🍃🌺🍃
بنام خداوند شور آفرین
خداوند والفجر و فتح المبین
*
خداوند آنها که پرپر شدند
شب آتش و خون کبوتر شدند
*
خداوند موسی، خداوند نوح
خداوند شبهای فتح الفتوح
*
خداوند مردان اهل نبرد
خداوند غیرت، خداوند درد
*
بنام خدایی که نور آفرید
شب حمله عشق و غرور آفرید
*
خداوند گردان قایق سوار
خداوند شیران شب زنده دار
*
بنام خداوند حال و قدیم
خداوند شبهای هورالعظیم
*
خداوند دستان ذکر و دعا
خداوند مجنون خیبر گشا
*
خدایی که شادی و غم آفرید
محرم نوشت و علم آفرید
*
سفرنامه کربلا را سرود
بدنهای از تن جدا را سرود
*
خدایی که در قلب ما جان نوشت
معمای عشقی چو «چمران» نوشت
*
خدایی که دل داد، چون «باقری»
یلی قهرمان داد، چون «باکری»
*
گلستان شبها، شب «پاوه» بود
چراغ شب قدسیان «کاوه» بود
*
ندارد جهان این چنین گوهری
همانند «شیرودی» و «کشوری»
*
خوشا یاد «خرازی» و «کاظمی»
خوشا شور «آوینی» و «عاصمی»
*
خوشا عزم «همت» به دل داشتن
به جان بیرق خون برافراشتن
*
خوشا لشکر هفت و مردان مرد
دلیران یکرنگ اهل نبرد
*
«علی هاشمی» های در خون شده
شب حمله یکدست مجنون شده
*
«بقایی» تباران اهل یقین
یلان دلیری چو «داد آفرین»
*
نگین های خورشید انگشتری
«غلامی» و «درویش» و «اسکندری»
*
دلم مانده در حسرت دوری اش
«غیور اصلی» و «صادق نوری» اش
*
خوشا باز هم دیده بانی کنیم
مگر یادی از «فرجوانی» کنیم
*
بنام شهیدان والفجر هشت
دلاور نشانان دریا و دشت
*
بنام شهیدان بدر و حنین
شهیدان یا فاطمه یا حسین!
*
همانها که رفتند تا ما شویم
برای لب تشنه دریا شویم
*
خوشا نور عشقی که شد منجلی
خوشا رمز یا فاطمه یا علی!
*
خوشا یادی از کربلای چهار
خوشا آن همه عاشق بی مزار
*
علی صولتانی شهادت طلب
غیوران یکرنگ زهرا نسب
*
شما ای همه منتشر در زمین!
بدنهای مجروح میدان مین!
*
شماها، رها در مسیری زلال
و ما غرق گردابی از قیل و قال
*
شما مرد میدان و مرد نبرد
مریدان عشق و رفیقان درد
*
شما عاشقان به دریا زده
قدم بر مدار خطرها زده
*
شما شهره در پهنه آسمان
ولی در زمین همچنان بی نشان
*
شما لاله هایی رها در بهشت
و ما خسته گان، راهی سرنوشت
*
شما آن سوی سنگر و خاکریز
و ما غرق پست و گرفتار میز
*
ببخشید اگر نامتان برده ام
من امروز زخمی نمک خورده ام...
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
نام و نام خانوادگی :
#شهید_محمدمهدی_بلک🕊🌹
تاریخ تولد :1346/1/1
تاریخ شهادت :1361/1/2
محل تولد : اهواز
محل شهادت :شوش
عملیات منجر به شهادت :فتح المبین
🕊🕊🕊🕊🕊
زندگی بی #شهدا مالی نیســـــــــت
#شـهـدا! بعد شـمـا حـالی نـیـســــت
حال... در جبهه ی مجنون مانده است
پشت دژهای شلمچه مانده اســـت
حال...در جاده خاکی مانده اســـــــت
گوشه ذهن, با پلاکی مانده اســـت
حال ما بی #شهدا بی حالی ســـت
جای ما پیش #شهیدان خالی سـت
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_شانزدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥مهندس خالدی قبل از ما اسیر شده بود . مردی حدود پنجاه و پنج ساله
با قیافه ای شبیه آنتونی کوئین یا همان بـازیگر نقـش عمـر مختـار . او در زمـان
شکلگیری انقلاب در آلمان رابط شهید بهشتی و امام خمینـی بـود. اطلاعـات
بالایی که داشت به ما منتقل می کرد و فردی بسیار تودار بود . البته هـیچ یـک از
این موارد را عراقیها نمیدانستند .
همه دوستش داشتند و برایش احترام قایل بودند. مـسؤولیت جماعـت
را به عهده داشت . کـارگر هـا زیـر نظـر مهنـدس بیـرون مـی رفتنـد.
کارهایی مثل ساخت همان آسایشگاه جدید، ایجاد باغچه و از این قبیل کارها .
زخمهای من بسته شده بود و این بهبود جراحات مـرا تـشویق بـه کـار میکرد. خیلی دلم می خواست با مهندس بیرون بروم . همینطور هم شـد . اسـم مرا در لیست کارگرها نوشتند روزهای کار با خالدی روزهای خوبی بود. صبح زود وقتـی هنـوز هـوا تاریک بود، درها باز میشد و نگهبانها داد میزدند «جماعت اشتغلون .»!
همه به صف بیرون می آمدیم. کـارهـا مـشخص بـود. مـثلاً در سـاخت آسایشگاه جدید، هر کس باید کاری می کرد. مهنـدس هـم در حـین نظـارت و
مدیریت، خودش مشغول میشد .
برای باغچه ، مهندس جای مناسبی در نظـر گرفـت. جلـو آسایـشگاه هـا تقریباً چهار متر بتون ریزی بود. این قسمت بالکن داشـت. هـر روز بـرای آمـار آنجا می نشستیم. بعد از این چهار متر، محوطۀ خاکی بود . بچهها آنقدر با آجـر کف آنرا کوبیده بودند که سفت و تمیز شده بود .
یک قسمت به عرض پنج متر میان زمین خاکی و بتون ریزی شده مانـده
بود. این زمین به موازات آسایشگاه و نزدیک چاه آب بود .
مهندس از ما خواست خار و خاشاك را با حوصله جمع کنیم . شنهـای درشت را با تخته کوبیدیم. بعد با آجر ردیف چینـی و بـا بیـل زمـین را آمـاده کشت کردیم. بعد از کرت بندی به صورت ردیفـی، خیـار، سـبزی و چیزهـای دیگر کاشتیم ...
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣
🕊جنگ تحميلي که آغاز شد جمال بدون تأمل درس را رها کرد و عازم خرمشهر شد و مردانه جنگيد. با سقوط خرمشهر به سوسنگرد و هويزه رفت.
در اين زمان منزل پدرش مورد اصابت گلوله ي توپ قرار گرفت و خانواده به ناچار به تهران مهاجرت کردند. هرچند که خواهران در بخش امداد به مجروحان و برادران در جبهه حضور داشتند.
دي ماه سال ۱۳۵۹ جمال به همراه گروه شهيد حسين علم الهدي در هويزه وارد عمليات شدند. ساعتي بعد او از ناحيه ي پا مجروح شد. همان جا نشست و روي زخم را بست. سپس آرپي جي را برداشت، تانک هاي عراقي را نشانه گرفت.
۲ تانک دشمن را منهدم ساخت. اما کينه ي بعثيان او را به خاک انداخت و او خونين بال در روز شهادت امام حسن مجتبي (ع) به شهادت رسيد. پيکرش چند روزي در صحراي هويزه ماند و سرانجام با اجازه ي پدر به همراه سه تن از همرزمانش همان جا به خاک سپرده شد.امروز خاک گلزار شهداي هويزه توتياي چشم ايرانيان است. جمال ۲۱ ساله به اوج پر کشيد تا ايران اسلامي سرافراز بماند.
❣
🔻 شهید جمال دهشور
🔻 محل تولد: اهواز
🔻 تاریخ تولد: 1338/12/4
🔻 تاریخ شهادت :1359/10/17
🔻 محل شهادت : هویزه
🔻 محل خاکسپاری: هویزه
🕊جمال در اواخر سال ۱۳۳۸ در شهر اهواز ديده به جهان هستي گشود. کودکي او در سايه ي زحمات بي دريغ خانواده بزرگ شد.
از ۶ سالگي به مدرسه رفت و آموختن علم را با شوقي وصف ناپذير ادامه داد. اواسط دوره ي دبيرستان بود، که در خيل ياران امام (ره) قرار گرفت و فعاليت هاي سياسي خود را عليه رژيم سلطنتي آغاز نمود.
درست در همان سال ها بود که توسط ساواک دستگير گشت و پدر تمام نوشته ها و کتاب هايي که ساواک به آن ها حساس بود، را درون باغچه مدفون ساخت و خوشبختانه آن ها در بازرسي منزل چيزي به دست نياوردند.
❣
🕊جمال سال ۱۳۵۶ با رتبه ي دو رقمي به دانشگاه تهران راه يافت و در رشته ي شيمي مشغول تحصيل شد. وي ضمن فراگيري فنون کنگ فو در ساعات حکومت نظامي به پخش اعلاميه و شعارنويسي اقدام کرد.
سال ۱۳۵۷ در جرگه ي افراد کميته ي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفت تا شاهد بازگشت امام امت به کشور باشد.
شادي او به حدي بود که بر روي کاپوت ماشين حامل امام (ره) نشست و ما هر سال در ايام الله بهمن تصوير او را مشاهده مي کنيم.
پس از پيروز ي انقلاب از رشته شيمي به رشته داروسازي گرايش پيدا کرد و در زمان تسخير لانه ي جاسوسي با ديگر ياران همراه شد.
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 کارها خیلی سخت بود اما به جان می خریدیم؛ چرا که از بیکاري و فکر و خیال هاي آزاردهنده بهتر بود. به علاوه هواي آزاد و اسـتفاده از دستـشویی و
حمام نعمت بزرگی محسوب می شد. از همه اینها دلچسبتر وقت نهـار بـود .
دور سفره قبل از خوردن غـذا بـا احتیـاط دسـت هـا را بـالا مـی بـردیم و دعـا
میکردیم . «خدایا موجبات آزادي همۀ اسرا را از بند حکومت ظلم و جـور فـراهم گردان »!
«آمین »
«خدایا رزق و روزي ما را پاك و مطهر گردان »
«آمین »!
این آمین گفتنها توي دل دشمن، عجیب دلچسب بود .
از دو نفر خیلی می ترسیدیم. عدنان ، کرد زبان بود و از سـلیمانیۀ عـراق .
خودش میگفت که زمان شاه چند سال ایران بوده است. خیلی از جاهاي ایران
را می شناخت و فارسی را از ما بهتر می فهمید. حتی به بسیاري از اصـطلاحات
گویشی تسلّط داشت . بسیار قوي و ورزیده بود . خودش می گفت در دوره هاي سخت و تکاوري ، گاه براي رفع گرسنگی از ریـشۀ درختـان و حیوانـاتی مثـل سوسک و موش استفاده کرده است . مثل عقاب بـا نگـاه تیـزش همـۀ زوایـاي اردوگاه را زیر نظر داشت .
دومی علی پلنگ بود ؛ معروف به علی آمریکایی . پلنگ می گفتـیم چـون
همیشه لباس پلنگی می پوشید. چشمهاي زاغی داشت . وقت راه رفتن بـا جلـو
پا راه می رفت. طوري که هیچ وقت کف پایش به زمین نمی رسید. خیلی فرز و
چابک بود . بـدبخت، کـسی کـه زیـر دسـت ایـن دو نفـر مـی افتـاد. تـا از نفـس
نمیانداختندش دست بردار نبودند . مرخصی که میرفتند جـشن مـی گـرفتیم . از آنها وحشت داشتیم . چون به خُلق و خوي ایرانی، تکیه کلام ها و اصطلاحات فارسی کاملاً آشنا بودند و اوضاع داخلی کشور ما را می شناختند. بـراي همـین هرگز نمیشد فریبشان داد. این دو، عاملان شهادت فجیع برادر رضایی بودند .
آنروز عدنان و علی آمریکایی خیلی عصبانی بودند. چنـد خودفروختـه
براي اندکی غذا و آسایش بیشتر ، خبر دروغی به عراقی ها دادنـد و همـه را بـه
دردسر انداختند . گزارش دروغ این بود که آشپز ها بین بنـدهـا ارتبـاط برقـرار
کرده و می.خواهند نگهبانها را بکشند .
چشمتان روز بد نبیند . عدنان و علی آمریکایی بـا قهـر و غـضب آمدنـد
توي آسایشگاه . حسن طاهري از اصفهان و روزعلی از شوشتر را که مـسؤول و
معاون آشپزخانه بودند بیرون کشیدند و با خود بردند . کـف پایـشان اتـوي داغ
گذاشتند و به ما گفتند که آنها را در چاه فاضلاب انداختهاند .
سه ماه ازآن ها بیخبر بودیم طوري که شهادتـشان برای مـان مـسلم شـد .
یک روز دو پیکر نحیف و نیمه جان با آثار شکنجه و جراحت در حالی که زیـر
بغلهایـشان را گرفتـه بودنـد ، وارد آسایـشگاه شـدند . بعـد از دقـت آنهـا را
شناختیم. همه خوشحال بودیم ولی هیچکس حق نداشت به آنها نزدیک شود.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
یادی که در دلها هرگز نمی میرد ، یاد شهیدان است🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣انتخاب
نزدیک سحر بود. دلشورهای عجیب به دل مادر افتاد.
انگار باید انتخاب میکرد.
ندایی به او میگفت:
«سعید را میخواهی یا حبیب را؟»
آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش میکرد. فکر میکرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد.
میگفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من میخوایید!؟»
آرام نمیگرفت. گریه میکرد. استغفار میکرد ولی فایده نداشت.
باز هم همان سوال:
«حبیب را میخواهی یا سعید را؟؟»
خداوندا چه امتحان سختی!
مگر مادر میتواند انتخاب کند!!؟؟
اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت.
🔹"دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمیآمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند.
حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزیاش دعا کرده بود."
🔹مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجهاش را میدانست، آه کشید و انتخاب کرد...
صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان عصاره شهید شده.
مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟
گفتند: حبیب...
💥دعای مادر برآورده شده بود.
پیروزی برای حبیب همان شهادت بود.
#شهید_حبیب_عصاره
#شهدای_روحانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 در ابتداي اسارت ، عراقیها همه را به چشم سرباز نگاه میکردنـد . اگـر
میفهمیدند یک نفر بسیجی یا پاسدار است، شکنجه و آزار و اذیت چنـد برابـر
میشد .
کاغذهاي سیگار و نوك مدادهاي مسؤول آسایشگاه ، وسایل نامه نگـاري را فراهم می کرد. این کاغذ ها توسط مـسؤولین غـذا بـه سـایر بنـد هـا فرسـتاده میشد. گاهی بچهها بی احتیاطی کرده و اسم افراد را توي نامه میآوردند .
آندفعه بعد از خواندن نامه ، بچهها کاغذ را تـوي سـوراخ دیـوار بـالاي سطل دستشویی جاسازي کرده بودند . پـاره نکـردن نامـه باعـث شـد ، یکـی از
نگهبانهاي زبده و تیزبین نیروي هوایی آن هـا را پیـدا کنـد . ماهیـت خیلـی از
بچهها از جمله آشپزها لو رفت .
هر روز صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود ، درها باز مـی شـد . عراقـی هـا ، «جماعت اشتغلون » «و جماعت مطبخ » را صدا مـی زدنـد . کـارگر هـا وآشـپز هـا
بیرون میرفتند و کارشان را شروع میکردند .
آنروز بیست و هفت خرداد شصت و شش، ساعت از نه صبح گذشـته بود، ولی هنوز در ها را باز نکرده بودند . نگهبانها رد می شدند. پوزخند می زدند و میگفتند :
- کلید گم شده !
فهمیدیم نقشه اي در کار است . بالاخره در باز شد. از روي لیست تعـداد زیادي اسم خواندنـد و آن هـا را بیـرون بردنـد . از لاي پنجـره بیـرون را نگـاه میکردیم. بچهها را جمع کردند . بعد دسته جمعی مثل گـرگ هـاي وحـشی بـه جانشان افتادند . آنقدر با کابل و باتون آن ها را زدند که همه از حال رفتنـد . بـه
قول یکی از بچههـا ، صـحراي کـربلا بـود . دسـت و پـا و سـرهاي شکـسته و
خونآلود؛ آه و ناله و بدن هاي در هم شکسته؛ آن قدر زدند که خودشان خـسته شدند. کنار پنجره ایستاده بودیم و اشک می ریختیم، ولی کـاري از دسـتمان بـر
نمیآمد .
همه را گوشه اي رها کردند. آنها آرام ائمه را صدا می زدند و با گریـه ناله به آنها متوسل میشدند. چهار ساعت به حال خود، رهایشان کردند .
خونریزي و تشنگی امانشان را بریده بود. نگهبانها لیوانهاي پر آب را نشان می دادند و بعد آب را روي زمین می ریختند و قهقهه مـی زدنـد . بـا خـود فکر کردم انگار حکایت بستن آب و غربت شیعه در این سرزمین تمامی ندارد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🍂 شوق برادری
حميد شهبازی
▪︎▪︎▪︎
سعید درفشان، فرد برجسته ای بود و زود هم شهید شدند ولی خب، خدا دوستشون داشت. سعید درفشان برای من ارزش زیادی داشتند.
شب عملیات (فتح المبين) قبل از حركت، منو صدا زد و گفت:
- کارت دارم !
- گفتم چی شده؟
- می خوام باهات عهد اُخوت ببندم. - چطور؟
- می خوام با هم عهد ببندیم که هر کدام شهید شدیم ، همدیگه رو شفاعت كنيم.
مثل اینکه خداوند درِ آسمون رو برای من باز کرده بود. با خودم گفتم: مشخصه که سعيد از من خیلی بالاتره؛ سریع بغلش كردم، بوسيدمش و گفتم: هر چه بگی اطاعت می کنم . دستش رو فشردم، سعید گفت:" سورۀ والعصر رو می خونیم."
حالا من که رو سیاهم ، بعد از شهادتش کاری نکردم. واقعاً شرمنده اش هستم و از کرم و لطف ايشون باشه که بعداً منو بپذيره و شفاعت كنه.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 توي آسایشگاه کلاس برگزار می کردیم. اما ایـن کـلاس هـای درس بـه
اقتضای اسارت شکل خاص خودش را داشت . یکی از بچهها روحانی بود ولی
عراقیها نمیدانستند. دورش را می گرفتیم، برایمـان تـاریخ اسـلام و احکـام و اخلاق می گفت. از رسالت پیامبر (ص) و قبل و بعـد از هجـرت مـسلمانان بـه
حبشه و... .
کلاس زبان هم داشتیم. بعضیها دانـشجو بودنـد . وقتـی روزنامـه هـای
انگلیسی را برایمان می آوردند، دور استاد جمع می شدیم. بعد او جمله به جمله
ترجمه می کرد و بچهها فقط با کمک حافظه و بدون هیچ قلم و دفتـری حفـظ
میکردند.
فرماندههایی که شناسایی نشده بودند ، کـلاس سیاسـی نظـامی برایمـان برگزار میکردند .
•••
تاسوعای امام حسین (ع) تیغ آوردند و وادارمان کردند اصلاح کنیم . بعد
برای اولین بار تلویزیون آوردنـد و روشـن کردنـد . بـرای هـر آسایـشگاه یـک تلویزیون .
نگاه کردن ، اجباری بود. بین سـاعت هـشت و نـیم تـا ده شـب برنامـه منافقین پخش می شد. مـسعود رجـوی و مـریم رجـوی بـرای حزبـشان تبلیـغ میکردند و اسرا را تشویق به پیوستن به آن ها مینمودنـد . هـر اتفـاق و وسـیلۀ
جدید برای ما به معنی شکنجه های جدید بـود . بایـد تـا آخـرین برنامـه بیـدار
میماندیم و حق صحبت نداشتیم. با آمدن عکس سرور ملیشان ـ صدام، بایـد
چهارزانو زده، با احترام و در سکوت مطلق بـه چهـره اش چـشم مـیدوختـیم .
انتخاب کانال با ما نبود و گاه فیلمهای بسیار زننده و مستهجنی پخش میشد .
بعثیهای بهانه جو به چهره ها دقیق می شدند. هر کس که سرش را پایین
میانداخت یا نگاه نمی کرد، بیرون میکشیدند و شکنجه میکردند. خلاصه ایـن مهمان ناخوانده، قربانیهای زیادی از ما گرفت .
•••
با آمدن محرم، عراقی ها به تکاپو افتادند . سیم خاردار های حلقـوی دور
اردوگاه آن قدر زیاد بود که وقتی می ایستادی تا دور دست چیزی غیـر از آن هـا نمیدیدی. با این حال سیم خاردار آوردند و از ما که جماعت اشتغلون بـودیم
خواستند، حلقهها را اضافه کنیم .
آمادهباش شروع شد . نگهبانها بیـشتر شـدند و مرخـصی هـا لغـو شـد ؛
معتقد بودند در این ایام احتمال خرابکاری از طـرف مـا وجـود دارد . از محـرم میترسیدند. میگفتند «: شما ایرانیها با عزاداری در این ماه دوپینگ میکنید! .»
به امید ایجاد اختلاف ، اسرای بندها را جا بجا میکردنـد، اما بـه لطـف خدا موفق نشدند .
ماه رمضان اذیت های متناسب خودش را داشت. کار اجباری در گرمـاي طاقتفرسا و تنبیه بدنی ؛ ولی ما با همان جیره غذایی نـاچیز روزه مـی گـرفتیم .
همیشه با افزایش آزار و اذیت دشمن، گرایش به معنویات افزایش مییافت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰