🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 هنگامی که همراه ستوانیار «هامل» راننده آمبولانس از منازل روستای مجاور دیدن کردم، با صحنه ای مواجه شدم که روحم را مکدر کرد. نمای این منازل بسیار ترحم برانگیز بود، بجز موش و گربه و حشرات، موجود دیگری در آنها سکونت نداشت. قشری از خاک، اثاثیه و مواد خوراکی ذخیره شده از قبیل گندم و جو و خرما را پوشانده بود، با دیدن چنین صحنه هایی عمیقاً متاثر شدم. توان قدم گذاشتن به داخل این خانه ها را در خود ندیدم. صحنه ها و خاطرات گوناگونی به ذهنم خطور کرد...
خدایا صاحبان این منازل چه گناهی مرتکب شده اند؟ چرا می بایستی این گرفتاریها و مصیبتها رخ دهد؟ آنها همانند ما مسلمان هستند. چرا بایستی خون یکدیگر را بریزیم. خدا استعمارگران و مزدورانشان را چون صدام لعنت کند. در حالی که غرق در تفکر بودم، صدای پر قدرتی رشته افکارم را از هم گسست، به سوی صدا که از یکی از خانه ها شنیده میشد رفتم ، دیدم که «هامل» بشکه مملو از گندم را روی زمین خالی کرده است.
پرسیدم: «چکار میکنی؟» پاسخ داد این بشکه برای ذخیره کردن آب مناسب است.» گفتم: «ولی این بشکه مال ما نیست به ساکنین مسلمان این منزل
تعلق دارد.»
او اصرار داشت که آن بشکه را همراه خود بیاورد. گفتم: «در این صورت، آن بشکه آب را بردار.»
جواب داد، «آن بشکه کوچک است و هم کثیف، ولی این بشکه بزرگ و تمیز است.»
گفتم: «من از آن استفاده نمی کنم به من نزدیک نکن.»
با صدای بلندی خندید و گفت: «این فقط یک بشکه است نه چیز دیگر چرا این قدر میترسید دکتر؟.»
چند لحظه بعد به اتفاق «هامل» که بشکه را بر دوش خود حمل می کرد، به مطب بازگشتیم. او بشکه را کنار سنگر قرار داد و در عرض یک ساعت آن را پر از آب کرد. در آن لحظه من در داخل سنگر نشسته بودم. هنوز ده دقیقه از پر شدن این بشکه نگذشته بود که گلوله توپی در نزدیکی ما فرود آمد. این اولین بار بود که در معرض پرتاب گلوله توب واقع می شدیم. سرم را از داخل سنگر بیرون آوردم دیدم آب بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بشکه، فواره میزند. قطره ای از آن آب مورد استفاده قرار نگرفته بود «هامل» را صدا زدم. از سنگرش خارج شد. دید که چه اتفاقی رخ داده است. رو به من کرد و گفت: «دکتر ظاهراً قسمت ما نبود.»
گفتم: «به خدا قسم همین طور است.» آنگاه در مورد حلال و حرام و خشم خدا با او سخن گفتم. فهمیدم که ترس از خدا بر دلش افتاده است. با سرعت بشکه را برداشت و به محل سابقش بازگردانید. دو روز بعد، مرخصی گرفته منطقه را ترک کردم. مرخصی که تمام شد به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ بازگشتم. گفتند: «طبق معمول پیش از هر کاری اخبار یگان و جبهه را جویا شدم. مساله مهمی رخ نداده ، فقط آمبولانس ستوانیار «هامل» واژگون شده و کمر او شکسته است. اکنون در بیمارستان نظامی بصره بستری شده است.»
با خود گفتم «سبحان الله... این کیفر دنیاست. خدا میداند در آخرت مستوجب چه عقابی خواهد شد. آیا این جزای هر متجاوز گنه کاری نیست ؟!»
▪︎ جفیر مرکز تدارکات
پس از گذرانیدن یک هفته مرخصی در کنار اعضای خانواده اوایل مارس ۱۹۸۱ نیمه اسفند ۱۳۵۹ راهی واحد درمانی واقع در روستای جفیر شدم. این روستا پس از استقرار واحدهای پشتیبانی و آجودانی لشکرهای ۱ و ۵ به صورت یک منطقه مهم و گسترده نظامی و محل تجمع نیروها و وسایل موتوری عراق در آمده بود. این روستا و راههای منتهی به آن که نیروهای ما را در خود جای داده بود، به پایگاهی جهت رساندن مهمات، غذا و کمکهای درمانی به واحدهای خط مقدم تبدیل شده بود. در آن فاصله دو تن از پزشکان داوطلب بعثی به اسامی ستوان یکم «رعد» و ستوان یکم (ذر) به ما ملحق شدند. روستای جفیر که زمانی از امنیت و آرامشی برخوردار بود اینک با وجود پدافندهای هوایی پایگاه به صورت هدف روزمره هواپیماهای ایرانی در آمده بود. فرماندهان ارتش ایران که از وضعیت جدید منطقه اطلاعاتی به دست آورده بودند، روزانه جنگنده هایشان را برای بمباران این منطقه گسیل میداشتند. با وجود این که هواپیماها مناطق مسکونی و آمبولانسهای ما را بمباران نمی کردند ولی از ترس این که مبادا بر اثر گلوله باران واحدهای مجاور توسط جنگنده های ایرانی خانه های گلی نیز بر سرمان خراب شود، امنیت و آسایش از ما گرفته شده بود. با بروز این وضعیت خطرناک، سنگرهای مستحکمی در نزدیکی خانه های گلی ساختیم تا هنگام حملات هوایی به آنها پناه ببریم.
نمیدانستم بر آن حال و روز، بخندم یا گریه کنم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جنگ و گریز در جبهه
فرار نیروهای بعثی با همه تجهیزات زرهی در برابر اراده رزمندگان اسلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زهرا
ای دست علی
پابست علی
ای نسبت حیدر به علی
صلی الله و علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #فاطمیه #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا ؛ ما مُسلح به نام توایم
و بزودی دنیا آرام میگیرد
با ظهور حجت تو ...
ان شاءالله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بعضی خاطرات و جریانات هستن که خیلی خاص هستن
هم خاص هستن و هم باید خاص خوند و دل رو داد به اون روزا
برا اونایی که نبودن درکش خیلی سخته
اونایی هم که بودن شک نکنید با یه حالی می خونن که صدای شکستن دلشون رو میشه شنید
این قسمت رو دلی بخونید و اگه خواستید ، چیزی بنویسید و حالتون رو بیان کنید
گزارش به خاک هویزه ۶۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرار بود بچههای سپاه یک گردان ۳۰۰ نفره را وارد عملیات کنند. نیروها از سوسنگرد، اهواز و جاهای دیگر آمدند و در هویزه مستقر شدند. از اصفهان گروهی به فرماندهی برادر فرزانه آمده بودند. بچههای مسجد سلیمان هم به فرماندهی برادر کریمپور آمده بودند. گروههای مختلفی از مشهد، سبزوار، تهران، شیراز و جاهای دیگر در میان بچههای سپاه به چشم میخوردند. عده زیادی از آنها، از جمله دانشجویان پیرو خط امام بودند که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در روز سیزدهم آبان ۱۳۵۸ شرکت کرده بودند.
شب چهاردهم دیماه فرا رسید. کلیه هماهنگیها را انجام دادیم و همه چیز برای عملیات شب پانزدهم آماده بود. یکی، دو شب قبل از عملیات، برادر صادق آهنگران آمده و برای ما نوحه جالبی خواند.
در آن مقطع از جنگ احساس میکردیم قبله جنگ هویزه شده است. شهری کوچک و دورافتاده اما دارای نامی پرآوازه. نماز را پشت سر علمالهدی اقامه کردیم. نماز که تمام شد، سید حسین به من گفت: «یونس، ماشین را روشن کن!» من ماشین را روشن کردم و علمالهدی خودش پشت فرمان نشست. من هم جلو کنار دستش نشستم. قرار شد نیروهایی را که آمده بودند از سیاهی شب استفاده کنیم و ببریم جلوی تانکهای ارتش خودمان مستقر کنیم تا فردا صبح آماده رزم باشند. ما در آن روزها تنها یک ماشین لندکروز بیشتر نداشتیم. همه کارهایمان را با همان یک ماشین انجام میدادیم. گروههای سپاهی را یکی یکی توزیع میکردیم، سوار ماشین کرده و به جایی که از پیش مشخص شده بود میبردیم. رانندگی ماشین در همه مراحل را خود سید حسین انجام میداد. چندین بار بچههای مختلف را بردیم و پیاده کردیم. وقتی هم که میرسیدیم، حسین خودش پیاده میشد و نیروها را راهنمایی و هدایت میکرد تا در چه مکانی مستقر شوند. تا حوالی ساعت یک بامداد کارمان طول کشید و همه را مستقر کردیم. فقط هسته اصلی سپاه هویزه که همان ۵۰ نفر بود، در مقر باقی ماند. ساعت یک و نیم که به مقرمان برگشتیم، من و حسین حسابی گرسنه، خسته و کوفته بودیم. مقداری نان خشک گیر آوردیم و گرسنگیمان را برطرف کردیم.
بچهها پروانهوار آمدند و گرد حسین نشستند. همه شور و شوق خاصی داشتیم. فردا برای ما روز سرنوشت بود. عملیاتی که هفتهها و ماهها در آرزویش بودیم، در شرف تحقق بود. کسی تا صبح سر به بالین نگذاشت. عدهای نماز شب خواندند، عدهای دعا و نیایش کردند. جمعی هم از همدیگر خداحافظی کردند. فضای معنوی خاصی بر سرتاسر مقرمان حاکم شده بود. آن شب نمیدانم چرا، من در فکر شهید اصغر گندمکار و شهید رضا پیرزاد افتادم. با خود فکر کردم که به زودی آنها را در آن دنیا ملاقات خواهم کرد. حال عجیبی داشتم. یادم است برادر جلالی آن شب آبی گیر آورد و به سر و صورت خود صفایی داد، انگار که میخواست به حجله عروس برود. غفار درویشی هم نشسته بود و با چشمانی پر از اشک، داشت وصیتنامهاش را مینوشت. چند نفر داشتند با هم شوخی میکردند. آن شب حسین، حسین هر شب نبود، برای من مسجل شده بود که آخرین شب زندگی حسین است و فردا قطعاً به شهادت خواهد رسید. از ما برای غسل شهادت آب گرم خواست. به او گفتم: «آقا سید! خدا خیرت بدهد، تو هم توی این هیر و ویر برای غسل کردن وقت گیر آوردی؟»
علم الهدی در پاسخم گفت: «هر طور شده آب پیدا کنید تا غسل کنم.»
گفتم: «مگر میخواهی به ملاقات کسی بروی که به غسل نیاز داری؟»
علم الهدی با لحن آرامی به من گفت: «بله، میخواهم به ملاقات کسی بروم.»
من که حسابی از مرحله پرت بودم، گفتم: «تو فردا فرمانده ما هستی، کجا میخواهی بروی؟! باید بمانی نزد ما.»
علم الهدی تبسمی کرد و گفت: «میخواهم به ملاقات خدا بروم.»
سکوت خاصی بر فضا حاکم شد. من گریهام گرفت. احمد خمینی که کنارم ایستاده بود، گفت: « یونس ! این حسین شهید میشود، نگذار فردا در عملیات شرکت کند!» به احمد گفتم:
ایشان فرمانده من است، نه من فرمانده ایشان.
آن شب حسین طوری رفتار کرد که برای همه ما مسجل شد شب آخر زندگیاش است و فردا از میان ما خواهد رفت و به اصغر و رضا خواهد پیوست. غفار درویشی آب آورد و آب ریخت و حسین سرش را شست. غسلش که تمام شد، به مسؤول انبار گفت:
«در انبار لباس نو داری؟»
«بله!»
«میان بچهها توزیع کن!»
برخیها رفتند و لباس نو نظامی گرفتند و به تن کردند. پیام حسین را آنها خوب فهمیده بودند. آن شب سید حسین علم الهدی نماز شب با حالی خواند و حسابی گریه کرد و خودش را سبک کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
1_455539739.mp3
382K
🍂 نوحه سرایی
بعد از آزادی شهر هویزه
⏪ شهر عشق و شور و ایمان
تربت پاک شهیدان
آرام خاموش
آرام خاموش
🔻 شعر: حبیب اله معلمی
🔻محل اجرا: هویزه
🔻 زمان اجرا: سال (1360) در دعای کمیل شب مبعث / در این مراسم باد بسیار شدیدی وزید و پلاکاردها و داربست ها را به هم پیچید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂