دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری69 #سرنوشت_ساز سینی را برداشت. از جلوی امید با نگاه چپ رد شد. دنبالش رفتم
#داستان
#فیروزهی_خاکستری70
#بوی_آزادی
_مادر امید زنگ زد...
نفس در سینهام حبس شد.
_گفت اگه اجازه بدین برای آخرین بار با فیروزه جان حرف بزنم...
خواستم بگویم حرفی ندارم که مامان گفت:
_گفتم اشکالی نداره! لااقل کمی دلجویی بشه.
خودش ادامه داد:
_والا خوب انسانیه. زنگ زده معذرتخواهی میکنه میگه حلالمون کنید!... من که خجالت کشیدم.
به سمت آشپزخانه رفت و برگشت:
_فیروزه من کار ندارم به چیزی اما تو این مدت هر جوری باشون برخورد کردیم، بیاحترامی نکردن.
دستانش را به طرفین چرخاند:
_کم پیدا میشن اینجور آدما.
به فکر فرو رفتم. تیپ و قیافه و حرف زدن امید مورد پسندم نبود. از حرفهای دیروزش بوی آزادی میآمد. بابا با وجود همه خوبیهایش خیلی ما را محدود میکرد. نه اردویی رفتیم نه رفت و آمد دوستانهای داشتیم. یکدفعه فکر امیر به سراغم آمد. مچ پایم تیر کشید. از اینکه خبر عقدم را بشنود، لبخند کجی روی لبم نشست. با صدای زنگ از جا بلند شدم. مامان قبل از من به آیفون رسید. همزمان تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم:
_سلام خوشکلم خودتی؟
به تته پته افتادم:
_الان... مامان... گوشی رو میدم بهش...
_نه خوشکلم مامان رو کار ندارم. باهاش حرف زدم. اجازه هم گرفتم. میخوام با خود خوشکلت حرف بزنم مادر.
مامان از رنگ و رویم فهمید. با چشم و ابرو اشاره کرد که حرف دارد. یک لحظه دهنی گوشی را با دست گرفتم. بیصدا لب زد:
_فقط گوش بده. نمیخواد...
_سلام بر همگی.
صدای جیغ فرانک نگذاشت باقی حرف مامان را متوجه شوم. مادر امید پشت تلفن گفت:
_ببین فیروزه جان، خوشکلم، من نمیدونم فهیمه جان از چی انقده ناراحت بود که دیشب این حرفا رو زد! اما اشکالی نداره. به مامانت هم گفتم؛ ما بزرگترا دو پیرهن بیشتر پاره کردیم، گرم و سرد روزگار چشیدیم...
من در فکر فهمیدن منظور مامان بودم. فرانک با فرم مدرسه کنار من گوش ایستاد:
_من که نمیخوام مجبورت کنم. اصلا این چیزا با زور و اجبار که نمیشه! تو اگه به امید خدا عروس ما بشی، باید از ته دل راضی باشی وگرنه که...
«امید خدا» را با تأکید گفت و یکریز حرف زد:
_ظاهر و باطن. ما چیزی برا پنهون کردن نداریم. همینیم که هستیم. استغفرالله دروغ نگفته باشم؛ این امیدم رو که میبینی انقده لاغر شده و از شکل افتاده، یه مدت مریض شده بود بچهام.
گوشم را تیز کردم:
_بمیرم! خیلی تلاش کردیم تا رها شد الحمدالله. الو...الو
_بـَ بله خدا سلامتی بده!
_هان هستی خوشکلم؟ اگه بخوای هم میریم دکتر خودت بپرس خیالت راحت شه. اگرم بخوای بدونی داستانش طولانیه سرت به درد میاد. ایشاالله وقت بسیاره. اصلا خودش سر فرصت برات تعریف میکنه.
با صدای بلند خندید. فرانک با دهانش شکلک درآورد. مامان از آشپزخانه برگشت. گوشش را به تلفن چسباند.
_حالا نظرت چیه؟!
مامان سرش را تکان داد. شانههایم را بالا بردم:
_بـَ برای چی؟!
_نظرت در مورد امید من چیه خوشکلم؟ اصلا بیا این پیشنهاد منو قبول کن یه مدتی با هم نامزد باشید. برید. بیاید. بلکه مهرش به دلت افتاد خوشکلم. هر قد خودت گفتی. خوبه خوشکلم؟!
مامان خودش را نشان داد.
_مـَ من نمیدونم. یه لحظه گوشی...
گوشی را به طرف مامان گرفتم. چشمانش گرد شد و سعی کرد قبول نکند. چند لحظهای با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. تلفن بین هر دوی ما زمین ماند. بالاخره مامان تسلیم شد.
_به به سلام مجدد حاج خانم...
بعد از توضیحاتی که مادر امید داد؛ مامان گفت:
_خیلی خب حاج خانم یه چند روزی به ما وقت بده؛ باید عموش رو در جریان بذارم. ایشون هم با اجازهتون یه تحقیقی باید انجام بده که خیالش راحت بشه. خودتون که میدونید این دخترا امانت خدابیامرز آقا کمالان...
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا خودت رو به یکی سپردی ؟ 💚
#دانشمند
❥❥❥@delbarkade
آقایی که شما باشی👤👀
آیا میدونید
⦅بَعداَزشنِیدَن«خِیلیخوُشگِلشُدی»
آدَمآواقَعاًخِیلیخوُشگِلمیشَن؟!
اَگهِتوُاِنتِخآبجُملهِهآموندِقَتکُنیم! ☝️
خٰانُمِمُونوآقِعاًخُوشگِلمیشهِ👰♀
اینجوریاس برادر... 😌
#دلبری
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری70 #بوی_آزادی _مادر امید زنگ زد... نفس در سینهام حبس شد. _گفت اگه اجاز
#داستان
#فیروزهی_خاکستری71
#بخت_گشا
بعد از کلاس سه شنبه، فکرم مشغول بُرش فردا بود. سر کوچه ایستادم. دزدکی سرک کشیدم. درِ خانه خانم اعتماد باز بود. فکر کردم دور بزنم و از آن سرِ کوچه بیایم. دل به دریا زدم و با صلوات و بسمﷲ رد شدم. به خیر گذشت. کلید را در قفل انداختم که دستی روی شانهام خورد. از جا پریدم.
_چته دختر؟! مگه جن دیدی...
یک ظرف بزرگ شیشهای آش کشک دستش بود.
_خدا پدرت رو بیامرزه! برا حاج عطا فاتحه بخونید.
فکر کردم یک قابلمه، فقط برای ما پخته است. تشکر کردم و از ذوق آش، یادم رفت در را ببندم. درِ هال، دو جفت کفش مردانه بود. کفش مصطفی را شناختم. صدای عمو جمال آمد:
_تو مسجد بازار، تعریف باباشو میدادن اما خودش رو گفتن چند ماهه میاد دم دُکون.
مصطفی ادامه داد:
_تو محله کسی نمیشناختشون. بنگاهی محل گفت چهار، پنج ماهه اومدن اینجا.
_حالا میگید چه کنیم؟!
این را مامان گفت و عمو جمال جواب داد:
_زنداداش، دخترمون رو از سر راه نیوردیم. اینم که هنوز بچهاس. خودت هم که میگی خان داداش خدابیامرز راضی نبوده...
مصطفی هم با عمو دم گرفت:
_نظر منم همینه مامان.
عمو جمال پشت سرش گفت:
_والسلام... این یکی دخترمون رو مُفت دادیم بسه.
صدای قاه قاه خندهاش با خنده مصطفی و مامان بلند شد. دوباره با خنده گفت:
_واسه عروسی پوستت رو میکَنیم پسر حاجی...
باز قهقهه زد.
فهیمه و مامان شروع به تعریف از مصطفی کردند. عمو جمال برای دلجویی گفت:
_این شاخ شمشاد رو که میبینید من انقده بوده میشناسمش. تو میدون تره بار،پیش خودمون بزرگ شده. خدابیامرز داداشم خیلی دوسِش داشت.
سکوت برقرار شد. یکدفعه تن صدایش بالا رفت:
_پس این فیروزه کی میاد؟!
نزدیک بود آش از دستم ســـُر بخورد. به طرف در کوچه برگشتم. طوری که صدای در بلند شود، در را بستم. دم هال بلند گفتم:
_فهیمه، مامان یکی بیاد کمک.
عمو جمال جلوی در ظاهر شد:
_به به! کلاس آشپزی میری تو یا خیاطی؟!
چشمانم را درشت کردم و ابروهایم را بالا دادم. با لبخند بزرگی سلام و احوالپرسی کردم.
مامان، آش خانم اعتماد را کاسه کاسه جلویمان گذاشت. عمو کاسه من و خودش را با سینی بلند کرد:
_فیروزه عمو بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم عمو سر صحبت را باز کرد:
_امروز با مصطفی رفتیم در مورد این پسره و خونوادهاش تحقیق کردیم.
کاسه را بلند کرد و همینطور که خورد برایم تعریف کرد:
_کسی بد ازشون نگفت اما در مورد خود پسره چیز زیادی دستگیرمون نشد. حالا من نظرم اینه بگیم پنجشنبه بیان...
از تغییر نظر یکدفعهی عمو، شاخ درآوردم. خجالت کشیدم بگویم وقتی با مامان حرف میزد، گوش ایستاده بودم.
با اینکه دلم با امید نبود، زبانم به «نه» نچرخید. بعد از رفتن عمو به دلم آشوب افتاد. برای شستن مانتویم جیبهایش را گشتم. تکه کاغذ مچاله شدهای را از جیبم درآوردم. کنار سطل زباله، یادم افتاد همان دعای بخت گشایی است که خانم اعتماد دستم داد. خندهام گرفت. بازش کردم. خیلی ریز، چیزهایی نوشته شده بود. خط کوفی بود یا میخی نفهمیدم. ترسیدم اسماء متبرک و آیه قرآن باشد. داخل کیفم گذاشتم تا سر فرصت به آب بدهم.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چجوری خودمو تو دلت جا دادم؟👆 😍
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👔 ۳ راز اتوکشی اصولی پیراهن که نمیدونستی!
#ترفند
❥❥❥@delbarkade
افرادی که هر روز صبح قبل از ترک کردن خانه همسر خود را میبوسند کمتر دچار استرس، نگرانی و افسردگی میشوند.
بوسیدن کسی که دوستش دارید باعث میشود روز را با آرامش بهتری سپری کنید.
😌😉
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون نخواد😋😄
چونکه واقعا خواستنیه😍
#طنز
❥❥❥@delbarkade
لطافت زنانه💎
اگر دوست دارید شوهرتان به شما علاقمند بماند💓
باید از بودن با شما لذت ببرد💌
پس برایش در این چهار محور
🖇هم سخن شدن
🖇هم سفره شدن
🖇هم سفر شدن
🖇 هم بستر شدن
لذتبخش باشید💖
#سیاست_های_زنانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز موفقیت در زندگی مشترک از نظر شهید جمهور🤍💕
#خانه_ای_مثل_بهشت
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری71 #بخت_گشا بعد از کلاس سه شنبه، فکرم مشغول بُرش فردا بود. سر کوچه ایستاد
#داستان
#فیروزهی_خاکستری72
#راهی_برای_فرار
همه چیز مطابق خواست خانواده امید جلو رفت.
_فیروزه یعنی واقعاً جوابت به این پسره مثبته؟!
فرانک قبل از رفتن به مدرسه این را پرسید.
_یادته دفهی پیش آزمایش امید کم خونی نشون داد؟ منم که مینورم. دیگه سر آزمایش کوتاه نمیآم.
با صورت وارفته گفت:
_تو میگی نمیخوام اما بازم داری میری آزمایش بدی؟!
_دیگه آخرین راهه...
صورتش سرخ شد:
_سرنوشت زندگیت رو سپردی دست آزمایش و حرف این و اون؟!
مانتویم را گوشهی اتاق پرت کردم:
_چی کار کنم فرانک؟! هر کاری میکنم نمیتونم نه بگم.
چنباتمه زدم و سرم را بین دستانم گرفتم:
_دیشب عمو جمال میگفت حتماً قسمتت همینه که کارها اینجوری جلو میره...
_آره قسمت ما همش یتیمی و بدبختیه!
این را گفت و رفت. فهیمه با اخم داخل اتاق آمد:
_این دیونه چشه اول صبحی؟!
با دیدن من چشم گرد کرد:
_تو چرا غمبرک زدی؟!
کنارم نشست:
_فیروزه ببخشید من اون شب خواستگاری کمی تند رفتم. باور کن فکر میکردم شما رودربایسی میکنین...
بلند شد:
_به قول مصطفی علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
حرفش مثل تیری در مغزم بود. بالاخره و با غر غر مامان لباس پوشیدم. کیفم را برداشتم. مادر امید، صندلی جلوی ماشین را برایم خالی کرد. به محض اینکه نشستم آشوب دلم کم شد. فکر کردم شاید این همان آرامشی است که آدم کنار همسرش پیدا میکند.
بعد از آزمایش، مادر امید پیشنهاد صبحانه خوردن با هم را داد. مامان بعد از تعارفات معمول، گفت:
_تو همین محل خودمون، کله پزی مش اسدﷲ...
_نه مامان خواهش میکنم اونجا نه.
امید فوری گفت:
_تو دوست داری کجا بریم؟
از صمیمیتش خوشم نیامد. سرم را پایین انداختم:
_فرق نداره فقط کله پزی نه.
امید بعد از سفارش تعداد سیخهای جگر، کنار میز ایستاد. به صندلی خالی کنار من نگاه کرد. مکثی کرد و لبخند زد. سرش را خاراند و گفت:
_آهان، باشه.
صندلی دیگری از میز بغل آورد. آن را طرف دیگر من گذاشت و نشست. مادرش محو تماشای ما زیر لب چیزی گفت. مامان لبخندی مصنوعی زد و رو به مادر امید گفت:
_ماشاالله خیلی اهل ذکرید! همیشه دیدم رو لبتون ذکره.
ذکرش را به سمت ما فوت کرد. لبخند بزرگی زد:
_ چشم حسودتون زیر پام.
آب دهانش را قورت داد و رو به مامان گفت:
_نه بابا ماشاالله به خودتون! دیدم گاهی اسپند دود میکنید تو خونه...
چشمان مامان دو دو زد.
_میگن اسپند دود کردن الکیه. جز آلودگی هوا و ریههامون تأثیری نداره. اگه خواستین بهتون یه ذکری یاد میدم برا چش زخم و دفع بلا خیلی خوبه.
مامان لبخند زد:
_والا چه میدونم! از قدیم گفتن اسپند، جن و پری رو دور میکنه، ما هم...
امید رو به صندلی خالی کنار من، بلند خندید و ابروهایش را بالا داد.
چشمان مادر امید گشاد شد و لبش را گاز گرفت:
_نه بابا این خرافات چیه حاج خانم؟!
چشم غرهای به امید رفت:
_پاشو امید جان برو دنبال جیگرا ببین چرا نیوردن؟! روده کوچیکمون، بزرگه رو خورد.
با همان خنده بلند شد. با تمسخر گفت:
_جن و پری.
مامان روی صندلی جا به جا شد. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
زیر چشمی به صندلی خالی کنارم نگاه کردم.
_خب خوشکلم چه خبر از خیاطی؟!
چند سؤال از کلاس و دوخت و برشها پرسید. بالاخره امید با سیخهای جگر آمد. سینی را وسط گذاشت. دو دستش را بالای سینی مانع کرد:
_صبر کنید...
چند سیخ را با انگشت نشان داد:
_اینا؟
جلوی من گذاشت:
_اینا برا خانم خانمای خودم.
مادرش لبخند زورکی زد:
_نگفتم مال حاج خانم هم ویژه بزن؟!
چشمان امید به طرف مامان چرخید:
_ اِ یادم رفت...
_نه بابا ویژه برا چی؟! الحمدالله همه ویژه اس.
_ببخشید تو رو خدا هوش و حواس نداره این پسر!
خود امید بلند گفت:
_عاشقی بد دردیه مادر من...
توجهم سمت سیخها رفت. هیچ فرقی با هم نداشت. فکر کردم برایم کلاس گذاشته. جگرها را یکی یکی لقمه گرفت و دستم داد.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️میرزا اسماعیل دولابی رحمة الله علیه می فرمودند:
هر چه درد را آشکارتر کنی دوا دیرتر پیدا میشود❗️
اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی شاید خداوند خودش در را باز کند 🌱
زبانت را کنترل کن ولو به تو سخت میگذرد🦋
گله و شـکایت نکن و مدام از خدا خوبی بگو✨
❥❥❥@delbarkade