روز رفتن به میدان جنگ است.mp3
6.34M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
روز رفتن به میدان جنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
شاعر: عتیق بهبهانی
اجرا: سال ۱۳۶۶
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلی شكسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #فرجوانی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 .. به حمیدیه رسیدیم. به بچه ها گفتم که مینها و اسلحه ها را آماده کنند چون امشب باید به عملیات برویم. ظهر که شد در محوطه چمن سپاه حمیدیه نماز جماعت خواندیم. همین طور که برای نماز نشسته بودیم دیدم سر و کله حبیب پیدا شد. از دیدنش خیلی تعجب کردم. خیلی شاد و شنگول بود لباس سربازی هم تنش بود.
- په اینجا چه کار میکنی؟
- آمدم ببینم کی عملیات دارید تا با شما بیایم.
- اتفاقاً امشب داریم میرویم به عملیات.
گفت:
- یونس جان تو برای من یکی از این کلاشینکفهایت را بیاور، این ژ - سه من خیلی سنگین است
- باشد. برایت می آورم.
حبيب گفت:
- میدانی حالا کجا بودم؟
- نه
- اهواز بودم...
- اهواز چه می کردی؟
- رفتم اهواز تا در آنجا غسل شهادت بکنم! با شوخی به او گفتم...
- مگر خبری است و قرار است شهید بشوی؟
- با لحن صمیمانه ای گفت:
_ خدا کند شهید شوم!
نمازش را خواند و بعد از صرف ناهار زودتر از ما به خاکریزش رفت تا منتظر باشد. حوالی عصر حسن فیض الله هم آمد و به ما پیوست. چشمان حسن ضعیف و عینکی بود. وضعیت سخت مسیرمان را برای او تعریف کردم. یک تیوپ تراکتور و حدود ۵۰ متر طناب تهیه کردیم تا برای عبور از آب رودخانه دیگر دچار مشکلی نشویم. حسن فیض الله چاقویی پیدا کرد و یک متر از طناب را برید. از او علت این کار را پرسیدم گفت:
- یک طرفش را باید به دست خودم ببندم و یک طرفش را به دست حسن بوعذار. به دلم گذشت که امشب حسن برایمان با آن چشمهای عینکی اش مشکل درست خواهد کرد اما چیزی به او نگفتم. حدود چهارده نفر شدیم و از سپاه حمیدیه به طرف خاکریز بچه های ارتش به راه افتادیم. برگه مأموریت آن شب را هنوز به یادگار دارم که تاریخ ۲۲ اسفند ماه ۱۳۵۹ بر آن نقش بسته است. چیز زیادی به شب عید و پایان سال باقی نمانده بود.
عصر تنگی حرکت کردیم و قبل از آنکه هوا تاریک شود خشکی را طی کردیم و لب آب رسیدیم. نماز را به امامت سید جلال کنار آب اقامه کردیم. سید جثه کوچکی داشت و متولد نجف اشرف هم بود. نماز که تمام شد حسن قطب نما به عنوان راهنما جلو رفت و خود را به آب و باتلاق زد. او مثل همیشه راهنمای ما بود. پشت سر حسن نیز بچه ها یکی یکی به آب زدند. حسن فیض الله با کفش معمولی به عملیات آمده بود. تا پا داخل باتلاق گذاشت کفشش گیر کرد و پایش برهنه شد. صدا زد:
- آی کفشم
بعد رو به سید جلال کرد و گفت:
- سید پوتینهایت را به من بده.
حسن فیض الله از نظر سنی بزرگتر از همه ما بود و احترامش واجب. این حرف را که به سید زد سید نتوانست چیزی بگوید اما دیدم رنگ به رنگ شد. دلش نمیخواست پوتینش را بدهد. حس کردم روح سید جلال کم مانده از قالبش بیرون بیاید. سید در کمال ناراحتی روی زمین نشست تا بند پوتین هایش را باز کند. من که متوجه حال سید جلال بودم به حسن فیض الله گفتم
- آقا حسن بگذار سید با ما بیاید شب دیگر که عملیات داریم تو را می بریم.
گفت:
_ قول میدهی مرا ببری؟
- بله قول می دهم!
- دست بده دست مردانه
با او دست دادم و قول دادم که در عملیات بعدی او را با خودم ببرم. وقتی به صورت جلال نگاه کردم دیدم مرا به عنوان یک منجی می نگرد و خیلی خوشحال است. به حسن گفتم:
- تا دیر نشده به نزد بچه های ارتش برگرد.
- باشد بر میگردم.
این را گفت و برگشت. آن شب ما با خود بی سیم نبردیم. همگی رها شدیم و به ستون به راه افتادیم. سید جلال آن شب هر کجا که من میرفتم او هم بود. من با سید طوری ایاق بودم که بچه ها به شوخی سید راه بچه یونس مینامیدند. مثلاً اگر عقب میماند بچه ها می گفتند:
- یونس بچه ات عقب ماند!
آن شب جلال مرتب زیر لب ذکر میگفت. آب کمی نشست کرده بود و ما سعی میکردیم روی لبه کانالهای کشاورزان که برای خود حفر کرده بودند راه برویم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت
زیباترین سرنوشت عاشقان حق
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 عراق و راهکاری
برای نفوذ به جزیره آبادان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 عراق در تصرف خرمشهر، تنها معبر طبیعی که زمین به فرماندهان ارتش عراق میداد مسیری بود که از شلمچه وارد خرمشهر می شد و سپس با استفاده از پل خرمشهر بر کارون وارد جزیره آبادان می گردید، لیکن مقاومت شدید رزمندگان در دروازه های خرمشهر و اطراف پل نو، همچون سدی استوار در مقابل تمرکز توان عراق در این محور ظاهر شد، نظامیان عراق با توجه به درک ارزشی تصرف منطقه آبادان و خرمشهر، پس از ۱۷ روز نبرد حتی موفق به ورود به شهر خرمشهر نیز نگردید.
طبیعی بود که ارتش عراق برای تسخیر خرمشهر و آبادان با توجه به مقاومت نیروها به دنبال راه های جدید برای رسیدن به حداقل اهداف ممكن يعنی جزيره آبادان باشند تا خود را از بن بست دروازه های شهر خرمشهر نجات دهند دو راه کار جدید می توانست عراق را وارد آبادان کند و از این بن بست نجات دهد: نخست، عبور از رودخانه خروشان اروند؛ دوم، عبور از رود خانه های کارون و بهمن شیر.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۴۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 شدت دمای هوا به اوج خود رسیده بود. فعالیت افراد، هنگام روز متوقف میشد و کلیه کارها و مأموریتها هنگام شب به اجرا در میآمد.
هر دو هفته یک بار، پس از غروب آفتاب به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ میرفتم. هنگام رفتن، رانندهام «کریم» اتوموبیل را میراند و هنگام بازگشت نیز من رانندگی میکردم، زیرا شبها پشت فرمان خوابش میبرد. بسیار سرباز پاکیزه و مودبی بود و من او را دوست داشتم. با وجود این شرایط سخت و دشوار، خود را خوشبخت احساس میکردم، زیرا با آزادی کامل، به دور از چشم عوامل اطلاعاتی و بعثیهای کینهتوز، میتوانستم به رادیوها، خصوصاً رادیو تهران گوش بدهم و برنامههای عربی آن و بیانات امام و خطبههای نماز جمعه را بشنوم. هر زمان که به یگان پزشکی صحرایی ۱۱ میرفتم و پزشکان بعثی از احوالات من و اوضاع منطقه جویا میشدند، در جواب میگفتم که الحمدالله حالمان خوب است و در کمال آرامش بسر میبریم. آنها از شنیدن این سخن تعجب میکردند، زیرا از خطوط مقدم جبهه نه انتظار آرامش میرفت و نه حال و روزگار خوب.
در طول همزیستی با افراد هنگ سوم، به حکم سمتی که به عنوان پزشک هنگ داشتم، با کلیه افراد یگان از فرمانده هنگ گرفته تا سربازان صفر تماس داشتم. به همین خاطر، مایلم برخی از شخصیتهایی را که مدتی با آنها در یگان زندگی کردم به خوانندگان معرفی کنم تا شناخت بیشتری از ویژگیهای اجتماعی و اخلاقی نظامیان عراقی در طول مدت جنگ به دست آورید.
سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود عبد علی، این شخص فرماندهی هنگ سوم تیپ بیستم را به عهده داشت. من طی مدت مأموریت در قرارگاه تیپ بیستم با شخصیت او به عنوان افسر عملیات تیپ آشنا شدم و هنگامی که مسئولیت فرماندهی هنگ ما را بر عهده گرفت، بیش از پیش توانستم او را بشناسم؛ او افسر ستاد بود، از اهالی موصول و ساکن کوی افسران بغداد. با خانم دکتری از طایفه شنشل که رئیس ستاد ارتش نیز بدان منتسب میباشد، ازدواج کرده بود. سرهنگ دوم عبدالکریم با وجود اینکه یک افسر ارشد به حساب نمیآید، ولی دارای جاهطلبیهای زیادی بود. این شخص در یک حالت دوگانگی بسر میبرد؛ از طرفی نسبت به رژیمی که او را با مال و منال میفریفت، ابراز وفاداری میکرد و از طرف دیگر به تشیع گرایش داشت. او جنگ را پدیدهای منفور میشمرد. بر خلاف دیگر افسران بلندپروازی که در انجام مأموریتهای نظامی گوی سبقت را از یکدیگر میربودند، از انجام مأموریتهای جنگی طفره میرفت. رابطه او با سرتیپ ستاد «صلاح قاضی»، فرمانده لشکر پنجم و افسران عملیات لشکر بسیار خوب بود. عاملی که در این تحکیم روابط دخالت داشت، رد و بدل کردن هدیهها و گشودن سفرههای رنگین بود. با وجود اینکه او بعثی بود، ولی دل خوشی از صدام و کارهای او نداشت.
اولین بار که وارد هنگ شد، سنگری دلباز و محکم برای خود ساخت و نگهبانانی را در اطراف آن مستقر کرد. تنها انیس و همدم او در هنگ، من بودم. غالباً شام را با هم میخوردیم و تا پاسی از شب به گفتگو و بحثهای سیاسی میپرداختیم. او نسبت به جمهوری اسلامی ابراز علاقه میکرد و به طور مداوم به برنامههای رادیو تهران گوش میداد. نزدیکی ما باعث شده بود که من به عنوان یک پزشک و بر اساس وظیفه انسانی خود بتوانم به راحتی بیماران و مجروحین را مورد مداوا قرار دهم. با گذشت زمان، رشته پیوند و اعتماد بین ما مستحکمتر گردید. این امر به من امکان داد موضوع بسیار مهمی را با او در میان بگذارم. او در یکی از روزها برای شرکت در جلسه افسران فرمانده به قرارگاه صحرایی لشکر رفت. ساعت ۹ شب، زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم و صدای فرمانده را شنیدم که از من برای خوردن شام دعوت کرد. با معذرتخواهی جواب دادم که شامم را خوردهام. او مصرانه از من خواست نزد او بروم. ناگزیر دعوت او را قبول کرده، راهی شدم. ظاهراً تازه از قرارگاه لشکر پنجم رسیده بود. پس از ادای احترام نشستم. از چهرهاش آثار خستگی و ناراحتی پیدا بود. او پس از گفتگوی کوتاه در مورد جلسه افسران، کتابی به من داد و گفت: «لطفاً بخوان!» در جواب، گفتم که کتاب از نظر چاپ و نوع کاغذ بسیار نفیس بود. عکسی از صدام حسین بر روی صفحه نخست به چاپ رسیده بود. این کتاب «صدام حسین؛ انسان، رهبر و مبارز» نام داشت. نویسنده آن «امین اسکندر» بود. به او گفتم: «این کتاب از کجا به دست شما رسید؟» گفت: «ما را مجبور کردند که آن را به نیم دینار از قرارگاه لشکر خریداری کنیم.» و با اصرار گفت: «ورق بزن، اما بر اعصابت مسلط باش!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_516708329762849871.mp3
11.95M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
مثنوی زیبای
هشت نوبت چرخ گردون
فصل سرخ آغاز کرد
آسمان آغوش بر اهل شهادت
باز کرد
همراه با روضه شهدای کربلا
اجرا شده در ماه محرم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویر کمیاب از
بمباران ۵۲ نقطه در آذرماه ١٣۶۵، اهواز
تصاویر دیده نشده از بمباران ارتش متجاوز بعث عـراق در منطقه شصت پاره روبروی مصـلای فعلی اهـواز
عـکاس :
مهران وطن خواه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#فتو_کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران مثنوی زیبای هشت نوبت چرخ گردون
🍂 فایل دعای کمیل حاج صادق آهنگران در اولین سالگرد شهدای هویزه در سال ۶۰ که در حال و هوای آن روزها خوانده شده و بسیار شنیدنیست، به دستمون رسیده که فرداشب به اشتراک خواهیم گذاشت، ان شاءالله از دست ندید
⬇️
@defae_moghadas