eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
842 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند . سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم . قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم : - میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : - انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟ - ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم ! - حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی ! - خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم . یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده . دست مرا گرفت و گفت : - به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی ! از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد : با ید این افتخار امشب نصیب من بشه ! خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت . گفتم : - ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن ! به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم : - این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↶‌○•° ای شـهیـد °•○ ↷ مےشود نـگاهے بردل من ڪنے زنــگار ، وجودم را احاطہ ڪرده بہ نگاهتـ محتاجم دستم را بگیـر 📸شهدای مدافع حرم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 در قلاجه بـودیم، سـال ۱۳۶۲ ،هـوا خیلـی سرد بود. رفتیم تمام اورکـتهـایی را کـه تـوی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها. حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچـه‌هـا مطـرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شـدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یـک اورکـت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمنده‌ها صاحب اورکت شده‌اند، آنموقع من هم می‌پوشم!» 🔹 یک بار که آمده بود «شهرضا» گفـتم: «بیـا اینجـا یـک خانـه برایـت بخـریم و همـینجـا زندگی‌ات را سر و سامان بده!» گفت: «حرف این چیزها را نـزن مـادر، دنیـا هیچ ارزشی ندارد!» گفتم: «آخر این کار درستی است کـه دایـم زن و بچــه‌ات را از ایــن طــرف بــه آن طــرف می‌کشی؟» گفت: «مادر جان! شـما غـصه مـرا نخـور. خانه من عقب ماشینم است.» پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقـب ماشـینت است؟» گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را بـاز کـرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقـب ماشـین چیده بود: سه تا کاسه، سـه تابـشقاب، سـه تـا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قـوطی شیرخشک برای بچه و یـک سـری خـرده ریـز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی کـه خیلـی هم راحت است.» گفتم: «آخه اینطوری که نمی‌شود.» گفت: «دنیـا را گذاشـته‌ام بـرای دنیادارهـا، خانه هم باشد برای خانه دارها!» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
همسر شهید: هر وقت که خوابشو می بینم اولین حرفی که بهم میگه این هست که من تنها خواسته ام ازت این بوده که حجابتو رعایت کنی. هر وقت  خوابشو می بینم حجابم رو تاکید می کنه. هر وقت که خوابشو می بینم صبح که بیدار می شم احساس می کنم که تو خونه ام هسشش. تیرماه سال ۱۳۶۷ وقتی شهید اکبر برای بازگرداندن پیکر یکی از دوستان شهیدش به روستایی مابین پیرانشهر و نقده می رود ، موقع خارج شدن از روستا گلوله ای از سمت اعضای حزب منحله رها شده و گلوی پاک این شهید گلگون کفن را نشانه می رود. اکبر روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی زیاد در همان جا شهد شیرین شهادت را نوشیده و به لقا ء ا... می پیوندد.   دو روز دیگر قرار بود (بعد از یکسال نامزذی) عروسی کنیم. همه داشتند مهیای عروسی می شدند که خبر آوردند اکبر شهید شده است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که می‌خواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.» قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عده‌ای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاك‌ها نماز مـی‌خواندنـد. حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنیـد کـه بچه‌ها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟» آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!» حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـی‌کـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!» 🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره‌اند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت می‌کند، یک جفت کفش سالم بگیر.» گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـین‌هـا خوبست.» رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش نمی‌خواهد.» گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!» گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمی‌کند!» کفـش‌هـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!» گفت: «این کفش‌ها مال بـسیجی‌هـا اسـت، مال من نیست.» گفتم: «مگر فرقی می‌کند، شـما هـم داریـد می‌جنگید.» گفت: «من اینطوری راحت‌ترم.» ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم. گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری می‌کنم! راوی: پدر شهید همت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هشتم نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر
❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده :طیبه دلقندی اسم های ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود . پدرم در علمدار از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود . همۀ فامیل از دور و نزدیـک در خانۀ ما جمع شده بودند . بعد از شـش روز وقتـی دیـده بودنـد خبـري از مـن نیست ، به شهرهایشان برگشته بودند. اما پدر خانه و کوچـه را چراغـان کـرده بـود و انتظـار مـرا مـی کـشید . میگفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمیتوانست بـا او حرف بزند . توي فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر می کردم. آنروز بیـست و هشتم شهریور بود . هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعـه، مسؤولین و مردم . بعد از مصاحبه، سخنرانی و فیلم برداري، هـر آزاده در حلقـه پر مهرِ خانوادهاش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد . در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم . خیلی شکـسته شده بودند . صورت ها پر از چین و چروك و نگاه شان خسته بود. تازه فهمیـدم که عذاب آن ها کمتر از من نبوده است . برادرم در این مدت صـاحب همـسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. میگفتند : - شنیدیم کف پات اتو کشیدن . همه نگرانت بودیم می خواستیم هر چه زودتر ببینیمت . فضا خیلی صمیمی بود . شـور و حـال و احـساسات پـاك و بـی نظیـر . دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم . رسیدیم علمدار ،نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که در ان قدر مردم ،جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود . شرمنده ایـن همه لطف، نمیدانستم چه بگویم . با صحبت های کوتاهی تشکر کـردم و راه افتـادیم . ذوق دیـدن خانـه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم . به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذاشتن از آن وارد خانه شوم . علّت این کار را نمی دانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودنـد، وارد شدن از در خانه، به رؤیا و آرزو شبیه تر بود . انگـار خـدا مـرا دیگربـار از آسمان برای خانواده فرستاده بود . مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سـه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد . بعد از ورود به خانه ، چند ساعتی که گذشت هر چـه نگـاه کـردم پـسر عمویم را ندیدم . علیرضا همزمان با من اعزام شده بود . سـراغش را کـه گـرفتم گفتند : - رفته مسافرت ! با وجودي که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشـحال بـودم ، دلـم گرفته بود . توي ذهنم ، دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و مـی رفتنـد . دلـم هوایشان را کرده بود. هواي همۀ شهدا را. گفتم :نوم - ببرین گلزار شهدا! وارد گلزار که شدیم ، نسیم خنکی می وزید. یکی یکی عکس هایـشان را نگاه میکردم و توي دلم با آنها حرف میزدم : - شماها خیلی خوش شانس بـودین کـه ایـن طـور بـا عـزت رف تـین، کاش...! یکدفعه میخکوب شدم . فکر کردم اشتباه می کنم. دوباره عکس و اسـم را نگاه کردم «. شهید علیرضا نقیپور علمداري .» روي مزارش زانو زدم . گریه امانم نداد . گفتند یک هفتـه بعـد از مفقـود شدن من، علیرضا توي همان عملیات به شهادت رسیده است . علیرضا خیلی پاك بود، برای همین لایق رفتن شد . دلم می خواست تنها باشم، تنها با علیرضا. کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم : - علیرضا! عزیزم ! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سال ها چه بر من گذشت . چهار سال بـا همـه لحظـات سـخت و طاقـت فرسـایش . تمـام رازهاي نگفته ام را هم می دانی. لحظاتی کـه شـاید هـیچ قلمـی نتوانـد آنرا بـه نگارش در آورد .». والسلام علی من اتبع الهدي https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه‌ها چشم که میگشاییم نام کسانی در ذهنمان روشن است که تا همیشه مدیونشان هستیم آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️ یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹 به زیبایی فاتحه وصلوات
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 حاجی گفت: «خب، مبارکت باشد!» بـسیجی دسـت کـرد تـوی جیـبش، گفـت: «حالا پولش چقدر می‌شود؟» حاجی گفت: «هیچی، فقط بـرای صـاحبش دعا کن.» بعد از پیاده شدن آن بسیجی، رو کـردم بـه حاجی و گفتم: «مگه من این کفشهـا را بـرای تو نخریده بودم؟» گفت: «چرا!» گفتم: «پس چرا دادی به او؟» گفت: «شما که دیدی، نیاز داشت.» گفتم: «تو هم نیاز داشتی!» گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگـر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، می‌شوم بسیجی. آن وقت این کفشهـا به درد من میخورد. اینجا من نیازی به آنهـا ندارم. اینها بیشتر به درد بسیجیها میخـورد که توی منطقه هستند!» 🔸 عملیـات خیبـر بــود. داشـتیم مــیرفتـیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید کـه امـام پیـام داده‌اند که جزیره مجنون باید حفظ شود. این پیام یکباره حاج همت را از ایـن رو بـه آن رو کرد. من از عـشق و علاقـه او بـه امـام‌ خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لـب‌می‌گفت:« امام پیام داده‌انـد، بایـد یـک کـاری بکنیم!» بالأخره تصمیمش را گرفـت و گفـت:« بایـد خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.» او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خـود حرام کـرد و تـا لحظـه شـهادت از حرکـت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد. راوی: پدر شهید همت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
همیشه سَمتِ حرم، میدَود گدا دائم چقدر لطفِ شما میرسد به ما دائم
❣ خانمی با بچه به مقر سپاه مریوان آمد گفت: کاک احمد گناه من چیه که شوهرم عضو کومله است و من محتاج نان شبم حاج احمد گفت: از زمانی که من اینجا هستم تا زمانی که از اینجا برم نصف حقوقم رو به این خانم بدید خبر که به گوش شوهرش رسید با جمعی از کومله‌ها خودش را تسلیم حاج احمد کرد 🇮🇷 فونداسیون اصلی این انقلاب بر اساس این تفکرات و رویکردها بنا شده این است که هیچ طوفانی نمی تواند کوچکترین آسیبی به این نظام اسلامی و انقلاب وارد کند، https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣امروز اوراق دست نوشته شهید مصطفی بختیاری را تورق می کردم که این مطلب برای من جلب توجه کرد. در این نوشته، از شهیدی یاد کرده بود که در سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود و توجه او و دیگر رزمندگان را به مسائل عوض نموده بود. این مطلب در ششم خرداد ماه سال ۶۳ در جزیره مجنون و با قلم ایشان نقش بر تاریخ دفاع مقدس گشت. با سرچ در اینترنت به شهید روحانی بزرگوار محمد ابراهیم شایسته رسیدیم که شمه ای از او تقدیم دیدگان دوستان می شود. روح همه شهدا شاد. ❣
❣ روحانی شهید محمد ابراهیم شایسته دوره كاردانی خود را در رشته علوم دينی و معارف اسلامی درس خواند. طلبه و روحانی بود. در كوره‌آجرپزی كار می‌كرد و به عنوان مبلغ در جبهه حضور يافت. يكم فروردين ۱۳۶۱، با سمت مسئول تبليغات در دشت‌عباس توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش خمپاره به صورت و گردن، شهيد شد. پيكرش را در گلزار شهدای شيخان شهرستان قم به خاك سپردند. برادرش مجيد نيز به شهادت رسيده است. ❣
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 توی مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفـت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟» گفتم: «نه، چه‌طور مگه؟» گفت: «خبری از حاجی نداری؟» گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟» گفت: «می‌گویند حاجی زخمی شده.» گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده.» گفت: «چه‌طور؟» گفتم: «حاجی شهید شده!» گفت: «از کجا این حرف را میزنی؟» گفتم: «از آنجا که خـود حـاجی در صـحن کعبه از خدا خواسته کـه نـه اسـیر شـود و نـه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود!»¹ 🔻خاطرات به روایت همسر 🔸 یک شب، پـیش از آمـدن حـاجی بـه پـاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا مـی‌کـردم. در آن بلندی، خانـه سـفیدی را نـشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هـر وقـت آماده شد، دستت را می‌گیرم و می‌کشمت بالا!» 🔸 وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهايمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفـت: «زنـدگی مـن باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شـما را به خدا اگر مطمئن هستید که می‌خواهید بـا من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»² ۱. پدر شهید همت ۲. همسر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁩🍃🌸 دو رکعت عشق 👇 🔻برای گردان غواصی نیرو می خواستند و اصرار داشت که او نیز ثبت نام کنند اما متاسفانه به دلیل اینکه شنا بلد نبود امکانش نداشت ، لذا ناراحت از موضوع روز ها را سپری می کرد تا اینکه از طرف مقررشد کسانی که از لحاظ قدرت بدنی مطلوب تر هستند یک دوره آموزش شنا را طی می کنند و به گردان های غواصی بپیوندند. اونیز که منتظر این فرصت بود وقت را غنیمت شمرد و با سعی و تلاش بیکران خود را به گردان غواصی رسانید . از این موضوع آنچنان شاد و خندان بود و حالتی داشت که تا آن زمان ندیده بودم . عاقبت دلاور مرد صحنه ایثار شهید " احمدکلا نی " در روز 64/11/21 در عملیات والفجر 8لباس حضور در بارگاه حضرت دوست را برتن کرد و بهشتی شد. راوی :حمید رضایی از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک حماسه جنوب -شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ عمليات والفجر هشت تمام شده بود. خيلی از نيروهای قديمی گردان چون حاج زمان شالباف، يا مجيد غزيعلی، خسرو تقوی، رستم منيعاوی و تعدادی ديگر شهيد شده بودند. 🔸 به شهيد حميد محرابی كه دوستی نزديكی با آنها داشت حال عجيبی دست داده بود. اكثر بچه های گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است كه چرا شهيد نشده است. 🔸 شهید «حمید محرابی» که نام پدرش «هیبت اله» است در اول دیماه ۱۳۴۱، در اهواز چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و به عنوان پاسدار برای دفاع از میهن اسلامی پا به جبهه حق علیه باطل گذاشت. سرانجام در منطقه عملیاتی «فاو» در بیست و یکم اسفند ماه ۱۳۶۴، به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای اهواز نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پرده اول: ساعت هفت صبح از خانه جهت اعزام به جبهه حق عليه باطل بیدار شدم. در اعزام نيرو ما را گروه بندی كردند و به پادگان امام حسين(ع) فرستادند. شب را در پادگان امام حسين بوديم و فردای آنروز در كرج مردم ما را بدرقه كردند تا اینکه سوار ماشين شديم. ساعت ۱۱ به پادگان دو كوهه رسيديم. دو روز طول كشيد تا سازماندهی شدیم. اول تخصص من بی سيم چی بود و بعد تغيير دادم و تير بارچی شدم.  روز دوم به ما لباس و تجهيزات دادند. هر روز صبح به صبحگاه می رويم و چقدر شور و هيجان دارم. در چند كيلومتری ما يك رودخانه وجود دارد. ما هرروز كه هوا خيلی گرم می شود به آنجا می‌رويم و بابرادران آب تنی می كنيم. عاقبت بعد از چند روز ما را به رزم شبانه بردند. ساعت ۹ شب راه افتاديم و رفتيم. در بين راه برای ما تله گذاشته بودند. از نيروهای خودی برای آماده شدن در خط یک مين صوتی منفجر كردند. آنقدر صدا داشت كه می خواستيم كر بشويم. ساعت سه شب به تيپ رسيديم. بين راه ما، رود خانه ای بود كه ما با پوتين و لباس از ميان آن گذشتيم و بعد از چند روز مرا با چند تير بارچی ها به آموزش بردند. نفری ۱۵ عدد، تير گرينوف دادند چون ما تير بارچی گرينوف بوديم و ما را با آنها آزمايش كردند. در روز بعد به ما كوله پشتی و قمقمه دادند و فردای آن روز ما را به رزم شبانه بردند. از ساعت دو شب تا دوازده ظهر ما را پياده بردند. ناهار را هم در اردوگاهی كه برای ما درست كرده بودند، خورديم. فرمانده ما، شهيد حميد محرابی به نيروهای تحت امر خود خيلی توجه داشت. با آنها با خوشروئی برخورد می كرد و چنان با آنها صميمی و صادق بود كه تمام نيروهايش به او عشق می ورزيدند. درمأموريت پدافندی بعد از عمليات والفجر هشت وقتی برای بار دوم گردان در خط مقدم فاو مستقر شد، در يكی از شبها باران شديدی باريد و سنگرها كه مقداری از سطح زمين پائين تر بودند پر از آب شدند. ايشان تا زانو در گل و لای فرو می رفتند تا با بچه ها سنگرهای آب گرفته را به شكلی ترميم و باز سازی كند . پس از اتمام كار به يك يك سنگرها سر كشی كرد و از وضعيت آنها با خبر شد. بچه ها بدون شكايت درون همان سنگرهای مرطوب و خيس جا گرفتند. شهيد محرابی روی پنجه های پايش جلوی در سنگرها می نشست نگاهی به درون سنگر می انداخت و با مشاهده اين وضعيت می گفت: بچه ها شرمنده تونم. راوی: شهيد كريمی اهوازی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرده دوم: 🔸 ادای دین يك روز به همراه شهيد محرابی و به اصرار يكی از دوستان به اغذيه فروشی محل رفتيم. دوستمان سفارش ساندويچ داد بعد از صرف آن وقتی خواستيم، حساب كنيم. صاحب مغازه كه حميد محرابی را می شناخت، از گرفتن پول خوداری كرد. شهيد محرابی اصرار داشت كه پول غذا را حساب كنيم چون صاحب آن تازه كارش را شروع كرده بود، اما از گرفتن پول امتناع می كرد. در همين مدتی كه جلوی مغازه چانه می زديم متوجه شديم مغازه دار قصد دارد سردر اغذيه فروشی خود ، عنوان جديدی بنويسد ولی ظاهراٌ با خطاطی كه آمده بود سر مبلغ آن به توافق نرسيده بودند. شهيد محرابی كه ديد همه وسايل خطاطی از قبيل رنگ و برس آماده است به صاحب مغازه گفت: تابلو سردر مغازه را خودم می نويسم و خيلی زيبا هم آن را نوشت. او اينگونه می خواست دين خود را ادا كرده باشد و بدهكار كسی نباشد. راوی: سيد مجتبی احمدی 🔸 نبرد با پای شکسته يكی دو هفته مانده به عمليات والفجر هشت در محوطه چادرهای گردان جعفرطيار، شهيد محرابی در حين بازی واليبال با بچه های بسيجی به زمين خورد و از ناحيه مچ پای چپ آسيب ديد. وقتی با اصرار بچه های گردان به بهداری لشكر رفت معلوم شد پايش شكسته و بايد آنرا گچ بگيرند ولی با مسئوليتی كه وی در گردان داشت به خود اجازه نمی داد كه مدتی دور از نيروهايش به استراحت در خانه بپردازد. وقتي مچ پای او را گچ گرفتند به جای رفتن به مرخصی استعلاجی به محل گردان آمد و با همان پای آسيب ديده كارهای خودش را انجام می داد.  تا اينكه دستور حركت گردان به منطقه عملياتی صادر شد و به حميد محرابی از طرف فرماندهی گردان گفته شد به علت اينكه پای شما در گچ است، نمی توانيد در اين مأموريت گردان را همراهی كنيد. حميد خيلی اسرار كرد ولی فايده نداشت حتی دليل آورد كه من فرمانده گروهانم چطور نيروهايم بدون داشتن فرمانده در عمليات شركت كنند. او وقتی ديد حرف فرماندهی گردان تغيير پذير نيست و مدام می گويد: بر بيمار جهاد واجب نيست و نمی توانی گردان را همراهی كنی با يك چاقوی ميوه خوری كه نيمی از لبه آن اره مانند بود گچ پايش را بريد و به دور انداخت و با همان وضعيت بدون آنكه ناله و شكايتی داشته باشد، در عمليات والفجر هشت شركت كرد. راوی: غلامعلی معلی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1