eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر ٣ شهید که دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد ولی ٢ ساعت بعد از مرگش و دیدار با فرزندان شهیدش مجدد روح به بدنش بازگشت 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است! اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است ۳روز https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
درس هایی از وصیتنامه: جهاد و شهادت طلبی ❣️برای رضای خدا در جبهه مقدس اسلام با دشمن رسول الله کارزار می‌کنم و آن قدر به مبارزه ادامه می‌دهم و اگر در این راه کشته شوم سعادتی بزرگ نصیب من شده است. پاسداشت و حرمت خون شهدا ❣️از بستگان و دوستان می‌خواهم که از خون من و دیگر شهداء که برای رضای خدا به پای نهال انقلاب اسلامی ریخته می‌شود و برای رشد اسلام عزیز است، به نفع اسلام بهره‌برداری کنند؛ مبادا از خون شهدا و از شهادت ما در جهت شهرت  وآوازه نام اشخاصی شخصیت طلب و و جاه طلب استفاده شود. حفظ حجاب ❣️آگاه باشید که حجاب شما کوبنده‌تر از سلاح رزمندگان اسلام است و حجاب به شما عزت و عظمت می‌بخشد؛ بی‌اعتنائی نسبت به مسئله حجاب بی‌حرمتی به خون پاک هزارها شهید و معلول ایرانی می‌باشد و فردای قیامت شهدا پیش رسول خدا و ائمه معصومین از شما شکایت خواهند کرد، پس به حجاب اهمیت بیشتری دهید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
رئیس دفتر و همراه همیشگی   می‌گفت: روزی در منطقه‌ای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک  تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله‌ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه‌ای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف... روایت کننده: سردار محمدرضا حسنی سعدی  در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
استقامت رودخانه دل صخره ای را میشکافد نه بخاطر قدرتش! بلکه ب خاطر پایداریش! ‌ چهار نفر ‌در این تصویر به شهادت رسیدن ‌ خوشا به حالشون ‌ ان شاالله تمام آرزومندان به آرزوشون خواهند رسید ‌ از سمت راست به چپ شهدای مدافع حرم: https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا. ولو اینکه با دادن خونمان باشد... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ناله نيمه شب  تاريكي شب و سرماي زمستان چادرهاي پشت پادگان كرخه را در خود فرو برده است. نيمه‌هاي شب بودكه با صداي ناله جان سوزي از خواب بيدار شدم. حواسم را جمع كردم.  صداي گريه‌اي كه از چادر بغليمان (حسينيه گردان) مي‌آمد با زمزمه حزيني همراه بود « الهي العفو، الهي العفو» صاحب صدا با سوز عجيبي از خدا بخشش را طلب مي‌كرد آن سان كه گمان مي‌كردي پيري بار گناه هشتاد ساله‌اش را بدوش مي‌كشد اما زمزمه او با حلاوت خاصي همراه بود بطوريكه زبان شنونده راهم بي اختيار با خودهمراه كرد.  به ساعتم نگاه كردم نيم ساعت به اذان صبح را نشان مي‌داد. از جا بلند شده و فانوس به دست سراغ موتور برق رفته و مشغول روشن كردن آن براي پخش قرآن و اذان صبح شدم. دستگاه اشكال داشت.  عجله داشتم تا با روشن كردن چراغهاي حسينيه آن زاهد شب را بشناسم. به سختي با هندل دستگاه كلنجار مي‌رفتم كه سنگيني دستي را بر روي كتفم احساس كردم: «سلام برادر، مثل اينكه اشكال دارد بگذار من هم كمكت كنم. به طرف صدا برگشتم.رضا كعبه زاده از بسيجيهاي گروهان بود.  در حاليكه همه‌اش در فكر حسينيه و صاحب ناله بودم، با بي اعتنايي كمك او را پذيرفته و بهر شكلي بود موتور برق روشن شد. بدون معطلي نفس نفس زنان به سمت حسينيه رفتم.
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ ناله نيمه شب  تاريكي شب و سرماي زمستان چادرهاي پشت پادگان كرخه را در خود فرو برده است. نيمه‌هاي ش
❣ مي دانستم صداي نيمه شب از قسمت جلوي حسينيه بود با روشن شدن چراغها، نزديك محراب، تنها سجاده كوچكي ديده مي‌شد اما سجاده نشنيني نداشت. يعني چه؟كجا ممكن است رفته باشد؟ به بهانه روشن كردن راديو و پخش اذان خود را همانجا مشغول كردم و زير چشمي هم نگاهي به آنجا داشتم. لحظاتي بعد به عقب كه نگاه كردم يك بسيجي را ديدم كه اوركتش را روي سركشيده و پيشانيش را بر همان مهر گذاشته است. كلاه اوركت مانع ديدن چهره‌اش بود من هم كه كنجكاوي و عطشم بيشتر شده بود، به سرعت وضوگرفته و مجددا برگشته و در كنار او نشستم.  حسينيه گردان هم كم‌كم در حال پر شدن بود. با گوشه چشمم نيم رخش را ديدم تعجب كردم همان رضا بود فرمانده دسته حمزه كه دسته‌اش در گردان اول بود و قرار است نيروهايش نوك پيكان درعمليات باشند.  عرق شرم بر پيشاني ام نشست و از خود بدليل بي توجهي ام به او (درروشن كردن موتور برق ) بدم آمد. ظهر آن روز رضا را در محوطه اردوگاه در حال به خط كردن دسته‌اش ديدم گويي يك نظامي محض است، با تمام نظم و انضباط لازم. پس از روبوسي در حاليكه او را بغل كرده بودم گفتم: «التماس دعا شب كار».  بدون اينكه به روي خود بياورد گفت: «شايد شبي باشد اما كاري نيست! بار گناهم مرا از نفس انداخته و مگر نظر لطف خدا شامل حالم شود».  عمليات بدر كه شروع شد او از اولين كساني بود كه پايش به سيل بند دشمن رسيد پاكسازي خط شروع شده بودكه يكي از عراقيها دم درب سنگر او را به رگبار بسته و خدانظر لطفش را...!  پيكر مطهرش را كه ديدم آنقدر آرام بودكه به ياد آيه «يا ايتها النفس المطمئنه...» افتادم. جثه لاغرش حكايت از تصفيه كامل داشت و آتش آن دعاهاي نيمه شب هيزم گناهي براي او باقي نگذاشته بود. اما صاحب اين قلم همچنان آن بارهيزم را به دوش مي‌كشد و حسرت آن سوز و ناله نيمه شب و الهي العفوها به دلش مانده است و از آن بدتر گاهي حسرت نماز صبح... از بيداري‌هاي قبل از نماز چيزي باقي نمانده.‌ اي كاش در برابر خواب صبح مقاومتي بود. فاصله ما با شبهاي نوراني جبهه از اينجاست تا ثريا.... ياران! مستحبات از كف رفته است لااقل واجبات را دريابيم! ❣   علی عمیره https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... ما ملت شهادتیم؛ ما ملت امام حسینیم! بپرس؛ ما حوادث سختی را پشت سر گذاشته‌ایم. بیا! ما منتظریم. مرد این میدان ما هستیم برای شما. یاد و نامت تا ابد در دلهامان زنده خواهد ماند 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید ؛ وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید ،آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان که تاکنون بوده اید باشید! تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهیدی که : «رفیق حاج قاسم بود و او را همواره به نام کوچک صدا می زد» شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مے‌ایستاد.. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. رفیق خوشبخٺ حاج قاسم! شهادٺ مبارڪ حاج حسین عزیز!❤️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
خط خون نقطه پایان سلیمانی نیست بهراسید که این اول بسم الله است 💠مقام معظم رهبری: «دشمنان خیال می‌کردند با شهادت سلیمانی و ابومهدی و دیگر همراهان ایشان، کار تمام خواهد شد؛ اما امروز آمریکا از افغانستان فرار کرده است، در عراق ناچار به تظاهر به خروج و اعلام نقش مستشاری و بدون حضور نظامی است. در یمن جبهه مقاومت رو به پیشرفت است، در سوریه، دشمن، زمین‌‌گیر و بدون امید به آینده است. و در مجموع جریان مقاومت و ضد استکباری در منطقه، امروز از دو سال قبل، پر رونق‌تر، شاداب‌تر و امیدوارتر در حال کار و حرکت است.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مراسم تشییع فرزند میرزا حسین از مقابل بیمارستان راه آهن اندیمشک تا میدان امام خمینی ره و سپس بخش الوار گرمسیری 🔻تاریخ شهادت ۱۳۶۳/۰۴/۱۴ 🔻محل شهادت منطقه عملیاتی پاسگاه زید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍃🍂🌱 راستش را بگویم! گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید. انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ! نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش! ... در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی. حسن دوست عزیزم آمد و گفت: حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟ گفتم: نه! گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟ گفت: دو نفری سخت است! گفت: حسین و حرّی هم هستند. یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم. برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم! اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم. خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند. دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟ حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم. درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو. من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد. حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟ گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است. من هم گفتم که من می مانم پیش علی. حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم! او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم. بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست. تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟ خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی. بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد ) دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم. چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند. تنها یک راه مانده بود. باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم. به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و... ... وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید از خستگی می گوید من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم با شرایط موسی شرایط سعید بیژن! و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند. حمید دوبری ۴ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🌱🍃🍂🌺🍂🍃🌱
شهیدی که : مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها با پهلویی شکسته به خيل شهداي اسلام مي پيوندد. یکی از همرزمانش می گفت: شب شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) بود. در نیمه های شب عبدالرضا را دیدم که به راز و نياز پرداخته وبا ديدگان گريان به ائمه اطهار به ويژه حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شده  پس از انجام راز و نياز و بجاي آوردن نمازهاي مستحبي، جهت مقابله با پاتک دشمن و بررسي وضعيت دشمن از سنگر خارج مي گردد. که در همان شب مقدس ترکش خمپاره بعثيون کافر به پهلوهايش اصابت میکند و همچون مادرش با پهلویی شکسته به خيل شهداي اسلام مي پيوندد. در می نویسد: خداوندا اگر لايق بوديم و ما را پذيرفتى پس ما را ببخش و از گذشته هايمان درگذر! و اگر هم مانديم و برگشتيم پس ما را لحظه اى به حال خود وامگذار كه نابوديم. خداوندا ما را عاقبت به شر نفرما،خدایا به حق ناله هاى سوزناك شهدا در دم شهادت و به حق آن صحنه هاى داغ ميادين جنگ كه صداى ناله الله اكبرها بلند است دست رحمتت را از ما و خانواده كوتاه مكن. 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻... راستش را بگویم! گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید. انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ! نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش! ... در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی. حسن دوست عزیزم آمد و گفت: حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟ گفتم: نه! گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟ گفت: دو نفری سخت است! گفت: حسین و حرّی هم هستند. یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم. برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم! اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم. خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند. دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود. علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟ حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم. و درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو. من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد. حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟ گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است. من هم گفتم که من می مانم پیش علی. حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم! او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم. بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست. تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟ خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی. بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد ) دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم. چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند. تنها یک راه مانده بود. باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم. به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و... ... وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید از خستگی می گوید من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم با شرایط موسی شرایط سعید بیژن! و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند. حمید دوبری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ترکشی به سينه اش نشسته بود . برده بودنش برای اخرين عمل جراحی. قبل از عمل بلند شد که برود بهش گفتن : بمان! بعد از عمل مرخصت می کنن ،اينجوری خطرناکه. گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمی خوام...   خاطره اي از زندگي خلبان شهيد احمد کشوري   برگرفته از: شمیم یار https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 وقتی شما نبودید... روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از حضورمعنوی حضرت زهرا (س) در جبهه های جنگ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1