eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1178 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۹ - بله خاطرم هست خدا رحمتشون کنه - سلامت باشید نم اشکی که چشمش را تر می کند با سر انگشت گرفته و به سرعت خودش را بازیابی می کند - نه که برادرم باشه اینو بگم ! ولی خیلی آدم خوبی بود حالا قراره واسه پسر خدابیامرزش دست و آستین بالا بزنیم - به ... به سلامتی به زور خودم را کنترل می کنم نیاز نبود تیزهوش باشم خنگ هم که بودم با همین اشاره ی ساده تا آخر داستان را می گرفتم من سکوت می کنم و او ادامه می دهد او با اشتیاق به تعریف و تمجید از برادرزاده اش می پردازد و من زیر نگاه معنادار حاج صادق سر خم کرده ، ذره ذره آب می شوم از خجالت - پسر بدی نیست که اگه بد بود من یکی خودمو آلوده نمی کردم نون حلال خورده سر سفره ی پدر و مادر بزرگ شده مثل خود شما تحصیل کرده و درس خونده س یه شغل آبرومندی هم داره که دستش به دهنش برسه و بتونه یه لقمه نون حلال سر سفره ببره چند ثانیه مکث می کند و من همچنان سکوت کرده ام دنباله ی حرف هایش را گرفته و مرا به مقصد و مقصود می رساند - مادرش که خبر داد واسش دنبال یه دختر خوب و نجیب می گرده قبل از هر کسی خواهر شما اومد به ذهنم ! حالا تمام اهل این خانه می دانستند قمر با من نسبت خونی ندارد و خواهرم نیست ولی نمی فهمم چه اصراری داشتند همچنان او را در قالب خواهری ببینند که من حق نداشتم عاشق او باشم انگار من فقط مسئولیت خوشبخت کردن او را با انتخاب همسری شایسته برایش داشتم - بله .... - بله ، چی ؟ پاسخ تک واژه ای که از دهانم خارج شده بود را حاج صادق با جمله ای دو کلمه ای که نیمی تکرار حرف من و نیم دیگر پرسش خودش بود می دهد مانده ام چه بگویم کاشکی این خانواده تا این حد خوب و همه چیز تمام نبودند که اینگونه زبانم در برابر خواسته شان شل شود ..... - من .... چی بگم ؟ آخه خودتون که بهتر می دونید الان اختیار دار ایشون من یا عزیز جون نیستیم - می دونم مادر ولی می تونی همراه خانواده ی داماد باشی که ! اون بندگان خدا ، پدر بزرگ مادربزرگشو میگم ! اونا که شناختی از ما ندارن ولی احترام و اعتباری که شما پیش اون دختر و خانوادش داری می‌تونه پشتوانه ی بچم مجتبی باشه ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۰ لیوان آب را یک نفس سر می کشم ولی آتش درونم ذره ای فروکش نمی کند شب از نیمه گذشته و من در حالی که نمی دانم برای چندمین بار است طول و عرض اتاق را طی می کنم به اتفاقات امشب می اندیشم کاشکی لال نمی شدم و لااقل حرف دلم را به حاج صادق می گفتم او که آمدن قمر به تهران را دیده بود او که هنجار شکنی این دختر را با چشم های خودش دیده بود هنوز نمی دانم چه فکری در مورد آن اتفاق می کند ولی شاید بهتر بود لااقل حرف دل خودم را به او می زدم خبر از دل قمر ندارم ، از حال دل خودم که آگاهم ! - لعنت به من ... لعنت به من ... لعنت به من ! چه بخت بلندی دارد این آقا مجتبی که عمه جانش از راه دور برایش آستین بالا زده قصد داماد کردنش را دارد کم کم به این نتیجه می رسم حضور نظامی جماعت در زندگی ام چندان جذاب نیست آن از سرگرد نهاوندیان پسر عموی قمر ، این هم از سروان مجتبی جلالی پسر دایی حاج صادق ! انگار درجه دارهای اطرافم همگی قصد کرده بودند قمر را از من بگیرند ! روی مبل دراز کشیده و ساعد دست راستم را روی پیشانی می گذارم حالم اصلاً خوب نیست درد بی درمان گرفته ام به گمانم البته نیازی به حدس و گمان نبود مگر دردی بالاتر از عاشقی داریم ؟ دردی که علاجش جز وصال نیست و چه بیچاره ام من که امیدی به وصال ندارم نمی فهمم وسط واویلایی که دل بی قرارم به راه انداخته بود کی و چطور به خواب می روم فقط وقتی صدای اذان از گوشی بلند شده مرا هوشیار می کند می فهمم بالاخره ذهنم آنقدر فعالیت کرده که کم آورده و به خواب رفته ام - یاالله ! خدایا به امید خودت از روی مبل بر می خیزم در حالی که تمام ستون فقراتم به فریاد آمده از بی انصافی ام شکایت می کنند کاشکی لااقل روی فرش می خوابیدم ، اینجوری کمتر اذیت می شدم وضو گرفته و نماز می خوانم نماز می خوانم و دعا می کنم دعا می کنم و از خدا طلب خیر و سعادت می کنم برای همه برای هر که می شناسم ، قمر .... خودم .... قمر ... خودم ... بعد از نماز بی خیال خوابیدن می شوم خوابی که جز کسالت برایم به همراه نداشت اینبار به دیوار تکیه زده و می نشینم گوشی به دست گرفته و سعی می کنم خودم را کمی سرگرم کنم شاید فکر قمر این ساعت از روز از سرم افتاد ! با اتصال اینترنت پیام های در راه مانده از راه می رسند و تازه می فهمم راه گریزی از این آدم مهربان ندارم نگاهی به ساعت ارسال پیامش می اندازم پیام نبود ، پستی که به اشتراک گذاشته مربوط به ساعت یازده شب بود همان وقتی که من خودم را از درون و بیرون می خوردم * اندیشمندی می گوید : برای آدم های بزرگ هیچ‌ بن بستی وجود ندارد چون یا راهی خواهند یافت و یا راهی خواهند ساخت ! ابروهایم بالا پریده گوشه ی لبم نیز اندکی بالا می رود اولین بار نبود که پیام انگیزشی برایم می فرستاد ولی احساس می کنم این پیام خیلی به موقع فرستاده شده بود گرچه بزرگ بودن و بزرگ دیدن و بزرگ رفتار کردن کار چندان ساده ای نبود ولی کار که نشد نداشت ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1180 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۱ به کارخانه می رسم اولین روز کاری بعد از تعطیلات نوروز آغاز شده و من با دیدن شور و حال بچه ها خوشحالم کرونا هنوز بی خیال گرفتن جان انسان ها نشده ولی اوضاع خیلی بهتر از یک سال قبل است - خوش اومدی مهندس ! عید شما مبارک - سلام آقای کریمی قربانت عید شما هم مبارک باشه با نگهبان ها احوالپرسی می کنم کارت زده و بعد از ثبت ورودم سمت ساختمان می روم قبل از رفتن به آزمایشگاه خودم را به اتاق مدیریت رسانده تا بعد از چند روز دیداری با خانم صادقی تازه کنم - سلام جناب کمالی سال نو مبارک - سلام خانوم زنده باشید ، به همچنین تشریف دارن خانوم مهندس ؟ با سر به اتاق اشاره کرده و با دستش مرا هدایت می کند دو تقه ی آرام زده و بعد از شنیدن صدای مهندس صادقی وارد می شوم - سلام ! - به به سلام جناب کمالی از پشت میز بر می خیزد ، مثل همیشه هر بار که بر او وارد شده بودم با احترام برخورد کرده بود - سال نو شما مبارک - به همچنین انشاالله که امسال سلامتی و پول و آرامش رو با هم درو کنید می خندد ، بی هوا و ناگهانی ولی در عین حال با نجابت و خانومانه - ایشالا ! چه دعای خوبی ، بشین مهندس - ممنون هر دو روی مبل های پذیرایی اتاقش می نشینیم احساس می کنم کم کم با حضور در کارخانه و برخورد با آدم هایی که محیط کار آن ها را با من آشنا کرده بود حال روحم بهتر می شود - چه خبر ؟ مادر خوبن ؟ تعطیلات خوش گذشت ؟ - شکر ، هم حاج خانوم رو به راهه ، هم تعطیلات خیلی خوبی بود - پس حالا دیگه با انرژی مضاعف اومدی که به امید خدا امسال دیگه با نظم بیای سر کار - چی بگم ؟ من که نیتم همینه ولی خب دیگه یه وقتایی واقعیت زندگی به نیت آدم پشت پا می زنه ! - اینم حرفیه ! اگه موافقید یه سر بریم سالن تولید ؟ - حتماً! همراه هم از اتاق بیرون رفته سمت سالن تولید حرکت می کنیم و من با خودم فکر می کنم پس چرا خبری از پرنیان نیست ؟ او نباید الان داخل اتاق مادرش نشسته باشد ؟ البته بعید هم نیست در طول همین چند روز تعطیلی عاقل شده و به شناخت درستی از جایگاه خودش و مادرش در محیط کار رسیده باشد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part4 شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد جمع
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیدم تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تنظیم کردم بالاخره تموم شد! حالا میتونستم یکم بشینم! یعنی از امروز کار من همین بود؟ اینهمه کار اصلا فرصتی برای فکر کردن باقی نمیگذاشت که بفهمم الان کجام و برای بعد از این چطور باید پیش برم... حوصله ام از این پیرزن و این خونه و خودم سر رفته بود گوشیم رو برداشتم و از اتاقش بیرون زدم روی ایوون ایستادم و شماره شراره رو گرفتم طولی نکشید که جواب داد مثل همیشه: _سلام خوشگل خانوم اوضاع قلابت چطوره؟ هنوز خالیه؟! _باید ببینمت حضوری توضیحات بدم _قرار شد گزارش تحویل بدی منم گزارشت رو خوندم _کار واجب دارم باید ببینمت تو گزارش که نمیشه اینهمه توضیحات نوشت کارم اینجا خیلی سنگینه اصلا فرصت نمیکنم فکر کنم ببینم... با تک سرفه ای حرفم رو قطع کرد: خیلی خب باشه چند روزی صبر کن یه قرار میذاریم همو میبینیم فعلا شبت بخیر موفق باشی... مهلت خداحافظی هم نداد! فوری قطع کرد دختره ی... حرصم رو با یک نفس عمیق خوردم و برگشتم داخل باید یه فکر اساسی میکردم آدمهای قبلی راحت الحلقوم بودن با یه پشت چشم و دو قطره اشک همه چیز حل میشد اما اینبار انگار قضیه فرق داشت بیخود نیست که چنین مبلغ سنگینی رو گردن گرفتن کارشون سخت بوده که منو فرستادن وگرنه بیتا یا ساحل رو میفرستادن بقول شراره فقط جذاب ترین پرستوی سیستم میتونه گره های بزرگ رو باز کنه و قفل های بی کلید رو بشکنه... باید به خودم مسلط باشم باید اعتماد به نفسم رو حفظ کنم ظاهر و رفتار من هیچ ایرادی نداشت و منطقا باید دل پسره میرفت حالا که نرفته باید علتش رو بفهمم تاجایی که به من اطلاعات دادن طرف مجرده از طرفی... صدای ویبره گوشیم بلند شد برش داشتم پیام از آقای سلطانی؛ همون امین نوه ی این پیرزن... بازش کردم: سلام خانم کمیلی خواستم بپرسم حال مادربزرگم خوبه؟ مشکلی پیش نیومد از پس کارها براومدید؟! کوتاه نوشتم: سلام ایشون خوبن همه چیز خوبه مشکلی هم نیست نگران نباشید طولی نکشید که پیام بعدیش رسید: _بسیارخوب خسته نباشید من فردا یه سر به عزیزم میزنم یکمم خرید میکنم اگر کم و کسری توی خونه هست لیست تهیه کنید که بگیرم شبتوت بخیر... مردد بودم جواب شب بخیرش رو بدم یا نه! اگرچه تا اینجا همه چیز طبیعی بود اما حس فعال من میگفت قلابم اشتباهی گیر کرده و ممکنه بعدها دچار مشکل بشیم... اصلا نمیخواستم موضوع اینطوری منحرف بشه پس جوابی به پیامش ندادم و قرص های پیرزن رو دادم و بعد از خوابش به اتاق خودم رفتم کنار تختش دکمه زنگی بود که هروقت از خواب بیدار میشد و چیزی میخواست فشارش میداد تا بقیه خبر بشن تو طول شب چهار بار زنگ زد و آب خواست! بار آخر دلم میخواست متکا بذارم روی صورتش و اون و خودم رو یکجا از این نکبت نجات بدم! ولی خیلی خودم رو کنترل کردم! نتونستم خوب بخوابم و صبح خواب آلود دوباره مشغول کار شدم ولی باز تا اینجاش قابل تحمل بود اما سررسیدن نوه عزیز قوز بالا قوز اوضاع درهمم شد... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1181 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۲ نگاهی به ساعت دور مچم‌ می اندازم ده و بیست دقیقه ! احوالپرسی ها و تبریکات انجام شده و حالا همه مشغول کار و امورات روزانه هستند لوله ی آزمایش را داخل پایه قرار می دهم که صدای تلفن همراهم بلند می شود یک لحظه در دل آرزو می کنم کاشکی قمر پشت خط باشد به گمانم حال گیری که دیشب تا حالا روزگار برایم راه انداخته بود با شنیدن صدایش قابل تحمل میشد گوشی را از جیبم خارج کرده و نگاهم روی نام تماس گیرنده می نشیند سرگرد ؟ او با من چکار داشت ؟ تماس را برقرار می کنم به هر حال برای رسیدن به جواب این سوال باید با او هم کلام می شدم دیگر - سلام قربان ! احوال شما ؟ - سلام آقا به مرحمت شما چه خبر ؟ خوبید ؟ رسیدید سر کار و زندگیتون ؟ - الهی شکر خوبم ، بله الان کارخونه هستم شما چه خبر ؟ حاج آقا و حاج خانوم خوبن انشاالله ؟ - سلامتی برقراره ، همگی خوب و دعاگو مزاحم شدم جهت تشکر قربان - تشکر ؟ بابت چی ؟ - بابت چی ؟ خب معلومه ، کاری که شما در نبود من واسه پدربزرگ و عموزادم انجام دادید وظیفه ی من بود بزرگواری شما معیار مادی واسه سنجش نداره عمری باقی باشه جبران کنیم - خواهش می کنم منتی نیست ، انجام وظیفه بوده به هر حال ادعای برادری رو در عمل باید ثابت کرد امیدوارم این حرکت و اتفاقی که افتاد اثر مثبتی در زندگی دختر عموی شما داشته باشه احساس می کنم در برابر این مرد مقتدر ، محکم و با اراده کم آورده ام در دلم شروع به ناسزا گفتن می کنم ، به خودم ! یکی نیست بگوید مرض داری با این اراجیف سند برادری ات را بیشتر از قبل مهر و موم می کنی ؟ نمی دانم چه مرگم شده ؟ انگار این حرف ها مال من نیست که از دهانم خارج می شود یک جور ... یک جور ترس یا .... حساب بردن بی دلیل یا .... نمی دانم نام حسی که به آن دچار شده ام چیست ولی هر چه هست عذاب مطلق می شود وقتی خودم به نسبت برادری با قمر اعتراف می کنم - حتماً همین طوره ! می دونید ؟ هر روز که میگذره من با دیدن رفتار و کردار و گفتار شما و حاج خانوم بیشتر به این نتیجه می رسم که .... اگه خدا هزار تا معجزه در زندگی حنانه قرار داده باشه تا به امروز و این نقطه برسه ، حضور خانواده ی شما برجسته ترین و بزرگترین این معجزات بوده ! - سلامت باشید انسانیت همینه دیگه در ضمن من به شدت به این گفته معتقدم که : به عمل کار برآید ، به سخنرانی نیست ! آدم وقتی در شرایط مشابه قرار می گیره باید صداقت ، حمایت ، انسانیت و .... ایمان خودشو نشون بده ! به زبان این ها را می گویم تا در برابر او کم نیاورده باشم ولی در حالی که با تصور از دست دادن قمر از درون آتش گرفته ام در دلم برای خودم و این حرف های روشن‌فکرانه ی اندیشمندانه دهن کجی می کنم اگر من اینقدر بزرگ و بزرگوار بودم تا چشمم را به روی این خواستن که داشت از درون مرا نابود می کرد ببندم دیگر اسمم حاج حیدر کمالی نبود آنوقت می شدم کسی شبیه معصومین ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part5 بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 صدای در که بلند شد بی حوصله چادر روی سر انداختم و تا جلوی در رفتم ناچار بودم باز ادای دخترای محجوب و سربه زیر رو در بیارم و همبن کلافه ترم میکرد کارد میزدی خونم در نمی اومد ولی به روی نوه ی گرامی ماه طلعت خانوم لبخند پاشیدم: سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید... شازده هم که به سفتی رفیقش نبود لبخندی مشابهش تحویلم داد: سلام خسته نباشید... وارد شد و اول پاکتهای خریدش رو برد داخل آشپزخونه گذاشت بعد هم توی ایوون کنار مادربزرگش نشست و مشغول حرف زدن شد پیرزن مشاعر درستی نداشت ولی دکتر گفته بود باید باهاش حرف بزنن... توی حیاط کنار حوض نشستم و مشغول بازی با اب شدم یکمی هم شیطنت به خرج دادم تا ببینم حواس نوه تا چه حد به مادربزرگشه حدسم درست از اب دراومد امین بی نوا بند رو به آب داده بود نگاه ها و بی حواسی هاش برام آشنا بود نمیدونم قربانی چندمم بود نسابش از دستم در رفته فقط میدونم براب به دام انداختن این یکی هیچ تلاشی نکرده بودم! منتظر بودم دهن شاه ماهی به قلابم گیر کنه و حالا کپور صید کرده بودم! حالا اینو کجای دلم بگذارم؟! نشستنش که طولانی شد حتی از نگاه بی حواس پیرزن هم میشد تعجب رو خوند خودش هم حرفهاش ته کشیده بود و دلیلی برای موندن نداشت پس از جا بلند شد اما موقع رفتن حرفی زد که آه از نهادم بلند شد: "از این به بعد هر روز بعد کار بهش سر میزنم اینطوری بهتره آشنا ببینه حافظه ش هم تقویت میشه... مامان تا قبل شما ازش مراقبت میکرد ولی زانو درد و کمردرد بیشتر از این اجازه نداد و بالاخره راضی شد که پرستار بگیریم الانم خیالمون راحته که شما اینجایید و مراقبش هستید فقط لطفا بیش از حد به خودتون فشار نیارید و اگرم چیزی احتیاج داشتید حتما به خودم بگید هر کاری هر ساعتی از شبانه روز بود به خودم زنگ بزنید شماره م رو که دارید لبخندم رو خوردم و خجول سر تکون دادم: بله... به هر زحمتی بود از در بیرونش کردم و در رو بستم! دلم میخواست تمان گلدونهای کنار حوض رو تو سرش خورد کنم که بفهمه با دسته کورا طرف نیست! پیرزن هشتاد ساله من بعد تقویت حافظه میخواد چکار دیگه باید فکر کفن و دفن و مراسم ختم و هفتم و چهلم باشید براش! تحمل کردن هر روزه ی امین و نگاه های خریدارش و سوالاتی که هر روز به روزرسانی میشد تا سر از زندگی شخصی من دربیاره که من رو مدام در خلق سناریو های دردناک به زحمت می انداخت، کار راحتی نبود علی الخصوص وقتی که سوژه اصلی پا نمبداد و هیچ راهی برای وصل شدن بهش پیدا نمیکردم بالاخره بعد از چند روز شراره بهم قرار ملاقات داد آقا امین رو که حسابی پخته بود کشوندم خونه و خواهش کردم دو ساعتی پیش مادربزرگش بمونه تا من برای رسیدگی به پاره ای امور شخصی برم بیرون و برگردم! اونهم با کمال میل پذیرفت... نیم ساعت بعد من جلوی در آپارتمان بی نام و نشون شراره منتطر بودم که در باز بشه و بالاخرا باز شد خودم رو با آسانسور به واحدش رسوندم و فوری وارد شدم مثل همیشه آدم جدیدی روبروم میدیدم همه چیز اعم از رنگ مو و لنز چشم و مدل آرایشش تغییر کرده بود به نظر خودش هم وارد ماموریت جدیدی شده بود کنجکاوی نکردم چون یادگرفته بودم اینجا کنجکاوی معنی نداره راحت گفتم: سلام... با لبخند به مبل اشاره کرد: بشین... چی میخوری؟ راستی چادرت کو هنگامه خانوم؟! و بعد قهقهه زد: هنگامه هم بهت میاد اصلا همه اسمای دنیا بهت میاد ناچارم اعتراف کنم تو از من خوشگلتری دختر! الان که بی آرایش میبینمت باز یه سر و گردن از بقیه بچه ها بالاتری! این ژن تو رو باید به تعداد بی نهایت حفظ کرد نشستم: یه نفس بکش چادرم تو کیفمه چیزی هم نمیخورم بیا بشین کارت دارم خوشگلی ام از خودتونه! زیاد حرف زدنم از عوارض پیریه... قبلنا عادت نداشتی از دخترا تعریف کنی! شایدم خودت میدونی چه لقمه گلوگیری واسم گرفتی و داری خرم میکنی؟! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀