eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۳ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  همان اوایل جنگ بود که بسیج خواهران در آبادان تشکیل و  شروع به فعالیت کرد. من هم عضو بسیج شدم. بعد از آن با هماهنگی میان بسیج و بیمارستان فعالیت من و بقیه امدادگران در بیمارستان شکل منظم‌تری به خود گرفت. کم کم کار را یاد گرفتیم. کارهایی مثل آمپول زدن، پانسمان، سرم زدن و . 🔸 عراق خیلی بیمارستان ما را زد. البته چون بیمارستان دو طبقه بود، طبقه بالا بیشتر در معرض موشک‌باران و آتش قرار می‌گرفت. برای همین سعی می‌شد بیشتر از  طبقه اول بیمارستان استفاده شود. بیمارستان شرکت نفت، فاصله خیلی کمی با اروند داشت. یعنی بین ما و عراقی‌ها یک شط  بود و عراقی‌ها بیمارستان را می‌دیدند.  ما شب‌ها مجبور بودیم از ساختمان اصلی بیرون بزنیم تا مجروح‌ها را جابه‌جا کنیم، بیماران را برای انجام آزمایش تا آزمایشگاه ببریم یا پیکر شهیدی را منتقل کنیم سردخانه. در آن اوضاع که صدای شلیک عراقی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد، شب‌ها به ما اجازه نمی‌دادند که چراغ قوه یا وسیله روشنایی دیگری استفاده کنیم. چون بیمارستان را کاملا در دید عراقی‌ها قرار می‌داد. یعنی در تاریکی مطلق و زیر آتش ممتد عراقی‌ها و گلوله‌هایی که به چشم می‌دیدیم مجبور می‌شدیم مسافتی را برای این کارها طی کنیم. واقعا وحشتناک است. الان که سنم به ۵۶ سال رسیده اگر بگویند در آن تاریکی به جایی برو، نمی‌روم! نمی‌توانم بگویم که از کار کردن در چنین شرایطی نمی‌ترسیدیم، جان است دیگر، نمی‌شود آدم می‌ترسد. اما ماندیم. این ماندن به خاطر ایمانی بود که وجود داشت. خداوند هم به ما کمک می‌کرد، وقتی می‌دیدیم برادران ما این‌گونه از جان خودشان مایه می‌گذارند، یا مردم ما تا این حد مقاومت می‌کنند و همه کسانی که پشت جبهه بودند، به انواع مختلف کمک می‌کنند، ما هم انجام وظیفه می‌کردیم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدرم آدم تو داری بود. ناراحتی اش را بروز نمی داد. همه تحویل گرفتند و استقبال کردند. دیگر خیال رفتن به تهران را برای همیشه از ذهنم دور کردم اما روزگار دوباره مرا به این شهر کشاند؛ یک بار با تن مجروح و این بار برای سرکشی به جنگ زده ها. آنها در چند نقطه تهران نظیر هتل پارک، زیر پل سیدخندان، خوابگاههای دانشجویی زیر پل حافظ و روبه روی پارک لاله، هتل المپیک و جاهای دیگر مستقر بودند. سراغ تک تک آنها رفتم. از نزدیک مشکلاتشان را می شنیدم ولی کار زیادی از من بر نمی آمد. بعضی از مردم در حساب بانکی‌شان پول داشتند چون دفترچه حساب یا شناسنامه نداشتند، نمی‌توانستند پولشان را از بانک بردارند. می‌گفت آقا در بانک ملی، در بانک صادرات پول دارم دفترچه ندارم. کمک کن پولم را بگیرم. آن موقع کامپیوتر وجود نداشت و اطلاعات افراد در بانک خودش بود. خوزستانی ها می‌گفتند ما جنگ زده نیستیم، گنج زده هستیم. وضعمان خوب بوده؛ اما گنجمان را زده اند. هرکسی نیاز به کمکی داشت یا نامهای می‌خواست یادداشت می‌کردم و با حاج اسماعیل زمانی در میان می‌گذاشتم. بعضی ها نیاز به درمان داشتند، بعضیها وام میخواستند، برخی دنبال شغل بودند و به بعضی ها هم کمک مالی می.کردم. به بیمارستانها رفتم و به مجروحین خرمشهری سر زدم، از جمله محمدرضا عباسی که یک پایش در مقاومت خرمشهر قطع شده بود. ایشان و چند نفر دیگر از مجروحین یک گروه غیر رسمی درست کردند و پیگیر درمان جنگ زده ها بودند. افرادی که در اقامتگاهها به امور جنگ زده ها می پرداختند از اسماعیل زمانی گله می‌کردند. یک بار به اسماعیل گفتم که این بچه ها گله مند هستند، می‌گویند از نظر دارو و اقلام دیگر در مضیقه اند. اسماعیل گفت: «من هم اینجا مشکلات خودم را دارم. هی باید بروم سراغ این وزير آن وزير، هی بروم به وزارت کشور التماس کنم که بتوانم چند کامیون جنس تهیه کنم و برای نیروهای جبهه و جنگ زده های داخل استان بفرستم. یکی از این روزها آقای غرضی را داخل آسانسور نخست وزیری دیدم گفتم سلام آقای غرضی مرا می‌شناسی؟» نگاهی کرد و گفت: «نه» بجا نمی آورم.» گفتم: «همان که با دو نفراز بچه های خرمشهر به ملاقات شما در استانداری آمدیم.» گفت: «آهان، حالا شناختم از رفقایت چه خبر؟ کجا هستند؟» گفتم: «رضا دشتی شهید شد، همان که به شوخی و جدی به گوشش زدی.» گفت: «شهید شد؟» گفتم: «آره، ولی آقای غرضی شما باید جوابش را بدهی.» گفت: «آقا من جواب می‌دهم جواب می‌دهم. دستم را گرفت از آسانسور کشید بیرون و اصرار کرد که به اتاقش بروم. نرفتم. گفت: «هنوز دلخوری؟» گفتم: «آره، دلخورم، نمی‌بخشمت.» پرسید: «حالا کجایی؟ چه می‌کنی؟» گفتم «دنبال خانواده شهدا و رزمندگانم.» گفت: «بیا، من هم کمکت می‌کنم.» اصرار کرد گفتم آقای عرضی دیدار به قیامت، دیگر شما را نمی‌بینم میروم شهید شوم.» متأثر شد. البته الآن از ایشان دلخور نیستم. یک بار هم با آقای احمد فروزنده به خانه شان رفتیم. از تهران به گرگان رفتم. وضعیت مهاجرین جنگی در آنجا هم نابسامان بود. آنها را در ساختمانی جا داده بودند. در شرایط سختی زندگی می کردند. کسی آنجا بود که با دیدنش قلبم آتش گرفت. آقایی در خرمشهر بود به نام عزیز شهیدی. خانواده محترمی که پدرش صاحب بیمارستان خصوصی شهیدی بود و خودش سوپر مارکت بزرگی در حد یک هایپر مارکت و یک کارواش داشت. آدمی با آن ثروت به چنان فلاکتی افتاده بود که با گاری دستی سر خیابان میوه می‌فروخت. متأثر شدم به او گفتم: «چرا مغازه نمی‌گیری؟» گفت: «میخواستم مغازه اجاره کنم پنج هزار تومان برای رهن نیاز بود و نداشتم. همان جا پنج هزار تومان به او دادم. از گرگان به تهران برگشتم و از آنجا شهر به شهر به بوشهر رفتم. پسر خاله ام با خانواده اش در آن شهر زندگی می‌کردند. او در خرمشهر مینی بوس داشت و وضعش خوب بود. شب به خانه اش رفتم چیزی نداشت دو کنسرو ماهی با چند نان تهیه کرد. خودش و خانمش شرمنده شدند. از دیدن وضع آنها تأسف خوردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ «فلسطین بلادی» (فلسطین کشور من است) با نوای حمود الخضر         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 فردا، همه می‌آئیم روز قدس، روز اسلام است✊        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مسئله‌ای بسیار سرّی که به تازگی نشر پیدا کرده است. 🔸 هیچ توضیحی در مورد این نمایش نمی دهیم. کافیست فقط نمایش رو ببینید تا به هوش رهبر حکیم و فرزانه و توانایمان پی ببریم. 🔹 تا جایی که امکان دارد نشر دهید، تا افراد بیشتری با حقیقت آشنا شوند... اشک شوق انسان از تجلی قدرت خدا می‌ریزه. سبحان الله ماشاءالله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇮🇷 🇮🇷🇵🇸🇵🇸🇵🇸            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« آمبولانس شتری »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پشت تویوتای خرگوشی حاج‌صلواتی نشسته‌ایم و می‌رویم به سمت جبهۀ طلائیه.شاپور و بقیه هم از پشت بار تویوتا دوانگشتی کف می‌زنند و سر به سرم می‌گذارند:«می‌آد از اون بالا یه دسته حوری،همه چادر سفیدِ گوگوری مگوری».گرما و خستگی باعث می‌شود تا حاج‌صلواتی واسۀ استراحت و رفع تشنگی جلوی کافۀ صلواتیِ جفیر ترمز بزند. بَبَم صلوات.لبی تر می‌کنیم و می‌زنیم به راه. از پشت تویوتا خالی می‌شویم پایین و شلاقی می‌دویم به سمت کافۀ صلواتی که با نی و شاخه‌های نخل سایبان زده‌اند. داخل سالنِ استراحت،مردانِ لباس‌خاکیِ ریش‌نقره‌ای،با شربت،خرما و چای پذیرایی می‌کنند.روی صندوق خالی مهمّات می‌نشینم تا لب تر کنم.مراد انگار که وِنج وِنجَک دارد،چرخی می‌زند توی ایستگاه و بالاخره با کمپوت گیلاسی برمی‌گردد. می‌نشیند و با سربازکن آویزان به پلاک و زنجیر گردنش کلّۀ کمپوت را می‌برد و انگشت می‌زند و دانه دانه گیلاس‌ها را هورت هورت می‌لنباند و می‌ریزد توی خندق بلا.ته‌کمپوت را که بالامی‌آورد، انگشتانش را لیس می‌زند.پنج شش فروند مگس سمج،به هوای شکار شیرینی کمپوت،دور دهنش به پرواز درمی‌آیند.مراد حبّه قندی برمی‌دارد و روی زبان می‌گذارد و درازش می‌کند بیرون.به سرعتی باورنکردنی،مگس‌ها روی قند می‌نشینند.مراد هم باورنکردنی زبان را غلاف و دهن را می‌بندد و مگس‌ها را قورت می‌دهد.خدایا، از اینکه من رو آفریدی، مرسی!.دل و جگرم می‌خواهد بالا بیاید...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:اکبر صحرایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۴ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍   یادم هست زمان شکست حصر آبادان بود. صبح اول‌وقت که بیمارستان رفتم همینطور مجروح به بیمارستان  می‌آوردند. در میان مجروحان یک رزمنده بود که جراحت شدیدی داشت. فامیل این رزمنده یغمایی بود که هیچوقت از خاطرم نمی‌رود. لحظات آخر عمر این مجروح بود، به گوشه‌ای از یک سالن در بیمارستان منتقل شد تا در آرامش خاصی  شهید شود. دیگر برای این رزمنده نمی‌شد کاری کرد. اما من با خودم فکر کردم ممکن است یک اتفاقی بیافتد، شروع کردم به پانسمان زخم‌های این مجروح و سرم زدن و هر مراقبت‌ اولیه‌ای که می‌شد برای این رزمنده انجام داد. این رزمنده مجروح تا لحظه آخر همینطور اشهد می‌گفت تا شهید شد و چند تا از این رزمنده‌های همراه این شهید شروع کردند به سجده کردن. از آن‌ها که پرسیدم "ایشان شهید شده است چرا شما سجده می‌کنید؟" جواب دادند که این رزمنده به ما وصیت کرده بود وقتی شهید شد برایش  سجده شکر به جای بیاوریم. وقتی این صحنه را دیدم از نظر روحی ضربه خیلی شدیدی خوردم و اشک‌هایم جاری شد. من هم همراه آن رزمنده‌ها سجده شکر به جای آوردم. اما گریه امانم نمی‌داد. در آن لحظات دیگر نمی‌توانستم کنار آنها بمانم. همین موضوع نشان می‌داد شهدای ما با اینکه می‌دانستند ممکن است چه اتفاقاتی برای آن‌ها بیافتد باز هم تا لحظات آخر هیچوقت خدا را فراموش نمی‌کردند. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مادران شهدا ولی نعمتان امروز و فردای ما 🍂