eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻سلام شب شما بخیر بار دیگر میزبان خاطرات سردار دیگری هستیم از نسل جوانان سخت‌کوش و پرتلاش دیروز و امروز که جنگ و جهاد را خانه اول خود کرده و در نهانخانه قلب های پر مهر جوانان بسیجی جا کرده بود. سردار عزیز، جناب عبدالمحمد رئوفی ، فرمانده دلاور لشکر ۷ ولیعصر (عج) که همه جنوبی ها از او جز مهربانی و خلوص، و پاکی و خاکی بودن، چیزی در یاد ندارند. خاطره نگاری این مجموعه نیز به قلم توانا و دفاع مقدسی حجت الاسلام دکتر مهدی بهداروند رقم خورده است که مثل همیشه بر ما منت نهادند و این سطور ارزشمند را پیش از چاپ، در اختیار کانال حماسه جنوب قرار دادند تا آزمون دیگری باشد بر اخلاص و پاکی نیت‌شان در نشر خوبی‌ها. امید است اهتمام همه همراهان در مطالعه این مجموعه، سپاسی باشد بر اراده‌های پولادین اهالی جبهه و جنگ هشت ساله ایران اسلامی. لازم به ذکر است از فصول پیش از شروع جنگ، گزیده‌هایی متناسب با موضوع ایام دهه مبارک فجر، حضور ایشان در قالب جهاد سازندگی، کمیته های انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران آورده شده است. انتقال مطالب، با توجه به قانون کپی رایت، و با حفظ لینک منبع اولیه، بلامانع می باشد. همراه باشید 👋 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔹خاطرات سردار رئوفی 🔹به اهتمام: دکتر مهدی بهداروند کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• 🔅 در بخشی از مقدمه می خوانیم: ...همین دیروز ، همین دیروز بود انگار که با همه‌ی نوجوانی ام به فرمانده رئوفی سلام کردم . سپاه اندیمشک آن روزها دور میدان اصلی شهر بود و رئوفی که تازه به عنوان دومین فرمانده‌ی سپاه شهرستان اندیمشک معرفی شده بود به خونگرمی سلامم را پاسخ گفت. این آشنایی دیروز هرگز به خواب هم نمی‌دید که روزی به نوشتن ناگفته‌های سردار قد بکشد. این سلام که در حاشیه میدان اصلی شهر اندیمشک رد و بدل شد تا میدان جنگ ادامه پیدا کرد و قد کشید. برای من رئوفی، همیشه یادآور شور و شوقی است که او را هم چون صدایی شعله ور در پای بی سیم‌های، رمز عملیات را حماسه وار فریاد می‌کشید. جغرافیای جنگ ، هنوز از رد پای فرمانده ام نشانه‌ها دارد. قطار جنگ که به ایستگاه آخر رسید، سردار به عنوانی یکی از آخرین مسافران این قطار پا به عرصه‌ی سازندگی و تلاش گذاشت و نام خود را به عنوان سربازی در سرزمین سازندگی ثبت کرد. روزی در لباس رزمندگی خود، فرمانده سپاه کرمان بود و امروز در همان لباس و به مدد صداقت و خدمتگزاری خود در سمت مشاور فرمانده قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء است و هنوز فرمانده‌ی من است... روزی که پیشنهاد ثبت خاطراتش را با او در میان گذاشتیم ناگهان چشم هایش بارانی شد و البته درخواست سرباز خود را مثل همیشه لبیک گفت. ساعت‌ها و روزها در ماه مبارک رمضان، نفس به نفس، هر چه را که می‌سرود ثبت می‌کردم و اکنون چه خرسندم که آیینه ای از حقیقت فرزندان این سرزمین را گردگیری کرده ام و دوباره غنیمت آن روزها را یادآوری می‌کنم . جنگ نعمت بود و اکنون با فرزندان جنگ بودن نعمتی بزرگ تر که نصیب من شده است. °°°°° در سال ۱۳۳۵ در زادگاهم دزفول چشم گشودم و به روایت شناسنامه ام ،نام عبدالمحمد را برایم برگزیدند . دوران کودکی تا قبل از دبيرستان را در همین شهر بودم و دوران دبيرستان را در دبيرستان فنی شهر اهواز گذراندم. تا سال ۵۴ مشغول تحصيل در اهواز بودم . خدمت سربازی خود را از سال ۵۴ تا ۵۶ در سپاه ترویج انجام دادم .از اواخر سال ۵۵ تا پيروی انقلاب، در تظاهرات مردمی حضور داشتم. بعد از جنگ ادامۀ تحصيل دادم و در رشته‌ی جغرافيای نظامی- سياسی و کارشناسی ارشد مديريت امور دفاعی از دانشگاه امام حسين فارغ التحصیل شدم که پس از آن نیز تحصیلات خود را در دانشگاه عالی دفاع ملی در مقطع دکترا ادامه دادم و این روزها نیز افتخار خدمتگزاری در قرارگاه مرکزی خاتم الأنبیاء برایم مبارک و میمون است. °°°° 👈 ..قبل از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ يک حادثه سخت و سنگينی در دزفول اتفاق افتاد و در جاهای ديگر هم حوادثی به عنوان چهار شنبه سياه، جمعه سياه اتفاق افتاد، که در کرمان ۲۴ آذر، حادثه مسجد جامع را داشتيم. که بيشتر تلاش هم اين بود که اگر دزفول سرکوب شود، جاهای ديگر خوزستان ممکن است قد علم نکنند. در يک روز که چهارشنبه يا جمعه بود، ارتش هم از قبل اعلام حکومت نظامی کرده بود و از ساعت ۲ تا ۳ بعدازظهر در سطح شهر شروع به مانور دادن کردند. تعدادی از الوات و ارازل و اوباش، خانواده‌های ارتشی‌ها و ساواکی‌ها را سوار ماشين‌ها کرده بودند به همراه تانک و ونفربر که بر روی آنها نيروهای مسلح بودند، در سرتاسر شهر بسيج شدند و شعارهای بسيار تندی عليه امام و انقلاب مردم می‌دادند. هرکسی را که می‌ديدند با تير می‌زدند و به صورت وحشتناکی در سر تا سر شهر صدای تيراندازی می‌آمد. من بيرون از منزل بودم. اوضاع مساعد نبود که برگردم. به همين خاطر يکی، دو ساعت در مسجد ماندم تا يک فرصتی بشود که خودم را به خانه برسانم. يک مقدار که اوضاع آرامتر شد از مسجد بيرون آمدم که به طرف منزل بروم ولی وسط راه گير افتادم. بلافاصله رفتم به خانه ای که در نزديکيهای خانۀ خودمان بود که باز نيم ساعت يا يک ساعت آنجا ماندم. متوجه شدم که خانواده معذب هستند، صدای تيراندازی قطع شد. از خانه بيرون آمدم. شايد ۱۰ الي ۱۵ خانه به خانه ما مانده بود. داشتم به طرف خانه می‌رفتم که در خيابان روبه روی منزلمان که خيابان بسيار وسيعی بود، يک لحظه ديدم از هر دو طرف تانک و نفربرها ايستاده اند و به محض اينکه من را ديدند از دو طرف تيراندازی کردند. به خانه که رسيدم فرصت نکردم درب خانه را بزنم، از ديوار به داخل خانه پريدم و گوشه حياط نشستم. در همين موقع درب منزل با تانک باز شد. ماشين پيکانی داخل خانه پارک بود. آنها به طرف ماشين و منزل تيراندازی کردند. حدود يک ربع يا ۲۰ دقيقه در همان گوشه حياط نشستم تا تانک و نفربرها دور شدند. سريع داخل اتاق‌های خانه رفتم. همه کف اتاق خوابيده بودند. زيرا تيرها مستقيماً وارد ساختمان شده بود.
چون اوضاع به اين صورت بود همه به پله‌های بالا رفتيم ولی باز تير اندازی می‌کردند و ما يک‌ساعتی آنجا بوديم. خيابان‌ها که خلوت شد مشخص شد که همراه ارتشی ها، محلی هائی بودند که ما را می‌شناختند. زيرا ما سه تا چهار برادر بوديم که حداقل سه نفرمان بسيار فعال بوديم. ما را شناسايی کرده بودند. اين اتفاقی بود که قبل از پيروزی انقلاب رخ داد و بعد هم حوادث ۲۲ بهمن بود که بلافاصله بعد از ۲۲ بهمن، اعلام همبستگی ارتش با مردم در سر تا سر کشور اتفاق افتاد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نا تمام.. نشر فقط با ذکر لینک منبع کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 2⃣1⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ نزدیک به دو ماهی از بستری بودنم می‌گذشت، تا اینکه یه روز موقعی که دکتر داخلی به همراه مسئول بخش و دخترای دانشجو برای راند کردن اومدن، به دکتر گفتم ببخشید آقای دکتر کِی قراره ما رو مرخص کنین؟ دکتر یه نگاهی بهم کرد و گفت چرا؟ خسته شدی؟ گفتم آره خسته که شدم اما می‌خوام زودتر برگردم جبهه. گفت یعنی بعداز این همه زجری که کشیدی باز می‌خوای بری جبهه؟ گفتم آره مگه چیه؟ جنگ که هنوز تموم نشده، ما تا جون داریم باید به وظیفه‌مون عمل می‌کنیم. بعد یه نگاهی به خانم دکتر مسئول بخش کرد و بهش گفت: خانم دکتر این آقا خبر نداره روزی که اونو به بیمارستان آوردن هیچ امیدی بهش نبود و ما اونو جزو مجروحینی که هیچ کاری براش نمیشه کرد گذاشته بودیم تا اینکه شهید بشه، اما فرداش دیدیم ۱۸۰ درجه تغییر کرده و داره رو به بهبودی میره، حالا که یه کم جون گرفته و هنوزم خوب نشده دوباره میل رفتن به جبهه رو داره. تو دلم گفتم شهادت لیاقت می‌خواست که من نداشتم، لابد یکی با دعا کردنش در حقیقت منو نفرین کرده و شهادت رو ازم دور کرده، بعدش دکتر گفت هرچند که هنوز از نظر پوست و چشم مشکل داری و خوب نشدی اما چشم پزشک و دکتر پوست شما رو مرخص کرده و حالا باید ببینم از لحاظ داخلی می‌تونم مرخصت کنم یا نه. بهش گفتم من و ایوب می‌خوایم باهم مرخص بشیم، تا اینکه بالاخره دو سه روز بعد دکتر اجازه مرخصی داد و قرار شد ادامه درمان رو در منزل انجام بدیم. کارای ترخیص‌مون که انجام شد یه دست لباس بهمون دادن و رییس بیمارستان خیلی بهمون احترام گذاشت و یه آمبولانس در اختیارمون گذاشت تا ما رو به فرودگاه یا هر کجای دیگه که لازمه ببره، بعداز خداحافظی و تشکر از خدمات پزشکان و پرستارانِ بیمارستان با آمبولانس راهی فرودگاه شدیم، اما وقتی وارد فرودگاه شدیم متاسفانه هیچ پروازی برای خوزستان نبود، چون راننده آمبولانس خودش ما رو همراهی می‌کرد از فرودگاه به سمت راه‌آهن رفتیم که اونجا هم کارمون نشد و به ترمینال اتوبوس‌رانی رفتیم و متاسفانه اونجا هم وسیله برامون جور نشد. مجبور شدیم دوباره به بیمارستان برگردیم، تا اینکه نمی‌دونم همون شب بود یا روز بعدش که مرحوم حاج اسدالله مواساتی و آقای جعفری زاده مسئول کارخونه سیمان بهبهان برای سرکشی به بیمارستان اومدن و وقتی مشکل ما رو فهمیدن آقای جعفری زاده با شرکت سیمان آبیک صحبت کرد و یه پیکان با راننده در اختیار ما گذاشتن تا ما رو به بهبهان منتقل کنه، دیگه روز بعد با اومدن ماشین کارخونه سیمان زخم‌هامون رو پانسمان کردیم و راهی بهبهان شدیم، چون شب شده بود شب رو توی مهمانسرای کارخونه سیمان شهرستان دورود موندیم که پذیرایی خوبی ازمون کردن، بعداز اون اول سرِ راه یه سَری به بچه‌های گردان در پادگان آموزشی شهید بهروزی اندیمشک زدیم و بعداز صرف نهار کنار بچه‌های گردان به سمت بهبهان حرکت کردیم. نزدیکی‌های غروب بود که به بهبهان رسیدیم و اول به درب خونه‌ما رسیدیم که خانواده با قربانی کردن گوسفند از ما استقبال کردن و بعد ماشین، ایوب رو به خونه خودشون برد، هرچند خانواده با سر و روی سوخته من در اوج ناراحتی بودن اما خودشون رو از اومدنم خوشحال نشون می‌دادن، فردای اون روز بعداز پانسمان دستم، به گلزار شهدا رفتم تا دوستان شهیدم رو زیارت کنم، در بین‌شون قدم می‌زدم و اشک می‌ریختم، دیگه تحملم تموم شد و در کنار مزار شهید پرویز همتی بی‌سیم‌چی گروهان زمین‌گیر شدم و زارزار گریه کردم و اشک ریختم، قلبم پر از غم دوری از اونا بود، آخه ما از قبل عملیات خیبر یعنی سال ۶۲ باهم بودیم و باهم زندگی کرده بودیم، آموزش دیدیم، عملیات رفتیم، سختی کشیدیم و حالا من مونده بودم و تنهایی و غم، دیگه هر روز بر سر تربت پاکشون می‌رفتم و باهاشون درد دل می‌کردم، باید به ادامه‌ی درمانم هم می‌رسیدم، برای شستشو و پانسمان دستم از بهداری سپاه بهبهان هر روز به منزلمون میومدن و بعداز اینکه دستم رو با آب می‌شستم با یه مایع ضدعفونی‌کننده شستشو می‌دادن، اما هرچند اون پماد بی‌خواص بیمارستان رو با خودمون آورده بودیم اما به جای اون از کرم جنتاماسین استفاده می‌کردن و روی زخم‌ها می‌کشیدن، توی خونه روی اونو باز می‌ذاشتم اما موقع بیرون رفتن روی اونو باندپیچی می‌کردم، برای درمان سرفه‌هام گفته بودن که... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دو برادر ، دو سید، دو شهید شیمیایی ! سید حمدالله و سید عبدالله عزیزی روحشون شادتر از شاد
🍂 🔻زوایایی از «عملیات مرصاد» سردار «ناصر شعبانی» ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ جعبه سیاه جنگ وقتی باز شود، خیلی جنایت‌هاست که باید افشا شود. سرلشکر «وفیق السامرایی» می‌گفت: «اواخر جنگ ما پیش صدام رفتیم؛ من بودم، «مسعود رجوی» رییس سازمان مجاهدین خلق و سپهبد «صابر الدوری» نیز بودند که ناگهان «رجوی» رو به صدام کرد و گفت که اگر من را کمک کنید، من هم حاضرم سریع به داخل ایران بروم (حمله کنم). در همین حال بود که صدام گفت «نکند این فرصت طلایی را از دست بدهم» و دستور داد که هرچه منافقین می‌خواهند به آن‌ها بدهید؛ چراکه معتقد بود منافقین همانند ارتش عراق هستند، پس از آن‌ها حرف شنوی داشته باشید». وقتی صدام این حرف را زد، آن‌قدر به منافقین دینار و دلار دادیم که رفتند در بازار بغداد و هرچه خودروی شاسی‌بلند بود خریدند و همچنین رفتیم در انبار مهمات و هرچه که می‌خواستند به آن‌ها دادیم. از طرفی آمریکایی‌ها در فرودگاه واشنگتن پرواز چارتر گذاشتند و هر ایرانی که می‌خواست به عراق برود و به منافقین ملحق شود را به این کشور منتقل می‌کردند و تانک‌هایی از انگلیس وارد کردند؛ اما به لطف خدا، وقتی حمله کردند و به داخل ایران آمدند، روی جاده آسفالت خاکریز زدیم و آن‌ها را متوقف کردیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سالروز عملیات غرور آفرین والفجر ۸ در دهه مبارک فجر بر فجرآفرینان مبارکباد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂