eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
به کرات مشاهده شده که فردی از شهادت خود اطلاع داشته و بعضا به زبان اورده و ...
زمانی زندگی علما و عرفای بزرگ رو که مطالعه می کردیم ، در انتهای عمر به درجه ای میرسیدند که از رفتن خود خبر می دادند و این امتیازی بود برای سالها ریاضت و بندگی در راه خدا
ولی ، این جوون ها !! چه شد که یک شبه به این مقام رسیدند و سر موعدشون رفتند
نمیدونم شما رزمنده‌ها هم از این موارد سراغ دارید؟ ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تشکر از برادر بهمنی نیا که زحمت نقشه منطقه دشت آزادگان و محل خاطرات حاج یونس شریفی رو جهت همراهان کانال کشیدند
🍂 طنز جبهه تقسیم شربت شهادت با کلمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پاییز سال ۱۳۶۱ در جبهه طلائیه توی گردان نور به فرماندهی برادر معینیان و توی گروهان حجه الاسلام بهرامپور وتوی دسته شهید کریم سیاهکار بودم . یک روز صبح به دسته کناری رفتم تا به شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) سر بزنم. توی سنگر محمدرضا نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می کردم که قلی سلطانی که از بچه های شوخ و باحال رامهرمز بود داخل سنگر آمد و بعد از سلام ، به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم. محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : برای چی؟ قلی گفت : آخه توی خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند . قلی گفت : وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم چرا برای من شربت شهادت کم ریختید و با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم .... خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( ع ) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. 👈 شهید قلی سلطانی فرمانده دسته، طلبه اهل قم بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ماموریت جنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. می‌گفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار می‌کنند؟» سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز می‌رفت و از آنجا او و همراهانش را باز می‌گرداند و می‌گفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید. چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور می‌کنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند. شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی دستگیر می‌شوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف می‌کرد وقتی ما را گرفتند شهید تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد، کارتهای خود را پنهان کنید. می گفتند، وقتی شهید چمران از این ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمنده‌ها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشده‌اند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد. شهید تندگویان را به بصره و سپس به بغداد منتقل کرده بودند. به نقل از سرکار خانم بتول برهان اشكوری همسر شهيد تندگویان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بچه های فاطمه پیکرهایشان یا می‌سوزد یا گمنام می‌شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل ماه ژوئیه سال ۱۹۸۱ / نیمه‌های خرداد ۱۳۹۰ برای آوردن دارو به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. سروان پزشک «احسان الحیدری» فرمانده یگان اطلاع داد که من به دستور وزیر دفاع به درجه ستوان دومی ارتقاء یافته‌ام. بر اساس این دستور مقرر گردید هر پزشک، دندان‌پزشک و داروساز - به استثنای کسانی که دارای همسر و مادر غیرعراقی هستند - به درجه افسری ارتقاء یابند. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم. روز دهم ژوئیه ۱۹۸۱ / ۲۰ خرداد ۱۳۶۰ نامه ارتقاء درجه به گردان رسید. فرمانده هنگ مرا احضار کرد و قضیه را به اطلاع من رسانید. بیشتر از دو هفته درجه افسری را روی دوشم نگاه نداشتم. فرمانده از این موضوع ناراحت شد و اکیداً دستور داد ستاره افسری را روی دوشم نصب کنم. مسئله به مقررات شدید ارتش برمی‌گشت که حکم می‌کرد هر افسری که درجه خود را در جبهه بکند، مورد محاکمه قرار می‌گیرد. داشتیم افسرانی را که پس از کندن درجات نظامی خود از جبهه فرار می‌کردند و این امر روحیه سربازان را پایین می‌آورد. موضوع را جدی تلقی کردم. هنگام عصر به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ رفتم. وارد سنگر دکتری شدم که با او سابقه دوستی داشتم. خواب بود. درجه نظامی‌اش را از یونیفورمش کنده و روی دوش خود نصب کردم و به قرارگاه هنگ برگشتم. قبل از ارتقاء درجه، با وجود این که سرباز وظیفه بودم، ولی نه جزء سربازان به حساب می‌آمدم و نه جزء افسران، بلکه کاملاً مستقل بودم و هر زمان که اراده می‌کردم به مرخصی می‌رفتم. از این لحظه به بعد اسمم را در لیست افسران و در نوبت مرخصی‌های عادی قرار دادند.  تابستان داغ و پرحرارت جنوب عراق و منطقه خوزستان شروع شده بود. حرارتی زیاد توأم با رطوبت خفه‌کننده که در بصره به «شرجی» موسوم است، منطقه را غیرقابل تحمل کرده بود. معمولاً ماه‌های ژوئیه و اوت (خرداد و تیر) از جمله ماه‌هایی هستند که در آن‌ها شدت دمای هوا به اوج خود می‌رسد. مردم عادتاً در این ماه‌ها، درون خانه‌هایشان نمی‌توانند حرارت و رطوبت هوا را تحمل نمایند. حال شما تصور کنید ما در سنگرهای زمینی و در میان آن صحرایی پرالتهاب چه وضع و حالی داشتیم. من در آن روزها و شب‌های سخت و هولناک، با ارزش‌ترین چیزها یعنی آرامش و خواب را از دست داده بودم. پشه‌ها و مگس‌ها از یک طرف و دیگر حشرات موذی از سوی دیگر، جای سالمی در بدن ما باقی نمی‌گذاشتند. تابستان خوزستان به قدری گرم و سوزان است که صبح هم می‌توانی سراب را مشاهده کنی. در آن شرایط، سنگرها نه در طول شب قابل سکونت بودند و نه در طول روز.   از شدت تابش خورشید به زیر سایه کپر و باد بزن پناه می‌بردیم. نوشیدن آب حد و حسابی نداشت. روزها با دمای شدید هوا و شب‌ها با مشکلات دیگری مواجه بودیم. قبل از غروب آفتاب، پشه بندها را علم می‌کردیم تا هنگام خواب از شر حشرات موذی در امان بمانیم. با تاریک شدن هوا، میهمانان مزاحم به سراغ ما می‌آمدند و تا می‌توانستند ما را می‌آزردند. با این که انواع حشره‌ها زیاد بود، ولی خطر آنان در مقابل خطر مارها و عقرب‌های گرسنه بسیار ناچیز بود. علاوه بر این، صدها موش در سنگرهای کناری ما زندگی می‌کردند که کارشان سوراخ کردن لباس‌ها و دیگر وسایل ما بود. من وسایل دفاعی زیادی مثل حشره‌کش‌ها را برای دفع این حشرات به کار می‌گرفتم، ولی نتیجه نمی‌داد. با این حال، ساعت ۱۲ شب می‌توانستیم زیر پشه بند چشم بر هم بگذاریم، ولی ساعت ۳ نیمه شب با صدای شلیک خمپاره‌های ارتش ایران از خواب می‌پریدیم. با این که چشم‌ها را خواب فرا می‌گرفت، ولی شبح مرگ مقابل آن‌ها ظاهر می‌شد. بعضی مواقع کار به جایی می‌رسید که نسبت به مرگ بی‌اهمیت می‌شدیم. با وجود این که گلوله‌ها و خمپاره‌ها در چند قدمی ما به زمین اصابت می‌کردند، اما حاضر نمی‌شدیم شیرینی خواب را از دست بدهیم. انسان گاهی به مرحله‌ای می‌رسد که مرگ را بر آن زندگی خسته‌کننده و ملال‌آور ترجیح می‌دهد. من چنین وضع و حالی داشتم. افراد واحد سیار در مقایسه با نظامیان مستقر در خطوط مقدم جبهه که به عملیات گشت‌زنی و کمین‌گذاری سرگرم بودند، در رفاه بسر می‌بردند. شرایط منطقه اثر سویی بر روحیه افراد بر جا گذاشته بود. به همین خاطر، آن‌ها در انتظار فرصتی مناسب برای فرار از خدمت بودند. در چنین شرایطی، بیماری‌های اسهال و التهاب پوست به نحو سرسام‌آوری شیوع پیدا کرد و خیلی‌ها بر اثر گزش افعی‌ها و عقرب‌ها مسموم شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂