eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
507 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وچهارم شیب ملایم رو به پایین
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) _از من میپرسی؟... یعنی واقعا نمیدونی؟... یا نمیتونی؟.. چرا اینجوری شدی تو؟ اصلا از چی این بنده خدا خوشت اومده؟ _به نظر تو اینکه یه نفر انقدر مسئولیت پذیر باشه که بخاطر حفظ جون و امنیت دیگران از غرور خودش مایه بذاره... جای توجه نداره؟ به نظر تو این آدم، آدم خاصی نیست؟... _به نظر من که قطعا همینطوره بسیار هم همینطوره... مشکل من با توئه که به عقاید این آدم هیچ ربطی نداری!... _این چیزا چکار به اعتقاد داره همه آدما خوبی رو دوست دارن... کامل بودن رو دوست دارن...مگه یه زن عاشق چی میشه؟ عاشق حس حمایتی که یه مرد بهش بده... غیرتش...اهمیتی که برام قائل شد... اصلا به همم ریخت... هیچ وقت تو عمرم این حس رو تجربه نکرده بودم... نمیدونی چقدر خوب بود... نفس عمیقی کشید: _ولی برای اون فرق میکنه... گیج گفتم: _چی؟ _شاید برای تو تفاوت عقیده طرفت مهم نباشه ولی برای اون حتما فرق میکنه... حرفش ته دلم را خالی کرد... خالیِ خالی... این دقیقا همان چالش بزرگ پیش روی من بود... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿✨❤️ دل اگر پاک بود ، جلوه گه نور خداست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فقط کافیه راست بگی! 🔻بقیه‌اش رو امام زمان(عج) درست میکنن ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وپنجم _از من میپرسی؟... یعنی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم فانوس ششم🍃 طولی نکشید که گردان به اراضی خالی اطراف بیمارستان منتقل شد و دورمان حسابی شلوغ شد. البته تمام جمعیت با هم در مقر جمع نمی شدند اما به هر حال نیروهای کمک های خوبی برای ما بودند و همگی از بودنشان راضی بودیم. بمب انرژی بودند. اصرار داشتند حتما کمک کنند حتی از هم کار می دزدیدند. از ما دربرابر گرسنگی در طول روز مقاوم تر بودند. دو خصوصیت در آن‌ها برایم جذاب و شاید تحیر برانگیز بود... رها بودند... رها از شرایط... و بیش از حد خوشحال بودند... روحیه و رفتارهایشان شبیه کسانی که مدتهاست از خانواده دور افتاده‌اند و هر آن ممکن است جانشان را از دست بدهند و هر روز بارها و بارها مصائب بزرگی را به چشم می بینند نبود... نمیدانم شاید حتی خودشان هم اینجا از آن خودِ درون زندگی روزمره شان هم بهتر بودند... به وضوح حجم عجیبی از انرژی از سمت چادرهایشان احساس می شد.حضورشان حتی برای ما هم شادی آورده بود. فقط حیف که فرمانده‌شان خیلی به آنها سر نمیزد!... اکثر روزها آن روحانی که فرمانده گردان بود، سری به بیمارستان می زد و خسته نباشیدی می گفت.ظاهرا آدم گرم و مهربانی بود ولی من از پدرم یاد گرفته بودم هرگز به یک آخوند اعتماد نکنم. همیشه میگفت پشت رفتار متمدنانه و لبخندشان یک تفکر خشک و متهجرپنهان شده که میخواهد دنیا را به ۱۴۰۰ سال پیش برگرداند. و حالا دیگربه قدرت هم رسیده اند. حتی از وقتی به اینجا آمده بود خیلی میترسیدم کاری کند که ما مجبور شویم برگردیم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه #قسمت_بیست‌وششم فانوس ش
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° روز هجدهم ماه رمضان هم اول صبح مثل همیشه آمد و سلام و علیک و احوال پرسی کرد... بچه ها با خوشرویی جوابش را میدادند ولی من اهمیتی نمی‌دادم. شاید خودش هم متوجه سردی رفتارم شده بود ولی همین هم برایم مهم نبود. اما آن روز موقع رفتن حرفی زد که برای اولین بار توجهم به او جلب شد... لابه لای حرفهایش با دکتر و بقیه اسم حسین را شنیدم...به مجرد شنیدن اسمش قلبم از جا کنده شد... مانده بودم این دیگر چه حالتی‌ست که دچارش شده‌ام... تپش قلب و هیجان عجیب و غریب فقط با شنیدن نام او...با این اوصاف وای به روزی که زیارت خودش قسمتم می شد! صدای قلبم آنقدر بلند شد که درست نمیشنیدم چه میگویند. همینقدر فهمیدم امشب می آید اینجا برای عزاداری... دوباره میترسیدم این خوشحالی سر باز کند و تمسخر نرگس را به جان بخرم ولی واقعا پنهان کردن این حجم از شعف کار راحتی نبود!... چه شور عجیبی زیر پوستم میدوید از خبر دیدنش. آخر نفهمیدم دقیقا کجای داستان دلم را باختم!... وقتی به خودم آمدم که انگار حسین نامی سالهاست درونم زندگی می‌کند. دیگر در برابر فکر کردن به او مقاومتی نمیکردم. به تفاوتها یا اینکه او هم به من فکر میکند یا نه هم ابدا فکر نمیکردم یعنی نمیخواستم که فکر کنم چون نمیخواستم این نشاط ضایع شود. فارغ از نتیجه این عشق بی سرانجام و پیش بینی نشده دلم میخواست دست کم گاهی او را ببینم. همین... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیست‌وهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر. خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود. هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد... آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد. اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش. ما هم میخندیدیم. از بچه ‌های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود. آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد. از پشت سر غافلگیرش کردم: _سلام علیکم برادر جواد... پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد. تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه ‌رویش قرار گرفتم: _جواد آقا جای سرما اونجاست... سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت. جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم: _آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕