#شهیدانه
▪️ #شهید_عباس_کردانی، قصه ای عجیب دارد، شاید عجیبتر از هر شهید دیگری، زندگی زاهدانه در اتاقی کوچک در زمین کشاورزی به دور از آدم های دنیا زده داشت از خواب #امام_رضا علیهالسلام که ساعت و روز و سال وشهادتش را به اون خبر داده بود تا آشنایی بسیارش با علوم غریبه، عباس را متفاوت از همه کرده بود اما هیچکدام از اینها، کرامت عباس نبود، کرامت عباس #اخلاص او و #گمنامی اش بود. از این شهید صحبت کردن و نوشتن، سخت است و سخت تر به تصویر کشیدن چهره و مسیر صیرورت شهید است.
🗓 ۲۰ اسفند سالروز تولد زمینی شهید مدافع حرم #عباس_کردانی
📿هدیه به روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دهم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
💥یکی دیگر از حکایت هاي تکراري و بهانه هاي آزار و اذیت ، آمـار بـود . روزی شش بار آمار می گرفتند. صبح اول وقت یک بند برای هواخوری بیـرون می رفت. وقتی ساعت هشت در را باز مـی کردنـد بنـدهایی کـه داخـل بودنـد شمارش می شدند. بار دوم ساعت ده وقتی بندی داخل می آمد یا نوبـت بیـرون رفتنش بود . بار سوم ساعت دوازده که بند دوم از بیرون برمی گشت.
بار چهارم ظهر وقت تقسیم غذا . مسؤولین غذا به ازا ی هـر ده اسـیر ، هـشت ظـرف غـذا
داشتند. آمار چهارم با توجه به تعداد ظرفها انجام میشد . بار پنجم بعد از ظهر وقت هوا خوری و بار ششم آخرین هوا خوری کـه تمام می شد. ساعت پنج ، آمار با دفعه هاي قبل فرق می کرد. اینبار افسر پادگـان خودش برا ي شمارش می آمد.
.شمارش آخر که تمام می شد، همه داخل بنـد هـا
بودند تا فردا صبح که دوباره افسر می آمد. در ها به هـیچ عنـوان بـاز نمـی شـد ؛حتّی اگر کسی در حال جان دادن بود .صبح به ستون یک بیرون می رفتیم. روي کف پا نشسته ، زانو هـا را بغـل
میگرفتیم. سر روی زانو بود و دست ها از جلو زانو ها را بغـل مـی کـرد . حتّـی برای یک لحظه اجازه بالا آوردن سر را نداشتیم . ردیف ها پنج نفره بود . بیست ردیف که می شـمردند ، آمارشـان درسـت میشد.
نگهبان به اولین نفر هر ردیف یک ضربه کابل می زد و جلو مـی رفـت .صدای نتراشیده اش مثل زنگ توي سرمان می پیچید. واحد، اثنان ، ثـلاث ، اربـع ،بیست تا میشمرد و میرفت . گاهی که عصبانی بودند یا قصد اذیت داشتند ، می گفتند که اشتباه شـده .اینبار از آن طرف ردیف، به کمر نفرات اول کابل می زدند و جلو می رفتنـد . بـا
همۀ این آزارها سعی میکردیم امید را در خودمان زنده نگهداریم .
عصر که آمار تمـام مـی شـد بـا هـم از ماجراهـای آنروز مـی گفتـیم و میخندیدیم. یکی از نوع کتک خوردنش تعریف می کرد و آن یکی از برخـورد نگهبان با خودش. هم حالمان بهتر میشد و هم وقت میگذشت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_یازدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥هر اسیر ماهانه یک و نیم دینار یـا هـزار و پانـصد فلـوس بـه صـورت بن های کاغذی دریافت می کرد. این مقدار تقریباً معادل چهل تومان پول ما بود .
فروشگاه کوچکی توی اردوگاه با دادن همین کاغذ ها امکان خرید را بـرای مـا فراهم میکرد .
سیصد فلوس از هزار و پانصد فلوس برای خرید های اجباری میرفـت . مثلاً تیغ و عود . تیغ برای استفاده شخصی و عود برای سوزاندن توی آسایشگاه و از بین بردن بوی بد .
هزار و دویست فلوس باقی مانده، مبلغ خیلی کمی بود؛ اما همان قدر هم غنیمت بزرگی به شمار میرفت .
فروشگاه هم چیز زیادی نداشت . شـکر، بیـسکویت ، شـیر خرمـا، شـیرخشک ، خمیر دندان و خمیر ریش . ثبت نام می کردیم و بعد مسئول فروشـگاه وسایلمان را تحویل میداد .
دو ماه اول که به اردوگاه آمده بودیم از صبحانه و چـایخبـری نبـود . خوردن یک استکان چای به رؤیایی شیرین شبیه تر بـود تـا واقعیـت . بعـد کـه صبحانه برقرار شد ، روزانه دو نان جو وسمون مـی دادنـد؛ یـک اسـتکان چـای غلیظ و شوربا .
بیشتر قسمت های نان خمیر بود و ما همین قطعه ها را خشک میکـردیم تا در مواقع گرسنگی با برنج مخلوط کنیم . چای آنقـدر کـم شـیرینی بـود کـه
تقریباً همۀ ما با بن هایمان شکر میخریدیم تا بتوانیم آنرا بخوریم .
شورباي عراقی ها شبیه عدسی ما بود؛ با این تفاوت کـه ، فقـط عـدس و برنج داشت؛ بدون هیچ ادویه، رب یا طعم دهنده ی دیگر .سهمیۀ هر اسیر بسیار کم بود . نهار هر نفر هشت قاشق برنج داشـت بـا خورشت. این خورشت پیاز آب پز، بادنجان پوست نکند ه آبپـز و در بهتـرین
شکل، گوجه فرنگی آب پز بود .
براي شام گـاه مـرغ مـی دادنـد و گـاه گوشـت
گاومیش. هر مرغ یک کیلو و دویست گرم ی برای شانزده نفر . گوشت ها را تکه تکه می کردیم و توی ظرف می گذاشتیم. گوشت ها بـدون هـیچ ادویـه اي فقـط آبپز میشد. جمعه هم سهمیه نداشتیم و شب فقط خوراك لوبیا میدادند .
نحوه توزیع غذا به این صورت بود که هر آسایشگاه تقریبـاً صـد اسـیر داشت. این تعداد به هشت گروه چهار نفره تقسیم می شدند.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔻 با عرض سلام
و گرامیداشت روز شهید و شهادت
امروز
میزبان دلنوشته های زیبای شما در وصف شهدای گرانقدر در کانال شهدای حماسه جنوب خواهیم بود.
مطالب خود را به لینک زیر ارسال فرمایید.
@Jahanimoghadam
🍂
❣ شهادت به خون و تیر و ترکش نیست ، آن روز که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم ... / صادق عباسی
❣ ای شهیدان! کاش می شد شافع ما هم شماها می شدید....
عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنها زیر خاک / علی احمدزاده
❣ می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه
❣ شهادت قسمت ما میشد ای کاش، شهدا خیلی دلم گرفته دلم از زمینیان گرفته یکشب از آسمان صدایم کنید. یکی مثل شما و شهید مسلک میخواهم.
❣
❣ ای شهدای گمنام و ای غلطیده شدگان در سرب های سرد و سنگین که به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق گذاشتید. اینجا کجاست؟ ما کیستیم… شما که بودید؟ و کجایید؟
بر مزار کدامتان بگرییم که بغض امان نمی دهد، بگرییم، گریه مگر دوا کند… می گرییم اما زهی تاسف که گریه نیز دوا نمی کند!
❣شهدا توانستند، آمده ایم تا ما هم بتوانیم! ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده!
❣شهادت به خون و تیر و ترکش نیست ، آن روز که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم ... / صادق عباسی
❣ای شهیدان کاش می شد شافع ما هم شما ها می شدید.... عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنها زیر خاک / علی احمدزاده
❣می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه.
❣ شهادت قسمت ما میشد ای کاش، شهدا خیلی دلم گرفته دلم از زمینیان، یکشب از آسمان صدایم کنید. یکی مثل شما و شهید مسلک میخوام
❣ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم . ای شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی خوش به حال آن شبی که تو به آن نور می دهی تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین در آسمان ها بودم.
❣گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است
وگرنه همه اجر ها در گمنامیست
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه می کشند
❣سلام بر تربت پاک شهدا. سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند. سلام بر شما!
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_دوازدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥 بچهها صمیمیتر با هم غذا می خوردند. دور ظـرف مـی نشـستیم . ابتـدا آنرا از وسط نصف می کردیم. هفت نفر جلو می رفتند و غذا می خوردند و بعد
هفت نفر باقی مانده سهمیۀ غذا آنقدر کم بود که همیشه گرسنه بـودیم . گـاه ضـعیفتر هـا از شدت گرسنگی زباله ها را به امید یافتن تکّهای نان زیـر و رو مـی کردنـد . اگـر عراقیها متوجه میشدند به شدت تنبیهشان میکردند .
بعضی شب ها خواب ایران را می دیدم؛ خواب کوچـه پـس کوچـه هـای شهرم؛ خواب دوستان و خانواده ولی... .
از خواب که می پریدم در تنگنای سرد و تاریک اسارت بودم . دور و برم پر از بچههایی بود که از سرما مچاله شده بودند .
هر از گاه از دور دست صدای ماشین هایی که از جاده عبور مـی کردنـد
به گوش میرسید. با خود میگفتم :
- کاش توی اون جاده سوار ماشـینی بـودم کـه طـرف مرزهـای ایـران
میرفت .
عراقـیهـا بـه ریـش خیلـی حـساس بودنـد. هـر کـس ریـش داشـت
میگفتند: «حرس خمینی»
هر پانزده روز نصف تیغ مـی دادنـد کـه ریـشمان را بزنیم. گاه که فاصله زیاد می شد به دو نفر نصف تیغ می دادند و آن ها باید سـر، ریش و موهای زائدشان را میتراشیدند. وقتی کار تمام می شد نگهبان هـا تیـغ هـا را جمـع مـی کردنـد . آنهـا از خودزنی یا درگیری های اسرا وحشت داشتند و هـیچ شـئ برنـده ای دسـت مـا نمیگذاشتند. حتّی قاشق هایی که با پول خودمان خریده بودیم مرتب وارسـی میشد که تیز نشده باشد .
زمان زیادی لازم نبود که بچههای خوب و مخلـص خودشـان را نـشان بدهند. اینها خود را به آب و آتش می زنند و برای هر کاری آماده اند. از بـردن و خالی کردن سطل دستشویی تا تمیز و پر آب کردن و برگرداندن آن . شستشوی ظر فهای غذا و کف آسایشگاه، آوردن ظرف هـای سـنگین غـذا و هـر کـار و زحمتی که بتوان فکرش را کرد .
تصور کنید ما چه حالی داشتیم وقتی همین بچهها را به بـدترین شـکل شکنجه می کردند. عراقیها با شکنجۀ آنهـا از بقیـه زهرچـشم مـی گرفتنـد. بـا
بستن طناب به دستهایشان آن ها را آویزان می کردند. سرمای تکریت چند درجه زیر صفر بود. آب سرد روی سر و پایشان میریختند و بعد شروع میکردند بـه زدن. از همه تنشان خون میآمد و از شدت درد از هوش میرفتند.
برای ادامه باید به هوش می آمدند. برای همین نمک روی زخم هایشان میپاشیدند. با درد و ناله بیدار میشدند و بعثیها دوباره شروع میکردند.
نوع دیگری از تنبیه، شکنجه با خورشید بود. خودشان توی سـایه روي صندلی می نشستند و اسیر باید به خورشید نگاه می کـرد. اگـر سـرش را کمـی پایین می آورد یا اندکی پلک ها را جمع می کرد از پشت بـا کابـل تـوی سـرش میزدند. گاه این کار آن قدر ادامـه مـی یافـت کـه اسـیر بینـایی اش را از دسـت میداد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
سفر کرده ام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را
من اینجایم ای آشنای برادر
همان جا که دادی به من دفترت را
همان جا که با اشک و اندوه خواندی
برایم غزل واره ی آخرت را
کجایی که چندی است نشنیده ام من
دعاهای پر سوز و درد آورت را
تو را زنده زنده مگر دفن کردند
که بستند دستان و پا و سرت را
پس از این من ای کاش هرگز نبینم
نگاه به درمانده مادرت را…
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ شهید والا مقام
حمید معینیان
🔅با پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوست و تمام همت خود را جهت نیروسازی بکار گرفت و با آغاز جنگ تحمیلی در مسئولیت های مختلف از جمله جانشین و مسئول واحد اطلاعات جنوب، مسئول واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا، مسئول طرح و عملیات سپاه هشتم قدس منطقه ۸ ایفای نقش نمود و در ادامه خدمت به لحاظ ضرورت آموزش مجدداً به پادگان شهید حبیب اللهی مأمور و به عنوان جانشین معاونت آموزش مرکز آموزش پادگان شهید حبیب اللهی مشغول به خدمت گردید. ضمن اینکه در عملیات یاور فرماندهان قرارگاه کربلا بود و سرانجام آن جوان وارسته سپاه حضرت روح الله در ادامه عملیات کربلای ۴ بر اثر بمباران خوشه ای هواپیماهای دشمن، خورشید جسمش غروب کرد و روح بلندش در آسمان شهیدان طلوع کرد.
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
#کرامات_شهدا🕊🕊🕊
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
امروز بیان کرامتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده دل خودشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ...
و چه زیباست کرامات الهی از دست بریده این قتیل کربلا و نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده از شهادت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ما همراه باشید 👇👇👇
❣ #ترک_اندیمشک
وقتی برای چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسی توجه ای نكرد ،
دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل میدهد متنفر شدم ، تنفری عميق درونم را پاره پاره ميكند . . .
آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حاليكه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم .
همراه باشید 👇👇👇
❣ #استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
❣#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايی ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جوانی غرق در نور وارد شد به راحتی نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمی نبود ، با نگاهی عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمی جلو آمد و گفت: برويم ؟
گفتم كجا؟
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را میدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقی شكسته به دور خودم پيچ و تاب می خورم و او چون ناخدايی مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
❣#حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹
نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودی ، مگر نخواسته بودی،
گفتم: بله گفته بودم ، اما تو كی هستی؟
گفت: نمی شناسی؟
گفتم: معلوم است كه اهل قبله و دل هستی،
گفت: منم اسماعيل ،
گفتم :كدام اسماعيل ،
گفت : #حاج_اسماعيل_فرجوانی
و بلافاصله دستم را گرفت . . .
👇👇
❣ #مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد. سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمی دانم!
او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمی گذارم بچه ام را ببری ، او زن و بچه دارد، به خدا نمی توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمی گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را می كشيد و اصرار به بردنم می كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و می كشيد، بين رفتن و ماندن، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور...
در برزخی عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
❣ #دست_غیبی
صبح، طبق معمول رفتم سر کار سد مارون، با بچه ها بودم، دستگاه حفاری ۲۵۰ را روشن كردم. هنوز چند دقيقه ای از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكی از ماشينهای عبوری سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر از يك ساعت شيلنگ را درست كردم. داشتم با تعمير كار حساب و كتاب می كردم كه بوق زدن اتومبيلی نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود می خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردی بود ميان سال با محاسنی جو گندمی .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمی يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقای زردكوه فكر می كنم ماشين روی هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزی نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكونی كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشی كرده بودند. يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت...
ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت و راننده هيچ گونه كنترلی روی ماشین جیپ استيشناش نداشت.
با آرامش عجيبی داخل ماشين نشسته بودم و منتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤيای صادق جلوی چشمانم رژه میرفتند. دلم می خواست در عالم بيداری حاجی موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود...😭
ماشين بعد از پيچ و تابهای زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتی پياده شديم يكی از چرخهای ماشين روی هوا داشت می چرخيد ، مردی كه همراهمان بود گفت
"يك دستی ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است ."
👇👇
❣ #بهبهان_مسجد_سيد
شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ،
مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . .
نا كجا آباد دل اين جا نبود
غربت پروانه ها اينجا نبود
عالم و آدم چو هم پيمان
پيش چشم مستشان دريا نبود
بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ، دلم گرفته بود ، در حال و هوای خودم بودم كه ياد بدهی غدير افتادم ، چكی كه كمتر از ۴۸ ساعت ديگر بايد پاس می شد دقيقاً يك ميليون ريال.
در آن تاريكی و سكوت با لبخند گفتم خوب #حاج_اسماعيل مسئله تصادف امروز كه حل شد، اما بحث بدهی ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است.
صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسئول كارگاه آقای سرانجام شما را كار دارند.
گفتم: چه مسئله مهمی پيش آمده كه حاجی مرا خواسته، آن هم اول وقت كاری كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم .
با حاج بيژن سرانجام مسئول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتی وارد دفتر شدم حاجی به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست.
گفتم براي چی؟
گفت مقداری آهن آلات اوراقی بوده فروختيم و اين مبلغ را برای غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيشآمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجی شد . او گفت اين پول برای شما است ،
(کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟)
👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊
❣
❣ #بوسهای_بر_گل_سرخ🌹
در افكار خودم بودم كه عباس اسلامی پور آمد و گفت: اسماعيل آمده
گفتم: حاج اسماعیل؟
گفت: بله ، سيد مرتضی شفيعی هم آمده و فردا صبح از صحن علی بن مهزيار مراسم استقبال از بچه ها شروع ميیشود.
. . اسماعيل! از لحظه ایی كه گفتند آمده ای همه اش به دستان تو فكر می كنم ، يعني ميی شود باز هم بيايی و دست مرا بگيری،
مي شود باز هم بگويی بيا برويم . .
جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوی كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند. تابوت گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو می رفتند و ما دوان دوان می رفتيم تا به جمعيت برسيم .
من همه اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته اش ميرسد توفيق ديدارت چگونه حاصل میشود عزيز دلم . . .
نفس نفس ميزديم از دور كه نگاه مي كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادی تابوت كه دلهای ما در آن قرار داشت به سمت جلو می رفتند .
چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتی به عقب آمد. راست آمد و خورد به صورتم بی اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه هايم در گرمایی لذت بخش داشت میسوخت .
چشمان خيسم ناگهان روی شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجوانی.
دلم شكست يعنی بعد از اين همه سالها . . .
دوباره چيزی در درونم جوشيد و جوشيد ، صدایی زيبا در گوشهايم نجوا كرد كه :
#دلواپس_نمازهايتان_باشيد ،
#دلواپس_قلبتان_باشيد ،
#دل_نگران_فردای_حضورتان_باشيد ،
دل نگران دل شكسته #علی(ع) باشيد ،
علمدار خوبی برای #ولايت باشيد و گفت و گفت . . . .
اين نجوا با صدای دريا يكی شد دريا بود و آب و قطره های فراوانی كه شده بودند دريا . . . .
السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين
انديمشك – موسسه فرهنگی غدیر
#مرتضی_طيبی
❣