eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شهید غفار درویشی مدافع دشت آزادگان
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) درد دلی با معشوق عالم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امروز ۴ آبانماه است. روزی که مدافعان خرمشهر، بعد از ۳۴ روز مقاومت جانانه، آنهم بدون امکانات و پشتیبانی جنگی، تا پای جان مقاومت کردند و نهایتا خوشخیالی دشمن را در تسخیر ۳ روزه خوزستان به تمسخر گرفتند و شهر را به حربه بمباران هوایی، تخلیه کردند. خرمشهر پس از ۳۴ روز مقاومت و از خودگذشتگی نیروهای مردمی به اشغال نظامیان ارتش صدام درآمد ... یاد می‌کنیم، سالروز مقاومت خرمشهر را، در چنین روزی . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما... مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 « » «قسمت دوم» راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه °°°°°°° 🔸 بحث که داغ شد گفتم بچه‌ها نکنه یه وقت موشک توی مدرسه ما بخوره و اون رو روی سرمون خراب کنه. چون امکان داره خیلی از ما و دوستامون شهید و مجروح بشیم. خلاصه برای هر چیزی فلسفه بافی می‌کردیم و اگر سر راهمان قوطی خالی کمپوت یا شیشه پلاستیکی و حتی قلوه سنگی هم پیدا می‌شد، آن را شوط می‌کردیم. به هم پاس می‌دادیم تا به مدرسه برسیم. شلوغ کاری می‌کردیم و گاهی هم با چشم غُره بزرگترها که از سر و صدای ما عاجز می‌شدند روبرو می‌شدیم. هرچند که ما توجهی نمی‌کردیم و به کار خودمان ادامه می‌دادیم. با بازیگوشی و شلوغ کاری شاد بودیم. درب مدرسه که می‌رسیدیم آخرین شوط را زیر آن قوطی یا شیشه یا هرچیزی که بود می‌زدیم و به فاصله دوری پرتاب می‌کردیم. آن روز هم آخرین شوط را زیر قوطی کمپوت خالی که تا مدرسه با خود آورده بودیم زدیم و وارد مدرسه شدیم. قاطی شلوغ کاری دیگر بچه‌های مدرسه شدیم. بچه‌ها آنقدر شلوغ می‌کردند و دنبال هم می‌دویدند و بلند بلند باهم حرف می‌زدند که هیاهو ایجاد شده بود. واقعاً همسایه‌های مدرسه از این وضع اذیت می‌شدند. اما ما بچه بودیم و این شلوغ کاری در ذات کودکی ما بود. چون زمان جنگ بود، معمولاً توی مدرسه هم صحبت جنگ و رزمندگان بود. اگر موشک جدیدی هم به شهر خورده بود در باره آن بحث می‌کردیم که کجا خورده و چند نفر شهید شدند. بالاخره زنگ اول زده شد و هر کس به سر کلاس خودش رفت. مدرسه ما دوطبقه بود و تعدادی از کلاسها بالا و تعدادی هم طبقه پایین قرار گرفته بود. ما کلاس اولی‌ها طبقه پایین بودیم. معلمین به سر کلاس‌هایشان رفتند و مشغول تدریس شدند. بعضی از معلمین هم ناغافل می‌گفتند: _ می‌خوام از فلان درس امتحان بگیرم. آقای خلفیان همیشه همین تکیه کلامش بود و می‌گفت: _ بچه ها شما باید بدونین که دنیا هم محل امتحانه و ما باید همیشه اعمالمون رو درست انجام بدیم. شاید یه مرتبه عُمرِمون تموم شد و خواستیم به ملاقات خداوند بریم. باید آماده باشیم تا روسفید به ملاقاتش بریم. زنگ تفریح زده شد و به حیاط رفتیم و باز شلوغ کاری شروع شد. بعضی از بچه‌ها که پول تو جیبی داشتند به سراغ بوفه مدرسه می‌رفتند و خوراکی می‌خریدند. بعضی هم که پول تو جیبی نداشتند حسرت می‌خوردند که چرا پول ندارند تا بتوانند خوراکی دلخواهشان را بخرند. هرچند که بعضی از بچه‌ها خوراکی خودشان را با دیگران تقسیم می‌کردند. همینطور زنگ دوم و سوم و چهارم هم گذشت و برای زنگ پنجم که زنگ آخر بود وارد کلاس شدیم. ما درس قرآن داشتیم و.... ✍ حسن تقی زاده بهبهانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیهات که نفهمیدیم شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار شوشتری با دیدن این عکس گفت: عکس عجیبی است! نشسته‌ها پرواز کردند ولی ما ایستاده‌ ها ، هنوز هم ایستاده‌ایم ! کاشکی من هم توی این عکس آن روز می‌نشستم ، بلکه تا امروز "شهید" شده بودم! نفر اول ایستاده از سمت چپ در تصویر در ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در همایش وحدتِ اقوام و مذاهب سیستان‌وبلوچستان حضور یافت و براثر انفجار انتحاری یکی‌از عوامل گروهکِ ریگی به فیض شهادت نائل آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در لحظاتی که دشمن داشت سوسنگرد را شبانه به آتش می‌کشید من خیلی فکر خانواده ام در هویزه بودم. آنها نتوانسته بودند در الیگودرز دوام بیاورند و با پای خود به هویزه آمده بودند. جایی که زیر چنگ دشمن بودند و هر آن ممکن بود به آنجا نیز یورش ببرد. پدر، مادر و خانواده ام در هویزه بودند و من هیچ خبری از آنها نداشتم. در این فکر بودم که فردا صبح و با هجوم سراسری دشمن به سوسنگرد وضع چه خواهد شد. دشمن ده ها تانک و نیروی زرهی با خود آورده بود و به طور مفصل با توپخانه اش شهر را می زد. اما ما نه یک تانک در سوسنگرد داشتیم و نه واحد توپخانه ای در کار بود. تنها سلاح ما تفنگ انفرادی بود و آرپی جی هفت. یعنی عملاً می بایست با دست خالی به مصاف دشمن تا بن دندان مسلح برویم. هر طور بود شب را در زیر انبوه آتش عراقی‌ها روی سوسنگرد به صبح آوردم. آن شب اصغر گندمکار تا صبح نماز خواند، گریه کرد و قرآن و دعا قرائت کرد. روز ۲۳ آبان ماه فرا رسید. به شدت احساس ذلت و خواری می کردم. احساسی که خیلی بد و روحیه ام را خراب می‌کرد. نزدیک های سحر بود که یک واقعه تکان دهنده ای اتفاق افتاد که مرا از این رو به آن رو کرد. از حضیض ذلت به اوج قدرت رساند و آن این بود؛ در حالی که دشمن به شدت شهر را می‌کوبید و شعله ور کرده بود، با کمال تعجب صدای مؤذن مسجد سوسنگرد را شنیدیم که با ندای ملکوتی اش «الله اکبر» و «لا اله الا الله» می گفت. وقتی مؤذن در آن طوفان خون و آتش به جمله اشهد ان محمد رسول الله رسید. بیخود شدم، در حالی که گریه می‌کردم احساس کردم خیلی قوی شده ام. مؤذن با بلندگو اذان می‌گفت و صدایش از صدای گلوله های توپها و خمپاره های دشمن بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید. مؤذن کسی نبود جز ملا ماضی، مؤذن خوش صدای سوسنگرد که در آن آتش سنگین، خدا را از یاد نبرده بود و مسلمانان شهر را به اقامه نماز صبح فرا میخواند. وقتی شنیدم پیرمرد سوسنگردی دارد اذان می گوید، آن هـم با چه روحیه بالایی، از خودم خجالت کشیدم. حال اصغر هم مثل مــن بود. اذان زیبای ملا ماضی که تمام شد اصغر به من گفت: بلند شو وضو بگیر تا نماز بخوانیم. برای گرفتن وضو از ساختمان بیرون آمدیم. ناگهان یک گلوله خمپاره کنارمان سقوط کرد و منفجر شد. آنجا بود که زرنگی و فرزی اصغر را دیدم. اصغر در یک چشم بر هم زدن خیز سه ثانیه زد و خود را به زمین چسباند. من هم همین طوری خودم را روی زمین انداختم و سرم را روی زمین گذاشتم. کمی بعد بلند شدیم و با یک حالت روحانی و معنویت خاصی نماز صبح مان را به جماعت خواندیم. مزه آن نماز پس از سالها هنوز در وجودم هست و می‌توانم بگویم یکی از بهترین و با حالترین نمازهای همه عمرم همان نمازی بــود که صبح روز ۲۳ آبان در محل سپاه سوسنگرد بجا آوردم. نماز که تمام شد برای جنگ با عراقی ها به خط مقدم رفتیم. پستی را که به ما داده بودند در محله سه راهی هویزه و پشت محله مشروطه بود. بچه ها در منطقه جاده سوسنگرد به اهواز یک خاکریز کم ارتفاعی زده بودند که بیش از آنکه «خاکریز» باشــد «تــرکـش گـیـر» بود. خاکریز چنان سست بود که اگر تیر مستقیم تانک به آن اصابت می کرد، نمی توانست مقاومت کند و از هم می پاشید. ما در ۵۰۰ متری جاده هویزه به سوسنگرد مستقر شدیم. پشت ما غرب بود. وقتی به محل مأموریتمان رسيديم هــوا كاملاً روشن شده اما آفتاب هنوز بیرون نیامده بود. وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار می‌کند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرش افسانه نیست، آرش توئی مرز ایران آنجاست که موشک‌های تو تعیین می کند شهید حسن تهرانی مقدم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂