eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
509 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلام حامیِ حیدر 👤حاج‌محمود 📌ایام‌ ولادت
ضُحی
از فردا😍
سلام عیدتون مبارک...❤️🌱 بچه ها قرار بود از امروز فانوسهای بیابانگرد() ارسال بشه ولی قسمتای اولش ویرایش ویژه میخواست و نرسیدم برای همین فردا اولین قسمتها ارسال میشه و بقیش دیگه طبق روال حاضره... برام دعا کنید تو هر ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت زمان نیاز دارم😅🌸
🌺 میلاد با سعادت پیامبر اکرم(ص) و امام صادق(ع) مبارک.
🍃🎉🍃🎉🍃🎉🍃🎉
بچه ها فکر میکنم این خانواده ها میدونن تو روزای عید یا ایام شهادت رقت قلبهاتون زیاده و کمکشون میکنید چون معمولا این روزا همشون بهم زنگ میزنن امروزم دو نفر زنگ‌زدن یکی خانومی که مادر نابینا داره و خودش مشکل معده داره هزینه آندوسکوپی معده و دارو های مادرش رو نداره بکی هم خانوم مسن و تنهایی که بیماری ریوی داره و کرونا هم داشته و الان از پس مخارج درمان و معاشش برنمیاد اگر قصد خیرات و نذر یا کمک داشتید تو این روز مبارک به شکرانه نزول اجلال رسول الله و امام صادق، این دو تا خانوم رو فراموش نکنید منِ واسطه هم در خدمتم و فوری به دستشون میرسونم بنام شقایق آرزه نزد بانک مهرایران
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) فانوس اول🍃 گوشه پتوی پلنگی آویخته به سر در اتاقک را بلند کردم و پوتین هایم را از پا در آوردم... اتاقکی که از کیسه های پر شده از خاک روی هم چیده شده ساخته شده بود و حدودا یک متر در زمین فرو رفته بود وارد که شدم نرگس مشغول نماز بود و زهرا گوشه‌ای نشسته... روبه زهرا پرسیدم: _بچه ها کجان؟... _بیرون وضو میگیرن... کنارش نشستم: _پس تو چرا نمیری بگیری؟... خندید: _مو خوندُم خانم دکتر... بچه‌ها دیرتر اومدن... _ اینجا شباش برعکس روزاش سرده ها... _ها بیابونن دیگه حالا یکم بگذِره کم کم گرم میشه... نرگس که نیم رخش مایل به ما بود سلام نمازش را داد و به طرفمان برگشت: _به نظرت خیلی کوچیک نیست؟ فعلا همین یه دونه‌است برا کل این منطقه جواب میده؟... _سازه که نیست کانکسه دیگه... قراره چندجای دیگه هم بزودی همینکارو بکنن ولی تا اونموقع احتمالا اینجا خیلی شلوغ بشه زهرا هم رو به نرگس وارد گفتگو شد: _قبول باشه خانم دکتر...حالا چادرم بغلش زدن ولی به نظرُم بازم خیلی کوچیکن... نرگس در جوابش سری تکان داد: _قبول حق عزیزم از شما هم قبول باشه... چه میشه کرد امیدوارم هرچه سریعتر بقیه کانکسها هم دایر بشن... گوشه پتو بلند شد و عطیه و سلما و صدیقه پشت هم وارد شدند... اول صدیقه به حرف آمد: _بچه‌ها صابر میگه از همین فردا پذیرش شروع میشه باید آماده باشید... مخصوصا که میگفت همین امروز عملیات جدید شروع شده تو همین محور... ناراحت ادامه داد: _مجروح هم زیاد میشه دیگه... عطیه نگران پرسید: _نميدونی دکتر چمرانم تو این عملیات هست یا نه؟ _والا نمیدونم چطور؟ نرگس دست روی شانه صدیقه گذاشت و بلند شد: _هیچی بابا اینم هرکی رو میبینه یاد آقاشون می افته... 🍃33 قسمت از این رمان در کانال موجود است فایل کامل این رمان به فروش میرسد👈🏼 @roshanayi 🍃 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام تر و بی تفاوت تر است ولی نگرانی از نگاه و صدایش پیدا بود... شاید هم من این را خوب میفهمیدم... منی که او را خوب میشناختم.... بعد از نماز بچه ها دور هم نشستیم و صدیقه از کوله اش چند کنسرو لوبیا بیرون آورد و مشغول باز کردنشان شد... سلما هم از گوشه چادر چند قوطی کنسرو خالی آورد: _بِچه ها مو اینایه شستم آب خواستید بخورید ای پارچ اییــُم لیوان! پشت بند معرفی اش همگی زدند زیر خنده... متعجب گفتم: _اینا که پر بریدگیه لب رو پاره میکنه نرگس نگاهی کرد و گفت: _گارسون... اینو واسه خانم عوض کن... و باز صدای خنده بلند شد... _زهرمار... جدی شما با اینا آب میخورین؟ زهرا در حالی که لقمه را به زحمت فرو میداد جواب داد: _ها نه پَ چی خانم دکتر مِثلا شما تشنت شه چه کار میکنی؟... چند ثانیه خیره نگاه کردم و بعد عصبی خندیدم: _راست میگی آدم مجبور که باشه هر کاری میکنه... _بحث اجبار نیست ما الان جبری نداریم اینجا باشیم...آدم کاری که بهش اعتقاد داره و میدونه درسته رو تحت هر شرایطی انجام میده... وگرنه میتونه شرایط رو تغییر بده نرگس بود که جوابم را میداد به صورت باد کرده از حجم لقمه و جنبان از جویدنش نگاهی انداختم و گفتم: _این حرفت رو قبول ندارم... ما بخاطر شرایط مجبوریم اینجا باشیم و مجبوریم این شرایط رو تحمل کنیم اگه جنگی نبود الزامی هم نبود که تو قوطی کنسرو آب بخوریم دیگه... تو چه به اینکار اعتقاد داشته باشی چه نداشته باشی الان مجبوری دفاع کنی... مثل من... لقمه ای به دهان گذاشتم و به پاسخش گوش سپردم: _اجبار یعنی چی؟... میتونی برام تعریفش کنی؟ من و تو الان نه مسئولیت نظامی داریم اینجا نه کسی ما رو احضار کرده خودمون اومدیم دیگه چون یه هدفی داشتیم... پس به اختیار خودمون اینجاییم نه اجبار... _توهم اختیار داری در حالی که شرایط تو رو مجبور کرده... این شرایطه که برای تو تصمیم میسازه... آبی که در قوطی کنسرو ریخته بود فرو داد و با تعجب نگاهم کرد: _این جبر گرایی تو دیگه واقعا خیلی عجیب شده‌ها!!... شرایط روی تصمیم گیری اثر میگذاره معلومه ولی تصمیم ساز نیست... شرایط میتونه تو رو به تصمیمات مختلفی برسونه... مثلا همین شرایط جنگ میتونست تو رو به این تصمیم برسونه که بری هلند پیش خاله جانت... تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی... چرا اصرار داری بگی جبر بوده؟!... صدای زهرا درآمد: _ای بابا بِسه دیگه یه لقمه غِذا اومدیم بخوریم بحث فلسفی راه انداختن دکترای محترم فهمیدیم خیلی حالیتونه... عطیه مثل همیشه محجوب و ریز خندید طوری که حتی دندان هایش هم دیده نشد: _حالا اینکه چیزی نیست خودتونو آماده کنید از این به بعد تو اتاق عمل بالاسر مریضم اینارو بشنوید اینا کارشون همینه... صدیقه که تمام مدت متعجب به ما زل زده بود سرش را پایین انداخت و چیزی نپرسید... احتمالا فهمیده بود ژاله کمی با آنها فرق میکند و شور انقلابی و ایمان و این چیزها او را به اینجا نکشانده... شاید هم کمی توی ذوقش خورده بود... شاید هم کمی بیشتر از کمی... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
نظراتتون رو درباره ویرایش جدید اگر دوست داشتید پی ویم بگید 🌸💚 @shin_alef اونایی که قبلا خوندن میدونن چقدرر تغییر کرده😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا