🍂 حبیب های خمینی ؛
از حبیببنمظاهر آموخته بودند
که باید گوش به فرمانِ امام شان
سمعا و طاعتا در جنگ با دشمنان اسلام لحظهای درنگ نکنند و کهولت سن را بهانه نسازند...
¤ روزگارتان پر از شور ولایت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
دنبال فرصت میگشتم تا جیم شوم و سرم را بشورم. نگاه به سرباز لاغری کردم که زیر سایه دیوار صندلی گذاشته و نشسته بود. رادیو را به گوشش چسبانده بود و آن طرف را نگاه میکرد. حواسش به این سمت نبود. چندتایشان هم درگیر فرستادن بچه ها به دست شویی و کوبیدن بلافاصله درها بودند. از خنده های بلندشان معلوم بود که اذیت کردن بچه ها برای شان لذت بخش است.
معطل نکردم و از صف خارج شدم. دستهایم را پشتم قلاب کردم قدم زنان رفتم پشت ساختمان دست شویی. سعی کردم حرکاتم عادی باشد. چشمم به تانکر بزرگی افتاد که آبش چکه میکرد.
با احتیاط اطرافم را نگاه کردم کسی نبود. نزدیک تر رفتم. شیر را تا آخر باز کردم و سرم را گرفتم زیرش آبش. ولرم بود به موهایم چنگ زدم، آن قدر سفت شده بودند که آب لایشان نفوذ نمیکرد. بدون مواد شوینده بعید بود به راحتی باز شوند. آب گل آلود میپاشید به پا و پاچه شلوارم. هنوز سرم کامل خیس نشده بود که صدای داد و بیداد سرباز را شنیدم.
سربلند کردم و دیدم چوبش را توی هوا تکان میدهد و به طرفم می آید. بدشانسی آورده بودم. چوبش را توی هوا پرت کرد جای خالی دادم. شیر را باز گذاشتم و دویدم توی محوطه. دست بردار نبود و دنبالم آمد. من بدو و او بدو. ترسیدم خسته اش کنم و جریمه ام بیشتر شود. پا سست کردم. بهم رسید و از پیراهنم گرفت. با چوب دستیاش چندتایی بهم زد و فحشم داد. افسر مسن و لاغری که کلاهش را کج گذاشته بود. با دیدن آن صحنه نزدیک تر آمد. سرباز پا چسباند و به عربی قضیه را به او توضیح داد. او هم با پنجه دست توی سرم زد و به تمسخر چیزی گفت. بعد موهای خیسم را کشید و با باتومی که توی دستش بود محکم به پاهایم کوبید. نامرد ضربه اش چنان به جانم نشست که استخوانهایم تیر کشید و پرت شدم روی زمین. با مشت و لگد افتاد به جانم. چندتایی به پهلو و شکمم زد و رفت.
هر چه خاک و خل بود چسبید به سر و صورت و موهای خیسم. بدتر از روز اول
شدم. چند دقیقه به همان حال ماندم. نمیتوانستم بلند شوم. مددی و دمیرچه لو آمدند و از دو طرفم گرفتند. کمکم کردند بلند شوم. دهانم شور شد. دست زدم گوشه لبم پاره شده بود و خون میآمد. با آن وضعیت نتوانستم
بروم دست شویی. توی سلول سرم را گذاشتم روی پای مددی و دراز کشیدم. دست به موهایم میکشید و سنگ ریزه هایش را جدا میکرد.
- شرمنده ام فتاح جان من وسوسه ات کردم که بری و تو این مخمصه بیفتی.
نگاهش کردم و سر تکان دادم. او تقصیری نداشت. با خودم میگفتم یعنی کار من آن قدر زشت بود که این طور ناجوانمردانه کتک خوردم. هم حال جسمیام خراب بود و هم حال روحیام. خیلی دلم گرفته بود. نمیدانم چرا یاد بچگیهایم افتاده بودم. یاد روزهایی که خرابکاری میکردم و مامان چشم پوشی میکرد.
دوران راهنمایی را میخواندم که عضو بسیج شدم. از همان روزها برای رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم. در یکی از جلسات شنیدم که قرار است اعضای پایگاه را برای تمرین تیراندازی به اطراف قیدار ببرند. میدانستم مادرم اجازه نمیدهد از مدرسه غیبت کنم. روی درس خواندم حساس بود. بدون این که به او چیزی بگویم؛ با یک کلکی برای خودم رضایت نامه جور کردم.
صبح به قصد مدرسه از خانه خارج شدم و راهم را به طرف پایگاه کج کردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدایا گناهانی را که مرا را از امام حسین علیه السلام محروم می کند، ببخش..
▪︎ شهید کاوه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_کاوه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۲
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
وزیر دفاع در مورد کشتن آن کودک افزود: این مسأله ای است که احتیاج به بررسی دارد. در واقع سروان الروای با این کار خود راه درست را رفته است. او به فکر آینده است. مبارزه ما با ایرانیها در همین مرحله پایان نمی پذیرد، بلکه یک مبارزه تاریخی است. آنها درصدد از بین بردن رسالت محمد (ص) بودند اما موفق نشدند و امروز هم آمده اند تا رسالت حزب بعث را نابود کنند و در آینده هم در صدد ویران کردن علم و تمدن برخواهند آمد. کشتن آن کودک یک مسأله اساسی است که از یک اندیشه والا که افسر عراقی در این زمان از آن برخوردار است، سرچشمه گرفته است. از همان روز اول اشغال خرمشهر تبلیغات خودمان را شروع کردیم. افراد مأمور توجیه سیاسی اقدام به پخش عکسهای صدام در کلیه مناطق و نصب آنها در خانه ها و بر روی دیوارها کردند. همچنین شعارهایی در حمایت از تفکر ناسیونالیسم عربی بر روی دیوارها نوشتیم. هدف ما از طرح آن شعارها به بازیچه گرفتن و تحریک احساسات ناسیونالیستی خوزستانیها بود به ویژه که برخی از آنها نسبت به این مسأله علاقه داشتند. یکی از آنها می گفت حکومت آینده خوزستان در آینده به طور صددرصد عراقی خواهد بود. با همین دیدگاه بود که یک ایستگاه رادیویی تأسیس شد که هدفش اشاعه تفکرات نژادی بود و همچنین تعدادی افراد روحانی نما شروع به تبلیغ در این راستا کردند. برخی از آنها سخنرانی های طولانی می کردند و شنوندگان میپنداشتند که آنها علامه دهر هستند. این اقدامات بیانگر شیوه جدیدی برای تغییر هویت خوزستان بود. کما اینکه صدام نیز در دیدار تعدادی از شیوخ خوزستانی با او، از آنها میخواست که الگوی یک انسان عربی باشند. هنگامی که از یکی از شیوخ پرسیدم آیا چیزی فهمیدی؟ گفت: پسرم، من چیزی نفهمیدم جز اینکه آقای رییس جمهور به ما ماشین هاینو و خانه هدیه کردند.
گفتم: آیا شما مأموریتهای جدیدی دارید؟
گفت: بله فرزندم مأموریت ما این است که مردم را به گونه ای راهنمایی کنیم که طرفدار ارتش عراق و فرمانده آن بشوند.
صدام از طریق اهدای ماشین، خانه و دلار درصدد تغییر بافت اجتماعی خرمشهر بود. او با ایجاد شبکه های فاسدی که در مؤسسات حزب بعث طراحی میشد میخواست آن بافت ملی و اجتماعی خرمشهر را نابود کند.
روزی یکی از شیوخ در خرمشهر طی یک سخنرانی گفت ای مردم عراقی ها به خاطر نجات دادن ما از دست فارسها آمده اند. او افزود: ما با سلاح قلبها و وجدانمان در کنار آنها باقی خواهیم ماند. اما ناگهان این شخص در خون غلتید.
سرهنگ ستاد احمد الزبیدی به عقب برگشت و گفت بروید قاتل را پیدا کنید. ولی او را نیافتیم او یک تک تیرانداز ماهر بود که موفق شد این شیخ را قبل از آنکه به بیان مسائل شرعی بپردازد به هلاکت برساند. یکی از شیوخ به شوخی به من گفت: سرهنگ سلمان ببین بهایی را که ما به خاطر قومیت عربی میپردازیم، چقدر سنگین است! به او گفتم در آینده این بها کشتار دسته جمعی خواهد بود. این شیوخ که مبلغ فرهنگ خاص قومیت عربی شده بودند، آن آمادگی لازم را نداشتند که در این راه فداکاری کنند بلکه بیشتر آنها هدفشان این بود که با گرفتن امتیازاتی به زندگانیشان سر و سامانی بدهند. ما به آنها امتیازاتی چون دلار و هدایای دیگری میدادیم اما بیش از اینها می خواستند. آنها خواستار پست و مقام بودند. ما هم بر اساس یک طرح پیشنهادی یکی از آنها را به عنوان فرمانده تیپ و چند نفر دیگر از آنها را به عنوان فرماندهان گردانهای ویژه معرفی کردیم. هدف ما این بود که به مردم خوزستان نشان دهیم که ما به خاطر آنها آمده ایم. به خاطر این آمده ایم که تعداد بیشتری از آنها در امرحکومت مشارکت داشته باشند و حکومت آنجا خودمختار باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 به خاکریز دوم که رسیدم دیدم نیروها پشت خاکریز آرایش نظامی گرفته اند. فکر کردم نمیخواهند رد شوند. رفتم بالای خاکریز آستینها را بالا زدم و بچه ها را یکی یکی رد کردم. یک دفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله اش بـه زیــر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چــون گرم هستم متوجه نیستم. غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیم چی من که اسمش جاجرم بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده بچه ها بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می شود و می آید. یک وقت دیدم آقای صادقی و مسؤول تخریب گردان کنارم ایستاده اند. من تکان خوردم و و بلند شدم. آقای کفاش به شدت
می خندید گریه هم میکرد پرسیدم: چرا این جوری هستی؟
گفت: حاج آقا نظر نژاد، شما لختی!
نگاه کردم و دیدم موج انفجار همۀ لباسهایم را کنده است، فقط یک تکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقی مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم. پاچه های آن را بالای پوتینهایم محکم بستم. کلتم را به کمر بستم و اسلحه ام را خواستم. فشنگهای اسلحه من، همه اش رسام بود. برای اعلام به فرمانده گروهانها یک رگبار هوایی شلیک کردم. صدای تکبیر بچه ها بلند شد. همه متوجه شدند که من زنده ام. بچه ها تکبیر گفتند و میرفتند.
تانکهای ارتش از همان خاکریز اول، یک قدم جلوتر نیامدند. بالاجبار ما به خط اول عراقیها برگشتیم. تا ساعت نه صبح درگیری را ادامه دادیم. رجبعلی آهنی که فرمانده یکی از گردانهای احتیاط بود، نزد من آمد. آنها به عقب خبر داده بودند که بابانظر مجروح شده و نمی تواند گردان را
هدایت کند. او به بیسیمچی من گفت: آقای نظر نژاد را عقب ببرید. علی آهنی، فرد قاطعی بود. گفتم نمی خواهم بروم. آهنی گفت: حاج آقا، خون زیادی از شما رفته اگر مانع بشوی، از بین میروی. ساعت نه شب بود که علی آهنی به جانشینی من برای فرماندهی گردان آمد. به علی آهنی گفتم من خودم به تنهایی میتوانم عقب بروم. راه افتادم. حدود یک کیلومتر از برادران فاصله نگرفته بودم که حالم به هم خورد و جلوی چشمانم تیره و تار شد. سرم گیج می رفت. در کنار جاده که جنازه دو شهید افتاده بود دراز کشیدم. یکی از ترکش ها به قفسه سینه ام خورده بود. مقداری از آن بیرون مانده بود. درد زیاد باعث شد که با دست آن را بیرون بکشم. خون از محل ترکش فواره زد. روی زخم را باند گذاشتم احساس کردم. قلبم طور دیگری شده است. ناخودآگاه آماده شهادت شدم. بین این دو شهید دراز کشیدم. اعتقاد داشتم آماده دیدن امام زمان (عج) هستم. وقتی چشمانم تار شدند یک دفعه متوجه شدم دختر بچه ام آنجا بالای سرم ایستاده. حس کردم روی خاکریز افتاده ام و میدیدم که او با چادر سفید و گلدار از سمت میدان مین به طرفم می آید. چادر را زیر بغل گرفت و فریاد میکشید: آقا جان. متوجه مادرم که پشت سر او حرکت میکرد، شدم. حالت عجیبی داشتم. تمام بدنم می لرزید. اشک از چشمانم جاری شده بود. اشک ریزان می گفتم دخترم صبر کن اینجا خمپاره است. جلو نیا... در همین اثنا، کسی نزدیک شد و دستم را گرفت. چشمانم را باز کردم و آقای اخوان را بالای سرم دیدم. احوالم را پرسید و زیر بغلم را گرفت در راه آمبولانس که برای انتقال من به عقب می آمد، رسید.
راننده گفت: برای بردن نظرنژاد آمده ام.
اخوان گفت: به شما در خط نیاز بیشتری دارند. آتش دشمن سنگین است. من حاجی را میبرم.
باقی راه را به کمک او تا پشت خاکریز خودمان آمدم. حسن باقری، حسین آذری نوا و حاج آقا بزم آرا آنجا بودند. سرگرد ارتشی با عده زیادی از نیروهای خود آنجا بود تعداد زیادی تانک، نفربر و سایر ماشین آلات و ادوات ارتش پشت خاکریز خودمان مستقر بودند! پرسیدم چرا اینها اینجا ایستاده اند؟ اگر خط دشمن را می خواهید نگه دارید، چرا جلو نمی روید؟
حسن باقری گفت: هرچه ما گفتیم، آنها نپذیرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دل میبَرد ز اهل زمین
اشک های تـو ...
¤ روزتان پر از مرام و معرفت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاجصادق آهنگران
لحظهای فرما درنگ ای امیر قافله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
برای اولین بار، کار با اسلحه ام یک را یاد میگرفتم. مربیام آقای گنج خانلو بود که همان سالها شهید شد. نفری پنج تا گلوله بهمان داد. چثهام کوچک بود و موقع تیراندازی به عقب پرت میشدم. خیلی کیف داشت.
وقتی به خانه برگشتم سر کوچه مادرم را دیدم که منتظر ایستاده و چادرش را به دندان گرفته است. ابروهایش را به هم گره زده بود و عصبانی نگاهم میکرد. منتظر شد تا برسم کنارش. جواب سلامم را خیلی سرد داد و راه افتاد طرف خانه. من هم پشت سرش. از نگاهش معلوم بود قضیه را فهمیده و گوش مالی حسابی در انتظارم است. قلبم شروع کرد به لرزیدن. در را پشت سرش بست و چادر را از کمر تا کرد و انداخت روی رخت. چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بهم توپید: مگه تو بزرگتر نداری که سرخود پا شدی رفتی تیراندازی؟ یعنی درس و مدرسه آنقدر برات بیارزش شده که به این راحتی غیبت میکنی؟ چرا با من این جوری میکنی فتاح! مگه من باهات غریبه بودم که مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ من مادرتم فتاح!
نفسش را با حسرت بیرون داد.
هی دلم خوش بود که بعد پدرت یه مرد تو خونه دار.م این جوری میخوای پشت من و این بچه ها وایستی؟
جوابی نداشتم که بدهم. سرم را انداخته بودم پایین و صدایم در نمی آمد. مامان حرفهای آخرش را با بغض میگفت. دلم برایش سوخت. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم که غلط کردم؛ اما جرأت نداشتم حتی یک قدم به طرفش بردارم.
خاطره را که برای علی تعریف کردم چشمهایم پر شد. دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود. برای آغوش گرم و نوازشهایش. سرم را برگرداندم و اشک از گوشه چشمانم سرخورد لای پیراهنم. علی اشکهایم را پاک کرد و خم شد از پیشانی ام بوسید.
روز بعد همان جایی که من کتک خورده بودم یکی دیگر از بچه های سلول دو را گرفته بودند زیر مشت و لگد. صابونشان به تنم خودم مالیده بود. وقتی کتک خوردن او را از پنجره میدیدم زخمهایم تازه میشد و استخوانهای پایم درد میگرفت.
جلوی پنجره شلوغ بود و سرباز چیزی نمیگفت. مثلاً می خواست ببینیم و عبرت بگیریم. با آب و تاب تعریف میکرد که طرف میخواست فرار کند و گیر افتاده. از جرأتی که به خرج داده بود خوشم آمد.
ظهر روز بعد برای بار سوم درها را باز کردند. جلوی سلول خودمان به خط
شدیم. بچه های همه قاطعها بیرون بودند. در حصار سربازها جلو رفتیم و به فاصله کمی از بچههای سلول دو نشستیم. به دستور عراقی ها، دستها را پشت گردنمان قلاب کردیم و سرمان را لای پاها گرفتیم. منتظر شدیم تا فرمان آزاد باش بدهند. بچه های سلولهای دیگر را هم نزدیک ما نشاندند. صدای ترمز ماشینی آمد. کنجکاو شدم. سرم را کمی بالا آوردم و دیدم که چند درجه دار کلاه قرمز از جیپ نظامی پیاده شده و به طرف ما می آیند. از میز و صندلی ای که کمی جلوتر از صف آماده گذاشته بودند؛ مشخص بود سخنرانی مهمی دارند و قرار است زیر آفتاب داغ بسوزیم و دم نزنیم.
سربازی که کنارمان ایستاده بود؛ با دیدن من عصبانی شد و سرم داد زد. اگر نزدیکش بودم حتمی یک باتوم میخوردم. سریع نگاهم را دزدیدم و به حالت اول برگشتم. چند ثانیه بعد یکی به عربی داد زد و صدای کوبیدن پا آمد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂