حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هشتم نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_اخر
نویسنده :طیبه دلقندی
اسم های ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود . پدرم در علمدار از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود . همۀ فامیل از دور و نزدیـک در خانۀ ما جمع شده بودند . بعد از شـش روز وقتـی دیـده بودنـد خبـري از مـن نیست ، به شهرهایشان برگشته بودند. اما پدر خانه و کوچـه را چراغـان کـرده بـود و انتظـار مـرا مـی کـشید .
میگفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمیتوانست بـا او حرف بزند .
توي فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر می کردم. آنروز بیـست و هشتم شهریور بود . هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعـه، مسؤولین و مردم . بعد از مصاحبه، سخنرانی و فیلم برداري، هـر آزاده در حلقـه
پر مهرِ خانوادهاش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد . در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم . خیلی شکـسته شده بودند . صورت ها پر از چین و چروك و نگاه شان خسته بود. تازه فهمیـدم که عذاب آن ها کمتر از من نبوده است .
برادرم در این مدت صـاحب همـسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. میگفتند :
- شنیدیم کف پات اتو کشیدن . همه نگرانت بودیم می خواستیم هر چه زودتر ببینیمت .
فضا خیلی صمیمی بود . شـور و حـال و احـساسات پـاك و بـی نظیـر .
دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم .
رسیدیم علمدار ،نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که در ان قدر مردم ،جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود . شرمنده ایـن همه لطف، نمیدانستم چه بگویم .
با صحبت های کوتاهی تشکر کـردم و راه افتـادیم . ذوق دیـدن خانـه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم .
به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذاشتن از آن وارد خانه شوم . علّت این کار را نمی دانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودنـد، وارد شدن از در خانه، به رؤیا و آرزو شبیه تر بود . انگـار خـدا مـرا دیگربـار از آسمان برای خانواده فرستاده بود . مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سـه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد .
بعد از ورود به خانه ، چند ساعتی که گذشت هر چـه نگـاه کـردم پـسر عمویم را ندیدم . علیرضا همزمان با من اعزام شده بود . سـراغش را کـه گـرفتم گفتند :
- رفته مسافرت !
با وجودي که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشـحال بـودم ، دلـم گرفته بود . توي ذهنم ، دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و مـی رفتنـد .
دلـم هوایشان را کرده بود. هواي همۀ شهدا را. گفتم :نوم - ببرین گلزار شهدا!
وارد گلزار که شدیم ، نسیم خنکی می وزید. یکی یکی عکس هایـشان را نگاه میکردم و توي دلم با آنها حرف میزدم :
- شماها خیلی خوش شانس بـودین کـه ایـن طـور بـا عـزت رف تـین،
کاش...!
یکدفعه میخکوب شدم . فکر کردم اشتباه می کنم. دوباره عکس و اسـم را نگاه کردم «. شهید علیرضا نقیپور علمداري .»
روي مزارش زانو زدم . گریه امانم نداد . گفتند یک هفتـه بعـد از مفقـود
شدن من، علیرضا توي همان عملیات به شهادت رسیده است . علیرضا خیلی پاك بود، برای همین لایق رفتن شد . دلم می خواست تنها باشم، تنها با علیرضا. کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم :
- علیرضا! عزیزم ! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سال ها چه بر من گذشت . چهار سال بـا همـه لحظـات سـخت و طاقـت فرسـایش . تمـام رازهاي نگفته ام را هم می دانی. لحظاتی کـه شـاید هـیچ قلمـی نتوانـد آنرا بـه
نگارش در آورد .».
والسلام علی من اتبع الهدي
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
#اسارت
#قسمت_اخر
#عید_غدیر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
پنجشنبهها
چشم که میگشاییم
نام کسانی در ذهنمان روشن است
که تا همیشه مدیونشان هستیم
آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️
#پنجشنبه
یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹
به زیبایی فاتحه وصلوات
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 حاجی گفت: «خب، مبارکت باشد!»
بـسیجی دسـت کـرد تـوی جیـبش، گفـت:
«حالا پولش چقدر میشود؟»
حاجی گفت: «هیچی، فقط بـرای صـاحبش دعا کن.»
بعد از پیاده شدن آن بسیجی، رو کـردم بـه حاجی و گفتم: «مگه من این کفشهـا را بـرای تو نخریده بودم؟»
گفت: «چرا!»
گفتم: «پس چرا دادی به او؟»
گفت: «شما که دیدی، نیاز داشت.»
گفتم: «تو هم نیاز داشتی!»
گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگـر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، میشوم بسیجی. آن وقت این کفشهـا به درد من میخورد. اینجا من نیازی به آنهـا ندارم. اینها بیشتر به درد بسیجیها میخـورد که توی منطقه هستند!»
🔸 عملیـات خیبـر بــود. داشـتیم مــیرفتـیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید کـه امـام پیـام دادهاند که جزیره مجنون باید حفظ شود.
این پیام یکباره حاج همت را از ایـن رو بـه آن رو کرد. من از عـشق و علاقـه او بـه امـام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش.
هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لـبمیگفت:« امام پیام دادهانـد، بایـد یـک کـاری بکنیم!»
بالأخره تصمیمش را گرفـت و گفـت:« بایـد خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.»
او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خـود حرام کـرد و تـا لحظـه شـهادت از حرکـت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.
راوی: پدر شهید همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
همیشه سَمتِ حرم، میدَود گدا دائم
چقدر لطفِ شما میرسد به ما دائم
#شب_جمعه
❣ خانمی با بچه به مقر سپاه مریوان آمد
گفت: کاک احمد گناه من چیه که شوهرم عضو کومله است و من محتاج نان شبم
حاج احمد گفت:
از زمانی که من اینجا هستم تا زمانی که از اینجا برم نصف حقوقم رو به این خانم بدید
خبر که به گوش شوهرش رسید با جمعی از کوملهها خودش را تسلیم حاج احمد کرد
🇮🇷 فونداسیون اصلی این انقلاب بر اساس این تفکرات و رویکردها بنا شده این است که هیچ طوفانی نمی تواند کوچکترین آسیبی به این نظام اسلامی و انقلاب وارد کند،
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣امروز اوراق دست نوشته شهید مصطفی بختیاری را تورق می کردم که این مطلب برای من جلب توجه کرد.
در این نوشته، از شهیدی یاد کرده بود که در سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود و توجه او و دیگر رزمندگان را به مسائل عوض نموده بود.
این مطلب در ششم خرداد ماه سال ۶۳ در جزیره مجنون و با قلم ایشان نقش بر تاریخ دفاع مقدس گشت.
با سرچ در اینترنت به شهید روحانی بزرگوار محمد ابراهیم شایسته رسیدیم که شمه ای از او تقدیم دیدگان دوستان می شود.
روح همه شهدا شاد.
❣
❣ روحانی شهید محمد ابراهیم شایسته دوره كاردانی خود را در رشته علوم دينی و معارف اسلامی درس خواند. طلبه و روحانی بود. در كورهآجرپزی كار میكرد و به عنوان مبلغ در جبهه حضور يافت.
يكم فروردين ۱۳۶۱، با سمت مسئول تبليغات در دشتعباس توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش خمپاره به صورت و گردن، شهيد شد. پيكرش را در گلزار شهدای شيخان شهرستان قم به خاك سپردند. برادرش مجيد نيز به شهادت رسيده است.
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 توی مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفـت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چهطور مگه؟»
گفت: «خبری از حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «میگویند حاجی زخمی شده.»
گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده.»
گفت: «چهطور؟»
گفتم: «حاجی شهید شده!»
گفت: «از کجا این حرف را میزنی؟»
گفتم: «از آنجا که خـود حـاجی در صـحن کعبه از خدا خواسته کـه نـه اسـیر شـود و نـه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود!»¹
🔻خاطرات
به روایت همسر
🔸 یک شب، پـیش از آمـدن حـاجی بـه پـاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا مـیکـردم.
در آن بلندی، خانـه سـفیدی را نـشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هـر وقـت آماده شد، دستت را میگیرم و میکشمت بالا!»
🔸 وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهايمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفـت: «زنـدگی مـن باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شـما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید بـا من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»²
۱. پدر شهید همت
۲. همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣