eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 بی آرام / ۱۷ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در. صادق آهنگران بود. گفتم: «خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد: - حاج خانوم می دونستی!؟ تکان دادم: - می دونم. فقط نمی‌دونم چطوری به آقاش بگم! چه جوری زنش رو آماده کنم! گفت: «بسپرش به من.» گفتم: «نه باید خودم آروم آروم بهشون بگم.» دلهره بدجور به جانم افتاده بود. عرض کوچه را هی می رفتم و برمی‌گشتم. یک مرتبه دیدم زهرا از آن بالا چشم دوخته به کوچه. نگاهمان که گره خورد، گفت: «حاج خانوم چی شده؟ از اسماعیل خبر آورده ان؟» گفتم: «نه. کی گفته؟! اسماعیل خوبه. برو خونه. خبری شد، خودم بهت می‌گم.» نرفت. ایستاد و خیره به خیابان نگاه کرد. گفتم: «حال یکی از دوستای اسماعیل خوب نیست تو برو پیش بچه هات.» زن بیچاره سرش را زیر انداخت و رفت تو. یک لحظه حس از کمرم رفت، زانوهایم برید و پاهایم بی‌جان شد. چشم هایم دیگر جایی را ندید. بغضم شکست و بنا کردم به گریه کردن. دیگر به حال خودم نبودم. نفهمیدم کی قرآن گذاشتند. کی همسایه ها دورم را گرفتند، کی خانه ام لبریز از آشنا و فامیل شد. انگار همه منتظر بودند من بگویم اسماعیل هم رفت. این مزه تلخ را قبلاً هم چشیده بودم؛ وقت شهادت امیرم. آن موقع به اسماعیلم دلخوش بودم. اما نمی‌دانستم از غم این پسر به کجا پناه ببرم. دلم می‌خواست سرم را روی سینه بابایم بگذارم و های‌های گریه کنم. منتظر نشسته بودم او بیاید و آرامم کند. خواهر و برادرها که از باغ بهادران (از توابع اصفهان) آمدند سراغ بابا را گرفتم. خواهرم احترام گفت: «بابا گفته دیگه طاقت دیدن چشمای اشک آلود عصمتم رو ندارم.» نمی‌دانم چرا دلم آن قدر هوای بابایم را کرده بود. توی دلم گفتم، بابا فکر نکردی سر به شانه چه کسی بگذارم و از غم نبودن اسماعیلم گریه کنم! هشتم آذرماه ۱۳۶۰ وقتی خبر شهادت امیر را آوردند مادرم را از دست دادم. بنده خدا مادر با شنیدن خبر شهادت نوه اش سراسیمه رفته بود خبر را به برادرم بدهد؛ اما در راه تصادف کرده و از دنیا رفته بود. آن روز آغوش بابایم مرهم غم سنگینم شد. در دلم می‌گفتم بابا چطور روزهایی که به آن شیرینی شروع شد این طور رنگ غم گرفت. بیا من را ببر به کودکی ام. مدام توی سرم چرخ می‌زد اسماعیلم در آبهای یخ زدۀ اروند شهید شده است! از خودم می پرسیدم پای مجروحش بی تابش کرده بود؟! لب‌هایش از سرما ترک خورده بود؟! آن عصب لعنتی مچ دستش توی آبهای سرد اروند کلافه اش کرده بود؟! همین طور در خیالات تاب میخوردم که گفتند باید برای حاج اسماعيل مراسم ختم بگیریم. داد زدم مراسم ختم برای چی؟ پیکر اسماعیل که نیومده! دوستانش سرهایشان را پایین انداختند که ما دیدیم شهید شد. به داد و بیداد گذاشتم که فقط دیدید؟ چرا نیاوردیدش؟ فکر نکردید مادر دارد! پدر دارد! سر و همسر دارد! «فرمانده ... فرمانده ... که می‌گفتید همین شد؟ عاقبت ول کردید و آمدید! من تا پیکرش را نبینم باور نمی‌کنم.» هر یک از بچه های گردان کربلا که آمد گفتم: «اگه آتیش دشمن زیاد بود هیچ کس نباید می اومد! چرا فقط بچه من اون ور آب مونده؟.» می‌دانستم اسماعیل شهید شده است. اصلاً قبل از آنکه برود به دلم افتاده بود سفر آخرش است. اما امیدی ته دلم بود و با خودم می‌گفتم پیکرش که نیامده؛ شاید زنده باشد. اسماعیلم توی اهواز سرشناس بود. خبر شهادتش زود پیچید. خانه از عزاداران پر شد بچه های گردانش به خانه آمدند و از شهادتش گفتند. دیگر بهانه ای نداشتم. مجلس ختم گرفتیم؛ بی آنکه مراسم کفن و دفن داشته باشیم. مدام یاد صورتش می افتادم توی آخرین محرمی که جلوی دسته مسجد ایستاده بود و با یک دست سینه می‌زد. کم کم دوروبرم خلوت شد و غمم بیشتر. مهمان ها رفتند. خواهر و برادرهایم هم آماده رفتن شدند. احترام با اصرار می‌گفت: «بیا بریم باغبادران» گفتم:«بابا برای ختم جوونم نیومد. من کجا بیام؟» گفت چشمت رو ببند و بیا! گفتم: می‌بینی که عروس جوون داغ دار دارم. چطور رهاش کنم و بیام. از او اصرار از من انکار آخر گفتم:«چیزی شده هی می‌گی بیا؟!» زد زیر گریه - بابا وقتی خبر شهادت اسماعیل رو که شنید از دنیا رفت. انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند زار زدم. خدا قربان مصلحتت برم . با رفتن امیرم مادرم و با رفتن اسماعیلم بابام رو گرفتی. داغ پشت داغ. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار رشید اسلام شهید حاج اسماعیل فرجوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آيه: ۱۲۳ / توبه يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ قَاتِلُواْ الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ وَلِيَجِدُواْ فِيكُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ساعت هشت صبح روز بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. داداش و پسر بزرگ حاج شریفی به همراه چهار پنج نفر از اقوام و دوستانشان بودند. گفتند می‌خواهیم برای چهلم حاجی، شما بیایید و در بهشت رضا(ع) سخنرانی کنید. گفتم به من خبر داده اند آقای قاآنی در بیمارستان امام حسین(ع) بستری است. بروم و ببینم وضعش چطوری است. بعد تصمیم می گیرم. به بیمارستان رفتم دیدم دست ایشان را گچ گرفته اند. از طرف رادیو تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند. آقای قاآنی هم خجالت می کشید به آنها بگوید من نمی‌توانم بلند بشوم. آنها تأکید داشتند که با همان وضع با او مصاحبه کنند. بچـه هـای واحد جنگ رادیو و تلویزیون خراسان به آقای قاآنی علاقه داشتند. آقای تشکری مصاحبه تلویزیونی را انجام داد. 🔘 داخل اتاق که رفتم آقای تشکری گفت حاج آقا بنشین تا یک فیلم نشانت بدهم. فیلم عملیات کربلای پنج است. گفتم: مگر از کربلای پنج فیلمبرداری کرده اید؟ گفت: آرتیست فیلم تویی. آقای شاملو هم که دیسک کمر داشت و در همان بیمارستان بود تختش را کنار آقا اسماعیل آورد. تمام مدیرکل ها و مسؤولینی کـه بـه دیدن آقا اسماعیل آمده بودند حضور داشتند. آقا اسماعیل گفت: بگذار یک مقداری خلوت بشود. وقتی که خلوت شد آقای قاآنی گفت: ویدئو را روشن کن. تشکری ویدئو را روشن کرد. شب اول را نشان می‌داد که من با آقای قاآنی مشغول اعلام رمز عملیات بودیم. نیروها در سنگر گریه می کردند. بیست دقیقه گذشت. 🔘 یک دفعه دوربین به خط دوعیجی آمد. من در آنجا اصلاً متوجه این فیلمبرداری نشده بودم. فیلم را نگاه کردم. به آقا اسماعیل گفتم: من یک نوار از این فیلم را برای خودم می‌خواهم. صبح روز بعد، رفتم چهارراه برق پیش حاج محمد کله پز و گفتم که چند دست زبان و آب کله پاچه می‌خواهم. ده پانزده دست زبان آورد. هــر کاری کردم پول نگرفت. گفت فقط برای این که تبرک باشد، صد تومان بدهید. من از بچه های جبهه اصلاً طلب ندارم. هر روز بیایید ببرید. اگر نبرید، مشمول الذمه خواهید بود! زبانها را برای آقای قاآنی بردم. ایشان با خودش فکر کرده بود که این زبانها هزار و خرده ای تومان برای من تمام شده است. گفت: حاج آقا، این کار نکن. گفتم: حاج آقا شما باید بخورید تا قوی بشوید. 🔘 یک هفته گذشت. یک روز آقای قاآنی گفت: از منطقه تماس گرفته اند که آقای نظر نژاد به منطقه بیاید کسی آنجا نیست. هادی هم یک ترکش به کتفش خورده. گفتم: چشم به منطقه بر می گردم. با همان ماشینی که آمده بودم به اهواز برگشتم. آقای ابوالقاسم منصوری جانشین ستاد شده بود. وقتی من رسیدم ایشان سر پل نو بود که بعد از چند روز آقای مهدیان پور هم آمد. آقای قاآنی مسؤولیت ایشان را برای ما مشخص نکرده بود. برداشت من این بود یکی از نیروهای زیر دست است که به عنوان کمک و پیک آمده است اما خود ایشان به فکر این بود که به عنوان جانشین دوم لشکر حرف بزند. 🔘 من با بیمارستان امام حسین (ع) مشهد تماس گرفتم. آقای قاآنی هنوز آنجا بود، گفت حال آقای سعادتی بهتر شده فردا او را با هواپیما می فرستیم. آقای سعادتی آمد آقای منصوری گفت: باید به قرارگاه برویم. مأموریت جدیدی برای لشکر مشخص کرده اند. به محض آمدن هادی، آقای مهدیان پور برای ساخت و ساز منزلش به مشهد برگشت. بعد هم می‌خواست به مکه برود. من و هادی به قرارگاه رفتیم. در آنجا مشخص شد که عملیات باید در منطقه شمال شرقی پنج ضلعی صورت بگیرد. یعنی از شرق کانال ماهی تا پاسگاه بوبیان عراق که دو سه کیلومتر بیشتر نبود برای این که جای پایی برای عملیات داشته باشیم ناچار به گرفتن آن منطقه بودیم. 🔘 نیروهای عمل کننده، لشکر امام رضا (ع) و تیپ الغدیر بودند. یگان دیگری در این عملیات شرکت نمی کرد. وقتی آقای دانایی صحبتها را کرد به دلم ننشست. فکر کردم در جایی که همه اش آب است، نمی‌توان عملیات انجام داد. در قسمتی که فقط ما بودیم، دو راهکار بود. از هر دو راهکار فقط غواصان می توانستند عبور کنند. برای نیروی پیاده باید پل می‌انداختیم. زحمت زیادی داشت. فاصله هم چیزی حدود چهارصد پانصدمتر بود. ما فرماندهان گردانها را نسبت به این برنامه توجیه کردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبح ؛ طلوعِ دیدار با شماست! بر لب سلام و با جان درود ... برای آغازی دوباره و من آموخته‌ام هر آغازی با نام زیبای تو کلید می‌خورد و هر پایانی به اسم اعظم‌ تو ختم می‌گردد 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ▪︎ روزتان معطر به عطر شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوضاع خیلی خراب بود و ساعت به ساعت خبرهای بد و بدتری از مرز طلائیه می‌رسید. اخبار حاکی از آن بود که دشمن با تانک و نیروی زرهی خود در حال عبور از مرز طلائیه به طرف روستاهای اطراف است. این خبر مو بر اندام من راست کرد و خونم را به جوش آورد. در هویزه و میان طوایف عرب ساکن شهر، جنب و جوش خاصی برپا شد و اهالی خود را آماده دفاع از شهر و کاشانه شان کردند. از همان روز اول مهرماه ۱۳۵۹ ما چنان جذب جنگ و نبرد شديم که خانه و زن و زندگی به کلی از یادمان رفت. آن روزها همسرم در خانه پدرش زندگی می‌کرد. چندین روز به خانه نرفتم. یک روز که سخت درگیر سازماندهی نیروها بودم، بچه ها گفتند: پدرت دنبال تو می‌گردد. بنده خدا پدرم دلواپسم شده بود و به بخشداری آمده بود تا مرا ببیند و از حالم بپرسد. دیدار کوتاهی با او داشتم و مطمئنش کردم که حالم خوب است.. صبح ها در همان هویزه به سر و سامان دادن کارها می پرداختم و عصرها با جمعی از بچه ها به سرکشی پاسگاه های مرزی می رفتم. همان یکی دو روز اول عصری بود که رفتیم به طرف پاسگاه شهابی. وقتی به پاسگاه رسیدیم با کمال شگفتی دیدم که فرمانده ژاندارمری مستقر در پاسگاه شهابی با تبر بی سیمش را تکه تکه کرده! گفتم چرا بیسیم را خرد کردی؟ با حالت خاصی در پاسخ من گفت - وضعیت گرگ است. - یعنی چی؟! - یعنی اینکه ما باید همین الان پاسگاه را ترک و عقب نشینی کنیم. برادر هویزاوی همراهم بود. از این حرکت آن ژاندارم خیلی عصبانی شد. طوری که به او حمله کرد و با وی درگیر شد. به او گفت: چرا جا زده ای؟ عراقی ها که هنوز حتی به پاسگاه تو نزدیک هم نشده اند؟ مسیر اولیه دشمن و فلش حرکت‌شان به سمت شهر هویزه نبود. مسیر احتمالی حرکت ارتش عراق از مرز طلائیه به جفیر و از آنجا طرف اهواز بود. هویزه در حاشیه بود. دشمن می‌خواست هر طور شده همان یکی، دو روز نخست درگیری خود را به شهر مهم اهواز برساند و آنجا را به اشغال خود درآورد. اگر عراقی ها می توانستند اهواز را اشغال کنند کار خوزستان تمام شده بود. ترس و وحشت چنان نیروهای ژاندارم مستقر در مرز را گرفته بود که آنها جنگ نکرده عقب نشینی می کردند. مثلاً قبل از آنکه دشمن حتی به پاسگاه شهابی نزدیک شود نیروهای ژاندارم آن پاسگاه را تخلیه کردند و به پاسگاه خاتمی عقب نشستند. وقتی دشمن پاسگاه شهابی را گرفت نیروهای خورده مستقر در پاسگاه خاتمی این پاسگاه را هم ترک کردند و بدون هیچ مقاومتی عقب نشستند. من و امیر مدتی در پاسگاه خاتمی ماندیم تا ببینیم اوضاع چه می شود و چه کاری می‌توانیم بکنیم. در پاسگاه بودم که دیدم از طرف هور چراغ های یک جیپ ارتشی عراقی‌ها روشن و خاموش می شود. فرمانده پاسگاه خاتمی نیز جیپ را دید و با هراس گفت این جیپ فرماندهی است دشمن دارد به نیروهایش اعلام حمله به طرف ما را می کند. این را گفت و بلافاصله دستور تخلیه پاسگاه خاتمی را به نیروهای تحت امرش صادر کرد. من هم همراه نيروها از پاسگاه خاتمی به طرف پاسگاه کیان دشت حرکت کردم. در اینجا باید به یک نکته تلخ اشاره کنم و آن اینکه ژاندارم ها اگر چه روحیه شان را باخته بودند اما حق داشتند عقب نشینی کنند، زیرا در کل ما در مقابل آن همه تانک و نفربر دشمن، با آن توپخانه بسیار قوی، تنها دو سه تانک و چند قبضه تفنگ ۱۰۶ داشتیم. طبیعی است با این قلت نمی توانستیم عملاً کاری از پیش ببریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر جلسات بچه های جبهه! نه از کت و شلوار پوش‌ها خبری بود، نه از ادکلن های پاریسی و نه کفش‌های ورنی براق و.. لباس ها همه یکدست و یکرنگ، میز و صندلی هاشون چند پتوی ساده و سقف‌شان، چادرهای برزنتی خاکی رنگ. بالا و پایین نشستن هم نداشتند!! و خیلی ساده کنار هم می‌نشستند و گره‌های مهمی را باز می‌کردند.! هدفم داشتند و پای شعارها و وعده هاشون جون‌می‌دادند. نگاه هایشان به لنز و دوربین نبود و این دوربین بود که معطوف بزرگی‌شان بود ... جلسه فرماندهان لشگر ویژه ۲۵ کربلا؛ قبل از ؛ زمستان ســال ۱۳۶۴ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماه پشت ابر من یک شبی بیرون بیا به یاد شهید آیت الله رئیسی عزیز ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۸ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ همین که پیکر اسماعیل نیامده بود امیدوارم می‌کرد که زنده است و شاید روزی برگردد؛ هر چند بچه های گردان کربلا شهید شدنش را دیده بودند. نیروهایش تعریف می‌کردند چند نوبت از فرمانده لشکر اجازه گرفتند بروند و بیاورندش؛ اما نشد روی ساحل پیاده شوند. می گفتند منطقه حساس شده بود. حتی می‌گفتند پیکرش را تا سنگری نزدیک اروند آوردند اما یک مرتبه فشار دشمن زیاد شد و نتوانستند پیکر شهدا را عقب بکشند. سید باقر احمدی ثنا که پیکر اسماعیل را دیده بود، می‌گفت چند دقیقه قبل از شهادت اسماعیل را دیده است. تعریف می‌کرد توی مسیر به طرف معبر که می‌رفتیم حاج اسماعیل جلوی ما بود. توی تاریکی شب او را از محکم راه رفتنش شناختم و دستی که از مچ قطع بود. حاجی نفر اول دسته یاسر بود. دو سه متر که از آب بیرون زدیم گلوله ای جلویمان به زمین نشست. علی بهزادی ترکش خورد و اول معبر افتاد. گروهان افتادند دنبال حاج اسماعیل. سر راهمان سیم خاردار و بشکه های فوگاز و موانع خورشیدی بود که به سختی از آن ها گذشتیم. داشتم از خاکریز بالا می رفتم که دیدم یکی از غواص ها به حالت سجده روی زمین افتاده و سر و صورتش توی گل فرورفته. نگاهم افتاد به مج بی دستش، دلم ریخت. با خودم گفتم حاج اسماعیل مجروح شده است. علی رنجبر صدا کرد، - حاج اسماعيل ... حاج اسماعيل .... جواب نداد. علی شانه حاج اسماعیل را تکان داد، واکنشی نداشت. کتفش را گرفت و آوردش بالا، خون از چشم حاج اسماعیل بیرون زد. زانوهایم سست شد. یخ کردم. چشم‌هایم را بستم. علم خیمه مان افتاده بود روی زمین! ما به اعتبار حاج اسماعیل رفته بودیم. او قوام بچه های غواص بود. اصلاً قوام گردان ما بود. نمی‌توانستم گردان کربلا را بدون حاج اسماعیل تصور کنم. او حرف اول گردان ما بود. به زانو افتادنش انگار زمین خوردن گردان سیصد چهارصد نفره ما بود. دل به شک شدم به خط بزنم یا نه! نمی‌دانم کدام یک از بچه ها بود که چهار پنج نفر اول صف را هل داد بالای خاکریز و تردید جلو رفتن را شکست. هنوز فرصت داشتم به بچه ها ملحق شوم. برای همین برگشتم به سنگر ببینم چه خبر است. علی بهزادی را به سنگر منتقل کرده بودند. بدجور مجروح شده بود و می‌لرزید. پرسید: «کی اینجاست؟» انگار چشم هایش نمی دید و فقط خش خش پایم را شنید. گفتم: «سید باقرم.» گفت: - برو ساحل این قایقایی رو که می‌آن نیرو پیاده کنن نگه دار زخمیا و شهدا رو برگردونن. رفتم طرف ساحل. سید حسن کربلایی داشت به دو سه تا از بچه ها می گفت: «داره مَد میشه. حاج اسماعیل لباس غواصی تنشه. آب می بردش، برای ما زشته فرمانده گردانمون مفقود بشه. همین الان برید حاج اسماعیل رو بذارید روی ارتفاعی. به این فکر کنید که بدون حاج اسماعیل برگردیم جواب بچه ها رو چی بدیم!» من دویدم طرف معبر. آب بالا آمده بود. زیر نور منورهای عراقی دیدم قسمتی از بدن حاج اسماعیل را آب گرفته است. رفتم بالای سر پیکرش. خواستم بلندش کنم؛ خجالت کشیدم! با خودم گفتم من اندازه حاج اسماعیل نیستم. قد من نیست که زیر پیکرش بروم. نیروهای سید حسن آمدند بالای سر پیکر حاج اسماعیل. رنجبر و خضیر جادری پیکر سبک وزن حاجی را روی برانکارد گذاشتند. من هم کمک کردم و پیکر سعید حمیدی اصل را روی برانکارد گذاشتیم. دو نفر هم زیر پیکر حسن علی صفری نژاد ، از نیروهای اطلاعات لشکر رفتند که جلوتر از حاج اسماعیل بر زمین افتاده بود. تازه آنجا دیدم بین حاج اسماعیل و صفری نژاد گودالی است که نشان می‌داد گلوله پلامین آنجا خورده است. جادری گریه می‌کرد و می‌گفت: «اصغر، چرا ما رو تنها گذاشتی! قرارمون این نبود به خدا.» جادری فکر کرده بود پیکر اصغر مولوی است و رنجبر، برای اینکه بچه ها روحیه شان را از دست ندهند، راستش را نگفته بود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ما نوکر امام حسینیم فرمانبر امام حسینیم پشت سر بقیه الله در لشکر امام حسینیم 🔸 تصاویری متفاوت از انتقال موشک‌های سپاه در پایگاه‌های موشکی زیرزمینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 دو سه روز مانده به عملیات، آقای قاآنی تشریف آورد. ایشان به قرارگاه رفت و برگشت. قرار بود در ۱۸ فروردین ١٣٦٦ وارد عملیات شویم. دو گردان رعد و فلق را برای عملیات آوردیم. یک گردان را هم پشتیبان آنها گذاشتیم. فاضلی فرماندهی گردان فلق را به عهده داشت. مسؤولیت رعد هم با صداقت بود که به عملیات نرسید و جانشین او آقای عصمتی فرماندهی را به عهده گرفت. آقای خرمکی از بچه های نیشابور هم فرمانده گردان قمر بود. در واقع ما یک تیپ محوری را در آنجا وارد عمل کردیم. شب عملیات، آقای قاآنی به من و هادی گفت که باید کنار خودش بایستیم و حق رفتن به جلو را نداریم. مسؤولین محور ما در آن شب، هاشم موسوی و آقای امامی بودند. برای هر گردان، یک نفر مسؤول خط فرستادیم تا کمک کند. عبور گردانها از محور عملیاتی آسان نبود. کار یک یا دو فرمانده گردان نبود. برای هر گردان سه چهار نفر از بچه های زبده و کارکشته عملیات را مد نظر گرفتیم. 🔘 ساعت دو و نیم صبح، عملیات را آغاز کردیم. از بچه های اطلاعات و تخریب به عنوان غواص و خط شکن استفاده کردیم. نیروهای قدیمی مثل شیخ حسن فیض آبادی که از بچه های زبده تخریب و آشنا به غواصی بودند، وارد عمل شدند. درگیر شدند و سرپل گرفتند. نیروها خیلی کند حرکت می‌کردند. از قایق هم نمی توانستیم استفاده کنیم. آب در حد قایقرانی نبود. وسط آب، درگیری تا صبح ادامه داشت. آقای عصمتی فرمانده گردان رعد اینجا به شهادت رسید. صبح مجبور شدیم گردانها را عقب بکشیم و به سر خط دفاعی خودمان برگردیم. تعدادی از شهدا و زخمی‌ها را با مشکلات و بدبختی زیاد تخلیه کردیم. تعدادی هم داخل آب ماندند و ما بعداً آنها را آوردیم. چهار پنج نفر از غواصها از جمله شیخ حسن فیض آبادی گم شدند. بچه های غواص، شبها به دنبال اجساد شهدا بودند. هر شب تعدادی را از آب می گرفتند. 🔘 شب سوم به بچه ها گفتم به یاد شیخ حسن جوری مرثیه سرایی بکنند. آقای شعبانی و آقای آرام، قرار شد برای این کار برنامه ریزی کنند. گفتم یک تابلوی بزرگ از تصویر ایشان را نقاشی کنند. آنها مشغول مقدمات بودند که غواصها و شیخ حسن برگشتند. شیخ حسن خیلی لاغر بود. مچ دست من از گردن او کلفت تر بود. دیدم چشم هایش به داخل سرش رفته است. گفت: مــن تــوی ایــن ســه چهار روز هیچ چیز نخوردم. همه اش داخل آب بودم. اگــر ســرم بیرون می آمد، می‌زدند. به خاطر عمق کم آب نمی‌توانستم خودم را عقب بکشم. مجبور بودم هرجا که آب یک مقدار عمق داشت، بمانم. کشته های عراقی هم که داخل آب بودند، بو می‌دادند. ما در آنجا کاملاً شکست خوردیم، اما نیروهای غواص، چـه از تخریب و چه از اطلاعات صد درصد موفق شدند، چون به سنگرهای دشمن رسیدند و آنها را عقب زدند 🔘 به دلیل مشکلاتی که روبه روی ما قرار داشت، نتوانستیم گردانهای پیاده را به آن طرف آب برسانیم. کنترل آب در دست عراقی‌ها بود. آنها نمی خواستند عمق آب، از نیم متر بیشتر بشود. اگر دراز می‌کشیدی و می خواستی شنا کنی، نمی شد و اگر می‌خواستی راه بروی باز هم نمی‌شد. در هر دو شكل برگ برنده دست عراقی ها بود. عملیات کربلای هشت به همان چهار پنج ساعت محدود شد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دژ خودمان در آن شب ترمیم شد و حدود بیست متر عقب تر خط پدافندی دومی در خشکی برقرار کردیم. محور عملیاتی به حالت خط پدافندی در آمد. گردان فجر را در خطوط پدافندی مستقر کردیم. گردانهای عمل کننده نیز به عقب برگشتند و در خرمشهر مستقر شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پدرش، علی، در خیبر رو کند حالا نوبت قیام پسره ✊ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 از نقشه راه کربلا... رسیدیم به ترسیم نقشه راه قدس... همان شعار "راه قدس از کربلا می‌گذرد" وعده الهی حق است... ظهور نزدیک است... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟ هرگز کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟ هرگز به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی کسی به گرد سپاه تو می رسد؟ هرگز ▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود. دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند. کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه کیان دشت عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به ام - یک بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت. - چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟ آن فراری با لحن خاصی گفت: - پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟ من تنها بودم و از شنیدن این حرف خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت: - همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی. آن ستوان با حالت خاصی گفت: - چشم قربان.... می روم! فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت: - بچه بیا! به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت - بچه تو برو همراهشان و ببین چه می کنند. این جمله فرمانده پاسگاه شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس کردم می‌توانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف می‌ترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف می‌کردم و با خودم می‌گفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمی‌شود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. به خدا توکل کردم و با خودم گفتم: هر چه بادا باد، با آنها می‌روم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت: - چرا از ارتش بیست میلیونیتان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختی‌ها را روی دوش ما انداخته اند. مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد. معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت نیست و گفتند که دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۰ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراص
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۱ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراصلی به محمود[مراداسکندری] گفتم ادامه نده برگردیم ولی محمود رفت بالا و پشت فرمان قرار گرفت. یکباره یک خمپاره روی مهمات خورد و ماشین شعله‌ور شد. دیگر از او خبری نشد. بعد از عقب نشینی عراقیها به سمت ماشین رفتیم. جسد محمود سوخته و جمع شده داخل ماشین بود. یک جفت کفش تکواندو مشکی به صورت نیم سوخته پایش بود؛ جنازه اش را به اهواز منتقل کردیم. فردای آن روز به علی شمخانی خبر رسید که عراقی ها از تنگه چزابه خارج شده‌اند و قصد دارند بار دیگر حمله خود را سازماندهی کند. او[علی شمخانی] به احمد پیغام فرستاد که با نیروهایش به شهر بستان بروند و مانع پیشروی دشمن به بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز شوند. . با نیروهای عملیات اهواز حرکت کردیم؛ حدود هشتاد نفر بودیم وارد بستان شدیم. بهترین جایی که می‌توانستیم مستقر شویم مسجد بستان بود. مردم از اهواز امکانات می‌آوردند و به خط مقدم و به مسجد تحویل می‌دادند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂