فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گردش خون در رگهای زندگی
شیرین است، اما...
ریختن آن در پای محبوب، شیرین تر است؛
و نگو شیرین تر،
بگو بسیار بسیار شیرین تر.
در ملكوت اعلا جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد،
به طفیل شهداست
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطرهای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت اول» حسن تقی زاده
🍂 توضیح خواننده گرامی
با تقدیم سلام و عرض ادب
خاطرات جدیدی که در کانال حماسه جنوب درحال انتشار است و قسمت اول آن تحت عنوان کاکاسیاه منتشر شده در انتهای قسمت اول به نکته ای اشاره میکنه ، که در روزهای قبل گروهی دانش آموز ازجهرم که جهت خواندن سرود به جبهه ها اعزام شده بودند توسط گروهک ها سر بریده شده بودند ، اما ماجرا این است که این گروه تبلیغی نبود بلکه جمعی از رزمندگان بودند که تعداد ۱۳ نفر ، دو نفراز آنها پاسدار بنام شهید مصطفی رهایی ، و غلامعباس کارگر و بقیه هم بسیجی از رزمندگان لشکر ۳۳ المهدی (عج) از شهرستان جهرم ، روز تاسوعای سال ۶۲ با اتوبوس کمیته امداد حضرت امام خمینی (ره) جهرم عازم جبهه های غرب میشوند آن روزها لشکر المهدی در غرب کشور حضور داشت ، در عصر روز عاشورای سال ۶۲ در جنگل آلواتان در محدوده شهرستان مهاباد به کمین ضد انقلاب برخورد میکنند، و همه آنها بجز راننده و کمک راننده به شهادت میرسند، بنده در آن روزها ۱۴ سال داشتم ، و تازه از آموزش عمومی اعزام به جبهه به مرخصی آمده بودم ، و اتفاقا روز اعزام ما همزمان تشییع این شهدا در شهر جهرم بود ، جمعیت زیادی از مردم حضور داشتند ، ما هم در جمع مردم به تشییع شهدا رفتیم ، و سپس در میان بدرقه مردم و مادرم ، عازم جبهه های غرب شدیم ، آن روز شور و حال عجیبی در جهرم برپا بود ، حضرت آیت الله آیت الهی امام جمعه فقید جهرم ، این شهدا را شهدای عصر عاشورا نامیدند.، و هرساله در روز عاشورا از این شهیدان تجلیل میشود.
🍂
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت دوم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
در بین راه باهم شوخی میکردیم و بساط شوخی و خنده و سر بسر هم گذاشتن براه انداخته بودیم. به نوعی اتوبوس را روی سرمان گذاشته بودیم؛
آخه بیشترمان همسن بودیم و دوران نوجوانی و پر جنب و جوشی و شیطونی و فضولی را میگذراندیم. نمیتوانستیم ساکت یکجا بنشینیم؛
اگر کسی گردن بلند و کشیدهای داشت، بهش پیله میکردیم که تو خیلی مواظب خودت باش. چون گردنت جون میده برای بریدن. یا اگر کسی پیشانی بلندی داشت به او میگفتیم پیشونی تو جون میده برای تک تیرانداز!
خلاصه مرگ را به سخره گرفته بودیم و آن را بازیچه دست خود کرده بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. ترسی از بریدن سر و تک تیرانداز نداشتیم؛
تردد کردن در جادههای کردستان به خاطر کمینهای دشمن در شب ممنوع بود. به همین خاطر وقتی به شهر کرمانشاه رسیدیم شب را در اردوگاه آنجا ماندیم. استراحت کردیم و صبح مجدد براه افتادیم؛
در طول روز ارتش در تمام مسیر جادههای کردستان برای تامین جاده نیرو مستقر میکرد، تا امنیت جاده تا حدودی برقرار شود. هرچند هر یگانی قصد تردد داشت باید نسبت به امنیت خودش اقدام میکرد. و برای این کار هم لندکروزی مسلح به تیربار دوشیکا در جلو و عقب اتوبوسها حرکت میکرد؛
بالاخره به مهاباد و محل ماموریت گروهان رسیدیم و در محل یگان مستقر شدیم. فرماندهان نکات لازم و ضروری را برای ما توضیح داد. تاکید کرد که نباید بیخودی در منطقه تردد کنیم. بیخودی به جایی نرویم تا محل استقرار ما شناسایی نشود؛
چون در صورت شناسایی دشمن آنجا را مورد هجوم قرار میدهد و یا اقدام به گلوله باران آنجا میکند و ساختمان را بر سرمان ویران خواهد کرد!
ماموریت ما کمین زدن بر سر راه ضد انقلاب کومله بود. در روز و یا شب هر موقع که موقعیت ایجاب میکرد اقدام به این کار میکردیم؛
عدهای در شب برای کمین زدن میرفتند و عدهای هم برای نگهبانی و حراست از محل استقرار گروهان در محل میماندند؛
محل استقرار ما خانهای از خانههای مسکونی مردم کُرد بود که با ما همکاری داشتند. این به خاطر این بود تا از شناسایی کومله در امان باشد.
مهاباد در زمستان هوای بسیار سردی دارد. در بعضی از روزها از دمای بیست درجه زیر صفر هم پایین تر میرود. اکثر اوقات برف میبارد. در بعضی از جاها ارتفاع برف از یک متر هم بالاتر میرفت. موقع راه رفتن تا کمر در برف فرو میرفتیم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 انفجار ایستگاه فشار قوی برق
سروان سعد مصاول الكريم
پس از اشغال خرمشهر برای ما این مسأله در اولویت بود که اقدام به ایجاد مواضع دفاعی برای این منطقه کنیم و بر اساس دستورهای صادره از صدام خطاب به نیروهای منطقه کلیه واحدها باید در مرحله اول نیازمندیهای خود را از همین شهر تأمین کنند. این دستور شامل همه نیروهای موجود در خرمشهر میشد و پایه و اساس رفتار آنها قرار میگرفت. غیر از این هم امکان نداشت زیرا سخنان صدام به منزله قانون بود که امکان به تاخیر انداختن آن وجود نداشت. فرمانده لشکر هشتم سروان غازی را از فرماندهی گروهان ششم مهندسی به خاطر افراط در نوشیدن شراب و نادیده گرفتن مقررات نظامی برکنار و به جای او سروان مالک علی راشد را به فرماندهی آن یگان منصوب کرد.
بعد از آنکه انگشتش را گاز گرفت گفت وای وای جناب سروان یک هفته قبل تا صبح کنار او بودم در آن شب آزادانه انار و انگور می چیدم میترسید. به او گفتم از چه کسی میترسی؟ پاسخ داد: یک عشیره بزرگ پشت سر من قرار دارد.
به دختر گفتم عشیره را رها کن و به فکر برادرانت نباش. ابوحسینحامی توست. گفتم بارک الله به تو.
باز از او پرسیدم: بعداً چه شد؟
گفت با او ازدواج کرده ام اما کسی خبر ندارد. الآن هم نمیدانم چه باید بکنم؟ گفتم نترس با تو هم مانند این دکلهای فشار قوی رفتار میکنیم و یک فتیله انفجاری هم به تو اختصاص میدهیم!
خندید گفت: جناب سروان آن دختر منتظر من است. می خواهم اگر بشود فردا به مرخصی بروم. گفتم برو! سعی میکنم به تو کمک کنم.
به ایستگاه فشار قوی رسیدیم. سربازان شروع به آماده کردن بسته های مواد منفجره کردند.
گروهبان عبدالله گفت: جناب سروان یک ساعت دیگر این محل به آتش کشیده می شود.
گفتم باید آتش بگیرد ما به محمره [خرمشهر] آمده ایم تا همه جا را بسوزانیم. گفت: بله! ویرانی منطقه آنها را فرا گرفته است. سیم ها روی زمین کشیده شد و گروهبان عبدالله از دور فریاد زد: جناب سروان همه چیز آماده است. ما منتظر دستور شما هستیم.
من با خودرو و رفیق عاشقم از محل دور شدیم. او برایم ماجراهایی از عشق و عاشقی میگفت. پرسید: جناب سروان برای چه این ایستگاه را منفجر میکنید؟ گفتم ببین ابو حسین این مسأله به تو ربطی ندارد. تو فقط به فکر عشق و عاشقی خودت باش. كاملا تسلیم شد و هیچ عکس العمل منفی نشان نداد. فقط گفت: درست است جناب سروان من باید امروز دنبال افراد عاشقی مثل خودم باشم. هنگامی که صدای انفجار بلند شد ابوحسین فریاد زد چرا چرا گروهبان؟ اینجا کارخانه بود. اینجا به مردم سود می رساند. ابوحسین آن طور که وانمود میکرد مرد ساده لوحی نبود. او مخالف اقدامات ما بود، وجدان پاکی داشت.
هنگامی که درباره او گزارشی مبنی بر اینکه با اقدامات فرماندهی مخالف است نوشته شد، فرمانده از او پرسید: ابوحسین آیا شما با دستورات فرماندهی مخالفی؟ جواب داد: سرورم من آدم ساده ای هستم و کاملاً مطیع اوامر صادره هستم. فرمانده به او گفت اما امروز تو متهم به خیانت بزرگی هستی که مجازات آن اعدام است.
ابو حسین تحویل استخبارات شد. روزها به سرعت سپری گردید. پدر ابو حسین در مقابل پزشک قانونی ایستاد تا جنازه فرزندش را تحویل بگیرد.
آن دختر نیز به خاطر شانس بد خود همچنان شکوه و زاری می کرد. من نزد او رفتم به او گفتم ابوحسین حکایت تو را برای من به طور کامل شرح داده است.
گفت: او انسان شریفی بود.
در همان روز انفجار دکلها به قرارگاه لشکر منتقل شد و ارتباطات برقی و تلفنی محمره با شهرهای ایران قطع شد. فرمانده به ما گفت: اسامی شما را برای فرماندهی میفرستم تا شما را تشویق کند. او همین کار را کرد و ما به خاطر انجام این مأموریت مورد تشویق قرار گرفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود.
ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری میکند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود.
🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمیکنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رملها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند.
🔘 مهدیان پور به برونسی میگفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقیها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند.
🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقیها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند.
رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر میخواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت میکند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم.
🔘 چون به صورت چهار دست و پا میدویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت میکردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم.
سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل میخندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد.
گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟
گفتم: برویم قرارگاه میگویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من میگویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه میخندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمیشد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم!
🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده میشد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک میآمدیم. او میخواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین
حرفی میزنید؟
گفت: همه مردم میدانند که شما میخواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هنیئا لک
یا هنیه
شهادت، گوارایتان باد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 این بار هم از تو می گویم …
دلم برای فکه تنگ شده است
آنجا که می گویند وادی هزاران شهیدی است که دردل خود محفوظ داشته است.
…آری، درست می گویی: یاران شتاب کنید قافله ای در راه است. می گویند که گنه کاران را نمی پذیرند؟! آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست… اما پشیمانان را که می پذیرند …
ای قافله قدری آرام تر برو تا پشیمانان به قافله برسند و در رکاب امام عشق قرار بگیرند …
¤ نامتان در فهرست
یاران اباعبدالله الحسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگشتر سردار سلیمانی
و بیان شیرین و طنز فرمانده
آنقَدَر سوختۀ روضه انگشتر بود
ماند آخر فقط انگشت و
عقیق یمنش
شعر: محمود حبیبی کسبی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت سوم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
با وجودی که لباس گرم زیر لباس میپوشیدیم، کاپشن و کلاه و جوراب پشمی و پاپوش میپوشیدیم، باز سرما ما را اذیت میکرد. برای ما که بچه جنوب و گرمسیر بودیم غیر قابل تحمل بود؛
چون ما به چنین سرمایی عادت نداشتیم. اما فرمان امام بود و باید اطاعت میکردیم. همیشه در حالت آماده باش بودیم. با وجود سرمای زیاد باید شبها به بالای پشتبام میرفتیم و از محل نگهبانی میدادیم؛
نگهبانی به صورت دونفره انجام میشد. چون باید از همه طرف حواسمان رو جمع میکردیم که مورد هجوم و حمله غافلگیرانه دشمن قرار نگیریم؛
هرچه لباس گرم داشتیم میپوشیدیم و پتویی را هم با خود میبردیم و دور خودمون میپیچیدیم. اما سرما بیش از حد بود. اگر آب دهانمان را هم بیرون میانداختیم در هوا یخ میزد!
سرما تا مغز استخوان ما نفوذ میکرد و خون در رگهای ما یخ میزد. در شبی که نوبت نگهبانی من و دوستم محمدقلی ارجمند بود «در ماموریتهای بعدی در جبهه جنوب اسیر شد» گفتم باید فکری بکنیم تا بتوانیم سرما را تحمل کنیم و کمتر اذیت شویم.
دست به ترفندی زدم و به دوستم گفتم بیا کنار دودکش بخاری بشینیم. پتو رو روی خودمون تا سرمون کشیدیم. لوله بخاری رو هم به زیر پتو بردیم!
بخاری با آتش زدن هیزم درون آن گرم میشد. ترفندم خوب جواب داد و گرمتر شدیم. فقط صورتمان را بیرون گذاشته بودیم. برای اینکه صورتمان هم گرم شود، کمی لای پتو را باز میکردیم تا گرمای زیر پتو صورتمان را هم گرم کند!
حس خوبی بود چون گرمای آن صورتمان را نوازش میداد. برای اینکه از هر دو طرف پشت بام حراست کنیم روبروی هم نشسته بودیم. من پشت سر محمدقلی و او پشت سر من را میپایید؛
دو ساعت نگهبانی را با آرامش بهتری به پایان رساندیم. وقتی نگهبان بعدی آمد جای خود را با آنها عوض کردیم. آنها هم از همین ترفند ما استفاده کردند؛
پشت بام بسیار تاریک بود و همدیگر را درست نمیدیدیم. پایین که آمدیم و به درب اتاق رسیدیم دیدیم بچهها با دهان باز و چشمان از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکنند و دستی هم بر اسلحه داشتند. من که از نگاه آنها تعجب کرده بودم گفتم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
ایستگاه برق مانعی در مقابل پیشروی نیروهای ما ایجاد نکرده بود، اما این اندیشه بر فرماندهی ما حاکم بود که خرمشهر یک شهر عراقی است و دفاع از آن به منزله دفاع از بصره و اهمیت آن کمتر از اهمیت بصره نیست. افسران مأمور توجیه سیاسی، این چنین تبلیغ می کردند. وقتی سرلشکر ستار النعیمی از واحدهای ما در خرمشهر دیدار کرد از او سؤال شد که آیا این احتمال وجود دارد که ایرانیها در محمره خرمشهر به ما حمله کنند؟ گفت: بله آنها به ما حمله خواهند کرد زیرا آنها محمره [خرمشهر] را شهر خودشان می.دانند و ما هم آن را از خودمان میدانیم و تا آخرین گلوله از آن دفاع خواهیم کرد و در صورتی که ایرانیها جرأت پیدا کنند و یک بار دیگر بخت بد خود را آزمایش کنند ما دریایی از خون روان خواهیم کرد.
پس از ورود نیروهایمان به خرمشهر ما شاهد اتومبیلهایی از قصر ریاست جمهوری در این شهر بودیم. به دوستم سرهنگ دوم رفعت الخزرجی گفتم عجیب است این خودروها اینجا چه میکنند؟!
گفت: این اتومبیل ها آمده اند تا از خودروهای غیر نظامی موجود در خرمشهر صورت برداری کنند. از او سؤال کردم بعداً می خواهند چه کنند؟ گفت: این کار زیر نظر سرهنگ دوم حسین کامل (داماد صدام) و همچنین عدی پسر صدام حسین انجام میشود.
گفتم: عجب، بعد چه میشود؟
سرهنگ رفعت که مسؤول استخبارات لشکر هشتم بود گفت آنها میخواهند کلیه خودروهای موجود در خرمشهر را تصرف کنند و برای این کار یک گروه را مأمور کرده اند این خودروها را به بغداد منتقل کنند. گفتم: عکس العمل فرماندهان موجود در منطقه در مقابل این کار چگونه بوده است؟ گفت: عکس العمل آنها این بوده است که طی نامه هایی به واحدها ابلاغ کنند که مانع سرقت اتومبیلها توسط سربازان و افسران بشوند تا گروه حسین کامل و عدی صدام آزادانه عمل کنند و این کار دارد عملاً انجام میشود، به نحوی که گروه ۲۳۶ نفره حسین کامل و گروه عدی صدام که متشکل از ۲۵۰ نفر است توانسته اند خودروها و طلاهای موجود در خرمشهر را جمع آوری کنند.
در این اقدامات سپهبد ستاد طالع خليل الدوری که بعداً فرمانده سپاه سوم شد نیز به طور محرمانه دست داشت. این شخص از طریق تلفن عملیات سرقت را پیگیری میکرد و تعدادی از افسران با درجات مختلف هر روز عصر در بندر خرمشهر که تحت اشغال تیپ ۳۳ نیروهای ویژه گردان هشتم بوده با او جلسه داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند.
🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت.
🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم.
هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود.
🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟
رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو میگویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد میکنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون.
🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را میخورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمیتوانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران در
محمل مبند بر اشتران
ای ساربان ای ساربان
شعر: استاد حاج غلامرضا سازگار
اجرا در جمعرزمندگان تیپ الغدیر یزد
سال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تهدید نظامی ایران و تعرض نظامی به ایران به صورت بزن و در رو، دیگر ممکن نیست. هر کس تعرضی بکند، بشدت عواقب آن تعرض دامنگیر او خواهد شد.
صبحتان همواره با روحیه و انقلابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچههایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. میگفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.»
لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان میزدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان میریختیم و برای سحری نگه میداشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچههایی میدادیم که روزه نمیگرفتند.
اوایل سراین قضیه تنبیه مان میکردند و اگر میدانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان میدادند و مجبورمان میکردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا میکردند جلوی چشم مان آنها را خالی میکردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره میکردند و میگفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!»
جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزههای شان را می خوردند و ما
در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بیروزه باشیم.
چیزی که آن روزها امیدوارمان میکرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت میشد.
بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت میخواند و بقیه گوش میدادند. به فکرمان رسید همین سورههای حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت میکشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع میکردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف میکردیم و به هم میدوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده میشد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت.
یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که میتوانست حال روحیمان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر میکرد.
سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها میبردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار میدادند. تنظیم آن دست خودشان بود.
در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل میشد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش میکردند.
استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامههایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون مینشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی میشدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و
برنامه هایش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامههای تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطرهای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت سوم» حسن تقی زاده
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت چهارم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
گفتم:
_ هُوی پِه چِتونه؟ مگه جن دیدین؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟
یکیشون با ترس و لرز و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:
_ عَ عَ عَلی آقا شمایین؟
_ آره پس فکر کردی جن اومده؟ یعنی توی همین دو ساعت قیافه ما رو فراموش کردین؟
_ پس چرا سرتا پاتون عین چوب سوخته شده و مثل کاکاسیاها فقط سفیدی دندونتون پیداست؟ انگاری کلاغ سیاه همه جاتون سیاه شده؟
ما فکر کردیم نیروهای کومله هستین که خودتون رو استتار کردین و به ما کمین زدین!
_ چی چی میگی برای خودت؟ کاکاسیاه و کلاغ سیاه دیگه چیه؟ انگاری حالت خوب نیست و حسابی ترسیدی؟
اما وقتی مطمئن شدن و فهمیدن که ما هستیم دست روی شکمشون گذاشتن و شروع کردن کِرکِر به ما خندیدن، منم که حرصم گرفته بود گفتم:
_ زهر مار به چی میخندین؟ مگه قیافه ما خنده داره؟ بجای خسته نباشید دارین بهمون میخندین؟ انگار حالتون خوش نیست!
یکیشون بزور کمی جلوی خندهشو گرفت و به آینه اشاره کرد که برو خودت رو توی آینه نگاه کن!
یکی دیگهشون هم میگفت دیگه لازم نیست به کومله حمله کنیم و کافیه یکی از شما رو بفرستیم توی سنگرشون تا از ترس زهلهترک بشن و سنگکوب کنند؛
هر کدومشون یه چیزی میگفت. یکی دیگهشون میگفت اگه یه کلاه چراغدار میگذاشتین سرتون فکر میکردیم کارگر معدن هستین و تازه از توی معدن بیرون اومدین؛
منم رفتم توی آینه نگاه کردم و قیافه خودم رو که دیدم اول وحشت کردم. بعد خودم هم از قیافم خندم گرفت. چون واقعا مثل کاکاسیاه فقط دندونام معلوم بود. عین تکاورا شده بودم که خودشون رو با واکس سیاه میکنند تا استتار بشن و دشمن اونا رو نبینه؛
نه تنها دست و صورتمون که تمام لباسهامون هم سیاه شده بود. هرچند از گرمای لوله بخاری استفاده کرده بودیم اما از دودش غافل بودیم که چه بلایی سرمون میاره. وقتی خندم تمام شد رو کردم به بچه ها و گفتم...
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سفر بخیر
شهیدی که شدی عاقبت بخیر
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۵
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
سرگرد ستاد سلمان اسعد الاحمد که افسر ستاد تیپ سوم بود. به من گفت یک روز با سپهبد الدوری ملاقات داشتم. جلسه درباره سرقتها بود. سپهبد الدوری طوری سخن میگفت که گویی از یکی از دانشکده هایی که متخصص در این کار تربیت می کنند، فارغ التحصیل شده است. اما به ما میگفت من از کار شما در تعجبم. شما نمیدانید چه باید بکنید؟ هیچ قابل قبول نیست که یک گروه ۲۳۶ نفره روزانه فقط صد دستگاه خودرو جمع آوری کند. ما انتظارمان چند برابر این رقم است. آیا شما میدانید در صورتی که این تعداد – دو برابر - خودرو عازم بغداد شود آقای عدی مسرور خواهند شد؟ پس بیشتر تلاش کنید، نگران هیچ چیز نباشید. فکر نکنید کسی میتواند با شما مخالفت کند. بله ممکن است تعدادی افراد پست که در این راه با ما به رقابت پرداخته اند مخالف ما باشند. جناب عدی صدام و همچنین آقای حسین کامل از آقایان فرماندهان لشکرها خواسته اند که نسبت به سرقتها شدت عمل به خرج دهند و مانع این کار بشوند، این ترفند برای این است که فرصت برای شما فراهم شود تا با آزادی کامل کارتان را انجام دهید. سپهبد طالع خلیل الدوری افزود: ما در این باره از علما استفتا کرده ایم و آنها فتوای این کار را صادر کرده اند. برای آنها هم سهمیه ای در نظر گرفته شده است. در اینجا یکی از افسران به نام سرگرد ستار الناصری خنده اش گرفت. سپهبد متوجه شد و خطاب به او گفت احمق! الاغ! چرا میخندی؟ پست فطرت آیا در سخنان ما کلام خنده داری بود؟
سرگرد جواب داد: سرورم عبارتهای شما باید مؤدبانه باشد. شما باید به حاضران احترام بگذارید. تو از آنها برتر نیستی، تو سردسته دزدانی! غیر از این است؟
یکی از افسران ارشد آهسته در گوش طالع خلیل الدوری گفت کهاین افسر رابطه نزدیکی با جناب رییس جمهوری دارد. در اینجا بود که طالع الدوری حسابی جا خورد و سخنان خود را پس گرفت و گفت: من از افراد حاضر و برادرم الناصری نسبت به آنچه بیان شد عذرخواهی میکنم. ما کارهای روزانه خودمان را که شامل موارد زیر میشد از سر گرفتیم.
۱ - سرقت خودروهای سبک
۲- سرقت خودروهای سنگین
۳- سرقت موتورسیکلت و دوچرخه
۴- سرقت دستگاههای فنی کارگاه ها و کارخانه ها.
۵- سرقت مالی خانواده ها
۶- سرقت فرشهای نفیس ایرانی
۷- سرقت دستگاههای الکترونیکی مانند تلویزیون و رادیو
۸- سرقت ماشینهای کشاورزی
۹- سرقت کالاهایی چون پوشاک و مواد غذایی.
در واقع گروههای سرقت موفق شدند در مدت کوتاهی صدها دستگاه خودرو و هزاران دستگاه وسایل الکترونیکی سرقت کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرمانده سپاه خراسان شده بودند به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد.
🔘 مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر ۵ نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد(ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیان پور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق(ع) را هم که ما تحویل گرفتیم. مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخنرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است به خون شهدا آغشته شده است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیده اند.
🔘 قربانی توضیح داد که منظور او بی قدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: میخواستم حضور خودم را به بچه های لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز میکنیم.
🔘 فصل هفتم
دستور شناسایی عملیات والفجر یک صادر شد. من با سید مجید مصباحی که در واحد عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود، رفتیم و منطقه را تا محل رودخانه بازدید کردیم. نیروهای اطلاعات تیپهای
امام صادق (ع) امام جواد (ع) و امام رضا(ع) به آنجا رفتند. از پل یازینب و پیچ انگیزه به سمت ارتفاعات مجاور در شرق شهر زبیدات، کل منطقه ای بود که ما زیر نظر گرفتیم. طرح به این صورت بود که از سمت چپ زبیدات اول لشکر ۳۱ عاشورا وارد عمل می شد، سپس لشکر ۵ نصر حرکت میکرد. لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بعد از آنها میرفت. لشکرهای دیگر نیز به تدریج میرفتند تا به ارتفاعات حمرین میرسیدند.
🔘 شناسایی ها که آغاز شد ما در ابوغریب، قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را زدیم. فاصله چادرها از هم حدود پنجاه قدم بود.
بهار سال ١٣٦٢ منطقه بسیار سرسبز و زیبا بود. گردانهای ما از روستایی که اسمش را شهید آهنی گذاشتیم، گسترش پیدا کردند و تا ارتفاعات ابوغریب میرسیدند. در آنجا نیز دو گردان از ارتش با گردانهای ما ادغام شدند. در اغلب موقعیتها وقتی با نیروهای ارتشی ادغام میشدیم یکی از بچه های سپاه فرمانده بود.
🔘 حاج رمضانعلی عامل که از جمله نیروهای شناخته شده بود، در قرارگاه نزد ما بود البته کار ستادی را دوست نداشت. بیشتر مایل بود در کارهای عملیاتی شرکت کند. به اتفاق او سوار موتور شدیم و رفتیم تا منطقه را دور بزنیم. نقاط خوبی را برای استقرار و حرکت تیپ امام صادق(ع) پیدا کردیم. محل استقرار گردانها مشخص شد. برای هماهنگ کردن با تیپ ۲۳ ذوالفقار ارتش به مقر آنها رفتیم. ناهار را آنجا بودیم. بحثی در افتاد که به نتیجه هم نرسید! قرار شد که مسؤولین تیپها و لشکرهای دیگر نیز بیایند تا بلکه بحث به نتیجه برسد. قرار بــر این شد فرماندهی هر دو تیپ به عهده آقای قاآنی باشد. طبق معمول دو افسر ارتش نیز به عنوان معاونین او در رأس تیپها معین شدند. علی موحدی چاله ای کنده بود تا خمره آبی را در آن بگذارد. می گفت که خمره را پیدا کرده است. همیشه هم آن را پر از آب می کرد. ظرفی گذاشته که بچه ها با آن از خمره آب برمی داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂