دیدهبان!
بگو آنطرف چه میبینی؟
جان زهرا (س) بشارتی ده
چقدر تا ظهور مانده؟...
و ما کجای کاریم..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
✍وقتی جای شلوغی باشه ، مادر گوشهی چادرشو میده دستِ بچهاش که گم نشه!
این دُنیا خیلی شلوغه ...
👌گوشهی چادرِ #حضرت_زهرا رو بگیریم ، گمنشیم...!
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
ـ•------✾-🌹🕊🌺🕊🌹-✾------•ـ
کانال راه و رسم شهدایی
عضو شوید👇
https://eitaa.com/shohadaei1
حماسه جنوب،خاطرات
✍وقتی جای شلوغی باشه ، مادر گوشهی چادرشو میده دستِ بچهاش که گم نشه! این دُنیا خیلی شلوغه ... 👌گوشه
توصیه جهت عضویت در
کانال راه و رسم شهدایی
19.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لشکر صاحب الزمان (عج)
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
لحظه شماری می کند
لشگر صاحب زمان
که رمز حمله بشنود
یورش برد به دشمنان...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #آوینی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 وضعیت دفاعی شهر اهواز کاملاً نگران کننده بود. نیروهای ارتشی به کمک مردم نیازمند بودند. به خاطر دارم جهاد سازندگی یک کانال و یک خاکریز در جنگل اطراف اهواز به وجود آورده بود. دشمن تا ملاشیه و کارخانه نورد رسیده بود اگر دشمن یک تکانی دیگر می خورد، شهر بدون دفاع سقوط می کرد وضعیت شهر اهواز کاملاً از خرمشهر و سوسنگرد وخیم تر میشد. زیرا در خرمشهر بچه های شهر به فرماندهی جهان آرا ایستادند و با قدرت و خون ۴۵ روز از موجودیت شهر دفاع کردند و اگر بنی صدر به فریاد آنان می رسید، شهر هرگز سقوط نمی کرد. در هر حال زمانی که مقام معظم رهبری به همراهی دکتر چمران به اهواز رسیدند که سپاه حمیدیه به فرماندهی برادر شهید علی هاشمی و سرهنگ سعید سعیدی فرمانده سپاه به پادگان تیپ ۳ زرهی مراجعه و درخواست ۱۷ آر پی جی و یک دوشکا نمودند که به آنان داده شد. این گروه در وقت غروب و پس از اذان مغرب و عشاء از فاصله حدود ۱۰ تا ۱۲ متر، تانک های در حال حرکت لشکر ۹ زرهی را هدف قرار دادند. در یک لحظه بیش از ۱۷ تانک دشمن که غافلگیر شده بودند منفجر و در همان زمان نیروی بیست نفره شهید غیور اصلی به محل درگیری رسیدند و ضربات خویش را وارد کردند. دشمن سراسیمه دست به فرار زد.........
دفاع از شهر بسیار حساس شده بود. در آن زمان نیروهای ارتشی و مردمی و سپاهی هماهنگی لازم را نداشتند. البته بعد از برکناری بنی صدر از قدرت، ارتش اسلامی، غرور و عزّت و اقتدار خودش را به دست آورد و در عمليات فتح المبين و طريق القدس و فتح خرمشهر بزرگترین
ضربات را بر دشمن وارد کرد.
در هر حال در اهواز روزهای سختی داشتیم. هشت ماه صدام حسین مارش جنگ را می نواخت. در آن روزها بنی صدر میتوانست ارتش را از هر حیث برای نبرد آماده کند. اما او حتی در روزهای اشغال تلاش می کرد تا مردم و امام(ره) از آنچه در جبهه ها می گذشت بی اطلاع قرار دهد. بعثی ها حدود ۸۰ کیلومتر وارد خاک کشورمان شده بودند و بنی صدر می گفت: دشمن در مرز چند پاسگاه را گرفته و ما حمله می کنیم و آنها را آزاد می کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خدایا
آنقدر بہ ما قدرت و تحمل ده
ڪہ اگر از زمین و آسمـٰان
رگبارِ دشمنے و باران تهمت ببارد
در ایمان خالصانہ ما بہ تو
خللی وارد نشود.
شهید چمران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_چمران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 با نزدیک شدن ماه نوامبر آرامش موخوره سرمیآمد. در آن منطقه ارتفاعاتی وجود داشت که نیروهای ایرانی بر آنها مسلط بودند. اسامی آن ارتفاعات را نمیدانستیم ولی نام هایی روی آنها گذاشته بودیم. منشار و سنبله در بین ارتفاعات تنگهٔ شیشرب قرار داشت که از وسط آن جاده ای میگذشت و ما نمیدانستیم این جاده به کجا منتهی می شود. گاه و بیگاه یک خودروی نظامی ایرانی از آنجا عبور میکرد. تصور میکردیم که این خودروها حامل آذوقه و ساز و برگ لازم برای نیروهای ایرانی هستند که در مقابل مواضع گردان ما استقرار یافته بودند. ولی از آغاز ماه نوامبر رفت و آمد از این تنگه گسترش یافت، به گونه ای که واحدهای دیده بانی خط مقدم هنگام شب صدای حرکت خودروها را می شنیدند. رؤیت این خودروها هنگام شب ممکن نبود ولی اهداف آن منطقه در معرض آتشبارهای توپخانه گردان ما بود، به گونه ای که توپخانه میتوانست منشأ آن صداها را مورد هدف قرار دهد. با این همه، حرکت خودروها در طول شب به هیچ وجه قطع نمی شد و هنگام صبح مواضع و استحکامات تازه ای را مشاهده میکردیم که به عقیده افسران گردان مواضع استقرار تانکها بود.
این وضعیت نگران کننده در طول ماه نوامبر ادامه یافت و به موازات آن گشتهای شناسایی نیروهای ما نیز افزایش پیدا کردند. تلفنها در طول روز بی وقفه به صدا در می آمد «قربان، صدای خودرویی در نزدیکی تنگه شیشرب شنیده میشود»، «قربان، حرکت مشکوکی در نزدیکی تنگه شیشرب احساس میشود.» «قربان، افرادی در حال حرکت از طریق تنگه شیشرب مشاهده گردیدند.» در آنجا سه گروه دیده بانی، توپخانه تیپ و گردان حضور داشتند. هر یک از این گروهها مشاهدات خود را که اغلب هم ضد و نقیض بودند ابلاغ می کردند. گروهی از وجود نقل و انتقالی در تنگه خبر میداد و گروه دیگر آن را تکذیب میکرد. دستورها گاهی از قرارگاه تیپ و گاهی از قرارگاه گردان صادر میشد و فرمانده تیپ دچار وسواس شدیدی شده بود. البته من او را ملامت نمیکردم چون او معتقد بود افسران به خاطر ساده ترین اشتباهات اعدام میشوند. برای همین دستور میداد به سمت خودرو و یا کاروانی که از کنار تنگه عبور میکردند تیراندازی شود. اکثر تیراندازیها ایذایی بود و ما حتی نمیدیدیم که ماشین و یا خودرویی مورد اصابت قرار گیرد. خدمه آتشبارها گاهی از کثرت این دستورات ابراز نارضایتی میکردند. یکی از آنها هنگام دریافت دستور تیراندازی به سوی یک خودروی نظامی که هنگام ظهر از کنار تنگه عبور میکرد با تمسخر گفت: این خودرو حامل غذاست، یعنی ایرانی ها نباید ناهار بخورند.
در ماه رمضان به خصوص هنگام افطار حدود نیم ساعت آرامش برقرار می شد. گویی که طرفین وقت افطار به یکدیگر احترام میگذاشتند و از آتشبازی دست بر می داشتند. یک بار آتشبارهای عراقی اقدام به تیراندازی کردند که یکی از افسران که در کنار ما بر سر سفره نشسته بود با ناراحتی گفت: «بگذارید مردم با آرامش افطار کنند.» تنها معمای مبهمی که آن روز در ذهن فرماندهان منطقه وجود داشت، حضور نیروهای ایرانی در مقابل ارتفاعات منشار، سنبله و تنگه شیشرب بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانه ای نداشتیم، حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و مریم و دختر شش ماهه اش، مونا، و حاج صادق و خانواده اش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هر کس جایی پیدا میکرد و میخوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس می انداختند. من و منصوره
خانم و مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس میخوابیدیم. یک شب، نیمه های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین ، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی. فکر کردم زود بر میگردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی هال بود. داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه میکرد. شانه هایش میلرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. می دیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا می رود آنها را دلداری میدهد، با آنها حرف می زند، و می خنداندشان، میدانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا
داشت زار میزد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال. روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی میدیدیم. یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!»
جواب دادم: «جانم!»
پرسید: «اینجا چه کار میکنی؟»
- خوابم نمیبره.
- باز حالت بده؟
- حالم بد نبود.
گفت: میدانم حالت خوش نیست میدانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیک تری، برام دعا کن.
با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبهه ام اما هنوز سر و مُر و گنده و زنده ام.»
با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن.»
سر درد دلش باز شد. دروغ نمیگم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر میگردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که میمانیم روزی صدهزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم گفتم: «علی آقا این حرفا چیه راضی به رضای خدا باش.»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم باز راضی ای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم.
ناراحت چیه؛ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می اصلا فکرش هم برام سخته اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریه ام گرفته بود.
منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره میمیریم ، اما، فرصت شهادت همین چند روزه ست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن.
هیچ وقت پیش کسی گریه نمیکرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمیکرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها و با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمی کنم تا راهکار بهم نگی. فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه ، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریه های من عاجز روسیاه رو قبول کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دلتنگیهای شهادت
┄═❁❁═┄
به حرف بی تابی و کم طاقتی برای رسیدن به شهادت رسیدیم.
بی صبری بعضیها خیلی نمود داشت و بعضی مظلومانه،
آنقدر مظلومانه و در خفا که هیچوقت کسی آن را ندید مگر به اشارتی و کنایهای.
بی تابی عبدالرحمن، خود به تنهایی رنگ دیگری داشت.
شلوغ بود و پرانرژی. با همه رفیق بود و هم سفره و هم چادر. عصبانیتش جز برای تذکر اسراف نبود و خندهاش هدیه به هر رزمندهای..
وقتی به یاد رفقای سبقت گرفتهاش در شهادت میافتاد، گویی سر خدا داد میکشید و فریاد میزد..."خدااااا یا شهدا رو بیار پیشم یا منو ببر پیششون" و چقدر دلی می گفت و شیرین. سینهاش در بدر میزبان یک موشک آر پی جی شد و رفت پیش رفقایش.
عبدالله هم سالها در جبهه بود و فرماندهی کرده بود. او هم عاشق شهادت بود.
ولی نه داد میزد، نه فریاد میکشید.
آرام می رفت و می آمد و گاهی فرمانی می داد و باز به خلسه خود فرو میرفت. وقتی در خودش بود با کمی زیرکی می فهمیدی که دردی دارد که زبانش توان بیانش را ندارد.
زمانی لو رفت که اکبرِ طلبهِ نوجوانِ تازه به جبهه آمده، آسمانی شد. در غروب شهادتش، رو به خورشید کم رمق چذابه، جایی چمباتمه زد و با کنایهای زمزمه کرد "دیر آمدگان ، چه زود میروند"
و بالاخره، صبح پرانرژی والفجر ۸ را با لباس سبزی آغاز کرد که به سرخی تزیین شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #عبدالرحمن_سلیمانپور
#دلتنگیها #عبدالله_محمدیان
#اکبر_قاسمپور
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂