eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۵ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 فداکاری و ایثار از دیگر مؤلفه‌های رفتاری حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت می‌توان به فداکاری و ایثار وی اشاره کرد. فیروز عباسی در این باره می‌گوید: «سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچه‌ها که می‌خواستند رد شوند با کابل می‌زدندشان. حاج‌آقا هم بود. موقع رد‌شدن از بین عراقی‌ها، خودش را سپر بقیه می‌کرد. برای همین، بیشتر کابل‌ها به او ‌خورد. همان وقت، کابل یکی از سربازها از دستش افتاد. حاج‌آقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاج‌آقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت.  بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد». شجاع آهنگری از دیگر اسرای ایران در زندان رژیم بعث با اشاره به ایثار و فداکاری‌های حجت‌الاسلا ابوترابی می‌گوید: «در ارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی ۲۰ نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده‌اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند. ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم. ما مانده بودیم چه کار بکنیم، که حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق  همه را به من بزنید. افسر عراقی وقتی جثه کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من دو ضربه بزنم که تو مرده‌ای؟ حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد...».  ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به تعداد مجروح‌ها اضافه شده بود. تو مساحت بیضی شکل جای خالی نبود. کنار هر شهید یک مجروح بود و کنار هر مجروح یک شهید. رنگ به صورت نداشتند. مثل چوب خشک شده ای ردیف شده بودند کنار هم. در جواب نگاه های ماتشان حرفی نداشتم بگویم. تنها کارم باز کردن باند دست و پای شهدا بود و بستن آن روی جراحت مجروح‌ها. بعضی وقتها چند خط آیة الکرسی بیخ گوششان می‌خواندم. شلاق تیز تن نخلستان را می‌سوزاند. فریاد نخل‌ها بلند شده بود. جمع شدیم کنار مجروحها. رحیمی زل زده بود به نقشه ای که رو زمین پهن بود. خط قرمز دور تا دور نخلستان تو دل را خالی می‌کرد. دنبال راهی برای فرار بودیم. راهی که باریکترین خط قرمز را داشته باشد. نگاه مجروح‌ها به نقشه بود. می‌خواستند بفهمند چه خبر است. ترس از مرگ نداشتند. تنهایی بود که دیوانه شان می.کرد. - میخواهید ... ما را بگذارید و بروید؟! همه برگشتیم به طرف صدا. بسیجی جوان گردن کشیده بود و نگاهمان می‌کرد. زیر هیکل گوشت آلودش خون لخته زده بود. دویدم بالای سرش سر خواباند رو زمین گودی چشمهایش پر بود از اشک. با پشت دست گرفتم‌اش. بغض اش را قورت داد. لباش را به خنده کشید. پیشانی زخمی‌اش را بوسیدم. گلویم پر شد از بغض. سر برگرداندم. چشم هایم افتادند به دو اسیر دست و پا بسته میان شهدا. از جا کنده شدم و پا تند کردم به طرف شان. چشم‌های ذغالی شان پر از ترس بود. - با اینها چه کار می‌کنید؟ رحیمی بلند شد و کنارم ایستاد. نگاهش چنان دوخته شده بود رو صورت اسیرها که انگار هیچ وقت عراقی ندیده بود. - می‌گویی چه کارشان کنیم؟ ... - من؟ - بله حاجی ... هر چه تو بگویی؟ لب باز نکرده بودم که صدای سیدهادی غنی بلند شد. - تیرباران ... درست مثل آن یکی داد زدم، - نه... نه ... این کار درست نیست آن یک نفر را هم که تیرباران کردی اشتباه بود.... - زخمی ها را به مسخره گرفته بود. - می‌گرفت ... چه طور می‌شد... صدای حاجی دخیل، دخیل اسیرهای سیاه چرده و سبیل کلفت بلند شد. سیدهادی پشت کرد به ما و نشست رو زمین. نگاه کردم به رحیمی. - زنده زنده جان می‌دهند ... این درست نیست. دست و پاهایشان را باز کن بروند. - تو راست می‌گویی به هیچ درد ما نمی خورند . .... تا برسند آن طرف ما رفته ایم تند و هول گره طناب را باز کردم. اسیرها مچاله شدند تو خودشان. تمام اعضای صورتشان می‌لرزید. زیر یکی‌شان خیس بود. اشاره کردم به جایی که عراقی‌ها بودند. بهت زده نگاهمان می‌کردند. - د راه بیفتید دیگر ... چرا گیج می‌زنید؟ خمیده و ترسیده پا کشان راه افتادند. احساس کردم چشم هایشان از پشت کله شان بیرون زده. می‌ترسیدند از پشت به گلوله ببندیم شان. گلوله توپی تو نهر ترکید. آب گل‌آلود نهر، فواره زد. سر بریده‌ی نی‌ها سوت شدند تو نخلستان. با انفجار دوم تنوره خاک و دود از داخل نخلستان سر بلند کرد. دویدیم به طرف سنگرهایمان. عراقی‌ها کشیده بودند جلو. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نوحه قدیمی "محمل مبند بر اشتران" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بیا و یک شب دیگر حضورت را مکرر کن  تمام لحضه هایم را به لبخندی معطر کن نمیدانم چگونه؟ سنگر و تسبیح و سجاده برای گفتن آن خاطرات خوب لب تر کن تو مانند منورهای جبهه روشن روشن!      دل تاریک و خاموش مرا لختی منور کن تو ای زیباترین تصویر سجده در دل سنگر! برایم چفیه و تسبیح و آتش را مصور کن منم آن مرغ بی بالی که در کنج قفس مانده  بیا و هستی‌ام را با نگاه خویش پرپر کن الا ای امتداد سجده هایت پشت آیینه زمین و آسمان تشنه را محراب و سنگر کن و اینک بار دیگر ای حضور روشن فریاد گلوی زخمی ما را پر از الله اکبر کن !!... ملیحه قاصدیان  ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 5⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 روغن جوشان: آنان حتی از قرار دادن اعضای بدن در میان روغن جوشان نیز اجتناب نمی‌کردند. درباره‌ی آیت‌الله شیخ حسین غفاری گفته شده است: «حجت‌الاسلام آقای شیخ حسین غفاری آذرشهری را پس از دستگیری تحت شکنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند... از جمله شکنجه‌هایی که به او داده بودند، این بود که پاهای او را در میان دیگ روغن جوشان گذشته گوشت و پوستش را سوزاندند.»[24] قیچی جراحی: بازگو کردن بسیاری از شکنجه‌های ساواک بسیار دشوار است و شنیدن و خواندن آن نیز قابل تحمل نمی‌باشد. در مورد قیچی جراحی آمده است:‌ «یک بچه‌ی ۴ ساله را جلوی چشم مادرش به شلاق سیمی بستند و با میخی جراحی، پشت گردن پسربچه را قطعه قطعه می‌بریدند تا مادر را به حرف زدن وادار کنند.»[25] برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان علاوه بر شمع، فندک و سیگار از وسایل مخصوص نیز استفاده می‌کردند که عبارت بودند از: اجاق‌گاز: شکنجه‌گران ساواک از اجاق گاز برای سوزاندن باسن و پاهای زندانیان استفاده می‌کردند. اجاق گاز نسبت به سیگار و فندک آثار شدیدتری داشت که تا مدت‌های زیادی و شاید پایان عمر باقی می‌ماند. چنین اشخاصی قادر به نشستن نبودند و گاهی نیز با سوزاندن پاهای فرد، وی از راه رفتن نیز ناتوان می‌گردید. آقای بشارتی درباره‌ی سرنوشت یک دانشجوی جوان که به دلیل شک نادرست فریدونی مورد شکنجه قرار گرفته است، می‌نویسد: «... یک تکه آهن به اندازه یک موزاییک روی آن [ اجاق گاز ] گذاشته بودند. هنگامی که آهن سرخ شده بود اولیاء [ نام دانشجوی جوان ] را لخت کرده و روی آن نشانده بودند و خود بازجو هم روی پاهای او نشسته بود. بعد از این سه بار باسن او را جراحی پلاستیک کردند، باز هم زخم بود و آنجا را می‌بایست پانسمان می‌کردند و هرگز نمی‌توانست بنشیند.»[26] ------------ [24]. شکنجه‌های ساواک در ایران از کتاب در ویتنام، بی‌جا، بی‌تا، ص 14. [25]. همان.             [26]. عبور از شط شب، پیشین، ص 92. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خدایگان محمد رضا شاه پهلوی 🔹شعار اصلی رژیم بر کوه‌ها، سر در پادگان‌ها و ادارات جمله «خدا، شاه، میهن» بود. او تلاش می‌کرد تا جایگاه شاه را در ردیف خدا و کشور قرار دهد و این شعار را به صورت آئین و کیش مردم درآورد. شاه در اواخر عمر تلاش می‌کرد تا با تبلیغات گسترده ضرورت عشق به شاه را فراگیر کند. 🔹یکی از تصاویر او را در حالی نشان می‌داد که گویی خداوندگار در مقابل بندگان خود مشغول اظهار تفقد است. ساواک نیز تلاش می‌کرد تا شاه را به صورت یک موجود فوق بشر جلوه دهد تا جایی که در یکی از پوسترهای مربوط به شعار خدا، شاه، میهن عمداً لغت شاه را بزرگتر و بالاتر از خدا نوشته بودند. 📚پشت پرده تخت طاووس، ص51 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۵ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 جلو در ورودی و محوطه فرودگاه، ازدحام جمیعت موج می‌زد. خیلی از مردم مهربان کرمانشاه جهت استقبال از اسرا تجمع کرده بودند و ابراز شادمانی می‌کردند. ضمن آنکه استاندار کرمانشاه به همراه مدیران و فرماندهان ارشد سپاه و ارتش همراه با گروه موزیک هم حضور داشتند. خلبانانی که همراه حاج آقا ابوترابی بود شانه به شانه او حرکت می‌کردند. همه تلاش می‌کردند خودشون رو به او برسونند. من در اونجا متوجه شدم که ای دل غافل خبرنگاران و عکاسان به همراه دوربین صدا و سیما از چپ و راست دارند عکس و فیلم می‌گیرند و من که به خاطر سنگینی کیسه همراهم به زحمت می‌توانستم حرکت کنم از قافله عقب افتاده‌ام و خبری از قرار گرفتن من در کادر دوربین عکاسان و فیلم برداران نبود. پس از استقبال گرم به سمت سالن پرواز فرودگاه راهنمایی شدیم و بلافاصله سوار هواپیمای نظامی ارتش شده و هواپیما به سمت تهران پرواز کرد. در فرودگاه تهران نیز شخصیت‌های کشوری و لشکری به استقبال اومده بودند. وقتی در پلکان هواپیما قرار گرفتیم حلقه گل‌های تازه که بوی آنها همه فضای فرودگاه رو پرکرده بود به گردن اسرا آويزان می‌کردند. گروه موزیک درحال نواختن مارش بود .... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۶ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 تشویق اسرا به تحصیل علم تأکید بر تحصیل اسرا، از دیگر مؤلفه‌های رفتاری حجت‌الاسلام ابوترابی به حساب می‌آید. حسن طاهروردی در‌این‌ باره می‌گوید: «حاج‌آقا برای ادامه تحصیل اسرایی که تحصیلاتشان زیر‌دیپلم بود، از طریق صلیب‌سرخ، در‌خواست کتاب‌های درسی ایرانی داد و الحمدلله این کار خیلی هم موفقیت‌آمیز بود و نتیجه‌اش را بعد از اسارت دیدیم. کسانی که به‌طور مثال مدرک تحصیلی سوم راهنمایی داشتند، موفق به اخذ دیپلم شدند و به دانشگاه‌ها راه یافتند». سید احمد قشمی آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به این مؤلفه رفتاری می‌گوید: «حاج آقا اسرا را به روش‌های مختلف مشغول می‌کردند و آموزش می‌دادند تا کمترین آسیب و آزاری از سمت عراقی‌ها به اسرا وارد شود. به عنوان مثال کتاب‌های کلاسیک درسی را در اردوگاه به اسرا آموزش می‌دادند، به گونه‌ای که برخی از اسرا بعد از اسارت تحصیل خود را ادامه دادند و به مدارج بالای علمی رسیدند». ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ عراقی‌ها کشیده بودند جلو. سایه‌هایشان می‌دوید پشت نخل‌ها. انگار قایم باشک بازی می‌کردند. یکی از تانک‌ها راه کج کرد به طرف شرقی نخلستان. قصدش دور زدن ما بود. دست‌های عراقی پشت سرش خمیده می‌دویدند. ترس را می‌شد تو حرکات پاهایشان دید. رحیمی نگاهی به سنگرها انداخت و به فکر فرو رفت. افکارش در هم بود. به آدم سرگردانی می‌ماند. آرام و قرار نداشت. دو راه بیشتر نداشتیم. رساندن خودمان به معبر، یا اسیر شدن. به اسارت فکر نکرده بودیم. فقط حرف‌اش زده شده بود. تند و سرسری. انگار اصلا واقعیت نداشت. ذهنمان به خارج شدن از معبر بود و بس. نگاهم را دوختم به صورت رحیمی. پوست سیاهش به کبودی می‌زد. انگار مانده بود فکرش را چه طور بگوید. به امیر عسگری نگاه کرد. داشت از او کمک می‌گرفت. لحظه ای بعد با تردید گفت - می رویم...با همین چند تا اسلحه.... خدا خواست از معبر رد می‌شویم ... نخواست... وسایلتان را ببندید هر وقت گفتم راه...می افتیم .... قبل از تاریکی ... بار و بندیلم را بستم. برای آخرین بار رفتم سراغ زخمی‌ها. باید باهاشان خداحافظی می‌کردم. دل‌اش را نداشتم ولی رفتم. سکوتی سنگین تو محوطه بیضی شکل حاکم بود. به قبرستان می‌ماند. کرخت و رنگ پریده چشم چرخاندم رو صورت بچه ها. زل زل نگاهم می‌کردند. مرده و زخمی از دم، دستشان را فشردم. سرد بودند. به سردی خاک. سرم را انداختم پایین. سریع از کنارشان گذشتم. قلبم تند تند می‌زد. صدایم در نمی آمد. به آدم لالی می‌ماندم. وقتی برگشتم پیش بچه ها ساعت چهار و نیم بود. روز جانش بالا آمده بود. خرخرهایش را می‌شد شنید. قاتی صدای تیر و گلوله شده بود به همان خشنی و گوشخراشی. نگاه کردم به نخل‌ها. به زمین و آسمان، به حصار توری و سنگرم. گوش خواباندم رو سینه‌اش. صدایش در نیامد. دست کشیدم به دور و برش. نمی‌خواستم رنجیده خاطر باشد. با اشاره رحیمی حمایل بستیم و راه افتادیم. کوله آرپی جی را که دو تا موشک داخل‌اش بود دادم پشت محمود. پراکنده حرکت می‌کردیم پشت نخل‌ها و نیستان پناه می‌گرفتیم و جلو می رفتیم. از عراقی‌ها اثری نبود. فقط صدای تیرشان را می‌شنیدیم. فاصله شان با ما زیاد نبود. افتادیم تو جاده خاکی. رحیمی جلو می رفت. نگاهش همه جا بود. به امتداد جاده نگاه کردم. تانکی سوخته عرض اندام می کرد. دلم خنک شد. از بچه ها عقب افتاده بودم. فاصله ام را کم کردم. گلوله های دشمن خود را تا نزدیکی‌مان کشیدند. شروع کردیم به سینه خیز رفتن. گلوله ها اطرافمان را شخم زدند. احساس کردم تیری پشت پوتین‌ام را خراش داد. هول سینه کشیدم رو خاک. رحیمی سر چرخانده بود طرفمان. سگرمه هایش در هم بود. غیظش را فرو می‌داد. تو دلم خالی شد. خطر بیخ گوش‌مان بود. نرمه بادی سر و گوش عرق کرده مان را چنگ انداخت. سعی کردم رد تیرها را بگیرم. چشم‌هایم یاری ندادند. به یاد حرف رحیمی افتادم. آخرین حرف‌اش. - تا آخرین گلوله می‌جنگیم. با انتظار کشنده ای جلوتر رفتیم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. از دور صدای رگبار مسلسل بلند شد. برید و دوباره مثل صدای چرخ خیاطی در نخلستان پخش شد. کسی از روبه رو پا بر سنگی کوبید. از حرکت ایستادیم. همه مواضع تصرف شده از دست رفته بود. رحیمی گفت: - انگار محاصره شده ایم ... از این حرف رحیمی گلویم خشک شد. داشتم از تشنگی هلاک می‌شدم. اگر گیر عراقی‌ها می‌افتادیم تو همان چاله های انفجار خاکمان می‌کردند. تیراندازی قطع شد. لحظه ای صدای پای دسته ای بر روی سکوت پر از ترس کشیده شد. صداها غریبه بود. خوف برم داشت که نتوانم با عراقی‌ها روبه رو شوم. جنگ تن به تن. - چه قدر مانده برسیم به معبر؟ بیوک بود که می‌پرسید. کسی جوابش را نداد. زیر لب گفتم - خدا می‌داند چند سال. از حرفی که زده بودم پشتم لرزید. مانده بودم چرا فکرم به اسارت رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مسیر اربعین 🔹 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آسمان ها مگر از گردش خود سیر شوند ور نه عشاق محال است قراری گیرند... صائب تبریزی ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 6⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 منقل الکتریکی: مأموران از منقل الکتریکی به عنوان وسیله‌ای برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند. مهدی رضایی یکی از زندانیان سیاسی در دادگاه خود درباره‌ی شکنجه می‌گوید: «مرا با اجاق برقی سوزانده‌اند به طوری که از راه رفتن عاجز بودم و روی زمین و روی سینه‌ی خود حرکت می‌کردم.»[27] آقای ایوبودولو، وکیل دعاوی در پاریس که به ایران سفر کرده است، از میز فلزی‌ای نام می‌برد که به تدریج داغ می‌شود و زندانی را روی آن می‌خواباندند.[28] ------------ [27]. شکنجه‌های ساواک در ایران، پیشین، صص 13ـ 14. [28]. برای مطالعه بیشتر ر.ک، صمدی‌پور، سعید، شکنجه در رژیم شاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ قسمت آخر @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید ؟ حضور ۸۰ هزار مستشار نظامی و اداری آمریکا در ایران که بر همه ارگان های کشورمان سلطه داشتند و کسی بدونه اجازه انها آب نمی خورد. و در روایتی دیگر آمده:، جریان ورود مستشاران آمریکا با ورود انگشت شمار آنها از جمله مورگان شوستر در دوره قاجار آغاز می شود، با استخدام چند صد نفر در دوره پهلوی اول ادامه می یابد و در نهایت در اوایل سال ۱۳۵۷ (1978)، با ورود ۵۰.۰۰۰ به اوج خود در تاریخ کشورمان می رسد. --------------------- 📚کتاب زمینه‌ها، عوامل و بازتاب جهانی انقلاب اسلامی ایران، دکتر مصطفی ملکوتیان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ماجرای پسرش را می‌گفت، ریز ریز گریه می‌کرد. شهادتش را دیده بودند اما خبری از جسدش نبود. همانطور که تعریف می‌کرد دو تا بچه از سر و کولش بالا می‌رفتند. پرسیدم "اینا کی‌ند؟" بچه‌های پسر بزرگش بودند. اسیر بود. اصرار می‌کرد شربت بخوریم، رویمان نمی‌شد. تعارف کردیم خودش هم بخورد. روزه بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۶ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 با ورود به سالن انتظار فرودگاه مهرآباد با صحنه بسیار عجیبی مواجه شدیم. خیلی از خانواده های خلبانان که از آزادی آنها خبردار شده بودند به سالن آمده بودند. آقاپسرها و دخترخانم‌هایی که هنگام اسارت پدرشان طفل و یا کودک و کم و سن و سال بودند و الان برای خودشان مردان رشید و دختران بزرگی شده بودند و شاید پدرشان را بعد از سال‌ها اسارت برای اولین بار در آغوش می‌گرفتند، همه آمده بودند. همه گریه می کردند و فضای سالن پر شده بود از احساس و عواطف وصف نشدنی. پدر گاهی در آغوش پسر و گاه در آغوش دختر و در کنار این‌ها اشک های همسر و پدر و مادرشان را شاهد بودم. همه از خوشحالی اشک شوق می ریختند و همه افراد حاضر در سالن تماشاگر این صحنه ها و تحت تاثیر این اشک ها گریه می‌کردند و می خندیدند. و چقدر سخت بود جدا کردن یکی از آغوش پدر و رفتن دیگری بجای او.. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۷ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 تأکید بر سلامت اسرا از دیگر مؤلفه‌های مدیریتی حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت می‌توان به تأکید وی بر سلامت و حفظ جان اسرا اشاره کرد. علی علیدوست می‌گوید: «وقتی حاج‌آقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقی‌ها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آن‌ها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را می‌بستند و روزی پنج دقیقه بیرون می‌آوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاج‌آقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازه‌ای که به این اردوگاه آمده می‌تواند مشکلات را حل کند. عراقی‌ها از حاج‌آقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاج‌آقا با بچه‌ها صحبت کردند و مشکل حل شد». وی اعتقاد به حفظ جان اسرا را مهم‌ترین اولویت زمان اسارت بیان می‌کند و می‌گوید: «ما فکر می‌کردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر می‌کردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفه‌تان درگیری بود و الان که اسیر شده‌اید و دشمن بر شما چیره شده وظیفه‌اصلی‌تان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است». وی با اشاره به نقش حجت‌الاسلام در ایجاد همدلی در میان اسرا می‌گوید: با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سینه آسمان به گلوله بسته شد. صدای خرخر بیسیم به گوش رسید. نزدیک تر شده بودند. بچه ها گلنگدن کشیدند. نگاهشان کردم. پراکنده و ناهماهنگ. - این طور که نمی‌شود جلو عراقی‌ها ایستاد. با پشت دست عرق پیشانی‌ام را گرفتم. می‌خواستم چیزی به رحیمی بگویم، نتوانستم. زبانم انگار قفل شده بود. گوش دادم به جایی که صدا بلند شده بود. صداها تو دماغی و خفه بود کسی از درون وسوسه ام می‌کرد. - از جا کنده شو و بدو به طرف معبر. - این کار دیوانگی است .... خودکشی است ..... احساس کردم کسی از پشت نخل‌ها سرک کشید. پچ پچ بچه ها با رحیمی بلند شد. مشکوک بودند. احساس کردم تنها بی‌کس، عاجز و وامانده در آن نخلستان آتش گرفته افتاده ام. - تنها؟ تنها چرا ... پس این بچه ها چه هستند؟ آهسته سینه کشیدم به طرف رحیمی. چنان در خود فرو رفته بود که متوجه ام نشد. بازویش را فشردم. مات و گیج نگاهم کرد. برای لحظه ای به نظرم غریبه آمد. در آن دو سه روز به آن حال ندیده بودمش. سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد؛ ولی صدایش بیرون نریخت. - چه کار کنیم؟ ... دارند نزدیک می‌شوند. با انگشت گوشت آلودش جایی را نشانه رفت که تا آن لحظه ندیده بودم. یک ستون ده پانزده نفری از عراقی‌ها با تمام تجهیزات کماندویی. دهانم باز ماند. نگاه کردم تو چشم هایش. سرش را تکان داد. پیشانی اش را به زمین گذاشت. وقتی بلند کرد خیس عرق بود. - غافلگیر شدیم ... فکر می‌کنی می‌شود مقاومت کرد؟ - شما فرماندهی .... - بچه ها رای به اسارت داده اند. یکهو خشکم زد. سنگین شدم و چسبیدم به زمین. چشم هایم به نقطه نامعلومی خیره مانده و بعد هیچ چیز نمی‌دیدم. حتی آن نقطه نا معلوم . ... در دو کلمه جواب دادم - هر چه شما بگویید! - پس معطل نکن. هر چه داری مخفی کن ... الان است که برسند. به زور از جا کنده شدم. سینه خیز تا نیستان رفتم. گلویم پر از خاک شد. خاک گل شده را جمع کردم تو دهانم و تف کردم. آرپی جی را سر دادم میان نی‌های خمیده. بعد چاقوی آلمانی را تو یکی از چاله های انفجار انداختم. خاک را چنگ زدم و ریختم رویش. دلم هری پایین ریخت. بی سلاح احساس لخت بودن می‌کردم. همیشه و همه جا چاقو همراهم بود. کله ام داغ کرده بود. هزار تا فکر تو مغزم در هم گره خورده بود. مانده بودم کاری که می‌کردیم درست است یا نه؟ جوابی برایش نداشتم. تصمیم را آنها گرفته بودند. من هم یکی از آنها بودم. بهشان حق دادم. شاید اگر من هم به جای آنها بودم همان تصمیم را می‌گرفتم. - این قدر خودخواه نباش. تو عمرت را کرده ای ... آنها می خواهند زنده بمانند. جوانند تازه خودت هم ته دلت می ترسیدی ... بدت نمی‌آمد اسیر بشوی ... به خودت که نمی‌توانی دروغ بگویی ... - نه دروغ برای چه؟ ... ولی بدم نمی آمد که شهید می‌شدم ... - لیاقت می‌خواهد ... داشتی شهید می‌شدی... وحشت گرفته بودم. قلبم به شدت می‌کوبید. دست و پاهایم منقبض شده بود. کار آسانی نمی‌کردیم. نه اشتباه بود و نه منطقی. فکر بعد را می کردم. به همه باید جواب پس می‌دادم. حتی به تاریخ. شاید همه چیز گردن من می افتاد. پیرمرد دسته. ریش سفید گروه. اما من که فرمانده نبودم. با مشورت به این تصمیم رسیده بودیم. اصلاً فرمانده ها کجا هستند؟ چرا تنها گذاشتندمان. دو شب و یک روز است منتظریم . •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار ای راهیان کربلا من هم رسیدم ای لشکر صاحب زمان... 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حساب خارجی شاه 🔹 در مورد پاک‌دستی رضاخان، روزنامه تایمز در گزارشی در تاریخ 22 سپتامبر 1941 میلادی چنین می‌نویسد: دارایی رضاخان طبق برآورد دقیقی که شده معادل ۱۰ میلیون لیره انگلیس (در سال ۱۳۲۰) در بانک‌های خارجه می‌باشد. 📚رضاخان در گذرگاه تاریخ، ج ۲، ص۹۹۱ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مجروح َمحرم در منطقه فرودگاه مشغول تمیز کردن دست و صورت و زخم‌های مجروح ها بودیم تا کار درمان برای دکترها راحت تر شود. معمولاً رزمنده ها با اکراه قبول می‌کردند که این کار را انجام دهیم. مجروحی را آوردند و یکی از نیروها سراغش رفت. ترکش در ناحیه های سرو گردن و دست‌های او خورده بود و بسیار گلی بود. از همان اول با روی خیلی باز و خوشایند از امدادگر استقبال کرد. گهگاهی هم به رویش لبخند می‌زد. همه تعجب کرده بودیم و برایمان سؤال پیش آمده بود که این رزمنده چرا چنین برخوردی با یک خانم دارد؟ مشغول کار خودمان شدیم که یک دفعه صدای جیغ آمد. برگشتیم و آن ها را در آغوش هم دیدیم. می‌خندیدند و گریه می‌کردند. وقتی پیش ما آمد، جریان را تعریف کرد - می‌دونید جریان چیه؟ خودمم از زل زدنهای مجروح ناراحت بودم. اما وقتی صورتش رو تمیز کردم و چهره ش مشخص شد دیدم برادرمه. پروین قوچانی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا