دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری116 #تنها_سرپرست _یه هفته است خاله... آخه یه نفرتون نباید به من خبر بده؟!
#داستان
#فیروزه_خاکستری117
#دست_خالی
_فیروزه باور میکنی؟! دزدهای خونه سلطانزاده رو گرفتن...
فیروزه جیغ کشید و از جا پرید. ملیحه در بین گریه، خندید. همدیگر را بغل کردند. فیروزه دستان یخ زده ملیحه را گرفت. هر دو نشستند.
_باورت میشه عشرت اعتراف کرده که من هیچ کاره بودم؟!
اشکهایش را پاک کرد:
_فکر میکردم بعد از پنج، شیش سال همسایگی خوب میشناسمش. خواستم یه چیزی بهش برسه. به خانم سلطانزاده گفتم یکی رو میارم کمکم برا بله برون دخترش. اونم رو حساب دو سالی که منو شناخته بود، بهم اعتماد کرد.
_طلاها و دلارا چی شدن؟
چشمان ملیحه برق زد:
_ترسیدن آبشون کنن! فقط یکم از دلارا خرج کردن که همونم گیرشون انداخته. گفتم عشرت این کاره نبود. ناکس چشمش به اون همه طلا و دلار افتاده، دستش لرزیده...
_حالا تو رو آزاد میکنن؟!
لبخند بزرگی زد:
_گفتن احتمالا عید فطر آزادم.
روز قبل از عید فطر، ملیحه و فیروزه با هم از قزلحصار بیرون رفتند. خواهر ملیحه همراه سه بچه او به استقبالش آمدند. فیروزه با دیدن بچهها در بغل ملیحه نتوانست جلوی بغضش را بگیرد.
_فیروزه...
فرانک و شهنام به استقبال او آمده بودند. او را به خانه فهیمه بردند. سهیلا با دیدن فیروزه، به سینهاش کوبید:
_اومدی دخترم، اومدی فیروزه من...
سه خواهر و مادرشان همدیگر را بغل کردند. چند دقیقه بعد، مصطفی با سینا رسید.
_هر کاری کردم عمه نذاشت ستیا رو از خونه بیرون ببرم. زورشون به من که نمیرسه اما ستیا رو مثل گروگان نگهداری میکنن. اگه به خاطر ستیا نبود پامو اونجا نمیذاشتم.
_قربونت برم مامانی کار خوبی میکنی. یه عکس ازش نداری من ببینم؟
سینا گوشیاش را درآورد. در گالری گشت. آخرین عکسی که از او داشت را باز کرد.
_بمیرم موهاشو چرا کوتاه کردن؟!
گوشی را از سینا قاپید. صفحه گوشی را بوسه باران کرد. اشک همه درآمد.
بالاخره طاقت فیروزه تمام شد. سینا را دم خانه آرزو بردند. سینا دم در، با آرزو حرف زد. آرزو اخم کرد و با انگشت برای سینا خط و نشان کشید. فیروزه از ماشین پیاده شد. جلوی در به پای آرزو افتاد:
_تو رو ارواح خاک بابات... آرزو التماست میکنم... بذار فقط چند دقیقه ستیا رو ببینم...
_تو اینجا چی کار میکنی؟! بیخود از زندون آوردنت بیرون... ستیا اصن اینجا نیس... پول دیه رو ریختی یا نه؟!
سینا از داخل خانه آمد:
_ستیا نیست. کجا بردینش؟!
التماسهای فیروزه به جایی نرسید. به خانهی عموی بچهها رفتند. ایمان، سیگار گوشه لبش را در مشتش قایم کرد:
_من چی میدونم کوجاس زن داداش! بچه که پیش من نیمیمونه یا پیش آرزوئه یا آزاده.
از جلوی در کنار رفت:
_باور نیمیکونین بیاین تو بیگردین. والا منم از دست آرزو و کاراش آسی شدم. یه روز میگه بیا حضانت بچهها رو بیگیریم، یه روز میگه نیمیتونم بچه رو بیگیرم...
هنوز حرف میزد که فیروزه و فرانک سوار ماشین شهنام رفتند. آزاده در را هم به رویشان باز نکرد.
ناامید و دلشکسته به خانه امیر رفتند. فیروزه با دیدن امیر، غمهای عالم روی سرش خراب شد. شروع کرد به زار زدن...
کمی برای خاله سودابه، کمی برای دل امیر داغ دیده و بیشتر برای حال خودش.
دو روز مرخصی خیلی زود تمام شد! کشیکهای روز و شب او و سینا برای دیدن ستیا بیفایده بود.
همه به جز سهیلا برای بردن فیروزه به زندان، آماده شدند. سهیلا دخترش را بغل گرفت و بوسید:
_مامان من نمیتونم تو رو اون تو ببینم. نمیام تا خودت بیای.
فیروزه به صورت خواهرها و شوهرهایشان نگاه کرد:
_راضی نیستم هیچ کدومتون بیاین.
دم در جمال و امیر هم رسیدند. جمال از فیروزه خواست در ماشین او بنشیند.
_ببین عمو اگه من این یه دونگ حجره رو بیگدار به آب بزنم، ممکنه یه آدم غریبه بیاد بخره و دردسر بشه.
فیروزه در سکوت گوش کرد.
_ میخوام ازت خواهش کنم کمی طاقت بیار تا لااقل یه مشتری دست به نقد آشنا...
امیر وسط حرف جمال پرید:
_عمو این بنده خدا محکومیتش تمومه. معطل پوله.
صدای جمال بالا رفت:
_میدونم خودم. دارم میگم دنبال مشتری دست به نقدم چرا نمیفهمی. هرکی اومده یا میخواد با یه ملکی تو شلنگ آبادعلیا معاوضه کنه یا یه زمین تو قمقمه آبادسفلی. حالا تو میخوای بری اونو پول کنی؟!
امیر اخم کرد و صورتش را برگرداند. فیروزه فرصتی برای حرف زدن پیدا کرد:
_ببین عمو اصلاً نگران نباشید! من راضی به ضرر هیچ کس نیستم.
بغض گلویش را فشار داد:
_من تنها غصهام بچههامه. تا اونا رو نداشته باشم دنیا برام زندانه...
اشکهای بیامانش را با گوشه روسری پاک کرد. امیر به عقب برگشت:
_شرمندتم فیروزه! نظر آقای توکل اینه منم باشم تو جلسهای که قراره برا بچهها بگیره. منم که...
جمال تأکید کرد:
_عمو، فیروزه جون، خیالت راحت یه مشتری خوب براش پیدا میکنم. بالاخره از این جیب به اون جیبه.
امیر غر زد:
_دیگه نهصدتومن شده یک و دویست چه کاریه عجله کنیم؟!
جمال چپ چپ نگاهش کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته وحدت گرامی باد.
#هفته_وحدت
#امت_اسلامی
#هویت_اسلامی
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 انتشار به مناسبت #هفته_وحدت
📹 رهبرانقلاب: بعضیها به نام شاد کردن دل حضرت زهرا سلام الله علیها، در دوران ما کاری میکنند که انقلاب را - که محصول مجاهدات فاطمهی زهراست - در دنیا لَنگ کنند!
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانه
#تولدت_مبارک عزیزترینم😘🥳
واسه خانمایی ک تولد همسرشون
نزدیکه🎈😍☝️
.❥❥❥@delbarkade
.
#سیاست_های_زنانه👒
خیلی از اوقات خانمها زحمت زیادی می کشند برای بهترشدن روابطشون باهمسر،ولی نتیجه مطلوب را نمی گیرند😶🌫
چرا⁉
چون براساس اولویت کار نمی کنند🧐
برای هر مردی یک اولویتی وجود دارد که اگر خانم به آن توجه نکند نتیجه نمی گیرد.❌
مثال :
برای مردی مسئله شام وناهار و سفره مهم است ولی خانم خود را درگیر تمیزکاری منزل کرده و اغلب برای غذا ارزش قائل نمیشه واین یعنی از اولویت همسرش غافل شده⛔️و اینجاست که با وجود زحمت زیاد ،کار خانم به چشم نمیاد😬
✅یک زن با سیاست اولویت همسر را شناخته و بیشترین تلاش را برای آن کرده و بهترین نتیجه را می گیرد👏😍
اولویت همسر شما چیست؟
پذیرایی و غذا 🍜
نظم 🧺🧹
نظافت 🛁
مسائل جنسی👠👗💄
و...
❥❥❥@delbarkade
فصل ها برای درختان
هر سال تکرار میشوند
اما فصل های زندگی انسان
تکرار شدنی نیست!
تولد
کودکی
جوانی
پیری
امروزت را دریاب...
شاید فردایی نباشد
🌱🍃
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرستید برای آقای همسر و براش دلبری کنید😌🥰
#عاشقانه
#دلبری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری117 #دست_خالی _فیروزه باور میکنی؟! دزدهای خونه سلطانزاده رو گرفتن... فیر
#داستان
#فیروزه_خاکستری118
#زندان_بزرگ
وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی تخت او نشسته و پاسور بازی میکردند. بالای سرشان ایستاد. شهین سر بلند کرد. ابروهایش را بالا برد:
_ اِ برگشتی تو؟! مگه آزاد نشدی؟ حالا هم چیزی نشده...
به تخت ملیحه نگاهی انداخت:
_برو رو تخت ملیحه جونت. اینجوری کمتر دلت براش تنگ میشه!
با دوستش قاه قاه خندید. فیروزه اخم کرد:
_جمع کنید بساطتون رو حوصله مسخره بازی ندارم.
شهین مقابلش ایستاد:
_باریکلا! ماشالله ماشالله برا خودت مردی شدی...
به چشمهای شهین زل زد. دست روی سینه او کشید:
_برا کسی که چیزی برا از دست دادن نداره شاخ نشو. بذار مثل آدم این چند روز رو بگذرونیم.
شهین دست فیروزه را پرت کرد و به سینهاش کوفت:
_برو بابا بچه سوسول...
فیروزه یک قدم به عقب رفت. چشم از شهین برنداشت. شهین پشت چشمی نازک کرد و به دوستش نگاه کرد:
_پاشو جمع کن این خیلی عقدهایه...
فیروزه به طرف در رفت:
_برگشتم وسایلم سر جاش باشه.
_ندید بدید!
آیه چهل سوره ابراهیم را زیر لب تکرار کرد. چشمش به عکس سه نفره خودش و بچهها روی دیوار تخت خورد. معنی آیه را خواند:
«پروردگارا مرا برپادارنده نماز قرار ده و نیز فرزندانم را. پروردگار من، دعایم را بپذیر.»
لبخندی روی لبش نشست.
_خدایا تو بدترین روزهای عمرم دارم با تو به آرامش میرسم... داری با من چی کار میکنی؟!
_فیروزه بهادری ملاقات.
امیر و آقای توکل از روی صندلی بلند شدند. فیروزه ضربان قلبش را شنید. بعد از سه هفته، آقای توکل برای اولین بار به ملاقاتش آمده بود.
_سلام خیره...
امیر روبرویش نشست:
_شرمندهام! از اون ور مراسمهای آخر هفته مامان؛ این ور هم شیفتهای فشرده کاریم. باید بیشتر از این پیگیر کارهات میشدم.
_این چه حرفیه امیر؟! من شرمنده تو و مینا هستم. انقده درگیر کارهای من بودی که نتونستی روزهای آخر کنار خاله باشی...
امیر سرش را پایین انداخت:
_اون که ربطی به تو نداره از بیتوجهی خودم بوده.
آقای توکل کمی عقبتر قدم میزد و گاهی به آنها نگاه میکرد.
_فیروزه نباید اون حرفها رو به عمو میگفتی. همینطوری خودش دست دست میکرد؛ الانم خیالش راحت شده هیچ کاری برا فروش نمیکنه.
فیروزه لبخند زد. امیر ادامه داد:
_براش بد که نشده؛ مغازه بابات رو یه دونگ یه دونگ ازتون خرید. الانم زورش میاد دونگ آخر رو یه غریبه برداره و براش دردسر بشه.
_من راضی به ضرر هیچکس نیستم.
ابروهای امیر درهم رفت:
_آخه الان همه دارن به آب و آتیش میزنن تا یه کاری برای تو بکنن، اونوقت عمو دنبال سود و زیان خودشه! هفته پیش، سر مزار مامان، نزدیک بود باهاش بحثم بشه...
نفسش را بیرون داد:
_بهم میگه تو رو سننه. منم ناراحت شدم گفتم آره شما بزرگ مایی باید دنبال کارای فیروزه میرفتی...
فیروزه سرش را تکان داد:
_تو اون دو روزِ مرخصی، فهمیدم که بیرون برای من یه زندون بزرگتره. لااقل اینجا... خدا رو به خودم نزدیکتر میبینم، سرم گرم حفظ قرآنه و کمتر به دوری از بچهها فکر میکنم.
نفس عمیقی کشید:
_بیرون باشم و بچههامو نتونم ببینم دیونه میشم.
آقای توکل نزدیک آمد. ساعت دیجیتال روی مچش را نشان داد:
_امیر زمان نداریم. گفتی بهشون؟
امیر نگاهش کرد:
_هنوز نه. خودت زحمتش رو بکش.
فیروزه آب دهانش را پایین داد و به دهان آقای توکل خیره شد.
_خانم بهادری تو این مدت ما تلاش کردیم تا با خانواده شاهقلی درمورد بچهها وارد مذاکره بشیم...
_خب؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا جایی و زمانی دستت رو میگیره که
تو به محال بودنش فکر میکردی ..🌿🌸
روز بخیر🧡
❥❥❥@delbarkade
وقتی برات عکسشو میفرسته یا تیپ زده باهم دارین میرین بیرون اینجوری با دلبری بهش بگو😍👇
نميدونم تو هــروز داري خوشتیپ تــر و جذاب ميـشي😍
یـا مـن هـروز بيشتـرررر عاشقت میشـم🙊♥
این از اون جمله هاس که عجیب به دلش میشینه😜
#دلبری
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کجا بفهمیم حسودیم؟
جالب بود گوش کنید☺️👌
❥❥❥@delbarkade
🦋مـحـبـوب مـن...
دلچسب است...
بودنت را میگویم
تـو اولـیـن احـسـاس قـشـنـگ قـلـبـمی♡🌱
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
❌انقد سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن!
یه خانوم با سیاست ،یه جوری برخورد میکنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه...
چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر !!!
👈رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین‼️
با سخت گیری زیاد مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن...⛔️
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری118 #زندان_بزرگ وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی ت
#داستان
#فیروزه_خاکستری119
#مذاکره
جلسه اول را با ایمان شاهقلی برگزار کردند.
_جناب شاهقلی ما میدونیم که نگهداری بچهها برای شما دردسر داره و هزینههای زیادی رو دوشتون میذاره...
ایمان سریع تأیید کرد:
_آخ گفتی... مگه من چقد درآمد دارم! از بچهداری که چیزی سرم نیمیشه، مجبورم از خواهرام کمک بیخوام.
امیر لبخند زد:
_ما یه پیشنهاد داریم که فکر میکنم براتون جذاب باشه...
نگاهی به آقای توکل انداخت. او پیشنهاد را مطرح کرد:
_ نظر خانواده بهادری اینه که در عوض یه مبلغی که از اونا میگیرید؛ مسئولیت نگهداری بچهها رو به اونها بسپرید.
چشمان ایمان بین امیر و آقای توکل دو دو زد. امیر متوجه گیج شدن او شد:
_ببین آقا ایمان راحت برات بگم یه پولی از ما میگیرید به جاش ما از بچهها نگهداری میکنیم.
ایمان روی صندلی جابجا شد. ته ریشش را خاراند:
_فکر بدی نی... اما شما چی گیرتون میات که میخواین بچهها رو نگه دارین؟!
امیر و آقای وکیل به هم نگاه کردند.
آقای توکل ابرویش را بالا برد:
_اول که پول دیه تو حساب بچهها بلوکه است و تا به سن قانونی نرسن کسی نمیتونه دست بهش بزنه..
امیر سرش را تکان داد و با خنده گفت:
_چی گیرمون میاد؟! خوبه خودت گفتی همهاش دردسره... تازه ما که نمیخوایم بچهها رو نگه داریم. ایشاالله مامانشون که آزاد شد، خودش نگهشون میداره.
دوباره آقای توکل شروع کرد:
_آقای شاهقلی سیصد میلیون تومن پول خوبیه. هزینهای که نمیکنید، یه پولی هم گیرتون میاد...
***
_خب آخرش چی شد؟! قبول کرد؟!
هر چه بیشتر توضیح دادند، ضربان قلب فیروزه تندتر شد. امیر نفسش را بیرون داد و به وکیل نگاه کرد.
_ما قصد داشتیم عموی بچهها را وسوسه کنیم و یه امضا ازش بگیریم... اما متأسفانه گفت که باید با خواهرش مشورت کنه.
آقای توکل مکث کرد. امیر گفت:
_خواهرش هم که میشناسی...
فیروزه آب دهانش را قورت داد.
_بله خانم شاهقلی تو جلسه بعد گفت که هر چی مبلغ دیه است همون رو میخوان...
فیروزه به گوشه میز خیره شد. امیر ادامه داد:
_یه جلسه دیگه هم باهاشون گذاشتیم؛ بعد از کلی صحبت و بحث، نهایتش تا یه میلیارد کوتاه اومدن.
امیر سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
_آدمهای طمعکار...
فیروزه به حرف آمد:
_خب مگه نمیگین سهم من از فروش یه دونگ مغازه بابا، یک و پونصد، شیشصده؟
_خب؟
_به عمو بگو هر چه زودتر یه مشتری پیدا کنه و هر چی میخوان بندازید تو صورتشون...
امیر و آقای توکل به فیروزه نگاه کردند. امیر زودتر گفت:
_چی میگی فیروزه؟! اونوقت برا پول دیه پول کم میاریم.
_مهم نیست...
_خانم بهادری من این حجم از فداکاری شما برای بچههاتون رو درک میکنم اما...
فیروزه سر تکان داد و پلک روی هم گذاشت:
_درک نمیکنید. هیچ کس درک نمیکنه. چون جای من نیستید. امیدوارم هرگز تو موقعیتی قرار نگیرید که منو درک کنید.
_فیروزه تو پیش بچههات نباشی چه فرقی میکنه کجا باشن؟!
امیر با پوزخند فیروزه مواجه شد:
_فرق میکنه... بچههام اونجا راحت نیستن، منم از فکرشون آرامش ندارم...
_خانم بهادری اول شما رو میاریم بیرون بعد هم بچههاتون رو...
صدای فیروزه بالا رفت:
_گفتم که من اینجا مشکلی ندارم به جز اینکه بچههام از دست اونا نجات پیدا کنن.
مذاکره امیر و آقای توکل برای قانع کردن فیروزه به سرانجام نرسید. فیروزه با هزار امید به سلولش برگشت. چیزی که در زندان بدست آورد، تکیه به قدرتی بزرگتر بود.
بِه آمِـــــنِه بِنتِ وَهَـــــب ، خُــــــدا عَطا کَردِه پِــــــسَر
پِــــــسَر چِه گویَم کِه بِه خَــــــلق خُدا عَطا کَردِه پِـــــدَر
🌸میلاد پیامبر مهر و رحمت، حضرت محمد مصطفی(ص) و ولادت امام جعفر صادق (ع) مبارک باد 🌸
#من_محمد_را_دوست_دارم 😍
#لبیک_یا_رسول_الله 🌸
#امام_جعفر_صادق 💚
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امشب سخن از جانِ جهان باید گفت
💚توصیف رسولِ انس و جان باید گفت
✨در شام ولادت دو قطب عالم
💚تبریك به صاحب الزمان باید گفت
میلاد پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و پرچم دار شاهراه ولایت علوی امام صادق سلام الله علیه بر شما خجسته باد😍❤️
#من_محمد_را_دوست_دارم 😍
#لبیک_یا_رسول_الله 🌸
#امام_جعفر_صادق 💚
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل گروه هایی که عضوهستید، بذارین تا بر محمد و آل محمد صلوات فرستاده شود ودر ثواب بی انتهای آن سهیم باشید.
#من_محمد_را_دوست_دارم 😍
#لبیک_یا_رسول_الله 🌸
#میلاد_امام_جعفر_صادق 💚
❥❥❥@delbarkade
.
.
💚 پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم:
محبوبترین شما در نزد خدا، خوش اخلاق ترین شماست .😊
❥❥❥@delbarkade
.