🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگشتر سردار سلیمانی
و بیان شیرین و طنز فرمانده
آنقَدَر سوختۀ روضه انگشتر بود
ماند آخر فقط انگشت و
عقیق یمنش
شعر: محمود حبیبی کسبی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت سوم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
با وجودی که لباس گرم زیر لباس میپوشیدیم، کاپشن و کلاه و جوراب پشمی و پاپوش میپوشیدیم، باز سرما ما را اذیت میکرد. برای ما که بچه جنوب و گرمسیر بودیم غیر قابل تحمل بود؛
چون ما به چنین سرمایی عادت نداشتیم. اما فرمان امام بود و باید اطاعت میکردیم. همیشه در حالت آماده باش بودیم. با وجود سرمای زیاد باید شبها به بالای پشتبام میرفتیم و از محل نگهبانی میدادیم؛
نگهبانی به صورت دونفره انجام میشد. چون باید از همه طرف حواسمان رو جمع میکردیم که مورد هجوم و حمله غافلگیرانه دشمن قرار نگیریم؛
هرچه لباس گرم داشتیم میپوشیدیم و پتویی را هم با خود میبردیم و دور خودمون میپیچیدیم. اما سرما بیش از حد بود. اگر آب دهانمان را هم بیرون میانداختیم در هوا یخ میزد!
سرما تا مغز استخوان ما نفوذ میکرد و خون در رگهای ما یخ میزد. در شبی که نوبت نگهبانی من و دوستم محمدقلی ارجمند بود «در ماموریتهای بعدی در جبهه جنوب اسیر شد» گفتم باید فکری بکنیم تا بتوانیم سرما را تحمل کنیم و کمتر اذیت شویم.
دست به ترفندی زدم و به دوستم گفتم بیا کنار دودکش بخاری بشینیم. پتو رو روی خودمون تا سرمون کشیدیم. لوله بخاری رو هم به زیر پتو بردیم!
بخاری با آتش زدن هیزم درون آن گرم میشد. ترفندم خوب جواب داد و گرمتر شدیم. فقط صورتمان را بیرون گذاشته بودیم. برای اینکه صورتمان هم گرم شود، کمی لای پتو را باز میکردیم تا گرمای زیر پتو صورتمان را هم گرم کند!
حس خوبی بود چون گرمای آن صورتمان را نوازش میداد. برای اینکه از هر دو طرف پشت بام حراست کنیم روبروی هم نشسته بودیم. من پشت سر محمدقلی و او پشت سر من را میپایید؛
دو ساعت نگهبانی را با آرامش بهتری به پایان رساندیم. وقتی نگهبان بعدی آمد جای خود را با آنها عوض کردیم. آنها هم از همین ترفند ما استفاده کردند؛
پشت بام بسیار تاریک بود و همدیگر را درست نمیدیدیم. پایین که آمدیم و به درب اتاق رسیدیم دیدیم بچهها با دهان باز و چشمان از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکنند و دستی هم بر اسلحه داشتند. من که از نگاه آنها تعجب کرده بودم گفتم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
ایستگاه برق مانعی در مقابل پیشروی نیروهای ما ایجاد نکرده بود، اما این اندیشه بر فرماندهی ما حاکم بود که خرمشهر یک شهر عراقی است و دفاع از آن به منزله دفاع از بصره و اهمیت آن کمتر از اهمیت بصره نیست. افسران مأمور توجیه سیاسی، این چنین تبلیغ می کردند. وقتی سرلشکر ستار النعیمی از واحدهای ما در خرمشهر دیدار کرد از او سؤال شد که آیا این احتمال وجود دارد که ایرانیها در محمره خرمشهر به ما حمله کنند؟ گفت: بله آنها به ما حمله خواهند کرد زیرا آنها محمره [خرمشهر] را شهر خودشان می.دانند و ما هم آن را از خودمان میدانیم و تا آخرین گلوله از آن دفاع خواهیم کرد و در صورتی که ایرانیها جرأت پیدا کنند و یک بار دیگر بخت بد خود را آزمایش کنند ما دریایی از خون روان خواهیم کرد.
پس از ورود نیروهایمان به خرمشهر ما شاهد اتومبیلهایی از قصر ریاست جمهوری در این شهر بودیم. به دوستم سرهنگ دوم رفعت الخزرجی گفتم عجیب است این خودروها اینجا چه میکنند؟!
گفت: این اتومبیل ها آمده اند تا از خودروهای غیر نظامی موجود در خرمشهر صورت برداری کنند. از او سؤال کردم بعداً می خواهند چه کنند؟ گفت: این کار زیر نظر سرهنگ دوم حسین کامل (داماد صدام) و همچنین عدی پسر صدام حسین انجام میشود.
گفتم: عجب، بعد چه میشود؟
سرهنگ رفعت که مسؤول استخبارات لشکر هشتم بود گفت آنها میخواهند کلیه خودروهای موجود در خرمشهر را تصرف کنند و برای این کار یک گروه را مأمور کرده اند این خودروها را به بغداد منتقل کنند. گفتم: عکس العمل فرماندهان موجود در منطقه در مقابل این کار چگونه بوده است؟ گفت: عکس العمل آنها این بوده است که طی نامه هایی به واحدها ابلاغ کنند که مانع سرقت اتومبیلها توسط سربازان و افسران بشوند تا گروه حسین کامل و عدی صدام آزادانه عمل کنند و این کار دارد عملاً انجام میشود، به نحوی که گروه ۲۳۶ نفره حسین کامل و گروه عدی صدام که متشکل از ۲۵۰ نفر است توانسته اند خودروها و طلاهای موجود در خرمشهر را جمع آوری کنند.
در این اقدامات سپهبد ستاد طالع خليل الدوری که بعداً فرمانده سپاه سوم شد نیز به طور محرمانه دست داشت. این شخص از طریق تلفن عملیات سرقت را پیگیری میکرد و تعدادی از افسران با درجات مختلف هر روز عصر در بندر خرمشهر که تحت اشغال تیپ ۳۳ نیروهای ویژه گردان هشتم بوده با او جلسه داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند.
🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت.
🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم.
هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود.
🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟
رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو میگویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد میکنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون.
🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را میخورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمیتوانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران در
محمل مبند بر اشتران
ای ساربان ای ساربان
شعر: استاد حاج غلامرضا سازگار
اجرا در جمعرزمندگان تیپ الغدیر یزد
سال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تهدید نظامی ایران و تعرض نظامی به ایران به صورت بزن و در رو، دیگر ممکن نیست. هر کس تعرضی بکند، بشدت عواقب آن تعرض دامنگیر او خواهد شد.
صبحتان همواره با روحیه و انقلابی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂