هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
٧ مهـر ١٣٦٠؛ سالروز شهـادت سرداران و فـرماندهـان ارتش و سپـاه جمهــورى اسـلامى ايـران بر اثـر سانحه سقوط هـواپيماست
یادشان سبز و خاطره شان گرامـى...
🍂
🔻 طنز جبهه ...
گاهی که جبهه ها راکد بود .. شیطنت
بچه ها شروع میشد .. و گاهی هم با
خلاقیت همراه بود ..
مثلا بچه ها طرح دادند .. عکس شهادتی بگیریم ..که اگر شهید شدیم
و نتوانستند بیارنمون پشت جبهه
حداقل این عکس برای حجله و
خالی نبودن عریضه باشه ...
اینم شهید یاسر ....!!!!
همه هیچ! فقط اون گوجه سهمیه
سنگر که له کردیم و مالیدیم به سر و
صورتمون شاهکار خلاقیت بود ..
😂😂
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 محرم در مشهد
در سفری که در ماه محرم🏴 با گردان کربلا و به وسیله اتوبوس به حرم رضوی مشرف شدیم، ابتدا در مسیر خدمت خواهر آقا، بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها🕌 در شهر مقدس قم رفتیم .
پس از زیارت و عرض ارادت خدمت ایشان، جهت مراسم عزاداری محرم به یکی از حسینیه های قدیمی قم رفتیم و ضمن اجازه از متولیان آنجا مراسم سینه زنی بوشهری به راه انداختیم. آنها هم استقبال کردند و تا پاسی از شب مراسم پرشور سینهزنی ادامه داشت و بعد از آن به مشهد مقدس رفتیم.
در آنجا هم ضمن زیارت و عرض ارادت خدمت آقا ثامن الحجج علیه السلام، شب ها در مراسم عزاداری که در صحن سقاخانه اسماعیل طلایی برپا می شد و تمامی دستجات عزاداری از همه شهرها در آن صحن و سرای مقدس عزاداری می کردند حاضر شدیم.
یک شب به پیشنهاد تعدادی از بچههای گروهان نجف اشرف منجمله محمد بهزادی و شهید یوسف سرلک دور هم حلقه زدیم و شروع کردیم به خواندن سر نوحه وای غریبم حسین. دایره ها یکی یکی بیشتر می شد و این برای مردم تازگی داشت. همین طور جمعیت عزادار حسینی اضافه می شدند. بعضی هم که این سبک سینه زنی را ندیده بودند با چشمانی متعجب نگاه می کردند.
وقتی این مراسم به اوج رسید که یک نفر که چفیه سبز رنگ بوشهری دور صورتش بسته بود جلو آمد و به لهجه آبادانی گفت:"کا می شه مونوم بخوونوم؟" من هم از اینکه محفل ما به یک نوحه خوان حرفه ای مزین شده بود خوشحال گفتم خواهش می کنم و او هم شروع به خواندن نوحه بوشهری کرد و یک ساعتی خواند و با یک یا حسین مراسم را تمام کرد و همانطور که ناشناس آمد، ناشناس هم رفت.
علی اصغر مولوی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 انفجار در مسجد
جوادالائمه
💠 حسین محمدیان
ساعت حدود هشت ، هشت و نيم بود. حاج اسماعيل فرجوانی با لباس نظامي و كفش هاي گت كرده ، و با همون محبت و شوخ طبعي، بچه ها را دور خودش جمع كرده و آموزش نظامي را كنار ديوار بخشي از كتاب خانه كه انبار اسلحه هم بود، شروع كرد.
كمي آنطرف تر پشت پرده دخترها به بخش خانم ها مراجعه داشتند.
من رفتم توي اطاق اسلحه خونه و دو تا صندلي رو چسبوندم به هم و دراز كشيدم. توي فكر بودم كه صداي انفجار و موج بلند شد. دويدم بيرون شيشه و خاك و فرياد بچه ها بلند بود.
چشممان چيزي رو نمي ديد. وحشتم گرفته بود. هر طرف كسي افتاده بود. حياط مسجد مملو از شيشه هاي شكسته بود. توپ درست افتاده بود روي سقف روي و ستون ديوار. همان جايي كه بچه ها تعليم مي ديدند.
شريف پور رو ديدم ،حاج اسماعيل هم سالم بود.بعضي زخمي ها را گذاشتيم توي ماشين شورلتي كه شريف پور راننده اش بود.بقيه هم توي ماشين هاي ديگه و برديم بيمارستان پارس در آخر آسفالت.
همزمان وقتي از مسجد بيرون مي آمديم يكي از خلق عربها سوار موتور شروع به رگبار كلاشينكف هوايي كرد و رفت. بچه هاي مسجد يادشون هست.، بخاطر جلوگيري از اين گرا دادنها، سيم كيلومتر موتور ها را شبها قطع مي كرديم. ياد شهداي مسجد گرامي باد.
غفرالله لنا و لهم
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 2⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
آن شب آنقدر بحث بچه ادامه پیدا کرد که خوابم گرفت ولی کار به اینجا هم ختم نشد و از فردای آن روز شروع کرد به مطالعه و تحقیق که چه چیزهایی برای زن باردار مفید است و چه نکاتی را باید رعایت کنیم. مرتب برایم دستورالعمل جدید می آورد؛ مثلا می گفت که باید سیب بخوری. پیامبر(ص) فرموده خوردن سیب بچه را صبور و زیبا می کند و با اینکه می گفت اگر حنا بزنی بچه خوش خلق می شود. این حنا زدن هم برای ما داستانی شده بود.
مرتب حنا می خرید و یک روز در میان یا دو، سه روزی یک بار می گفت حنابزن. بهش گفتم: «بابا این چه وضعیه؟! تا کی باید این کار رو انجام بدم... دیگه بسه!"
گفت:" نه حناهم بچه رو زیبا می کنه، هم خوش خلق؛ ولی حالا که اعتراض داری از این به بعد هر دو با هم می زنیم.»
بار بعد که حنا را آورد، گفتم: «خب حالا دیگه نوبت شماست. باورم نمیشد که واقعا حنا بزند ولی نشست جلویم و گفت بزن. من هم تمام سر و ریشش را حنا زدم. بعد از آن بارها می نشست و همراه من حنا می زد. یک شب که سرش را حنا زدم یکی از دوستانش آمد دم در. سید جمشید تاشنيد هول شد و گفت: «اه.. اه.. حالا چی کار کنم؟!» یک پلاستیک کشیدم روی سرش و چفیه اش را گذاشت روی آن. رفت پشت در و از لای در، سرش را بیرون برد و به دوستش گفت: «بیا بیا داخل دوستش با تعجب پرسید: «چی شده سید؟! سید بهش گفت: «حالا بیا تو !" دوستش آمد داخل خانه. همین که چشمش به پلاستیک و آثار حنای روی سر و صورت سید افتاد دوتایی باهم زدند زیر خنده.
این اولین بار بود که حنا زدنش لو می رفت. مادرش هم متوجه شد که او چندمین بار است که حنا می زند. با گلایه به او گفت:" من این همه آرزو داشتم شب حنابندانت رو ببینم ولی هر چه اصرار کردم قبول نکردی.... حالا چی شده که هر بار شیرجه می ری تو حنا؟!"
سید جمشید نشست و مفصل با مادرش صحبت کرد و برایش توضیح داد و گفت: «مراسم حنابندان، رسم جالبیه و نوعی شادمانی است، من هم حرفی نداشتم که انجام بدم حتی دوست هم داشتم ولی راستش از نگاه مادران شهدا ترسیدم؛ از اینکه ما رو ببینن و به یاد بچه هاشون بیفتن و دلشون بشکنه یا غصه بخورن.»...
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، عصر همراهان عزیز بخیر
داستان سید جمشید صفویان، فرزند دزفول را مرور می کردم و فکرم در ایام روزهای جنگ به پرواز آمد و گفتم چیزی بنویسم.
همین چند روز پیش بود که تصاویر و کلیپ های رنج آور حمله تروریستی اهواز در فضای مجازی به دستمان رسید. تصاویری که از وحشت بسیار زیاد مردم و پناه بردن به کانالهای آب حکایت داشت.
صحنه هایی که با صدای تیراندازی محدودی همه را به تلاطم انداخت و...
این صداها و استرس ها فقط از لوله چند اسلحه کلاش بیرون آمده بود و آنچنان کرد. دوستان جبهه رفته می دانند که صدای غرش خمپاره قابل قیاس با صدای کلاش نیست، خصوصا اینکه خمپاره 120 باشد،
البته صدا و استرس توپ و یا خمپاره 120 هم در برابر راکت هواپیما قابل مقایسه نیست. حالا حساب موشک های دوربرد جای خود دارد و تا در آن موقعیت قرار نگیریم، نمیدانیم.
می خواهم از آن روزهای عجیب و غریب جنگ و تجهیزات جنگی بنویسم،
و مقاومت و ایستادگی مردم و رزمندگان در سخت ترین شرایط
می خواهم از دزفول یاد کنم......دزفولی که برخلاف مقاومت مصطلح، به تمام معنا مقاومت کرد و ایستاد و خیلی از مردم عادی حتی برای یک روز شهر را ترک نکردند.
آنقدر ایستادند که به "الف - دزفول" معروف شدند!
میدانید "الف - دزفول" یعنی چه؟
زمانی که رادیو بغداد می خواست در جنگ روانی و حمله واقعی، خبر از شهرهای هدف بدهد، پیش از هر شهری دزفول در سرلیست او قرار می گرفت. خواه این شهرها در جنوب باشند، یا در غرب، و یا در دل کشور.
دزفول همیشه اول لیست بود.
مردمش بارها و بارها قدرت تخریب و صدای مهیب موشک های 12 متری را تجربه کرده بودند و بارها خسارت دیده بودند،
بارها و بارها اجساد شهدا را از زیر آوار خارج کرده بودند و....... ولی باز هم فردای آنروز، روزی دیگری بود و رفت آمد خانمها در بازار شهر و مردان سر زمینها و مغازه های خود.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
چنان عرصه بر صدام تنگ شده بود که مانده بود با این شهر و مردمش چه کند!
تازه این حکایت زن و بچه های شهر بود.... حکایت جوان ها و پیرانش در جنگ دیدن داشت و شنیدن
*~*~*
و این روحیه ها در جنگ باید کالبدشکافی شود و باید بازخوانی گردد.
بواقع این چه قدرتی و چه مقامی است که از مردم کوچه و بازار می تواند مردان و زنان بزرگی بسازد که دشمن را کلافه کند تا جایی که در کار خود بماند........... و این روحیه باید تجزیه شود و تحلیل گردد.
نه تحلیلی که این روزها مدیران و مسئولان بی روحیه و درمانده در مادیات می کنند و به دنبال دلشاد کردن دشمن هستند، بلکه همان مقاومتی که در کلام ولی فقیه مان موج می زند و فرمان به مقاومت انقلابی می دهد.
همان چیزی که در هشت سال تجربه کردیم و نتیجه گرفتیم.
خواه این مقاومت از نوع جنگی باشد.....خواه اقتصادی.
👋
🍂
🔻 بچه های تخس
❣گردان جهت آمادگی به پلاژ دزفول اعزام شده بود. در دیماه دیم و هوای سرد و آب سرد دز که واقعا برای هر کسی طاقت فرسا بود. روزهای اول مربی آموزش آبی خاکی برادر عظیمی ما را به زور وارد آب جهت شنا و پارو زنی می کرد ولی با گذشت زمان به سرمای هوا و آب غلبه کردیم.
چند شب بود که پس از آموزش ساعت دو و سه شب که برمی گشتیم. چند نفری، از جمله محمد بهزادی. علی حسامی و من و تعدادی دیگر لباس هایمان را در می آوردیم و باز می پریدیم توی آب. یک شب آقای عظیمی گفت
"عزیه نگراتون .شمون چه هسه؟ آدمه؟"
(ذلیل نشده ها شما دیگه کی هستید؟ آدمید؟)
گفتیم به گفته شما، نه! 😃😃 آخر چند شب قبل از آن کنار آب که رفتیم برادر عظیمی گفت "اگر الان مادیون بره توی این آب، یخ می زند ولی شما باید بروید"😘😘😂
خب ما هم نمی خواستیم کم بیاوریم و می رفتیم........هرچند از سرما می لرزیدم
علی اصغر مولوی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
صـبح اسـت دلم
هواییِ کرب وبلاست
ازجـانـب قلبِ من
بر آن خاک سـلام
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
سلام ارباب خوبم
🍂
🔻 طنز و جبهه 😂😂
آخ جون گيلاس
حسينیه گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حكم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بيتوته كردن. در تمامي ساعتهای شبانهروز هر وقت به آنجا میرفتی در گوشه و كنار آن اوركت يا پتويی به سر كشيده در حال راز و نياز با خدای خود بود.
همواره با دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسينيه پناه برديم. در آنجا کسی نبود جز يك نفر كه در گوشهای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذكر و فكر بود.
تازه چشممان داشت گرم می شد كه يك مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بیخبر از حضور ما گفت: «آخ جون گيلاس!😍 اين يكے ديگر سيب نبود.»
بله، كاشف به عمل آمد كه رفيق ما از شر وسواس خناس به حسينيه گريخته و سرگرم كارشناسی كمپوتهای اهدايی بوده است.😂😂
@defae_moghadas
🍂
سنگرهای روزهای اول جنگ روباز بدون هیچ امکانات بودن نفر با کلاه ولباس چریکی شهید محمد شمخانی براد فواد حویزی وبرادر حمید شهبازی زمستان59 قبل از عملیات نصر وشهادت شهدای هویزه
@defae_moghadas