فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 با حسین باش
پادشاهی کن
با صدای
شهید مدافع حرم، حسن عبدالله زاده
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 برای جنگِ با دشمن
فقط سربند #یازهرا
ددد کفایت می کند ما را ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 گزارش به خاک هویزه ۷۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 میان حمیدیه تا ساحل رودخانه کرخه محل استقرار عراقی ها بود، حدود ده کیلومتر بر اثر انحراف آب به باتلاق تبدیل شده بود. ما برای آنکه بتوانیم خود را به عراقیها برسانیم، باید این مسافت را در زمستان و هوای سرد در باتلاقها تا کمر فرو می رفتیم و راه پیمایی می کردیم. مسیر بسیار سخت و دشوار بود و حسابی توان ما را می گرفت پس از انجام اولین شبیخون، فکری به خاطرم رسید. برای عبور از این مسیر اسب بهتر از هر چیز بود و احساس کردم باید چند رأس اسب تهیه کنیم. موضوع را با سید جلال موسوی در میان گذاشتم. گفت:
روستای ام تمیر اسبهای خوبی دارد. جهاد سازندگی اسبهای ساواکی ها را برداشته و نگاه داشته است. برویم و آنها را برای کارمان بیاوریم. من و حسن بوعذار برای گرفتن اسبها نامه ای گرفتیم و رفتیم. حسن در ام تمیر از میان اسبها دو اسب خوب و اصیل را انتخاب کرد. زین هم خریدیم و روی اسبها بستیم. همان جا بود که من برای اولین بار در عمرم سوار اسب شدم. حسن بوعذار قبلاً بارها سوار اسب شده بود. در زمان شاه با اسب تا بصره هم رفته بود. از ام تمیر تا حمیدیه با اسب سفر کردیم. یعنی مسافتی حدود ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر. در مسیری که ما می آمدیم اتفاق جالبی برایمان افتاد. ما با لباس عربی سوار اسب بودیم و عده ای از روستاییان به ما به عنوان جاسوس عراقی مشکوک شدند و بلافاصله گزارش کردند. ناگهان دیدم با ماشین ما را تعقیب کرده و به سراغ مان آمدند، اما وقتی به ما نزدیک شدند، من و حسن را شناختند.
به حمیدیه که رسیدیم آخوری برای اسبهایمان درست کردیم.
از فردا کارمان را با اسبها شروع کردیم.
ما هیچ اطلاعی از سید حسین علم الهدی نداشتیم و بایـد بـه هـر نحوی میشد میدانستیم که به طور دقیق چه به سرش آمده است. تنها راه این اطلاع نیز اسارت گرفتن نیروهای دشمن و تخلیه اطلاعات آنها بود. از این رو تصمیم گرفتیم در دومین عملیاتی که انجام می دهیم، برویم و یک یا دو سرباز دشمن را به اسارت خود در آوریم. ایــن مأموریت ممکن بود به جنگ و گریز با دشمن منجر شود. نقشه این بود که خودمان را به جاده مواصلاتی دشمن برسانیم و یکی، دو خودروی دشمن را متوقف کنیم و نیروهای داخل آن را به اسارت گرفته و با خود به عقب بیاوریم. مینها را نیز آوردیم تا اگر نتوانستیم کسی را اسیر کنیم در جاده بکاریم تا دست خالی از عملیات باز نگشته باشیم. عده ای که با من در این مأموریت بودند علاوه بر خودم که فرمانده شان بودم عبارت بودند از قاسم نیسی ، حسن بوعذار، لفته بوعذار و ناصر ساکی و حبیب را هم با خودمان بردیم. حبیب برای ما دوربین مادون قرمز آورده بود.
جالب آنکه برای اولین بار بیسیم هم از جناب سروان پرویز گرفته و بـا خودش آورده بود. تجهیزات مان کامل بود یعنی هم دوربین داشتیم، هــم بیسیم. چیزهایی که خوابش را هم نمیدیدیم.
نماز مغرب و عشایمان را در خاکریز سروان پرویز خواندیم و رها شدیم. حسن بوعذار هم به عنوان راهنما همراهمان بود و از جانب راهنمایی و هدایت گروه خیالم راحت بود.
همان مسیری را که در عملیات اول شبانه طی کرده بودیم، دوباره با همان عذابها و مصیبتها طی میکردیم.
با سختی خودمان را به رودخانه کرخه کور رساندیم . وقتی به کرخه و رودخانه هویزه رسیدیم دیدیم آب رودخانه خیلی بالا آمده است. آب چنان بود که از سر ما عبور می کرد و نمی توانستیم بدون وسیله از آن عبور کنیم. عرض رودخانه حدود ۲۰ تا ۳۰ متر بود اما عمق آب زیاد بود و هر کاری کردیم نتوانستیم عبور کنیم. به بچه ها گفتم صلاح در این است که برگردیم.
مینها را در مکان امنی پنهان کردیم تا در عملیات های بعدی مجبور به حملشان نباشیم. قرار شد فردا شب با خودمان تیوپ ماشین بیاوریم تا با آن بتوانیم از عرض رودخانه عبور کنیم. بدون آنکـه کـار خاصی انجام داده باشیم خسته و گرسنه مسیری را که آمده بودیم در آب و خشکی برگشتیم. حوالی صبح زود بود که به خاکریز ارتش رسیدیم. از آنجا هم به حمیدیه برگشتیم . یکی دو روز بچه ها استراحت کردند و بار دیگر عصری بود که از حمیدیه بیرون زدیم. من و سید جلال در اهواز منزل برادر حسن فیض الله خوابیدیم. حسن به من گفت کی عملیات دارید؟
- فردا شب.
- من هم می آیم.
- بيا.
حسن در هویزه هم با ما بود و از بچه های سپاه هویزه به شمار می رفت. سید جلال احترام خاصی برای حسن قائل بود. قرار شد فردا عصر فيض الله خودش را به حمیدیه نزد ما برساند. فردا صبح نمازمان را در منزل حسن خواندیم و صبحانه هم خوردیم و با لندکروز به طرف حمیدیه به راه افتادیم. در مسیر که رفتیم به سید جلال گفتم
- سید! امشب من شهید میشوم!
- سید جلال نگاهی به من کرد و با حالت خاصی گفت
- نه ! امشب من شهید میشوم!
به سید گفتم:
- از صبح خیلی زود احساس عجیبی دارم امشب اتفاقی برایم می افتد و ممکن است به شهادت برسم.
سید جلال با یک اطمینان قطعی در پاسخم گفت:
- یونس ! کسی که امشب به شهادت میرسد تو نیستی، من هستم! تو امشب شهید نمی شوی.
راستش را بخواهید از حرف سید تکان خوردم و کمی هم دلخور شدم. وقتی سید وجنات من را در هم دید با لحن مهربانانه ای گفت:
- چرا ناراحت شدی اگر تو امشب به شهادت رسیدی از خدا بخواه که من هم شهید شوم و اگر من به شهادت رسیدم این دعا را برای تو میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
به کرات مشاهده شده که فردی از شهادت خود اطلاع داشته و بعضا به زبان اورده و ...
زمانی زندگی علما و عرفای بزرگ رو که مطالعه می کردیم ، در انتهای عمر به درجه ای میرسیدند که از رفتن خود خبر می دادند و این امتیازی بود برای سالها ریاضت و بندگی در راه خدا
ولی ، این جوون ها !! چه شد که یک شبه به این مقام رسیدند و سر موعدشون رفتند