eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و بیستم: سرطانی به اسم حسین مجید مدتی که گذشت و داشت اوضاع عادی می‌شد ، از حجم کتک و اذیتا کاسته شد و لفته و بقیه نگهبانا، علی‌رغم همه مشکلاتشون مقداری آروم و قابل تحمل‌ شده بودن، با سرطانی به اسم گروهبان حسین مجید، مواجه شدیم. حسین مجید از نگهبانای تکریت یازده بود و بخاطر قد کوتاه و شکم گنده و هیکل بی قواره‌اش خود عراقیا هم مسخره‌ش می‌کردن. انگار همیشه‌ی خدا نه ماهه حامله بود. هر روز سهمیه‌ش شده بود یه سیلی که وقت بیرون رفتنمون از اتاق به همه می‌زد. البته بجای کف دست، دستشو مشت می‌کرد و چون قدش کوتاه بود و اکثر بچه‌های ما بلند قد بودن برای اینکه بتونه مسلط باشه، می‌رفت رو یه بلندی و با تموم قدرت می‌کوبید تو صورت بچه‌ها. درد و سنگینی این مشت از لگد یه الاغ نر هم بیشتر بود و ضرب دستش اونقد سنگین بود که گاهی یه نفر پرت می‌شد و سرش گیج می‌رفت. یه بار من‌خواستم زرنگی کنم و کمتر به فک و صورتم فشار بیاد. اومدم دندونام رو محکم به هم فشار دادم. فکر می‌کردم این جوری بهتره. ولی وقتی کوبید تو صورتم هر دو ردیف دندونام به هم خوردن و نزدیک بود بریزن تو دهنم. تا چند روز فک بالا و پایینم بخاطر اون ضربه و ندانم کاری خودم درد می‌کرد و درس عبرتی برام شد که دیگه وقت مشت و سیلی خوردن دندونام رو روی هم فشار ندم. شکر خدا مدتی بعد اون ملعونِ عقده‌ای رفت و ما از سهمیه روزانه سیلی و مشتِ تو صورت معاف شدیم. با رفتن حسین مجید و کمی مهربان شدن لفته و بقیه نگهبانا ، علی‌رغم تنگی جا و گرما به تدریج و بصورت محدود و دو سه نفره برخی کلاسا رو شروع کردیم و خودمون رو با برنامه‌های مفید سرگرم می‌کردیم. یکی از مشغولیت بچه ها حفظ و مرور قرآن و کلاسای ترجمه و تفسیر قرآن و زبان انگلیسی بود. من و یه نفر دیگه از مسعود ماهوتچی که دانشجو بود و تسلط خوبی به زبان انگلیسی داشت، خواهش کردیم برامون کلاس مکالمه زبان بذاره و اونم قبول کرد و تا وقتی‌که تو ملحق بودیم، مرتب تمرین مکالمه می‌کردیم و گاهی هم با عبدالکریم مازندرانی و محمد خطیبی مباحث حوزوی رو مباحثه می‌کردیم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔅 ملاقات جنجالی در کوران جنگ ۴ *آمیرام نیر:*  ما یک امپراتوری هستیم و در حال حاضر آرام عمل می‌کنیم. شما نحوه عمل ما را در لیبی دیده‌اید. اما ما معتقدیم که استفاده از قدرت، ممکن است ایران را در دست روس‌ها قرار دهد. *حسن روحانی:*  شما باید به وسیله پاکستان و ترکیه در بین مسلمانان یک جوّ تبلیغاتی علیه خمینی سازماندهی کنید. *آمیرام نیر:*  ما به افرادی که در ایران معتقدند آینده ایران در گرو اتحاد با غرب است، چگونه می‌توانیم کمک کنیم؟ *حسن روحانی:*  شما می‌توانید در باره این موضوع، یک کتاب بنویسید. اما بهترین راه این است که من به ایران بازگردم و با افراد نزدیک به آیت الله منتظری صحبت کنم. ما طرحی را آماده می‌کنیم و من با یک پاسخ نزد شما بازخواهم گشت. اما من می خواهم بدانم که آیا شما جدی هستید؟ من باور ندارم که شما واقعا بخواهید به ما کمک کنید. *تا زمانی که خمینی و افرادش قدرت داشته باشند، هیچگاه روابط ما با غرب بهبود پیدا نخواهد کرد.»* ملاقات فوق که در اوج جنگ صورت گرفته، کاملا گویا است و نیاز به هیچ توضیح اضافه ندارد! قابل ذکر است زمانی که حسن عباسی به دلیل نقل این دیدار و انتساب آن به روحانی با شکایت او دادگاهی شد، دادگاه پس از مشاهده مستندات عباسی، وی را از اتهامات وارده *تبرئه* نمود. تمام @defae_moghadas 🍂
AUD-20191203-WA0056.mp3
10.16M
با سلام، در سوالات رسیده راجع به خط و خطوط افراد نامبرده در مطلب فوق ، فایل صوتی پیوست می تواند گویای مطالبی از ادامه همان سیاست‌ها در جریانات اخیر باشد که سردار نوعی اقدم در سخنان خود روشنگری نموده‌اند. 🍂
با سلام و صبح بخیر میلاد با سعادت اباالمهدی حضرت امام حسن عسگری بر شما و خانواده محترمتان مبارکباد 🌹مژده بر اهل خرد باز به تن جان آمد 💚حجٺ یازدهم رحمت رحمان آمد 🌹خلف پاڪ نبے زاده‌‌ی زهرای بتول 💚از گلستان علی نو گل خندان آمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برشی از یک کتاب در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند. امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند. در ماموریتی که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!" او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. کتاب حاجی فیروز خاطرات جانباز فیروز احمدی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و بیست و یکم: گوشه گیری ممنوع! یه ویژگی بارز بچه ها این بود تا فرصت مناسبی پیش میومد و امکان فعالیت آموزشی و فرهنگی مهیا می‌شد سریع جنب و جوش هم شروع می‌شد و هیچ وقت انزوا و گوشه‌گیری و غصه خوردن در دستور کار بچه‌ها نبود. به استثای ماه اول که اختناق کامل حاکم بود. تو سه ماه دیگه واقعا استفاده‌های خوبی کردیم و بصورت چهره به چهره و کلاسای متعدد چند نفره برگزار می‌شد و عراقیا هم نمی‌تونستن تشخیص بدن که داریم صحبت معمولی می‌کنیم یا برنامۀ کلاسی و آموزشیه. چون همیشه بصورت متراکم کنار هم بودیم و هر وقت می پرسیدن چی می‌گید؟ می‌گفتیم: داریم از خاطراتمون تو ایران برای هم می‌گیم که حوصله مون سر نره. لا مصبا انگار اگه ما دو کلمه به هم یاد می‌دادیم از اونا چیزی کم می‌شد و خسارتی بهشون می‌خورد. یکی دیگه از مشکلات بزرگ بچه ها در فصول گرما، تشدید بیماری‌های پوستی مانند گال بود که قبلا اینو تو خاطرات تکریت یازده توضیح دادم. ولی اینجا بخاطر کمبود جا و شرجی بودن داخل اتاق این مشکل مضاعف شده بود. چند نفر از بچه ها مبتلا شدن و تکرار همون معالجه کذایی عراقیا. این طفلکی‌ها رو اینقد جلو آفتاب گذاشته بودن که مثل قیر سیاه شده بودن و پوست بدنشون سوخته بود. ما هم تنها کاری که تو این جور مواقع از دستمون بر میومد این بود که دستامون رو به درگاه خدا دراز کنیم و برای شفای عزیزانمون دعا کنیم. یه نفر هم به بیماری سل مبتلا شد و خطر شیوع این بیماری می‌رفت که خوشبختانه بردنش بیمارستان و مداوا شد. دوران پر از فراز و نشیب زندان ملحق داشت طولانی می شد و به ماه چهارم خودش رسید و ما باورمون شده بود که دیگه تا آخر اسارت همین جا جامونه و باید خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم ، ولی خیلی وقتا هم به درگاه خدا التماس می‌کردیم که شرایطی فراهم بشه که دوباره برمون گردونن اردوگاه ۱۱ پیش بچه ها. تنگی جا و نداشتن هواخوری بشدت آزارمون می‌داد. بالاخره خداوند همیشه بنده‌های مضطر و گرفتار خودشو دائم در سختی قرار نمی ده و اونا را رها نمی‌کنه. دعای بچه‌ها که با اخلاص تموم باخدا مناجات می‌کردن مستجاب شد و از گوشه و کنار زمزمه‌هایی بگوش می‌رسید که احتمالا دوباره برمون می‌گردونن اردوگاه. بالاخره انتظارات به سر رسید. چهار ماه تموم در اون زندان تنگ، همراه با اعمال شاقه و بدون حق استفاده از هواخوری سپری شد. زمزمه‌هایی از برخی نگهبان‌های عراقی بگوش می‌رسید که بزودی جابجا می‌شید ، اما کجا ؟معلوم نبود!! ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🍂 🔻 یادش بخیر جمعه ها و شب های جمعه جبهه عصر پنجشنبه که می شد یه حال و هوایی تو فضا و محوطه گردان می پیچید. از رفتن سر قبور مثالی شهدا و خوندن فاتحه گرفته تا آماده شدن برا نماز جماعت مغرب و عشا گاهی تو چادر نماز خونه و گاهی توی فضای باز، زمستونا که اصلا حکایتش فرق می کرد. خيلي ها اورکت ها رو رو سرشون می کشیدند و با خودشون حسابی خلوت می کردن. نماز که خونده می شد نوبت یه سخنرانی کوتاه میرسید، تبلیغات گردان از قبل یه مهمون ویژه از لشکر می اورد و چند کلامی صحبت می کرد. اونم از تاثیر دعا و شرایط دعا و شکل ارتباط با خدا حالا نوبت خوندن دعای کمیل می شد. هرچه مداحمون خوش صداتر انتخاب می شد حال و هوای بچه‌ها هم بالاتر می رفت و حال بهتری پیدا می کردن. تازه سینه زنی هم داشتیم که البته همه اینا با هم اجرا نمی شد و کم و زیاد داشت. صبح جمعه هم حکایتی دیگه داشت خصوصا اناراش!! بله انار، انار خوردن جمعه مستحبه و اگه تدارکات آخرای هفته اناری توزیع می کرد بچه ها نگه میداشتن برای صبح جمعه تا هم دلی خنک کرده باشن و هم ثوابی کرده باشن. خلاصه ما هم برا خودمون تو جبهه و پادگان بساطی داشتیم و به یاد اون روزا سالهای ساله که به هر بهانه‌ای جمع می‌شیمو دیدارها رو هر تجدید می کنیم. خلاصه، واقعا خیلی خوش بحالمونه 😊 این عکس جوونای قدیم رو ببینید👆 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "مهمان صخره ها" کتاب "مهمان صخره ها" به همت راحله صبوری و از طریق انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شد. داستان مهمان صخره ها مربوط به خلبانی کار کشته به نام محمد غلام‌حسينی است که بعد از اتمام دوره آموزش خلبانی خود در آمریکا و با شنیدن خبر جنگ به ایران بازمی گردد و برای کشورش در ماموریت های مختلف پرواز می کند. اما در یکی از عملیات ها هواپیمایش سقوط کرده و به دست کرد های حزب دموکرات اسیر می شود.  در این میان اتفاقات بسیاری برای وی رخ میدهد تا این که نهایتا نیروهای ایرانی وی را نجات می دهند.  صبوری درباره اين كتاب گفت: کتاب «مهمان صخره ها» اولين کتاب از مجموعه خاطرات خلبانان است که درباره زندگی محمد غلامحسينی، يکی از خلبانان جنگ است. غلامحسينی در عمليات والفجر ۲ وظيفه حفاظت از پوشش هوايی کرمانشاه را برعهده داشته است که در اواسط اين عمليات در آسمان با چند جنگنده عراقی درگير می شود و طی يک تعقيب و گريز مجبور می شود به سمت کردستان و مرز آذربايجان غربی برود. خلبان غلامحسينی که به شدت مجروح شده مجبور به ايجکت( فرود اضطراری) مي شود. او بعد از اينکه ايجکت می کند ناخواسته وارد حوزه استحفاظی حزب دموکرات کردستان می شود و توسط اين گروه به اسارت در می آيد..... گفتنی است "مهمان صخره‌ها" اولين اثر از مجموعه 10 جلدی خاطرات خلبانان نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی است که توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه‌ هنری سازمان تبليغات اسلامی توليد و در تيراژ 2500 نسخه توسط انتشارات سوره مهر انتشار يافته است . @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در لابه‌لای این خاطرات می‌خوانیم: «شدت انفجار آنقدر زیاد بود که هواپیما در یک لحظه اوج گرفت و با شدت و شتاب به سمت بالا پرتاب شد. همه چیز در یک لحظه دور سرم چرخید و دیگر نفهمیدم چه شد... بار دیگر هواپیما چرخید و با شدت، جی بعدی را وارد کرد. شدت جی به قدری بود که سرم رفت لای دو پایم و در حالی که از شدت فشار گردنم داشت می‌شکست، با دست سالمم چنگ انداختم و با تمام توان، دستگیره ایجکت را گرفتم... لحظه‌ای بعد هواپیما چرخید و جی منفی آمد و مرا کوبید به سقف کابین و خود به خود دستگیره پرش کشیده شد و متعاقب آن کاناپی با سرعت کنده شد. تمام دودی که در کابین بود در یک لحظه محو شد و من در زمانی کمتر از چند دهم ثانیه به بیرون پرتاپ شدم.»  «... کم‌کم داشتم به زمین نزدیک می‌شدم. چیزی به سقوطم نمانده بود. برای بار آخر دل را به خدا دادم و تمام توانم را جمع کردم و چنگ انداختم. برای یک لحظه دستم به دیرینگ خورد اما باز به دستم نیامد! در حالی که زیر لب خدا خدا می‌کردم، نمی‌دانم چطور، یک لحظه بالا را نگاه کردم. چتر را دیدم که با رنگ نارنجی و سفید بالای سرم باز شده بود. سیستم خودکار صندلی در ارتفاع تنظیم شده عمل کرده بود. وقتی دیدم سالم است خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و نیمه جان به چتر آویزان شدم.»  @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نشان كرده ها اسفندِ سال 1362 بود و ما را به منطقه طلائیه اعزام کرده بودند 🚶. با کلاس های توجیهی و رزم های شبانه که گذرانده بودیم، فهمیده بودیم عملیاتی در پیش است. شب 🌘 عملیات، شبی به یاد ماندنی بود. بازار خداحافظی و حلالیّت طلبيدن داغِ داغ بود. در آن سرمای❄️ هوا، وارد کانال هایی شدیم که از قبل توسطّ برادرانِ مهندسیِ رزمیِ ایجاد شده بود و منتظر آغاز عملیات بودیم. همه چیز برای یک عملیات سنگین مهیّا شده بود. قسمتی که گروهان، در آن سنگر گرفته بود، نسبت به قسمت های دیگر، ارتفاع کمی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتیم قدری ارتفاع آن را بالا ببریم. یکی از برادران رفت تا مقداری گونی بیاورد و پُر کنیم. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که یکی از برادران، درحالی که لبخند زیبایی 😃به لب داشت، با مقداری گونی به سمت ما آمد و با همه ما احوال پرسی و روبوسی کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که همه کنجکاو بودیم بدانیم او کیست و ما را از کجا می شناسد؟ همان طور که همه با تعجّب 😳به هم نگاه می کردیم، او گفت: "برادرا، این هم گونی." اين را گفت و برگشت. با شنیدن این صحبت، فکر کردم 🤔 او مسئول تدارکات است. چند لحظه ای که گذشت، آن نیرويي که برای تهیه گونی رفته بود، با تعدادی گونی در دست، بازگشت و ما را دید که مشغول پُرکردن گونی هستیم. با ناراحتی گفت: "من رو فرستاده بودید دنبال گونی، اینها از کجا رسیدن😳؟" ماجرا را برای او تعریف کردیم. او گفت:"چند لحظه، پیشِ خمپاره اندازِ گروهانِ 👮 کناری بودم که شهید شده بود. رفتم تا به جابه جایی این شهید کمک کنم." تازه متوجّه شده بودم آن همان کسی بوده که چند لحظه پیش برای ما گونی آورد و مثل کسی که سالها ما را می شناسد و با ما خوش و بِش مي کرد. خيلي سريع برگشته بود و همچون امام حسین(ع) در حالی که سَر از بدنش جدا شده بود، به رسید.😔 راوی: امید امیدی @defae_moghadas 🍂
آن #خاڪ ڪه بر لباس ‌های شماست ڪاش #ذره_‌ای بر تن آلودۀ ما بنشیند.. تا پاڪمان ڪند از هرچه تعلق است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ 🔅 راهکار شکستن بن بست جنگ در والفجر هشت ابلاغ تشکیل نیروهای سه گانه و تشکیل قرارگاه خاتم الانبیا تحت فرماندهی مرحوم هاشمی رفسنجانی تصمیم امام برای تحول عظیم در سازماندهی و افزایش قدرت رزمی کشور که بر همین اساس دستور تشکیل نیروهای سه گانه سپاه شامل : نیروی زمینی(شمخانی) دریایی(علایی) هوایی(موسی رفان) در تاریخ 26/6/64 صادر شد و جان تازه در رگ های جنگ جریان یافت. با توجه به حداقل رسیدن زمینه های همکاری در بین سپاه و ارتش از سال 62 ، در سال 64 قراگاه خاتم الانبیاء به عنوان عنصر عالی تصمیم گیرنده در جنگ که آقای هاشمی در راس آن بود به دو نیروی ارتش و سپاه استقلال در انتخاب منطقه عملیاتی دهد و قرارگاه صلاحیت هر منطقه را عملیاتی تشخیص داد آن منطقه به عنوان صحنه عملیاتی آینده انتخاب شود و توان جنگ برای رسیدن به موفقیت در همان منطقه متمرکز شود در این مرحله، ارتش منطقه شلمچه و سپاه فاو و اروند رود را پیشنهاد داد. @defae_moghadas 🍂
امام رضا علیه‌السلام: «مَن زَارَ المَعصُومَةَ بِقُم كَمَن زَارَنى» هركس معصومه را در قم زيارت كند، مانند كسى است كه مرا زيارت كرده است. 📚ناسخ التواريخ ج٣ ص٦٨ شب رحلت مظلومانه و غریبانه‌ی حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها تسلیت باد... التماس دعا