eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ - ببریدش به خانه اش ... خانه باید بازرسی شود. همان جا هم بازجویی کنید. با شنیدن آن حرف سرجایم خشکم زد. نگران زن و بچه ام بودم. اگر پدرزن و مادرزنم من را در آن حال می‌دیدند سکته می‌کردند. خداخدا کردم زنم شیفت باشد. فکرم کار نمی‌کرد. شیفت‌های کاری زنم را گم کرده بودم. حتما به خاطر هول از دستگیری و آبروریزی‌ای که تو در و همسایه برای خانواده زنم پیش می‌آمد. یکی از مردها فریاد می‌زد - سرت را بگیر پایین. جنب نخور ... مشت گنده و سیاه مرد بالا رفته بود که سرم را تا زانوهایم پایین کشیدم. خنده بلند مرد حرص‌ام را در آورده بود. خنده‌اش چندش آور بود. مانده بودم به چه می‌خندد. فکرهای عجیب غریب تو سرم هجوم آورده بود. سعی کردم بیرون را نگاه کنم. هیکل پت و پهن مرد جلو نگاهم را می‌گرفت. نگاه کردم به راننده، چنان با آرامش و دقت می‌راند که انگار صد دفعه راه خانه ما را رفته و برگشته بود. به یاد کتاب‌هایی که تو اتاق‌ام بود افتادم. بهانه خوبی برای دستگیری‌ام بودند. از هر حزب و فرقه‌ای کتاب داشتم. برای آشنایی و اطلاعات‌ام می‌خواندم‌شان. موقع بحث به کارم می آمد. اصلا لازم بود. راه خانه به نظرم کش آمده بود. بی‌تاب بودم زودتر وضعیت ام معلوم شود. می‌دانستم تا به محله مختاری برسیم خبر دستگیری ام همه جا پخش خواهد شد. با صدای خش خش بیسیم بی اختیار سر بلند کردم. یکی از مردها گردنم را گرفت و فشار داد پایین. - فضولی موقوف ... از بس فضولی کرده ای عادتت شده ... گردنم از فشار انگشتان قطور مرد به درد افتاده بود و ذوق ذوق می‌کرد. برای آن که جلو خودم را بگیرم و مشتی حواله مرد نکنم؛ دست‌هایم را لای زانوهایم گذاشتم و با تمام قدرت فشردم‌شان. درد تا کتف هایم رد کشید. خیابان و کوچه‌های اطراف خلوت بود. آفتاب پهن شده بود. رو خانه‌ها تک و توک زن و مردی به چشم می‌خورد. هیچ کدام آشنا نبودند. ته دلم کمی آرام شد. یکی از مردها هل‌ام داد به طرف در خانه. شانه‌ام کوبیده شد به در آهنی. انگشت مرد رفت طرف زنگ کنار در. هول گفتم، - کلید دارم ... الان بازش می‌کنم. خانه چنان ساکت بود که آدم را می‌ترساند. با یک نظر خانه را زیرورو کردم. کسی نبود. نفس بلندی کشیدم. - کدام یکی از اتاق‌ها مال خودت است. زود زود باش، ظهر شد لعنتی .. پا تند کردم به طرف اتاق‌ام. یکی از مردها جلوتر از من دوید و در اتاق را چارتاق باز کرد. در یک چشم برهم زدن وسایل اتاق قاتی هم شدند. چیزی که بیشتر از همه تو ذوق می‌زد و سند جرم من بود؛ چمدان‌های کتاب بودند. - همین ها را می‌خوانی که کله ات پر باد شده .... همین چرندیات ... فکر کردی برات نان و آب می‌شوند ... حرف‌های مامورها مثل قطار جهنم تمامی نداشت. سرم به درد افتاده بود. یک چشمم به کتابها بود و چشم دیگرم به حیاط خانه که پر شده بود از آفتاب تند و تیز ظهر. خش خش بی‌سیم اعصابم را به هم ریخته بود. به سرم زده بود از دست مرد بقاپم و پرتش کنم تو حیاط. - خل شدی؟! خروس جنگی بازی درآوردی بیشتر حالت را می گیرند. اینها مامور ساواک هستند .... نه برگ چغندر می گویی نه امتحان کن ... مجانی مجانی است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توسل رزمندگان به سیدالشهدا علیه السلام در جبهه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 8⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 زندان های جداشدگان: مکان هایی که سازمان از آن ها به عنوان زندان برای نیروهای جداشده خود استفاده می کرد به قرار زیر بود: – زندان کنار آرامگاه (مهمان سرای مزار) – زندان بنگالستان واقع در کنار اتوبان – زندان دانشکده عارفی و ساختمان رادیو – عارفی اصطلاحی بود که در سازمان بجای کلمه عراقی استفاده می شد. – مقرهای لشگر ۱۵ و ۹۳ زندان اسکان مجموعه های A,F,G که مختص زن ها و خانواده های جداشده بود. – زندان کنار تصفیه خانه که زندان رسمی سازمان است. در سال ۷۰ تعدادی از خبرنگاران خارجی را به این زندان آوردند تا چند اسیر ایرانی را که در جنگ های مرزی شهر خانقین دستگیر شده بودند به آن ها نشان دهند و مسیرهای ورودی مجموعه های اسکان و اسکان H را بستند تا خبرنگاران خدای نکرده هوس نکنند به آن طرف ها سری بزنند که رسوایی بزرگی پیش خواهد آمد! زندان اسکان مجموعه H که قبلاً مجموعه آخر اسکان قرارگاه اشرف بود و در سال ۷۰ به صورت قلعه ای نظامی با دیوارهای بلند پیش ساخته بتونی به ارتفاع ۵ متر محصور شد. به علت بلند بودن دیوار زندان H و سیم های خاردار چند لایه و برج های دیده بانی بلند و سیم های خاردار اطراف آن این محل شبیه قلعه نظامی خاصی شده بود که از بیرون چنین به نظر می رسید که پایگاه یا تأسیسات مهم اتمی و استراتژیکی در این محل نگهداری می شود، به همین دلیل در زمستان سال ۷۰ تعدادی از بازرسان بین المللی سلاح اتمی که از منطقه خالص بازدید می کردند متوجه زندان H می شوند و برای بازرسی آن از ارتفاع پایین با هلی کوپتر (سفید UN) چند بار روی آن گشت می زنند و متوجه زندانیان می شوند و سپس آنجا را ترک می کنند. همین موضوع در مورد زندان رسمی کنار تصفیه خانه آب نیز در سال ۷۱ اتفاق افتاده بود و هلیکوپتر آن قدر در ارتفاع پایین روی زندان گشت زد که یکبار نزدیک بود با تیر یکی از دکل های برق تصادف کند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
تشییع جنازه شهید بود و چند نفر روی پل قدیم. هواپیما که آمد دو جا را بیشتر نزد، اولِ پل و آخرش را خیلی‌ها را آب با خودش برد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هیات اعزامی به لبنان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ محســن رضایى فرمانده کل سپاه پاسداران و عضو دیگر هیئت، در مصاحبه‌اى با اشاره به اینکه لزوم شتاب ایران براى کمک به لبنان در جلسه روز ۶۱/۳/۱۶ سران سه قوه، به تصویب رســید و امام خمینى از این مصوبه اطلاع نداشــتند، درباره این سفر گفت: «ما به سوریه رفتیم و مذاکراتى در آنجا انجام شــد. در همانجا به این نتیجه رسیدیم که چون ما باید به جنگ با عراق برویم، امکان اینکه سرمایه‌گذارى فراوان در لبنان بکنیم، نیست.» @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پل شناور خضـر عمليات والفجرِ هشت ، زماني كه هنوز «پل بعثت» احداث نشده بود، نیروهای مستقر در منطقة «فـاو» نیازمند پشتیبانی و تدارکات بودند. غذا، سوخت و مهمّات براي آن‌ها حیاتی بود. در اثر بمباران‌هاي مكرّر شیمیایی، آب سالم در فـاو پيدا نمي‌شد و جبهه فـاو به جبهه خیلی سختی تبدیل شده بود. پشت سرِ رزمندگان خط مقدّم، رودخانه خروشان «اروندرود» بود. عرض اروند حدود 900 متر است. انجام تدارکاتِ سنگین با قایق، بسیار سخت و کُند بود. مهندسین پشتیبانی و مهندسی جنگ چند پل روی اروند پیش‌بینی و نصب کردند ولی هواپیماهای عراقی و بعضاً سرعت حرکت آب، آن پل‌های به زحمت نصب ‌شده را از بين برد. نیاز به تدارکات سنگین ، به شدّت به فرماندهان جنگ فشار مي‌آورد ولی راهی برای برقرای ارتباط نمانده بود. شرایط نيروهایی که در فـاو مستقر بودند روز به روز سخت‌تر می‌شد. مهندسین جوان جنگ، در نهایت برای حلّ مشکلِ بزرگِ عبور از اروند، «پل خضـر» را طراحی و اجرا كردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نمایی از پل خضر از شاهکار های مهندسی جنگ جهاد سازندگی در عملیات والفجر ٨ ••••• اين پل از یک صفحه بزرگِ شناور به وزن حداقل ۹۰ تُن كه «دوبّـه» نام داشت تشكيل شده بود كه به وسيله سه رشته سیم ‌بکسل كه به موازات هم در امتداد عرض رودخانه قرار داشته و در ساحل‌هاي دو طرف رودخانه محكم شده بودند، مهار گرديده بود. نیروی جلوبرنده خضـر، یک دستگاه تراکتور بود که روی نقطه خاصّی از دوبّـه جاسازي شده بود. پل خضـر توانست ماشین‌آلات و تدارکات سنگین را به رزمندگانی که در فـاو بودند برساند. بعدها برای راحت‌تر شدن رفت و آمد به فـاو، مهندسین پشتیبانی جنگ جهاد، پل عظیم «بعـثت» را بر روی اروندرود احداث کردند ولي نقش پل خضـر در تثبیت نیروها در فـاو، بسیار تعیین‌کننده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ دست و پایم را جمع کردم و پشت چسباندم به دیوار. باید خونسردی ام را حفظ می‌کردم. نمی‌شد که نمی‌شد. تا آن روز مزه دستگیری را نچشیده بودم. تلخی‌اش دل و روده ام را به هم ریخته بود. حس بدی داشتم. احساس می‌کردم به‌ام توهین شده است. با صدای پاره شدن جلد یکی از کتابها خونم به جوش آمد. مامورها مثل آدم بیسوادی مات مات کتابها را نگاه می‌کردند. دهان باز کرده بودم چیزی بگویم که زنگ گوشخراش خانه چنگ انداخت تو وجودم. یکهو خیس عرق شدم. قلبم شدت ضربانش را تندتر کرد. پشت از دیوار کندم و رفتم طرف در اتاق. دست یکی از مأمورها پشت پیراهنم را چنگ انداخت. هفت تیرها بیرون کشیده شد. یکی به طرف من و یکی به طرف در حیاط - کجا؟ ... برو سر جات ... صدایت هم در نیاید ... فهمیدی؟ در حالی که به حیاط نگاه می.کردم با سر جواب مأمور را دادم. مأمور بیسیم به دست تا جلو در رفت و تندی برگشت. درست مثل دزدهای حرفه ای قدم بر می‌داشت. آهسته و شمرده - باید مرد باشد ... تنها است. صدای زنگ دوباره بلند و کشیده تو خانه چرخ زد. مأمور بیسیم به دست رو به همکارش کرد و خفه گفت: - با احتیاط برو جلو در ... حواست باشد یارو فرار نکند ... در را باز کن و کنار بکش ... داخل که شد هفت تیر را بگذار رو شقیقه اش ..... برو ... برو ببینم چه کار می‌کنی؟ جمله آخر مرد پشتم را لرزاند. از پدرزنم می‌ترسیدم. بیچاره مرد سکته می کرد. کجا هفت تیر دیده بود. کجا مأمور امنیتی ساواک دیده بود. سیاست و مبارزه با رژیم اصلا راست کار آن خانواده نبود. من اشتباهی با آنها فامیل شده بودم. یکهو شک برم داشت که نکند زنم از سرکار برگشته و بی کلید مانده است. خیلی وقت‌ها کلید را همراه خودش نمی‌برد. بهانه می آورد که هدیه آنقدر اذیت می‌کند که یادش می‌رود کلید را تو کیف‌اش بگذارد. دلم به حال هدیه سوخت. دخترک یک سال و نیمه باید از آن روز به بعد پدرش را از پشت میله های زندان می‌دید. مرد رفته بود پشت در حیاط. سایه‌اش مثل سایه درخت کج و کوله ای تو حیاط دراز شده بود. هفت تیراش تو دستش بالا و پایین می‌شد. انگار تعادل اش را از دست داده بود. با اشاره مرد بیسیم به دست در را باز کرد. برای لحظه ای سکوت ترسناکی حاکم شد. کسی که پشت در باز بود در را هل داد و یا الله کنان داخل شد. با شنیدن صدای آشتیانی وا رفتم. مانده بودم تو آن موقع از روز در خانه ما چه کار می‌کند. نه قراری بود و نه کاری. بعدها فهمیدم بعد از دستگیری من به اداره تلفن زده بود و از من خبر گرفته بود. منشی فقط گفته بود رفته خانه». - بی حرکت ... جنب بخوری سرت را می‌پکانم ... حواست به هفت تیر است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا