❣
🔻 دو شهید فرهنگی
#شهید محمود یاسین
#شهید احمد غدیریان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند.
فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود.
[آنشب] حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند،
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.»
چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند.
یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟
#احمد_غدیریان گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.»
#محمود_یاسین هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را میگیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.»
ادامه در قسمت بعد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد به کاروان شهدا پیوسته اند.
خون نگار شهید احمد غدیریان،
معلم شهید محمود یاسین،
و بسیجی شهید محمد حسين آلودگردی.
محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد. آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود یاسین از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمیداد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟
این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد میدیدم چشمها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز او طولانی شده بود و در این سجده ها با معبود خود عشق بازی ای میکرد که کسی از آن باخبر نبود.
احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود.
ادامه در قسمت بعد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻انتقال پیکر
شهیدان و...
🔅رضا گرجی
۲۶ شهریور ۱۳۶۰،
مقر گردان بلالی.
ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو.»
همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم.
اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقريبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقیها مات و مبهوت خشکشان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت..
خاکریز را تحویلشان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم #احمد_غدیریان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد، علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمیکرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت:
فقط ناصر را داشته باش.»
توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر #ناصر_غلامپور را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیپ سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ريه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده، دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: «تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.»
تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد کل مجروحها را پانسمان میکند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.»
آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. "
احمد غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمتر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس».
برگرفته از کتاب دِین
نوشته علیرضا مسرتی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 فرماندهان ایرانی
شهید کاظم نجفی رستگار
اسیر در گوشۀ قرارگاه نشسته بود. در کنار اسیر، هیچ نگهبانی نبود. با این حال او دست هایش را روی سرش گذاشته بود.
حاج کاظم که از محوطه رد می شد، چشمش به اسیر عراقی افتاد.
گفت: «این بندۀ خدا چرا اینجا نشسته؟ چرا دستش را روی سرش گذاشته؟» گفتیم : باید یک ماشین پیدا کنیم تا او را به عقب بفرستیم.
حاج کاظم گفت: «خوب ما خودمان داریم به عقب می رویم. اگر می خواهید او را بدهید ما خودمان می بریم. »
اسیر عراقی و حاج کاظم کنار راننده نشستند و به سمت کرمانشاه حرکت کردند.
اسیر کم کم از خستگی، به خواب رفت.
وقتی او خوابید سرش روی شانه های حاج کاظم خم شد .
حاج کاظم از راننده خواست تا نگه دارد و خودش به عقب ماشین رفت.
آنجا می توانست خستگی این چند شب را در بیاورد.
دوباره ماشین به راه افتاد و راننده با اسیر عراقی شروع به صحبت کرد .
ـ فرمانده شما کی بود؟ اسیر عراقی گفت:
ـ فرمانده قبلی ما، عدنان خیرالله بود؛ اما حالا دیگری است.
ما که تا به حال او را ندیده ایم، فقط یکی دوبار بالگردش را دیدیم .
ما ، فقط با مسؤول دسته و گروهانمان ارتباط داریم. دست ما به فرماندهان رده بالا نمی رسد.
اسیر عراقی از راننده پرسید: شما چی، فرمانده شما چه کسی است؟
راننده گفت: فرمانده ما همین کسی است که سر تو روی شانه اش بود. #حاج_کاظم_رستگار .فرمانده لشکر10 سیدالشهداء.
اسیر از شیشۀ عقب به حاج کاظم نگاه کرد .
ـ شما شوخی می کنید.
ـ نه! فرمانده ما همین برادری است که می بینی.
اسیر عراقی، از راننده پرسید: «فرمانده شما، نیروها را تنبیه می کند؟» راننده خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» ـ تو را به خدا، شما شفاعت مرا بکنید .
وبعد به گریه افتاد.
آن قدر که راننده ماشین را متوقف کرد و حاجی از خواب بیدار شد. اسیر عراقی از ماشین پیاده شد و به عقب ماشین نزد حاج کاظم رفت. دستان او را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. حاج کاظم از همه جا بی خبر دستش را کشید و از راننده پرسید : چه خبر شده؟
ـ ازمن پرسید فرمانده شما کیست و من شما را معرفی کردم. فکر می کند که برایش نقشه داریم.
اسیرگفت: «اگر شما فرمانده هستید بگذارید تا من در رکابتان باشم. فرمانده ای مانند شما، ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش جان فشانی کند.» حاج کاظم خندید و گفت: «ما رزمندگان ایرانی هستیم؛ فرمانده و غیرفرمانده با هم فرقی ندارند. شما هم اگر می خواهی به ما کمک کنی، اطلاعات بیشتری از جبهۀ خودتان به مابده. »
از خاطرات
همسر شهید رستگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
4_5857361671118389370.mp3
7.19M
❣ #صوت_حماسی
در #فکه و #اروند
خون پای حق دادیم
#حاج_مهدی_رسولی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ قبل از عملیات کربلای ۴ یکی از روزها که در اندیمشک پهلوی علی بودم، دم ظهر گیر داد برای ناهار به خانه آنها برویم که با خوشحالی پذیرفتم...
🔸علی جوان پاک دل، صاف و ساده و خوش مرامی بود. همواره به خلوص و صداقتش غبطه می خوردم. در مدتی که با او آشنا بودم، یک بار ندیدم دروغی بگوید یا با گفتن جوک یا تمسخر دیگران، باعث غیبت یا رنجش اطرافیان شود...
همین طور که نشسته بودیم، علی از خاطرات #شهید_حمید_طوبی می گفت که در عملیات بدر شهید شده بود. وقتی رسید به آنجا که: "حمیدخدابیامرز وصیت کرده بود وقتی شهید شد، اگر فرزندش دختر بود، اسمش را زینب بگذارند و اگر پسر بود، حسین. وقتی حمید شهید شد و دخترش بدنیا اومد، نامش را زینب گذاشتند." اشک در چشمانش حلقه زد...
در همین حال، دست برد پشت کمد و قاب عکس بزرگی را بیرون اورد. با خودم گفتم حتما عکس حمید است که قاب کرده، ولی در کمال تعجب دیدم عکس خودش است.
🔸وقتی پرسیدم این چیست؟ گفت: "این عکس رو چند وقت پیش انداختم و دادم یه دونه ازش بررگ کردند. این رو آماده کردم واسه حجله شهادتم."
اشک من را هم دراورد. دلم آتش گرفت. یک سال نمی شد ازدواج کرده بود، ولی حالا عکس خودش را برای حجله شهادت قاب کرده بود.
وقتی بغلش کردم و رویش را بوسیدم، گفت: "اتفاقا خانمم حامله است. به اونا گفتم اگر بچه ام دختر بود، اسمش رو بذارند زینب و اگر پسر بود، بذارند حسین."
علی در عملیات کربلای۴ در جزیره ام الرصاص مفقود شد و چند سال بعد استخوانهایش به خانه بازگشت و دخترش زینب که بزرگ شده بود، از پیکر پدر استقبال کرد...
#شهید_علی_کریم_زاده
مسئول امور شناسایی مفقودین سپاه اندیمشک
❣
❤️
🔻گزیده ای از وصیت نامه
شهید حسین بیدخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
کل نفس ذائقه الموت
آنان که به هزاران دلیل زندگی میکنند نمیتوانند با یک دلیل بمیرند
و آنان که با یک دلیل زندگی میکنند، با همان دلیل نیز میمیرند.
بعد از یک عمر گناه، حال باید نشست و بر یک عمر رفتن و نفهمیدن گریست.
دیگر جای خنده نیست آخر دلیلی بر خندیدن نیست.
آخر در کجای دنیا انسانی که بین بهشت و جهنم است خود را با خندیدن خوشحال می کند.
چاره ای نیست جز حاسبوا قبل ان تحاسبو که خدایا با عفوت با من رفتار کن نه با عدالتت، که جز آتش جهنم نصیبم نیست."
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❤️
❣
🔻ارسال دنباله دار کتاب
"سه دقيقه در قيامت"
تجر بها ی نزد يك به مرگ و شهادت
با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب، شهدا
کتاب فوق العاده جذاب "سه دقیقه در قیامت" که با همت گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادی چاپ و نشر داده شده، گذری است بر تجربیات پس از مرگ و تاثیرات باطنی اعمال و شکل حسابرسی آن در قیامت.
شاید در ابتدا تصور شود این کتاب ربطی به موضوع کانال شهدا ندارد ولی در ادامه مطالب، به جایگاه شهدا و مسائلی پیرامون شهید و شهادت می رسیم که به زیبایی به جایگاه شهدای دفاع مقدس و خصوصا مدافعان حرم پرداخته و گوشهای از این جایگاه را نشان می دهد.
همراه باشید
و دوستان خود را دعوت کنید
در کانال حماسه جنوب، شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت
🔅 سخن نخست
تقديم به پيشگاه مجاهد شهيدی که تا زنده بود، برای آرمان تنها دولت منتظر ظهور در جهان، زحمت کشيد و دشمنان اسلام راستين را نابود کرد و رفتنش به دست خبيثترين دشمنان خدا صورت گرفت.
پيشکش به روح بلند سرباز اسلام و ولايت حاج قاسم سليمانی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
يکی از رفقای مدافع حرم که راوی کتاب، در ايمان و اخلاص او شک ندارد، مطلبی برای ما فرستاد که جالب بود.
هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است:
شب چهلم حاج قاسم بود. سالن، بزرگ و پر از جمعيت بود. سخنران ميخواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران، خود حاج قاسم است!
يادم افتاد حاجی شهيد شده. جلو رفتم و گفتم: شما اينجا چيکار میکنيد؟.
راستی، چطور شهيد شديد؟
گفت: خيلی راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام منتقل شدم.
گفتم: ما هم میتوانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه.
گفتم: راستی، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟ عجله داشت.گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندی؟ همون جوريه...
🔅 یک نکته:
افرادی كه تجربه نزديك مرگ داشتهاند ميگويند: زمان بهشدّت متراكم است و هيچ شباهتی به زمان عادی دنيا ندارد، آنها میگويند: زمان در جريان تجربه نزديك به مرگ مثل حضور در ابديت است. يعنی ممكن است اتفاقات بسياری رخ دهد، اما تمام اينها فقط در چند ثانيه باشد! از زنی سؤال كردند كه: تجربه شما چه مدت به طول انجاميد؟ وی گفت: میتوانيد بگوييد يك ثانيه و يا ده هزار سال، اصلاً زمان در اين تجربهها مطرح نيست. شايد در چند ثانيه اتفاقاتی را مشاهده میكنيد كه برای بيان آن ساعتها وقت بخواهيد...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه ،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم.
راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی میكردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام میدادم. میدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد میرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتیها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند
گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راهاندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه ،كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر میكردم كار خوبی میكنم . نمیدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايی نكردهاند. آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه میدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههای شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم .
بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.
ايشان فرمود: «با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ میكنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهای من بیفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود .
میخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديدًا درد میكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد میكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد میلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم .
ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد میكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم میمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی!
گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم .
با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم .
راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان بهسراغ ماخواهندآمد.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 2⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخي رفقايم ، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه ، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم .اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعی میكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم .
رفقا میگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نمیشود.
در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل كار بودم و معمولاً شبها با خانواده.
برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم . سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله میكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار میكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ شهدا، مستجابالدعوه
🔻 خاطره ای از سید جواد هاشمی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
🔅 مجروح عمليات
عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار ،ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود.
آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم میگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و ...چشمان من عفونت کرد . آلودگی محيط ، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی .
ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد .
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود .
نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده!
درست بود!در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم .
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد .عكس ها و آزمايش های متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده ،فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران ،كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد.
تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينای و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بیهوش شدم.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 4⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
🔅 پايان عمل جراحی
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبينی ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد ...احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
يكباره احساس راحتی كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم .
برای يك لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكی تا لحظه ای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يك لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم .
او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نميدانم چرا اينقدر او رادوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست .
من او را كجا ديدهام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم "عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد پدربزرگم و ..." ايستاده اند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود .
پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
زير چشمی به جوان زيبا رويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم .
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست .
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد ...
عالم خواب... حضرت عزرائيل...
با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روی صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه .
يكی از پزشك ها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهی به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ غواصان دست بسته
شهدایی که زنده به گور شدند
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅پایان عمل جراحی
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتی میفهميدم كه در فكرش چه میگذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم میفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت .خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت. اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش میگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟
كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد!
من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا میكرد .
او را میشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم .
اين جانباز خالصانه میگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟
خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه!
مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من بی فايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند وگفتند: برويم؟
بی اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را میفهميدم و صدها نفر را ميديدم!
آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.
من شنيده بودم كه دو ملك از سوی خداوند هميشه با ما هستند ،حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم .
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم .
ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و بی آب و علف حركت ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم!
روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود .
آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دست ها ، چيزی شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعله های آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا ،يا چيزی شبيه جنگلهای شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكی از آن سو احساس میكردم.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب ، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣