ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part2 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part3
"چند روز قبل..."
جلوی آینه دستی به موهای پرپشت و مشکیش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد...
الهه از پشت سر مشتی به شونه ش کوبید:
خوبی بابا خوبی...
عروس خانوم میپسنده!
والا ما شنیده بودیم دخترا دیر حاضر میشن تو روی هرچی دختره سفید کردی!
بجمب دیگه علف زیر پامون سبز شد
الیاس سرخوش خندید و انگشت تکان داد:
جلو زبونتو بگیر وروجک ببینم میتونی امشب آبروریزی راه بندازی؟
هزاربار بهت گفتم هروقت خواستی افاضه کنی قبلش یه تفالی به شناسنامه ت بزن!
الهه بی اعتنا شانه بالا انداخت: باشه بابابزرگ حالا بجمب که آقاجون الانه صداش در بیاد...
صدای حاج غفار پاک روان هم در دم دراومد: باباجان خوبه امشب شب خواستگاریت نیست پس فردا که قرار و مدار بذاریم و وقت تعیین کنیم میخوای چکار کنی؟
خوبه ما ماهی چند وعده خونه حاج محسن ایناییم
به قد کافی همه دیدنت و اونی که باید بپسنده پسندیده!
پس انقد خون به جیگر ما نکن!
الیاس هول از اتاق بیرون زد و روبروی پدرش با شرمندگی سر کج کرد:
شرمنده حاجی این ته تغاریت ادکلنمو گم و گور کرده بود
انقدم گوشه کنایه نزنید ما زمین خورده تونیم
جمیله خانوم که به حق هم جمیله بود و الیاس وارث چشمهای خمارش، چادرش رو به سر کشید
انقد اذیتش نکنید بچه مو
فعلا حرفی نزنید تا لیلا بره خونه بخت
بعد من خودم کم کم با ناهید خانوم حرف میزنم
یاعلی بگو دیگه حاجی دیر شد...
الیاس پشت فرمون با چهره ای جدی و محکم رانندگی میکرد اما توی دلش غوغایی بود
با اینکه مدام لعیای دلش رو میدید هیچ وقت حس دیدنش عادی نمیشد
هربار که به خونه رفیق قدیمی پدرش میرفت با دیدن دختر کوچیکه حاج محسن قلبش آب میشد
لعیا هم از حق نگذشته، تک بود
هم خانومی و نجابت و رفتارش و هم جمال و کمالش
هم عقل و فکرش و هم دین و ایمانش
محکم و دوست داشتنی
شیرین و عاقل
زیبا و نجیب
رویای کودکیش همبازی شدن با دختری بود که به پسرها محل نمیداد و آرزوی جوونیش مرد اون دختر شدن
دختری که اونقدر همه چیز تموم بود که تمام فکر و دل و چشم الیاس رو پر کرده بود
طوری پرکرده بود که هیچ جماعت نسوانی به چشمش نیاد
الیاس آروم و تودار بود ولی اونقدر هم عاشق بود که تقریبا همه بدونن خاطر لعیا رو میخواد و خیلی هم میخواد
همه منتظر بودن لیلا خواهر بزرگ لعیا که تازه با پسر خاله ش نامزد کرده بود راهی خونه ی بخت بشه تا حرف این دو تا جوون رو بزنن
هنوز توی گیرودار غلبه بر هیجانش بود که خودش رو مثل کفتر جلد مقابل خانه ی معشوق پیدا کرد
پارک کرد و همراه بقیه پیاده شد
زیر لب ذکری گفت که آروم بشه و همراه پدر و مادر و خواهر کنکوری شیطون و شیرین زبونش وارد خونه شد
از حیاط پر گل و پردار و درخت و خوش عطر منزل لیلی گذشت و از پله ها بالا رفت
جلوی در سلام و علیک دسته جمعی به راه بود
با حاج محسن و طاها پسرش دست داد و مقابل ناهید خانوم دست به سینه سلام کرد
لیلا که طبق معمول این ایام نامزدی منزل همسرش بود و چاره ای نبود جز اینکه با لعیا مواجه بشه و سلام کنه
سخت ترین کاری که توی زندگیش سراغ داشت و هربار هم سخت تر میشد!
نگاهش رو به سرعت از صورت مهتابی و نمکی لعیا عبور داد و به شمعدونی گوشه پله داد: سلام
اونقدر آهسته و کم جون که به زحمت شنیده شد
لعیا هم دستش رو به دامن چادر رنگیش گره زد و به همون آرومی اما نرم سلام کرد
خیلی سریع از مقابلش گذشت و پشت سر پدرش وارد خونه شد
همین یک کلمه براش از تمام شعرهای دنیا زیباتر و گیراتر بود وقتی با صدای لعیا به گوش میرسید
خودش هم نمیفهمید چرا اینطور به دلش نشسته
فقط میدونست که نداشتنش ممکن نیست
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1177 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1178
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۸
مثل همیشه ، سلام گرمم به علیک گرم تری گره می خورد
- علیکم السلام و رحمة الله و برکاة !
چطوری برادر ؟
- به لطف شما بد نیستم
شما چه خبر ؟
حاج خانوم ، آقا امیر حسین ، خانومتون ؟
همگی خوبن انشاالله ؟
- خداروشکر
کجایی ؟ ببینمت !
- من ؟
امروز تازه رسیدم تهران
خیر باشه ؟ در خدمتم !
- البته که خیره
پس اگه حوصله ی مهمون داری بیام پیشت ؟
یا شما میای عید دیدنی ما ؟
- هر طور شما امر کنید !
تعارفات را به مقصد رسانده و در نهایت قرار شد من به دیدار او و خانواده اش بروم
اصرار می کند حالا که می روم برای شام بروم
و من که بعد از چند روز پر هیجان اصلاً حوصله ی تنهایی را نداشتم از خدا خواسته می پذیرم !
- حنا .... خانوم نمیاد تهران ؟
نگاه از لیوان چای گرفته و به امیر حسین خیره می شوم که این را پرسیده بود
با اینکه دو سال از آشنایی او و قمر می گذشت هنوز مثل همان روزها جوری برخورد می کرد که انگار در مورد خواهرش حرف می زند
- فعلاً که نه !
حالا اگه اومد حتماً میایم دستبوس حاج خانوم
با سر به مادر بزرگش اشاره می کنم و او که حالا به نظرم خیلی بزرگ تر از گذشته شده بود تنها به سر تکان دادنی اکتفا می کند
- کاشکی بی بی خانوم رو هم با خودتون میآوردید
واقعاً دلتنگشون شدیم
- سلامت باشید
شما همیشه لطف داشتید به ما
چشم
در اولین فرصت یه برنامه می ریزم با هم برسیم خدمتتون
- خب !
حالا که از احوال هم دیگه با خبر شدیم وقتشه که بریم سر اصل مطلب
نگاهم سمت حاج صادق کشیده می شود که با اشتیاق و لبخند این را می گوید
اصل مطلب ؟
اصل مطلب چه بود جز عید دیدنی و صرف شام ؟
- من در خدمتم !
- عرض به حضور شما که ..... مادر خودت بگو ، من همچین تجربه ای ندارم !
ای بابا
چرا امشب حاج صادق بازی در آورده بود ؟
قلب من در سینه بالا و پائین می شود آنوقت او شل کن سفت کن راه انداخته !
- باشه مادر !
ببین حاج حیدر آقا
واقعیت مزاحم شما شدیم تا در مورد یه امر خیری باهاتون صحبت کنیم
- امر خیر ؟
بفرمایید !
حرف از امر خیر می زند و نمی دانم چرا زنگ خطر کنار گوشم به صدا در می آید ؟!
- داداشم خدابیامرز یادتونه اوایل کرونا ؟
جمله ی نیمه کاره اش مرا می برد به همان روز که بی تابی کردنش را دیده بودیم
برادرش را در اثر کرونا از دست داده بود ولی حتی نمی توانست برای خاکسپاری او برود
این ویروس منحوس اولین ضربه را بدجور نامردانه زده بود !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part3 "چند روز قبل..." جلوی آینه دستی به موهای پرپش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part4
شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد
جمع کردن چادر براش مشکل بود ولی عاشق کارهای سخت بود براب ابنکه ثابت کنه نشد براش وجود نداره
باید بهش عادت میکرد چون فعلا بهش احتیاج داشت
بالاخره الیاس جواب داد
صداش رو روی حالت ظریف و شرمنده تنظیم کرد! :
سلام
ببخشید اگر بدموقع تماس گرفتم
قرار شد زنگ بزنم شما قرار تعیین کنید
بابت...
بالاخره صدای الیاس بلند شد
بی تفاوت و راحت:
سلام...
نه مشکلی نیست خودم میخواستم زنگ بزنم
من با رفیقم صحبت کردم قرار شد ساعت ۴ بعد از ظهر خونه مادربزرگش باشه منم میام شما هم بیاید
آدرسش رو براتون میفرستم...
فرصت نداد حتی تشکر کنه و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد
زیر لب غر زد:
پسره ی خشک مغز!
درستت میکنم!
برای اولین تاکسی که رد شد دست بلند کرد و دربست سوار شد
چندبار تصمیم گرفت بره خونه و یکم استراحت کنه و دوش بگیره
ولی ترجیح داد اثر خستگی و خیابونگردی توی ظاهرش نمایان باشه وقتی اونها میبیننش...
پس به پارکی نزدیک خونه ی پیرزنی که مثلا برای پرستاریش اومده بود رفت تا وقت بگذرونه
همین که شماره روی گوشیش افتاد بلند شد
شماره رو به اسم آقای پاک روان ذخیره کرده بود
باید اعتمادش رو جلب میکرد...
در خونه قدیمی و خشتی پیرزن رو با مشت کوبید
آیفون انگار خراب بود و زنگ نمیخورد
طولی نکشید که در به روش باز شد
کسی که در رو باز کرد رو نمیشناخت
پسر جوونی هم سن و سال الیاس
براش مهم نبود حتما همون رفیقیه که میگفت
میخواست وارد شه اما یادش افتاد باید مثل دخترای محجوب خجالت بکشه و از این غریبه بترسه!
کمی خجول نگاهش کرد و بعد گفت:
ببخشید آقای پاک روان نیستن؟
پسر فوری سر چرخوند و صدا زد:
الیاس یه دقیقه بیا...
الیاس جلوی در اومد و تعارف کرد:
بفرمایبد داخل خانومِ...
ببخشید فامیلی شریفتون رو نمیدونم
_کمیلی
_بله خانوم کمیلی حاج خانوما اونجا نشستن
و با دستش جایی روی ایوون رو نشون داد
پیرزنی مثل گوشت لخت روی ویلچر افتاده بود و زن میانسالی با حوصله صورتش رو با پنبه میشست:
بفرمایید...
وارد شد و با خجالت از پله های تراس بالا رفت...
روی با تعارف خانم میانسال روی یکی از صندلی ها نشست و مثلا غریبانه با نگاه به دنبال الیاس گشت...
ولی الیاس و امین دوستش از پله ها بالا نیومدن و توی حیاط موندن
اون خانم میانسال سر صحبت رو باز کرد:
خب دخترم
الیاس شما رو معرفی کرده
الیاس دوست پسرم امینه خیلی هم برام عزیزه حرفش سنده
بخاطر همین بهت اعتماد میکنم و مادرم رو میسپرم دستت
جای خواب و خورد و خوارکت با ماست حقوقت هم ماهی یک میلیون و پونصد تومنه
کارت اینه که به مادر و خونه برسی
حمومش کنی غذاشو بپزی و بدی جاش رو عوض کنی خونه رو هم دستی بکشی که کثیف نشه
میتونی؟!
_بله بله میتونم
باور کنید من خیلی به این کار احتیاج دارم
راستش...
_بله الیاس شرایطت رو گفته
اصلا بخاطر همین حاضر شدم بیای
ولی باید سفته بدی و شناسنامه ت رو گرو بذاری
_باشه من حرفی ندارم
فقط حاج خانوم صحبت نمیکنن؟
_نه ولی تو باید باهاش حرف بزنی
روزی چند ساعت از تخت میاریش پایین روی ویلچر میشونی میاری بیرون هوا بخوره
تو اتاقشم که هست تا بیدار باشه تلویزیونشم باید روشن باشه
اگر برنامه جالبی نداشت فلش روی تلویزیون هست یکی از فیلماش رو بذار پخش بشه
_بله چشم
خیالتون راحت باشه مثل چشمام مراقبشونم...
_خیلی خب پس برید با پسرم قراردادت رو بنویسید و سفته ها رو امضا کن...
راستی... اسمت چی بود؟
_هنگامه...
هنگامه کمیلی...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1178 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1179
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۹
- بله خاطرم هست
خدا رحمتشون کنه
- سلامت باشید
نم اشکی که چشمش را تر می کند با سر انگشت گرفته و به سرعت خودش را بازیابی می کند
- نه که برادرم باشه اینو بگم !
ولی خیلی آدم خوبی بود
حالا قراره واسه پسر خدابیامرزش دست و آستین بالا بزنیم
- به ... به سلامتی
به زور خودم را کنترل می کنم
نیاز نبود تیزهوش باشم
خنگ هم که بودم با همین اشاره ی ساده تا آخر داستان را می گرفتم
من سکوت می کنم و او ادامه می دهد
او با اشتیاق به تعریف و تمجید از برادرزاده اش می پردازد و من زیر نگاه معنادار حاج صادق سر خم کرده ، ذره ذره آب می شوم از خجالت
- پسر بدی نیست که اگه بد بود من یکی خودمو آلوده نمی کردم
نون حلال خورده
سر سفره ی پدر و مادر بزرگ شده
مثل خود شما تحصیل کرده و درس خونده س
یه شغل آبرومندی هم داره که دستش به دهنش برسه و بتونه یه لقمه نون حلال سر سفره ببره
چند ثانیه مکث می کند و من همچنان سکوت کرده ام
دنباله ی حرف هایش را گرفته و مرا به مقصد و مقصود می رساند
- مادرش که خبر داد واسش دنبال یه دختر خوب و نجیب می گرده قبل از هر کسی خواهر شما اومد به ذهنم !
حالا تمام اهل این خانه می دانستند قمر با من نسبت خونی ندارد و خواهرم نیست
ولی نمی فهمم چه اصراری داشتند همچنان او را در قالب خواهری ببینند که من حق نداشتم عاشق او باشم
انگار من فقط مسئولیت خوشبخت کردن او را با انتخاب همسری شایسته برایش داشتم
- بله ....
- بله ، چی ؟
پاسخ تک واژه ای که از دهانم خارج شده بود را حاج صادق با جمله ای دو کلمه ای که نیمی تکرار حرف من و نیم دیگر پرسش خودش بود می دهد
مانده ام چه بگویم
کاشکی این خانواده تا این حد خوب و همه چیز تمام نبودند که اینگونه زبانم در برابر خواسته شان شل شود .....
- من .... چی بگم ؟
آخه خودتون که بهتر می دونید الان اختیار دار ایشون من یا عزیز جون نیستیم
- می دونم مادر
ولی می تونی همراه خانواده ی داماد باشی که !
اون بندگان خدا ، پدر بزرگ مادربزرگشو میگم !
اونا که شناختی از ما ندارن ولی احترام و اعتباری که شما پیش اون دختر و خانوادش داری میتونه پشتوانه ی بچم مجتبی باشه .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1180
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۰
لیوان آب را یک نفس سر می کشم ولی آتش درونم ذره ای فروکش نمی کند
شب از نیمه گذشته و من در حالی که نمی دانم برای چندمین بار است طول و عرض اتاق را طی می کنم به اتفاقات امشب می اندیشم
کاشکی لال نمی شدم و لااقل حرف دلم را به حاج صادق می گفتم
او که آمدن قمر به تهران را دیده بود
او که هنجار شکنی این دختر را با چشم های خودش دیده بود
هنوز نمی دانم چه فکری در مورد آن اتفاق می کند ولی شاید بهتر بود لااقل حرف دل خودم را به او می زدم
خبر از دل قمر ندارم ، از حال دل خودم که آگاهم !
- لعنت به من ... لعنت به من ... لعنت به من !
چه بخت بلندی دارد این آقا مجتبی که عمه جانش از راه دور برایش آستین بالا زده قصد داماد کردنش را دارد
کم کم به این نتیجه می رسم حضور نظامی جماعت در زندگی ام چندان جذاب نیست
آن از سرگرد نهاوندیان پسر عموی قمر ، این هم از سروان مجتبی جلالی پسر دایی حاج صادق !
انگار درجه دارهای اطرافم همگی قصد کرده بودند قمر را از من بگیرند !
روی مبل دراز کشیده و ساعد دست راستم را روی پیشانی می گذارم
حالم اصلاً خوب نیست
درد بی درمان گرفته ام به گمانم
البته نیازی به حدس و گمان نبود
مگر دردی بالاتر از عاشقی داریم ؟
دردی که علاجش جز وصال نیست و چه بیچاره ام من که امیدی به وصال ندارم
نمی فهمم وسط واویلایی که دل بی قرارم به راه انداخته بود کی و چطور به خواب می روم
فقط وقتی صدای اذان از گوشی بلند شده مرا هوشیار می کند می فهمم بالاخره ذهنم آنقدر فعالیت کرده که کم آورده و به خواب رفته ام
- یاالله !
خدایا به امید خودت
از روی مبل بر می خیزم در حالی که تمام ستون فقراتم به فریاد آمده از بی انصافی ام شکایت می کنند
کاشکی لااقل روی فرش می خوابیدم ، اینجوری کمتر اذیت می شدم
وضو گرفته و نماز می خوانم
نماز می خوانم و دعا می کنم
دعا می کنم و از خدا طلب خیر و سعادت می کنم برای همه
برای هر که می شناسم ، قمر .... خودم .... قمر ... خودم ...
بعد از نماز بی خیال خوابیدن می شوم
خوابی که جز کسالت برایم به همراه نداشت
اینبار به دیوار تکیه زده و می نشینم
گوشی به دست گرفته و سعی می کنم خودم را کمی سرگرم کنم شاید فکر قمر این ساعت از روز از سرم افتاد !
با اتصال اینترنت پیام های در راه مانده از راه می رسند و تازه می فهمم راه گریزی از این آدم مهربان ندارم
نگاهی به ساعت ارسال پیامش می اندازم
پیام نبود ، پستی که به اشتراک گذاشته مربوط به ساعت یازده شب بود
همان وقتی که من خودم را از درون و بیرون می خوردم
* اندیشمندی می گوید :
برای آدم های بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد چون یا راهی خواهند یافت و یا راهی خواهند ساخت !
ابروهایم بالا پریده گوشه ی لبم نیز اندکی بالا می رود
اولین بار نبود که پیام انگیزشی برایم می فرستاد ولی احساس می کنم این پیام خیلی به موقع فرستاده شده بود
گرچه بزرگ بودن و بزرگ دیدن و بزرگ رفتار کردن کار چندان ساده ای نبود ولی کار که نشد نداشت !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1180 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1181
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۱
به کارخانه می رسم
اولین روز کاری بعد از تعطیلات نوروز آغاز شده و من با دیدن شور و حال بچه ها خوشحالم
کرونا هنوز بی خیال گرفتن جان انسان ها نشده ولی اوضاع خیلی بهتر از یک سال قبل است
- خوش اومدی مهندس !
عید شما مبارک
- سلام آقای کریمی
قربانت
عید شما هم مبارک باشه
با نگهبان ها احوالپرسی می کنم
کارت زده و بعد از ثبت ورودم سمت ساختمان می روم
قبل از رفتن به آزمایشگاه خودم را به اتاق مدیریت رسانده تا بعد از چند روز دیداری با خانم صادقی تازه کنم
- سلام جناب کمالی
سال نو مبارک
- سلام خانوم
زنده باشید ، به همچنین
تشریف دارن خانوم مهندس ؟
با سر به اتاق اشاره کرده و با دستش مرا هدایت می کند
دو تقه ی آرام زده و بعد از شنیدن صدای مهندس صادقی وارد می شوم
- سلام !
- به به
سلام جناب کمالی
از پشت میز بر می خیزد ، مثل همیشه
هر بار که بر او وارد شده بودم با احترام برخورد کرده بود
- سال نو شما مبارک
- به همچنین
انشاالله که امسال سلامتی و پول و آرامش رو با هم درو کنید
می خندد ، بی هوا و ناگهانی ولی در عین حال با نجابت و خانومانه
- ایشالا !
چه دعای خوبی ، بشین مهندس
- ممنون
هر دو روی مبل های پذیرایی اتاقش می نشینیم
احساس می کنم کم کم با حضور در کارخانه و برخورد با آدم هایی که محیط کار آن ها را با من آشنا کرده بود حال روحم بهتر می شود
- چه خبر ؟ مادر خوبن ؟
تعطیلات خوش گذشت ؟
- شکر ، هم حاج خانوم رو به راهه ، هم تعطیلات خیلی خوبی بود
- پس حالا دیگه با انرژی مضاعف اومدی که به امید خدا امسال دیگه با نظم بیای سر کار
- چی بگم ؟ من که نیتم همینه ولی خب دیگه یه وقتایی واقعیت زندگی به نیت آدم پشت پا می زنه !
- اینم حرفیه !
اگه موافقید یه سر بریم سالن تولید ؟
- حتماً!
همراه هم از اتاق بیرون رفته سمت سالن تولید حرکت می کنیم و من با خودم فکر می کنم پس چرا خبری از پرنیان نیست ؟
او نباید الان داخل اتاق مادرش نشسته باشد ؟
البته بعید هم نیست در طول همین چند روز تعطیلی عاقل شده و به شناخت درستی از جایگاه خودش و مادرش در محیط کار رسیده باشد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part4 شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد جمع
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part5
بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیدم
تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تنظیم کردم
بالاخره تموم شد!
حالا میتونستم یکم بشینم!
یعنی از امروز کار من همین بود؟
اینهمه کار اصلا فرصتی برای فکر کردن باقی نمیگذاشت که بفهمم الان کجام و برای بعد از این چطور باید پیش برم...
حوصله ام از این پیرزن و این خونه و خودم سر رفته بود
گوشیم رو برداشتم و از اتاقش بیرون زدم
روی ایوون ایستادم و شماره شراره رو گرفتم
طولی نکشید که جواب داد
مثل همیشه:
_سلام خوشگل خانوم
اوضاع قلابت چطوره؟
هنوز خالیه؟!
_باید ببینمت حضوری توضیحات بدم
_قرار شد گزارش تحویل بدی
منم گزارشت رو خوندم
_کار واجب دارم باید ببینمت تو گزارش که نمیشه اینهمه توضیحات نوشت
کارم اینجا خیلی سنگینه اصلا فرصت نمیکنم فکر کنم ببینم...
با تک سرفه ای حرفم رو قطع کرد:
خیلی خب باشه چند روزی صبر کن یه قرار میذاریم همو میبینیم
فعلا شبت بخیر
موفق باشی...
مهلت خداحافظی هم نداد!
فوری قطع کرد
دختره ی...
حرصم رو با یک نفس عمیق خوردم و برگشتم داخل
باید یه فکر اساسی میکردم
آدمهای قبلی راحت الحلقوم بودن
با یه پشت چشم و دو قطره اشک همه چیز حل میشد اما اینبار انگار قضیه فرق داشت
بیخود نیست که چنین مبلغ سنگینی رو گردن گرفتن
کارشون سخت بوده که منو فرستادن وگرنه بیتا یا ساحل رو میفرستادن
بقول شراره فقط جذاب ترین پرستوی سیستم میتونه گره های بزرگ رو باز کنه و قفل های بی کلید رو بشکنه...
باید به خودم مسلط باشم
باید اعتماد به نفسم رو حفظ کنم
ظاهر و رفتار من هیچ ایرادی نداشت و منطقا باید دل پسره میرفت
حالا که نرفته باید علتش رو بفهمم
تاجایی که به من اطلاعات دادن طرف مجرده
از طرفی...
صدای ویبره گوشیم بلند شد
برش داشتم
پیام از آقای سلطانی؛ همون امین نوه ی این پیرزن...
بازش کردم:
سلام خانم کمیلی
خواستم بپرسم حال مادربزرگم خوبه؟
مشکلی پیش نیومد از پس کارها براومدید؟!
کوتاه نوشتم:
سلام ایشون خوبن همه چیز خوبه مشکلی هم نیست نگران نباشید
طولی نکشید که پیام بعدیش رسید:
_بسیارخوب خسته نباشید
من فردا یه سر به عزیزم میزنم یکمم خرید میکنم اگر کم و کسری توی خونه هست لیست تهیه کنید که بگیرم
شبتوت بخیر...
مردد بودم جواب شب بخیرش رو بدم یا نه!
اگرچه تا اینجا همه چیز طبیعی بود اما حس فعال من میگفت قلابم اشتباهی گیر کرده و ممکنه بعدها دچار مشکل بشیم...
اصلا نمیخواستم موضوع اینطوری منحرف بشه پس جوابی به پیامش ندادم و قرص های پیرزن رو دادم و بعد از خوابش به اتاق خودم رفتم
کنار تختش دکمه زنگی بود که هروقت از خواب بیدار میشد و چیزی میخواست فشارش میداد تا بقیه خبر بشن
تو طول شب چهار بار زنگ زد و آب خواست!
بار آخر دلم میخواست متکا بذارم روی صورتش و اون و خودم رو یکجا از این نکبت نجات بدم!
ولی خیلی خودم رو کنترل کردم!
نتونستم خوب بخوابم و صبح خواب آلود دوباره مشغول کار شدم
ولی باز تا اینجاش قابل تحمل بود اما سررسیدن نوه عزیز قوز بالا قوز اوضاع درهمم شد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀