❣
#کرامات_شهدا🕊🕊🕊
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
امروز بیان کرامتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده دل خودشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ...
و چه زیباست کرامات الهی از دست بریده این قتیل کربلا و نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده از شهادت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ما همراه باشید 👇👇👇
❣ #ترک_اندیمشک
وقتی برای چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسی توجه ای نكرد ،
دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل میدهد متنفر شدم ، تنفری عميق درونم را پاره پاره ميكند . . .
آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حاليكه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم .
همراه باشید 👇👇👇
❣ #استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
❣#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايی ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جوانی غرق در نور وارد شد به راحتی نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمی نبود ، با نگاهی عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمی جلو آمد و گفت: برويم ؟
گفتم كجا؟
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را میدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقی شكسته به دور خودم پيچ و تاب می خورم و او چون ناخدايی مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
❣#حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹
نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودی ، مگر نخواسته بودی،
گفتم: بله گفته بودم ، اما تو كی هستی؟
گفت: نمی شناسی؟
گفتم: معلوم است كه اهل قبله و دل هستی،
گفت: منم اسماعيل ،
گفتم :كدام اسماعيل ،
گفت : #حاج_اسماعيل_فرجوانی
و بلافاصله دستم را گرفت . . .
👇👇
❣ #مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد. سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمی دانم!
او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمی گذارم بچه ام را ببری ، او زن و بچه دارد، به خدا نمی توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمی گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را می كشيد و اصرار به بردنم می كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و می كشيد، بين رفتن و ماندن، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور...
در برزخی عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
❣ #دست_غیبی
صبح، طبق معمول رفتم سر کار سد مارون، با بچه ها بودم، دستگاه حفاری ۲۵۰ را روشن كردم. هنوز چند دقيقه ای از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكی از ماشينهای عبوری سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر از يك ساعت شيلنگ را درست كردم. داشتم با تعمير كار حساب و كتاب می كردم كه بوق زدن اتومبيلی نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود می خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردی بود ميان سال با محاسنی جو گندمی .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمی يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقای زردكوه فكر می كنم ماشين روی هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزی نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكونی كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشی كرده بودند. يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت...
ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت و راننده هيچ گونه كنترلی روی ماشین جیپ استيشناش نداشت.
با آرامش عجيبی داخل ماشين نشسته بودم و منتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤيای صادق جلوی چشمانم رژه میرفتند. دلم می خواست در عالم بيداری حاجی موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود...😭
ماشين بعد از پيچ و تابهای زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتی پياده شديم يكی از چرخهای ماشين روی هوا داشت می چرخيد ، مردی كه همراهمان بود گفت
"يك دستی ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است ."
👇👇
❣ #بهبهان_مسجد_سيد
شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ،
مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . .
نا كجا آباد دل اين جا نبود
غربت پروانه ها اينجا نبود
عالم و آدم چو هم پيمان
پيش چشم مستشان دريا نبود
بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ، دلم گرفته بود ، در حال و هوای خودم بودم كه ياد بدهی غدير افتادم ، چكی كه كمتر از ۴۸ ساعت ديگر بايد پاس می شد دقيقاً يك ميليون ريال.
در آن تاريكی و سكوت با لبخند گفتم خوب #حاج_اسماعيل مسئله تصادف امروز كه حل شد، اما بحث بدهی ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است.
صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسئول كارگاه آقای سرانجام شما را كار دارند.
گفتم: چه مسئله مهمی پيش آمده كه حاجی مرا خواسته، آن هم اول وقت كاری كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم .
با حاج بيژن سرانجام مسئول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتی وارد دفتر شدم حاجی به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست.
گفتم براي چی؟
گفت مقداری آهن آلات اوراقی بوده فروختيم و اين مبلغ را برای غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيشآمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجی شد . او گفت اين پول برای شما است ،
(کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟)
👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊
❣
❣ #بوسهای_بر_گل_سرخ🌹
در افكار خودم بودم كه عباس اسلامی پور آمد و گفت: اسماعيل آمده
گفتم: حاج اسماعیل؟
گفت: بله ، سيد مرتضی شفيعی هم آمده و فردا صبح از صحن علی بن مهزيار مراسم استقبال از بچه ها شروع ميیشود.
. . اسماعيل! از لحظه ایی كه گفتند آمده ای همه اش به دستان تو فكر می كنم ، يعني ميی شود باز هم بيايی و دست مرا بگيری،
مي شود باز هم بگويی بيا برويم . .
جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوی كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند. تابوت گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو می رفتند و ما دوان دوان می رفتيم تا به جمعيت برسيم .
من همه اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته اش ميرسد توفيق ديدارت چگونه حاصل میشود عزيز دلم . . .
نفس نفس ميزديم از دور كه نگاه مي كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادی تابوت كه دلهای ما در آن قرار داشت به سمت جلو می رفتند .
چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتی به عقب آمد. راست آمد و خورد به صورتم بی اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه هايم در گرمایی لذت بخش داشت میسوخت .
چشمان خيسم ناگهان روی شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجوانی.
دلم شكست يعنی بعد از اين همه سالها . . .
دوباره چيزی در درونم جوشيد و جوشيد ، صدایی زيبا در گوشهايم نجوا كرد كه :
#دلواپس_نمازهايتان_باشيد ،
#دلواپس_قلبتان_باشيد ،
#دل_نگران_فردای_حضورتان_باشيد ،
دل نگران دل شكسته #علی(ع) باشيد ،
علمدار خوبی برای #ولايت باشيد و گفت و گفت . . . .
اين نجوا با صدای دريا يكی شد دريا بود و آب و قطره های فراوانی كه شده بودند دريا . . . .
السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين
انديمشك – موسسه فرهنگی غدیر
#مرتضی_طيبی
❣
#شهید_حمیدرضا_اسلامی_فر❣
مواظب باشید که با وسوسه منافقین از صحنه بیرون نروید که در این صورت خون شهدا پایمال می شود .
از خدا بخواهید که مارا از خواب غفلت بیدار کند تا همانطور که خون دادیم ، پیام آنرا هم در یابیم .
عاشقانه به گرد ( امام) بچرخید واز نورش استفاده کنید وسعی کنید از امتحان الهی سالم بدرآئید .
امتحان ما شهادت ما است که چقدر شیرین است (احلی من العسل )
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست بلکه زنده است شهیدی که حیاتش زفنا است
#وصیت_شهدا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
دل بہ نــگاه اولین
گشت شکار چشم تـــــو
زخـــــم دگـــــر چہ مے زنی
صید ِبہ خـــــون تپیده را...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سیزدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥یکبار اسم من به عنوان مخالف رد شد . وقتی مـرا بیـرون بردنـد ، یـک
استوار خائن به نام اسماعیل... مسؤول تنبیه من شد. ابتدا مرا مجبور کرد خـودم را توي حوضچۀ لجن بسته بیندازم . با بدن خیس مـی رزیـدم . بـا صـداي بلنـد
فرمان داد :
- یک! دو! سه! بدو! سریع !
به نفس نفس افتاده بودم. میخندید :
- پشتک بزن !
پشتک میزدم. فریادش بلند شد :
- حالا انگشتت رو بذار روي زمین روي سرت بچرخ !
سرگیجه گرفته بودم.
ادامه میداد :
-سینه خیز! ... کلاغ پر! ... سریع! ... .
من از پا افتاده بودم و او با کابل میزد .
وقتی فهمیدند جعفر یوسفی پاسدار است او را بـراي شـکنجه بـا خـود بردند. مدت ها خبري از او نداشتیم ولی خوشبختانه زنده به میان مـا برگـشت .
هر بار که براي آمار می آمدند می پرسیدند یوسفی جلو می رفت. نگهبان دو کشیده محکم توي گوشـش مـیزد . او
آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که با همان دو کشیده از حال میرفت .
نگهبان عصبانی میگفت :
قبل از اسیر شدن عراقی میکشی؟ ها؟
محمدامین یزدي بود . یک پسربچۀ چهارده ساله کـه وقـت اسـارت بـه
صدام فحش داده بود . در فاصله هاي زمانی مختلـف مـی بردنـدش اسـتخبارات بغداد .
خودش می گفت که زیر دستگاهی شبیه دستگاه پـرس مـی گذاشـتندش.
مثلاً اگر دور کمر محمدامین پنجاه سانت بـود، دسـتگاه را روي چهـل سـانت
تنظیم میکردند و دل و رودة او را از اطراف تحت فشار میگذاشتند .
محمد امین روانی شده بود و نیمه هاي شب یکدفعه بـا سـر و صـدا از جا می پرید. داد و هوار می کرد و گاه ضجه میزد . انرژي اش آن قدر زیاد می شد
که مجبـور مـی شـدیم چنـد نفـري نگهـش داریـم . هرچیـزي دم دسـتش بـود
میشکست، بدون اینکه بفهمد چه میکند .
یک نفر آب می آورد و رویش می ریخت. تکان شدیدي می خورد و بعد طوري نگاهمان میکرد که انگار تازه ما را دیده است. بهتآلود میگفت :
- فهمیدین دوباره جنّا اومده بودن منو با خودشون ببرن؟ فجیعترین شکنجه اي که اتفاق افتاد ، وقتی بـود کـه یکـی از بچههـاي اطلاعات عملیات سپاه مشهد را شناسایی کردند . رضایی را بردند حمام . شیـشه روي کمرش گذاشتند و آن قدر با کابل و باتون روي شیشه ها زدنـد کـه خـرد شد. مجبورش کردند روی شیشه ها غلت بزند. پاهایش را فلک کردند و آن قدر زدند که انگشتهایش شکست. با انبر دست ناخن هایش را کشیدند و آخـر سـر
آنقدر آب جوش رویش ریختند که گوشت تـنش پخـت و بنـد بنـدش از هـم
گسست .
مدت زیادي حمام را تمیز کردند. حتی بعد از گذشت زمـان طـولانی آثار خون و گوشت این شهید مظلوم در گوشه و کنار به چشم میخورد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهاردهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥از این شکنجه ها و تنبیه هاي وقت و بی وقت چنـد هـدف داشـتند. اول
بدبین کردن بچهها به هم و ایجاد اختلاف و تفرقـه میـان سـپاهی و ارتـشی و
بسیجی؛ دوم جاسوس پروري. همیشه چند نفر پیدا می شدند که تـاب و تحمـل
شکنجه و آزار را نداشتند و با دشمن کنار میآمدند .
•••
اواسط اردیبهشت هوا سرد بود. از زخـم هـایم چـرك و خـون بیـرون می آمد. نیمههاي شب براي خوردن آب بلند شدم و سر سطل آب رفتم . وقتـی برگشتم دیدم بغل دستی ام توي خواب غلت زده و جاي مرا گرفتـه اسـت . هرچه کردم نتوانستم پتوهایم را بردارم. از سرما مچاله شده بودم . پنج پنجـره بـاز بود و دو تا هواکش و سه تا پنکه کار می کرد. از جـا بلنـد شـدم و پنکـه هـا را خاموش کردم .
اتفاقاً نگهبان که قیس نامی بود متوجه شد. با عصبانیت پرسید :
- چه کسی پنکه رو خاموش کرد؟
خودم را به خواب زدم . قـیس سـؤالش را تکـرار کـرد . دوبـاره سـاکت ماندم. رفت و مسئول آسایشگاه را بیدار کرد و با غیظ به او گفت : تا معلوم نشه چه کسی پنکـه رو خـاموش کـرده ، فـردا همـه تنبیـه میشن !
وقتی دیدم اینطور است بلند شدم و گفتم :
- من بودم !
پوزخند زد. سري تکان داد و با حالتی خط و نشاندار رفت :
دوباره که دراز کـشیدم از فکـر وخیـال خـوابم نمـی بـرد . چـشمانم در تاریکی روي پنکه اي که میچرخید و به من دهن کجی مـی کـرد ، ثابـت مانـده بود .
- خورشید که بالا بیاد چی بر سرم میارن؟
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
شهیدی که حاجقاسم به او میگفت "امامزاده"
وقتی مجید دیپلمش را گرفت، انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعضی از همکلاسیهایش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتند، اما جنگ تحمیلی شروع شده بود و با اینکه مجید شاگرد اول در استان بود، غیرتش قبول نکرد جبهه را خالی بگذارد و به خارج از کشور برود.
شهید سیلاوی و همرزمانش به عنوان اولین گروهها از اهواز به جبهه رفتند.
حاجقاسم سلیمانی در همان اوایل جنگ از طریق سپاه کرمان به خوزستان آمد و به این جوانان پیوست و پاگیر جبهه شد. قرار بود عملیات شهیدان رجایی و باهنر اجرا شود. خیلیها شهید شدند. سردار شهید مجید سیلاوی هم جزو شهدای این عملیات بود که در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ به شهادت رسید.
حاجقاسم بعدها در مورد او گفته بود: «همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
👇👇
❣ برادر شهید می گوید: «مجید میگفت بنیصدر ضد سپاه است؛ او یا به ما تجهیزات نمیدهد یا سهمیه کمی میدهد. یکبار مجید تعریف میکرد که در محاصره ۲۰۰ تانک عراقی بودیم و با سلاحهای کم باید مقاومت میکردیم. وقتی میخواستیم تانکها را بزنیم باید سعی میکردیم تیرمان به خطا نرود. چون کمبود مهمات داشتیم یک تانک از اول، یک تانک از وسط و یک تانک از آخر را زدیم و با این کار آرایش نظامی دشمن بههم خورد؛ بعد عراقیها فرار کردند. حتی یک تانک را زدیم و دیدم که همچنان گاز میدهد، ولی حرکت نمیکند. آرام آرام به سمت تانک رفتیم و دیدیم راننده تانک کشته شده و پایش روی پدال گاز است. مجید خیلی از کمبود سلاح ناراحت بود و برایمان تعریف میکرد نیروهای سپاه حمیدیه میخواستند عملیات کنند، اما اسلحه کافی نداشتند. مجید به نیروهایش میگوید برویم و از جبهه بعثیها در آبادان اسلحه بیاوریم، به اتفاق نیروها به انبار مهمات عراقیها میروند و تعداد زیادی سلاح میآوردند و با همان سلاحها عملیات موفقیتآمیزی انجام میدهند.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣«در ابتدای جنگ تمام نیروها از سپاههای استانی در خوزستان جمع میشدند. سردار شهید حاجقاسم سلیمانی هم از کرمان به خوزستان آمده بود و در عملیات شهیدان رجایی و باهنر حضور داشت. حاجقاسم در این عملیات با سردار علی هاشمی و مجید آشنا میشود. وی در صحبتهایش اذعان داشت که همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است. حتی حاجقاسم چند ماه قبل از شهادتش به اهواز آمده بود، به اتفاق سردار شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت، ولی عصر (عج) خوزستان سر مزار مجید رفت و گفت شهید مجید سیلاوی در تابستان گرم روزه میگرفت. در سفری که حاجقاسم به اهواز داشتند در حسینیه ثارالله اهواز در جمع مردم گفتند: "شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک امامزاده است."
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
#شهیدانه
🔻ساعت حدود ۲ بعدازظهر ۱۳ بهمن ۹۴ بود داشتم از درد جراحتی که وارد شده بود به شکمم به خودم میپیچیدم که #ابوصلوات از بچه های دزفول اومد سمت مقر ادوات، خبرهای ضد ونقیضی از آمار واسامی #شهدا اومده بود ودقیق معلوم نبود که کی شهید شده.
از ابوصلوات پرسیدم کیا شهید شدن از بچههای اندیمشک گفت: از گروهان ما که آقای چگله فرمانده بوده مجروح شده و اون پسر لاغره که برامون شبهای جمعه حلوا درست میکرد هم شهید شد. 😔
نفهمیدم کی رو میگفت تا فردا وقتی برگشتیم عقب دیدم بچههای اندیمشک جمع اند دویدم سمتشون از آقای رحیمی پرسیدم اندیمشکی کیه از گروهان آقای چگله شهید شده.
بغض گلوشو گرفت و #اشک تو چشاش حلقه زد وسر رو پایین انداخت با بغض گفت #احمد...
دست انداختیم گردن و....
🔖به نقل از یکی از همرزمان شهید مدافع حرم #احمد_حاجیوند_الیاسی
#اندیمشک