🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💐شهید #محمدرضا مجلل 💐
✅ نوجوان شایسته
✨متولد ۱۳۴۸ بود و اولین بار برای شرکت در عملیات #والفجر۸، در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد. ولی انرژی فوق العاده، روابط عمومی بسیار بالا، مسولیت پذیری و شوخ طبعی او چنان بود که هیچکس باور نمی کرد که #مجلل رزمنده ی تازه واردی است که اولین نوبت حضور او در جبهه است.✨
✨در همان نیم روز اول که از تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خود نشان داد که #فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا مجلل برای انجام مسؤلیت پیک به دسته سوم ملحق شود.✨
#پیگیر_باشید 👇
@defae_moghadas2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#ادامه👇
✨#محمدرضا مجلل از کودکی عضو بسیج نوجوانان و یک عنصر فعال جلسات قرآن مسجد امیرالمومنین(ع) دزفول بود. بنابراین پیش از اینکه به جبهه بیاید با رزمندگان محشور و مانوس بود.
ایمان راسخ و شجاعت او آنگونه بود که با دیدن ایشان و تعداد دیگری از نوجوانان که در آینده از آنان خواهم گفت، آنچه از کربلا و حضرت قاسم سیزده ساله شنیده ام برایم معنا یافته است✨.
#پیگیر_باشید 👇
@defae_moghadas2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✨به سخره گرفتن مرگ در #عملیات والفجر۸، بنده، #عبدالمحمد مشاک، #امیر ناجی، #حسین بویزه و #عبدالمحمد قصری زاده در یک قایق بودیم و در قایق کنار من فرج اله پیکرستان، مصطفی کمال، محمدرضا مجلل و سید مجتبی صائبی نیا.
آتشبار بی امان توپخانه ایران بر روی مواضع عراق شروع شد.
تیربارهای عراق نیز بی هدف شلیک می کردند و توپخانه و خمپاره های عراق نیز با حجم آتش زیاد پاسخ می دادند✨.
✨محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه# محمدرضا مجلل، شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را درآورده بطوری که خنده دیگران را باعث شود، صدا می زد: مامان…مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا زور دارید منو می برید عملیات!… و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند…✨
✨من در آن لحظه ی پر هیاهو دیدم که چقدر مرگ در نظر اینان حقیر است.✨
#حماسه جنوب -#شهدا
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#ڪلام_شهـید :
شھید . . .
عزادار نمی خواهد
شھید رهرو می خواهد
و شما هم با قلم ، قدم و زبان خود
رهرو امام و رهبری باشید
#پاسدار_مدافـع_حــرم
#شهید_حاج_محمود_شفیعی
#سـالروز_شهـادت
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌹 💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥 🏹 شکارچی ✴️"قسمت بیست و یکم " "حسن"، "۱۹"، "شهید". بچه ها ف
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت بیست و دوم "
جلوی محل را کمی آب زده و آماده شکار شدم. باد سرد آذر ماه بر تنم نشسته بود و سرما را در خودم احساس می کردم. محیط آنجا مرا به یاد کربلای4 و والفجر8 می انداخت. از آن ها هم کسی بیرون نمی آمد. هوا سرد بود و سنگرها گرم.
حدود ساعت 8، یک افسر مخابراتی مشغول چک کردن سیم های مخابراتی شد. خیلی از من دور بود و مطمئن نبودم که بتوانم او را هدف قرار دهم، لذا از خیرش گذشتم. آفتاب مطبوعی در آمده بود.
در چشم برهم زدنی چهار نفر از سنگرهایشان بیرون آمدند و در نزدیک سنگر فرماندهی ایستاده و دورهم مشغول صحبت شدند.
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت بیست و سوم "
یکی از آنها کاغذ بزرگ لول شده ای در دست داشت. به خودم قول داده بودم برای استفاده از این ساختمان، وسوسه نشوم و از این بالا شکاری نکنم. اما پیش خودم حسابی کردم و دیدم می ارزد. شاید می خواستم به شکل احساسی، داغی بر دل غناسه زنی که حسن را زده بود بگذارم.
همانی را که کاغذ لوله شده ای در دست داشت را نشانه رفتم. فاصله اش از من زیاد بود، به همین خاطر کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم. او به زمین افتاد و
ولوله ای در اطرافش برپا شد. بلافاصله برای جمع کردنش اقدام کردند. برای شلیک دوم آماده شدم ولی به خاطر حرکات تند آنها و فاصله زیاد ناموفق عمل کردم.
بساطم را جمع کردم و قصد پایین آمدن داشتم که سنگر چهارلول شروع به زدن ساختمان کرد. نمی دانم چه کسی را زده بودم. پایین آمدم و به هر سه دسته گروهان گفتم که امروز تردد بیخودی نکنند.
یک ساعتی گذشته بود که آتش خود را روی ما شروع کردند. از خمپاره 60 و80 گرفته تا 120 روی ساختمان ریخته می شد. ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. از فرماندهی گردان و اطلاعات عملیات تماس گرفتند و پرسیدند که چه کار کردید که این ها آتش می ریزند؟ می گفتند از دور که نگاه می کنیم، در سمت شما جز گرد و خاک خمپاره ها چیزی دیدیه نمی شود
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت بیست و چهارم "
ساعت به 2 ظهر رسیده بود. ولی هنوز ماشین غذا جرات نمی کرد به سمت ما بیاید. مقداری کنسرو توزیع کردیم تا اوضاع بهتر شود. دو به بعد بود که عصبانیت آنها فرو کش کرد و منطقه آرام شد.
و امروز در آرامش خیال می نشینم و به روزهای پرتلاطمی فکر می کنم که لحظه ای از تکلیف خود پا پس نمی گذاشتیم. و باز مترصد روزهایی هستیم که در کنار سرورمان (ارواحنا فداه) سینه دشمنان را هدف قرار دهیم و باز به ذلت بکشانیم.
پایان
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🍃❄️🍃
❄️🍃
🍃
#رسم_خوبان
✳️ عملیات که میشد باید سَرِ ستون دنبالش میگشتی.
میگفت: «هیچی بیش تر از این روحیهی افراد رو بالا نمیبره که فرمانده، خودش نفر اول باشه.»
#شهید_ناصر_کاظمی 🌷
🍃
❄️🍃
🍃❄️🍃
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
#پایبندبه_نمازشب
#مادرشهید
مادر شهید دوامی با بیان اینکه نماز شب علی هرگز ترک نمیشد، تصریح کرد: تا طلوع آفتاب نمیخوابید. میگفتم:«علیجان! بخواب خستهای!» میگفت:«کراهت دارد.» 😞
هیچگاه نمیتوانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم.☺️ او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله مینشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز میکرد. سجدههای طولانی،حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز میخواند از پشت به او نگاه میکردم، میگفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجدههایت چون امام سجاد (ع) است.»😍
🌺
#شهیدسیدعلی_دوامی
#سالروزولادت
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
🌿🍃
دورکعت عشق
روحانی گردانمان بود و از بچه های اهل دل ، روزی با تندی با یکی از بچه ها برخورد کرده بود . شب عملیات می گفت : " عزیزان ببخشید از برخورد تند من در فلان روز ، من مخلص همه شما هستم. "
رو حانی گردان حمزه از لشکر 7 ولی عصر (عج ) " حاج اقا علی سیفی " را می گویم که شب قبل از عملیات ، نام شهدای فردا را تک تک از زبان خویش جاری ساخت و خودش نیز در والفجر 8 همراه با شهیدان به دیدار خدا رفت .
خاطره از عباس اسلامی پور - اندیمشک
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🍃🌿
❣
#عاشقانه_شهدا
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت،
واقعاً دوریش واسم سخت بود😔
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم📚
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم😭
خیییلی ناراحت شدم💔
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
"زیبای من❤️خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود😌
بیقرار بودم حالم خیلے بد بود😔
هر شب با خدا حرف میزدم
التماس میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟💔
با حضرت زینب (سلام الله عليها)
حرف ميزدم
میگفتم "خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب
(سلام الله عليها) رفت"
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم
اومد به خوابم❤️
تو خواب بهش گفتم:
تو قووول دادی که برگردی
چرا تنهااام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی؟😭
گفت:
من اسمم جزو لیست شهدا بود💚
من مذهبی زندگی کردم!
گفتم:
پس من چی…؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔
تو که جات خوبه...☺️بگو من چیکار کنم..؟😭
گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسممو رو کاغذ نوشت✍🏻
تو پرانتز…❤️"همسر مهربونم"❤️
گفت:
"ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم😌❤
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم💚
دیگه الان از مردن نمیترسم...
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه🌹
عقدمون💍
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت
حضرت زینب (سلام الله علیها)
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...💚
#همسر_شهید_امین_کریمی
#همسران_مدافعان حرم🍃 🍃
@defae_moghadas
❣
#قسمت_اول (٢ / ١)
#شهيدى_كه_به_قولش_عمل_كرد....!!
🌷ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک روز مادر شهیدی (مادر شهید صمد مدانلو - پهناب جویبار) آمد و گفت: دیشب خواب پسرم را دیدم، پسرم به من گفت؛ جنازه ی او و چند تن از شهدا در منطقه ای در زیر خاک پنهان است؛ آمدم تا این موضوع را به شما اطلاع بدهم تا آنها را پیدا کنید. من به این مادر گفتم: شما باید با مسئول تفحص مان آقای روستا صحبت کنید. او الان نیست و در منطقه حضور دارد. بروید هر وقت آمد خبرتان مى كنيم.
🌷در حال صحبت بودیم که ناگهان درب اتاق باز شد و آقای روستا وارد شد. بدون هر گونه تعللی، موضوع را به آقای روستا انتقال دادم. مادر شهید هم نزد آقای روستا رفت و ماجرای خوابش را برای او تعریف کرد. صحبت های این مادر تمام شد، روستا به شوخی گفت: خواب زن چپ است. داری با ما شوخی می کنی!
🌷من هم که حال و روز پیرزن و شوق و همچنین اطمینان او را دیدم، گفتم: کاغذ و خودکار بدهید تا ایشان شکل جایی را که در خواب دیده اند، برای ما بکشد و یا آن را به گونه ای توصیف کند که ما بتوانیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. مادر که منطقه را خوب نمی شناخت، شروع به توصیف آنجا کرد و با کشیدن خط و تپه و توضیح به ما نشان داد که منظورش کجاست.
🌷بعد از کشیدن کروکی خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود. فوراً بچه ها را صدا زد و به همراه آنان دست به کار شدند و مشغول تفحص شدند، هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#شهيدى_كه_به_قولش_عمل_كرد....!!
🌷....هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که متوجه ی وجود پیکر چند شهید در دل تپه شدن! با انتقال جنازه ها و پلاک ها و استعلام از تهران، متوجه شدند که یکی از این شهدا فرزند همان مادری است که نشانی منطقه را داده بود.
🌷سه هفته بعد، این مادر بار دیگر پیش ما آمد و گفت: دوباره خواب پسرم را دیدم و این بار به من گفت: می خواهم تو را به مشهد ببرم. آنجا بود که خبر پیدا شدن پیکر پسرش را به او دادیم و این مادر با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و از ما تشکر کرد.
🌷قرار شد که آن شهدا را در قالب کاروانی از معراج شهدای تهران به مشهد اعزام کنند. شهدا را با تریلی و با عبور از چند استان از رامسر به ساری آوردند و از ساری به مشهد بردند. در میدان امام (ره) ساری، چشمم به این مادر افتاد، جلو رفتم و گفتم: مادرجان! پسر تو روی این تریلی هست و تابوتی را نشانش دادم و گفتم این جنازه ی پسر توست.
🌷قرار شد نماینده ی خودمان را بفرستیم تا جنازه ها را از مشهد تحویل بگیرد و بیاورد. به همین منظور، آمبولانس خالی را همراه کاروان روانه کردیم. با مشاهده آمبولانس خالی، یاد حرف های مادر شهید در مورد زیارت امام رضا(ع) افتادم. به مادر شهید گفتم: مادر دوست داری به مشهد بروی؟ سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت چیزی نمی خواهم، حتی بدون آب و غذا می روم.
🌷این مادر پس از برگشت از مشهد و برگزاری مراسم پسرش پیش ما آمد و گفت: دیدید پسرم مرا با خودش به مشهد برد و به قولش عمل کرد....!
راوی: حبیب اله احمدی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
به نام آن خداوندی که
نور است رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبح و این
شور و طراوت
که از لطفش دل ما
در سُرور است....
یک #صبح_بخیر قشنگ یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به کسانی که جنسشان از کیمیاست عهدشان از وفاست مهرشان پر از صفاست حسابشان از همه جداست و #سلام به شمایی که هستید و اینجایید...
سلام صبح بخیر
@defae_moghadas2