❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
وقتی بچهها توی زمین فوتبال جمع شـدند، غلام همه را از نظر گذراند. علی آقا نبود. رو بـه من کرد و گفت: «صاحب! برو علـی آقـا را صـدا کن و گرنه امروز...»
حرفش را خورد. وقت زیـادی نداشـتیم. بـه سرعت رفتم به طـرف خانـه علـی آقـا. در زدم، برادرش در را باز کرد.
علی آقا منزل نبود. گفت:
«رفته مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.»
به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. بازشد. علی آقا شـلنگ بـه دسـت، داشـت مسجد را آب و جارو می کرد.
خیلی گرم از من استقبال کرد.
یادم رفت برای چه کاری آمدهام.
شروع کردم به کمک. چند دقیقـه ای گذشـت.
یکباره از جا پریدم و داد زدم: «علی آقا... زمین فوتبال... غلام...»
دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چـه خبـره؟
چیه؟»
گفتم: «غلام مـن رو فرسـتاده دنبـال شـما.
بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.»
خونسرد و آرام گفت:
«همین؟ نگران نبـاش.
اول کار اینجا باید تموم بشه.»
دلشوره ام را از بین برد امـا تـه دلـم نگـران بازی بودم. علی آقـا بعـداً همـه چیـزرا درسـت کرد.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_سوم
نویسنده:
به علی جلاد معروف شده بود . گاهی هم علی
کُرده صدایش مـی زدنـد.گروهبان یک ارتش بود ولی هیچ اعتقادي به نظام نداشت . یوسـف مـسؤولیت زندانی های قلعه را به او داده بو د.
او برای اولین بار ، ایده شـعار اجبـاری را بـه
یوسف پیشنهاد کرده بود . از طرفی به او گزارش می کرد که بعضی شـعار هـا را درست نمی گویند. کار به جایی رسید که یوسف گاه نصف شـب بـه جـان مـا می افتاد. اسرا را یکی یکی بیدار می کرد و فرمان «از جلو نظام، خبـردار » مـی داد
و اسیر باید با صدای بلند می گفت «: مرگ بر خمینی . » در این میـان خیلـی هـا از
این کار امتناع میکردند و به شکنجه های وحشتناکی دچار میشدند .
اوضاع قلعه خیلی به هم ریخته بود . باید آستین بالا مـی زدیـم و کـاری میکردیم. یکی از بچه ها به نام صادق دشتی از اهـالی خوزسـتان ر ا بـرای ایـن کار مناسب دیدیم .
صادق سپاهی بود ولی با درایـت و زرنگـی خـودش را لـو نداده بود .
از آن طرف باید دل علی جلاد را نرم می کردیم. پول روی هم گذاشـتیم و ساعتی به مبلغ دوازده دینار برایش خریدیم . مبلغی که معادل حقوق چنـدین ماه ما بود . علی جلاد هم در عین ریاست ، مثل همه ما اسـیر بـود و بـه شـدت
نیازمند محبت و احترام . هر وقت هم سیگار می خواسـت سـریع در اختیـارش میگذاشتیم.
به این ترتیب به صادق اعتماد کرد و توانستیم او را در کنـار علـی جا بزنیم .
صادق کارش را بلد بود . همۀ بچه هـای خـودی و مخلـص را مـسؤول حمام، توالت، دیگ و نان گذاشت. من مسؤول تقسیم نان و دسر شدم .
اوضاع خوب پیش می رفت کـه متأسـفانه بـد آوردیـم . صـادق قـبلاً در اردوگاه یازده بود . دو نفر که قبلاً با او هـم بنـد بودنـد، او را شناسـایی کردنـد . صادق لو رفت و ما شکست خوردیم .
چسبیده به زندان ، اتاقی به ما دادند . قبل از ما هر بار که زنـدانی جدیـد می آوردند، از مسؤولین کار ها میخواستند آن ها را کتک بزنند . آن ها هـم بـرای چاپلوسی و خود شیرینی این کار را میکردند . اولین بار که به ظرف ورود دستور دادند زندانی جدید را کتک بزننـد ،
آنها خودداری کردند . اصرار عراقی ها بی فایده بـود . عاقبـت کتـک کـه نزدنـد
هیچ، خودشان هم کتک مفصلی خوردند و بر کنار شدند .
از آن به بعد هر بار که از ما خواستند ، پاسخ دادیم که ما اسیریم و حـق زدن هیچ اسیري را نداریم . مقاومت مان کار خودش را کرد و نگهبانان دیگر این درخواسـت را از مـا نکردند .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰
❣ دست خط شهید محمدرضا حقیقی
شهیدی که در موقع دفن، لبخند زیبایی به ما زمینیان تحویل داد و رفت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
بچههای مـسجد دور علـی آقـا جمـع شـده بودند.
رفتم برای همه چای آوردم. دو نفر تـازهوارد هم آمده بودند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چای گذاشتم.
یکی که بزرگتر بود. در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند بـه طـرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی آقا بود.
بعدها فهمیدم اطلاعیههـای امـام، کتـابهـای ممنوعه و... را در گوشهای نگهداری میکرد.
آن دو نفر هـم حـسین علـم الهـدی و محـسن رضایی بودند.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_چهارم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
آنشب دوباره یوسف به سرش زده بود . همه را از خواب بیـدار کـرد و گفت که میخواهد آمار بگیرد. وقت رفتن با صداي بلند فریاد زد :
- یالا شعار علیه خمینی. یالا !
بچه ها که از این آزار روحی مدام به تنگ آمده بودنـد ، امتنـاع کردنـد و شعار ندادند .
سه روز پیش از یک نفر بهانه ای گرفته بودند. گرچه هم اون روز به شدت تنبیه شد اما، این بار چون طرف بخصوصی نداشـتند ، همـان طفلـک را دوبـاره بیرون کشیدند . پاهایش را به فلک بستند و شـروع کردنـد بـه زدن .
کابـل بـالا میرفت و با نهایت شدت بر کف پایش کوفته می شد. او هر بار با تمام وجـود
«:فریاد می زد یا حسین .»
ضربات ادامه یافت ولی او حتی یک آخ نگفت . یوسف آن قدر عـصبانی بود که حد نداشت بهم ریخته و کلافه ، زیر لب حرفه ایی جویـد و بیـرون رفت .
صبح روز بعد ، همه نگران بودیم . نگرانـی هایمـان هـم بـی مـورد نبـود . یوسف از دامادشان که مسؤول کل اردوگاه بود ، اجازه گرفت و به بهانـه تمـرّد شب گذشته دستور داد درها را باز نکنند. آب، برق، نان و غذا قطع شد .
روز انگار کش آمده بود و تمام نمی شد. خودمان را امیدوار مـی کـردیم که هر لحظه می آیند و تنبیه را تمام می کنند اما هوا داشـت تاریـک مـی شـد و خبري نبود . نبودن توالت هم به بقیه دردها اضافه شـد .
بچه هـا مجبـور شـدند سطل های ادرار را از پنجره بیرون بریزند . هوای گرم تابستان بوی تعفن را چند برابر کرده بود .
روز دوم ، خورشید کـه بـالا آمـد فهمیـدیم هنـوز تحـریم تمـام نـشده . ضعیف تر ها یکی یکی از هوش می رفتند. گرسـنگی و تـشنگی بـه همـه فـشار آورده بود ولی غروب آن روز هم از راه رسید و درها باز نشد .
روز سوم عراقی ها بیرحمانه بـاز هـم درهـا را بـاز نکردنـد . در چهـار دیواری تنگ و تاریک و متعفن ، همه نیمه جان افتاده بودیم . هر کس بـه زبـانی
آرام و بی رمق با خداي خود راز و نیاز می کرد.
خـدا نـوری بـود کـه در هـیچ ظلمتی خاموش نمیشود توکل به او آراممان می کرد. عراقیها عـصبانی بودنـد ، چون با آن همه فشار، باز هم به آنچه میخواستند، نرسیده بودند .
هیچکس حاضر به همکاري نبود و بچه ها محکم و قـوی روی حـرف خود ایستاده بودند . عراقی ها دیدند بیشتر اسرا بی هوش شده انـد و اگـر سـریع آب به بدن آن ها نرسد، از بین می روند. ناچار کوتـاه آمدنـد و در هـا بـاز شـد .
صحنه های آنروز غیر قابل توصیف است . بدن های نیمه جانی که بیرون کـشیده میشد و سِرُم به دستشان وصل می کردند. عده ای هم مشغول شـست و شـو و نظافت شدند . کثافت و بوی گند اتاق ها را برداشته بود . اوضاع که آرامتـر شـد ،
عراقیها لبخند پیروزمندانه اي بر لب داشتند .
انگار مطمئن بودنـد کـه توبـه کـار شده ایم اما بچه ها حاضر به همکاري نـشدند .
وقتـی دیدنـد اوضـاع ایـن طـور است، از رو رفتند و گفتند :
- اینبار میبخشیم تون به این شرط که دستور ها را بلافاصله اطاعـت کنین
بچه ها سریع و یکصدا فریاد زدند :
- خَرِ من سیدي !
بعثی ها خوشحال و خرم از اینکه «نعم سـیدي » شـنیده انـد، راه خـود را کشیدند و رفتند .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
سر کوچه شکرچیان بـه دیـوار تکیـه داده بودند. علی آقا و حسین آقا. درست روبـروی آن مغازه لعنتی که زهرماری می فروخت و همیشه عدهای مست و پاتیل، عربده کشان داخل مغازه یا در کوچههای اطراف پلاس بودند. علی آقا اشاره کرد که: «برویم؟»
حسین آقا گفت:«صبر کن تا افراد بیـشتری جمع شوند. نزدیکیهای غروب. حسین آقا گفت: «یا علی!» هر دو با سرعت با سـیمهـایی کـه از قبل آماده کـرده بودنـد بـه طـرف درب مغـازه مشروب فروشی رفتند. خیلی سـریع کرکـره را پایین کشیدند و سیمها را به جای قفل بستند.
سپس با پاره آجر تابلو نئون مغازه را شکـستند که باعث شد برق قطع شود. آنهـا کـه داخـل بودند سـعی در بـاز کـردن درب داشـتند ولـی نتوانستند.
یکی از مغازهدارهای اطراف کـه دل پـری از این مغازه و مشتريهایش داشت، ذوقش گـل کـرد و فریـاد زد: «آتـیش، آتـیش را خـاموش کنید. برق رو قطع کنید.»
مشتریهای داخل مغـازه کـه ایـن فریـاد را شنیدند، دستپاچه شده و با هر چه دم دستشان رسید، شیشه مشروب و... شـروع بـه شکـستن شیشههای مجاور درب ورودی کردند. غوغـایی بپا شد. پیرمرد صاحب مغازه که بیرون آمـده بود روی آسفالت خیابان غش کرد.
گفتگوهای هیجان زده مردمـی کـه اطـراف جمع شده بودند نـشان از رضـایت آنهـا از ایـن حرکت انقلابی بود و تا مدتها در شهر قصهاش دهان به دهان می چرخید.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
فرمانده سپاه حمیدیه که شـد، لبـاس رزم و
زنـدگیش، یکـی شــد. بــوی بــاروت و خــاك می داد.
عاشق بسیجیها بود. اطمینان عجیبی
به آنها و کارایی شان داشت.
در گـزینش افـراد بسیجی
سختگیری نمیکـرد.
مـی گفـت:
«از این پاکباختههایی که نه غم نان و آب دارنـد و نه ادعایی،
هر جا احتیاج باشد حاضـرند، دیگـرچه جای تحقیق و تفحص؟»
بـرای همـین او را از بسیجیها به سختی تشخیص می دادیم.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣