eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
843 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیـل، بــه خانـه آمـد. ســر تــا پــایش خــاکی بــود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتاش عود کند. دیدم رفت کـه وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!» گفت: «من با اینهمه عجله آمده‌ام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!» وقتی ایستاده بود بـه نمـاز، دیـدم از شـدت ضعف دارد می‌افتد. رفـتم ایـستادم کنـارش تـا مواظبش باشم. 🔹 در آذرمـاه سـال ۱۳۶۲ ، لـشکر در اردوگـاه‌ «قلاجه» مستقر بود. هـوای منطقـه سـرد بـود. حاج همت بـرای مـأموریتی بیـرون رفتـه بـود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگـاه نیستند. سراغشان را که گرفت، شنید: «رفته‌اند رزم شبانه!» پرسید: «چیزی هم با خودشان برده‌اند؟» گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامی‌شان.» شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشـت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچه‌ها پرسیدند چرا داخل سنگر نمی‌خوابی، گفت: « نیروهـای مـن قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کننـد. من چه‌طور می‌توانم داخل سنگر به این گرمـی بمانم؟» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند . سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم . قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم : - میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : - انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟ - ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم ! - حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی ! - خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم . یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده . دست مرا گرفت و گفت : - به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی ! از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد : با ید این افتخار امشب نصیب من بشه ! خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت . گفتم : - ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن ! به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم : - این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↶‌○•° ای شـهیـد °•○ ↷ مےشود نـگاهے بردل من ڪنے زنــگار ، وجودم را احاطہ ڪرده بہ نگاهتـ محتاجم دستم را بگیـر 📸شهدای مدافع حرم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 در قلاجه بـودیم، سـال ۱۳۶۲ ،هـوا خیلـی سرد بود. رفتیم تمام اورکـتهـایی را کـه تـوی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها. حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچـه‌هـا مطـرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شـدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یـک اورکـت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمنده‌ها صاحب اورکت شده‌اند، آنموقع من هم می‌پوشم!» 🔹 یک بار که آمده بود «شهرضا» گفـتم: «بیـا اینجـا یـک خانـه برایـت بخـریم و همـینجـا زندگی‌ات را سر و سامان بده!» گفت: «حرف این چیزها را نـزن مـادر، دنیـا هیچ ارزشی ندارد!» گفتم: «آخر این کار درستی است کـه دایـم زن و بچــه‌ات را از ایــن طــرف بــه آن طــرف می‌کشی؟» گفت: «مادر جان! شـما غـصه مـرا نخـور. خانه من عقب ماشینم است.» پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقـب ماشـینت است؟» گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را بـاز کـرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقـب ماشـین چیده بود: سه تا کاسه، سـه تابـشقاب، سـه تـا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قـوطی شیرخشک برای بچه و یـک سـری خـرده ریـز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی کـه خیلـی هم راحت است.» گفتم: «آخه اینطوری که نمی‌شود.» گفت: «دنیـا را گذاشـته‌ام بـرای دنیادارهـا، خانه هم باشد برای خانه دارها!» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
همسر شهید: هر وقت که خوابشو می بینم اولین حرفی که بهم میگه این هست که من تنها خواسته ام ازت این بوده که حجابتو رعایت کنی. هر وقت  خوابشو می بینم حجابم رو تاکید می کنه. هر وقت که خوابشو می بینم صبح که بیدار می شم احساس می کنم که تو خونه ام هسشش. تیرماه سال ۱۳۶۷ وقتی شهید اکبر برای بازگرداندن پیکر یکی از دوستان شهیدش به روستایی مابین پیرانشهر و نقده می رود ، موقع خارج شدن از روستا گلوله ای از سمت اعضای حزب منحله رها شده و گلوی پاک این شهید گلگون کفن را نشانه می رود. اکبر روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی زیاد در همان جا شهد شیرین شهادت را نوشیده و به لقا ء ا... می پیوندد.   دو روز دیگر قرار بود (بعد از یکسال نامزذی) عروسی کنیم. همه داشتند مهیای عروسی می شدند که خبر آوردند اکبر شهید شده است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که می‌خواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.» قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عده‌ای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاك‌ها نماز مـی‌خواندنـد. حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنیـد کـه بچه‌ها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟» آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!» حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـی‌کـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!» 🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره‌اند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت می‌کند، یک جفت کفش سالم بگیر.» گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـین‌هـا خوبست.» رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش نمی‌خواهد.» گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!» گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمی‌کند!» کفـش‌هـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!» گفت: «این کفش‌ها مال بـسیجی‌هـا اسـت، مال من نیست.» گفتم: «مگر فرقی می‌کند، شـما هـم داریـد می‌جنگید.» گفت: «من اینطوری راحت‌ترم.» ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم. گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری می‌کنم! راوی: پدر شهید همت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا