eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
509 عکس
454 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part4 شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد جمع
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیدم تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تنظیم کردم بالاخره تموم شد! حالا میتونستم یکم بشینم! یعنی از امروز کار من همین بود؟ اینهمه کار اصلا فرصتی برای فکر کردن باقی نمیگذاشت که بفهمم الان کجام و برای بعد از این چطور باید پیش برم... حوصله ام از این پیرزن و این خونه و خودم سر رفته بود گوشیم رو برداشتم و از اتاقش بیرون زدم روی ایوون ایستادم و شماره شراره رو گرفتم طولی نکشید که جواب داد مثل همیشه: _سلام خوشگل خانوم اوضاع قلابت چطوره؟ هنوز خالیه؟! _باید ببینمت حضوری توضیحات بدم _قرار شد گزارش تحویل بدی منم گزارشت رو خوندم _کار واجب دارم باید ببینمت تو گزارش که نمیشه اینهمه توضیحات نوشت کارم اینجا خیلی سنگینه اصلا فرصت نمیکنم فکر کنم ببینم... با تک سرفه ای حرفم رو قطع کرد: خیلی خب باشه چند روزی صبر کن یه قرار میذاریم همو میبینیم فعلا شبت بخیر موفق باشی... مهلت خداحافظی هم نداد! فوری قطع کرد دختره ی... حرصم رو با یک نفس عمیق خوردم و برگشتم داخل باید یه فکر اساسی میکردم آدمهای قبلی راحت الحلقوم بودن با یه پشت چشم و دو قطره اشک همه چیز حل میشد اما اینبار انگار قضیه فرق داشت بیخود نیست که چنین مبلغ سنگینی رو گردن گرفتن کارشون سخت بوده که منو فرستادن وگرنه بیتا یا ساحل رو میفرستادن بقول شراره فقط جذاب ترین پرستوی سیستم میتونه گره های بزرگ رو باز کنه و قفل های بی کلید رو بشکنه... باید به خودم مسلط باشم باید اعتماد به نفسم رو حفظ کنم ظاهر و رفتار من هیچ ایرادی نداشت و منطقا باید دل پسره میرفت حالا که نرفته باید علتش رو بفهمم تاجایی که به من اطلاعات دادن طرف مجرده از طرفی... صدای ویبره گوشیم بلند شد برش داشتم پیام از آقای سلطانی؛ همون امین نوه ی این پیرزن... بازش کردم: سلام خانم کمیلی خواستم بپرسم حال مادربزرگم خوبه؟ مشکلی پیش نیومد از پس کارها براومدید؟! کوتاه نوشتم: سلام ایشون خوبن همه چیز خوبه مشکلی هم نیست نگران نباشید طولی نکشید که پیام بعدیش رسید: _بسیارخوب خسته نباشید من فردا یه سر به عزیزم میزنم یکمم خرید میکنم اگر کم و کسری توی خونه هست لیست تهیه کنید که بگیرم شبتوت بخیر... مردد بودم جواب شب بخیرش رو بدم یا نه! اگرچه تا اینجا همه چیز طبیعی بود اما حس فعال من میگفت قلابم اشتباهی گیر کرده و ممکنه بعدها دچار مشکل بشیم... اصلا نمیخواستم موضوع اینطوری منحرف بشه پس جوابی به پیامش ندادم و قرص های پیرزن رو دادم و بعد از خوابش به اتاق خودم رفتم کنار تختش دکمه زنگی بود که هروقت از خواب بیدار میشد و چیزی میخواست فشارش میداد تا بقیه خبر بشن تو طول شب چهار بار زنگ زد و آب خواست! بار آخر دلم میخواست متکا بذارم روی صورتش و اون و خودم رو یکجا از این نکبت نجات بدم! ولی خیلی خودم رو کنترل کردم! نتونستم خوب بخوابم و صبح خواب آلود دوباره مشغول کار شدم ولی باز تا اینجاش قابل تحمل بود اما سررسیدن نوه عزیز قوز بالا قوز اوضاع درهمم شد... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1181 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۲ نگاهی به ساعت دور مچم‌ می اندازم ده و بیست دقیقه ! احوالپرسی ها و تبریکات انجام شده و حالا همه مشغول کار و امورات روزانه هستند لوله ی آزمایش را داخل پایه قرار می دهم که صدای تلفن همراهم بلند می شود یک لحظه در دل آرزو می کنم کاشکی قمر پشت خط باشد به گمانم حال گیری که دیشب تا حالا روزگار برایم راه انداخته بود با شنیدن صدایش قابل تحمل میشد گوشی را از جیبم خارج کرده و نگاهم روی نام تماس گیرنده می نشیند سرگرد ؟ او با من چکار داشت ؟ تماس را برقرار می کنم به هر حال برای رسیدن به جواب این سوال باید با او هم کلام می شدم دیگر - سلام قربان ! احوال شما ؟ - سلام آقا به مرحمت شما چه خبر ؟ خوبید ؟ رسیدید سر کار و زندگیتون ؟ - الهی شکر خوبم ، بله الان کارخونه هستم شما چه خبر ؟ حاج آقا و حاج خانوم خوبن انشاالله ؟ - سلامتی برقراره ، همگی خوب و دعاگو مزاحم شدم جهت تشکر قربان - تشکر ؟ بابت چی ؟ - بابت چی ؟ خب معلومه ، کاری که شما در نبود من واسه پدربزرگ و عموزادم انجام دادید وظیفه ی من بود بزرگواری شما معیار مادی واسه سنجش نداره عمری باقی باشه جبران کنیم - خواهش می کنم منتی نیست ، انجام وظیفه بوده به هر حال ادعای برادری رو در عمل باید ثابت کرد امیدوارم این حرکت و اتفاقی که افتاد اثر مثبتی در زندگی دختر عموی شما داشته باشه احساس می کنم در برابر این مرد مقتدر ، محکم و با اراده کم آورده ام در دلم شروع به ناسزا گفتن می کنم ، به خودم ! یکی نیست بگوید مرض داری با این اراجیف سند برادری ات را بیشتر از قبل مهر و موم می کنی ؟ نمی دانم چه مرگم شده ؟ انگار این حرف ها مال من نیست که از دهانم خارج می شود یک جور ... یک جور ترس یا .... حساب بردن بی دلیل یا .... نمی دانم نام حسی که به آن دچار شده ام چیست ولی هر چه هست عذاب مطلق می شود وقتی خودم به نسبت برادری با قمر اعتراف می کنم - حتماً همین طوره ! می دونید ؟ هر روز که میگذره من با دیدن رفتار و کردار و گفتار شما و حاج خانوم بیشتر به این نتیجه می رسم که .... اگه خدا هزار تا معجزه در زندگی حنانه قرار داده باشه تا به امروز و این نقطه برسه ، حضور خانواده ی شما برجسته ترین و بزرگترین این معجزات بوده ! - سلامت باشید انسانیت همینه دیگه در ضمن من به شدت به این گفته معتقدم که : به عمل کار برآید ، به سخنرانی نیست ! آدم وقتی در شرایط مشابه قرار می گیره باید صداقت ، حمایت ، انسانیت و .... ایمان خودشو نشون بده ! به زبان این ها را می گویم تا در برابر او کم نیاورده باشم ولی در حالی که با تصور از دست دادن قمر از درون آتش گرفته ام در دلم برای خودم و این حرف های روشن‌فکرانه ی اندیشمندانه دهن کجی می کنم اگر من اینقدر بزرگ و بزرگوار بودم تا چشمم را به روی این خواستن که داشت از درون مرا نابود می کرد ببندم دیگر اسمم حاج حیدر کمالی نبود آنوقت می شدم کسی شبیه معصومین ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part5 بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 صدای در که بلند شد بی حوصله چادر روی سر انداختم و تا جلوی در رفتم ناچار بودم باز ادای دخترای محجوب و سربه زیر رو در بیارم و همبن کلافه ترم میکرد کارد میزدی خونم در نمی اومد ولی به روی نوه ی گرامی ماه طلعت خانوم لبخند پاشیدم: سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید... شازده هم که به سفتی رفیقش نبود لبخندی مشابهش تحویلم داد: سلام خسته نباشید... وارد شد و اول پاکتهای خریدش رو برد داخل آشپزخونه گذاشت بعد هم توی ایوون کنار مادربزرگش نشست و مشغول حرف زدن شد پیرزن مشاعر درستی نداشت ولی دکتر گفته بود باید باهاش حرف بزنن... توی حیاط کنار حوض نشستم و مشغول بازی با اب شدم یکمی هم شیطنت به خرج دادم تا ببینم حواس نوه تا چه حد به مادربزرگشه حدسم درست از اب دراومد امین بی نوا بند رو به آب داده بود نگاه ها و بی حواسی هاش برام آشنا بود نمیدونم قربانی چندمم بود نسابش از دستم در رفته فقط میدونم براب به دام انداختن این یکی هیچ تلاشی نکرده بودم! منتظر بودم دهن شاه ماهی به قلابم گیر کنه و حالا کپور صید کرده بودم! حالا اینو کجای دلم بگذارم؟! نشستنش که طولانی شد حتی از نگاه بی حواس پیرزن هم میشد تعجب رو خوند خودش هم حرفهاش ته کشیده بود و دلیلی برای موندن نداشت پس از جا بلند شد اما موقع رفتن حرفی زد که آه از نهادم بلند شد: "از این به بعد هر روز بعد کار بهش سر میزنم اینطوری بهتره آشنا ببینه حافظه ش هم تقویت میشه... مامان تا قبل شما ازش مراقبت میکرد ولی زانو درد و کمردرد بیشتر از این اجازه نداد و بالاخره راضی شد که پرستار بگیریم الانم خیالمون راحته که شما اینجایید و مراقبش هستید فقط لطفا بیش از حد به خودتون فشار نیارید و اگرم چیزی احتیاج داشتید حتما به خودم بگید هر کاری هر ساعتی از شبانه روز بود به خودم زنگ بزنید شماره م رو که دارید لبخندم رو خوردم و خجول سر تکون دادم: بله... به هر زحمتی بود از در بیرونش کردم و در رو بستم! دلم میخواست تمان گلدونهای کنار حوض رو تو سرش خورد کنم که بفهمه با دسته کورا طرف نیست! پیرزن هشتاد ساله من بعد تقویت حافظه میخواد چکار دیگه باید فکر کفن و دفن و مراسم ختم و هفتم و چهلم باشید براش! تحمل کردن هر روزه ی امین و نگاه های خریدارش و سوالاتی که هر روز به روزرسانی میشد تا سر از زندگی شخصی من دربیاره که من رو مدام در خلق سناریو های دردناک به زحمت می انداخت، کار راحتی نبود علی الخصوص وقتی که سوژه اصلی پا نمبداد و هیچ راهی برای وصل شدن بهش پیدا نمیکردم بالاخره بعد از چند روز شراره بهم قرار ملاقات داد آقا امین رو که حسابی پخته بود کشوندم خونه و خواهش کردم دو ساعتی پیش مادربزرگش بمونه تا من برای رسیدگی به پاره ای امور شخصی برم بیرون و برگردم! اونهم با کمال میل پذیرفت... نیم ساعت بعد من جلوی در آپارتمان بی نام و نشون شراره منتطر بودم که در باز بشه و بالاخرا باز شد خودم رو با آسانسور به واحدش رسوندم و فوری وارد شدم مثل همیشه آدم جدیدی روبروم میدیدم همه چیز اعم از رنگ مو و لنز چشم و مدل آرایشش تغییر کرده بود به نظر خودش هم وارد ماموریت جدیدی شده بود کنجکاوی نکردم چون یادگرفته بودم اینجا کنجکاوی معنی نداره راحت گفتم: سلام... با لبخند به مبل اشاره کرد: بشین... چی میخوری؟ راستی چادرت کو هنگامه خانوم؟! و بعد قهقهه زد: هنگامه هم بهت میاد اصلا همه اسمای دنیا بهت میاد ناچارم اعتراف کنم تو از من خوشگلتری دختر! الان که بی آرایش میبینمت باز یه سر و گردن از بقیه بچه ها بالاتری! این ژن تو رو باید به تعداد بی نهایت حفظ کرد نشستم: یه نفس بکش چادرم تو کیفمه چیزی هم نمیخورم بیا بشین کارت دارم خوشگلی ام از خودتونه! زیاد حرف زدنم از عوارض پیریه... قبلنا عادت نداشتی از دخترا تعریف کنی! شایدم خودت میدونی چه لقمه گلوگیری واسم گرفتی و داری خرم میکنی؟! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1182 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۳ - البته که همینطوره ! واقعیت ، دو روزی که گذشت هم من و هم بقیه ی خانواده با دیدن اقدام و عمل جسورانه ی حاج بابا اونقدر متعجب و شوک زده بودیم که هیچ کدوم نتونستیم اونطور که باید از شما و حاج خانوم تشکر کنیم دیروز هم که اومدیم منزل حاج بابا شما تشریف برده بودید به هر حال هم از طرف خودم ، هم بابا ممنونم به قول سادات جان ایشالا عروسیت جبران کنیم پسر ! سکوت می کنم انگار همین آخرین جمله اش نیشتر می شود و در قلبم فرو می رود عروسی ؟ عروسی که عروسش قمر نباشد به عزا شبیه تر نیست ؟ - هستید قربان ؟ - بله بله دیگه بیشتر از این چوب کاری نکنید به هر حال اینم سعادتی بوده که نصیب من و عزیز جونم شده می دونید دیگه ؟! برکت حضور بزرگترا هزار جلوه داره که اینم می تونه یکیش باشه - درسته ! دید مثبت و قشنگی نسبت به زندگی و اتفاقات دارید احسنت من دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشم اگر امری نیست خداحافظی کنم - اختیار دارید عرضی نیست از شنیدن صداتون خوشحال شدم سلام برسونید ..... می گویم و احساس می کنم به یک خودزنی مدام مبتلا شده ام چه خوب میشد اگر همین جا و همین لحظه آنقدر جرات و جسارت داشتم تا حرف دلم را می زدم واقعاً که حاج آقا ، هم جرات داشت و هم جسارت و هم مرد عمل بود چه میشد اگر من هم می توانستم بروم در خانه اش را بزنم به خواستن قمر لب باز کنم و اگر ندادند دستش را بگیرم و با خود ببرم با تصور آنچه از ذهنم می گذرد می خندم خنده ای تلخ که از هزار بار گریه بدتر است سری به تاسف تکان می دهم برای خودم متاسفم برای دلی که از کف داده بودم و عرضه نداشتم دلدادگی اش را به سامان برسانم ذهنم حسابی درگیر شده هیچ از کارم نمی فهمم دست از کار کشیده ترجیح می دهم این فضا را ترک کنم از آزمایشگاه بیرون آمده و از ساختمان هم بیرون می زنم در حال فکر کردن با خودم هستم که پیامی از راه می رسد با دیدن نام مخاطب و خواندن پیامش احساس می کنم بغضی به سنگینی یک‌ کوه در گلویم می نشیند * سلام برادر ! چه خبر ؟ چه حال ؟ چه احوال ؟ موفق شدید خواسته ی حاج خانوم ما رو مطرح کنید ؟ به این وصلت امیدوار باشیم ؟ دلم می خواهد گوشی را پرتاب کنم آنقدر محکم که حتی تکه هایش نیز در تیررس نگاهم نباشد - سلام مهندس ! مشتاق دیدار عیدتون مبارک ؛ خوبید ؟ با شنیدن صدایش سر از گریبان سکوت بیرون آورده و قبل از او نگاهم را به آسمان بالای سر می دوزم خدایا ! چرا با من این کارها را می کنی ؟ باید سومین ضربه ات از راه رسیدن این دختر سیریش می بود تا حال گیری امروزم را تکمیل می کردی ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۴ - سلام خانوم سال نو شما هم مبارک ! بر می خیزم و در برابرش می ایستم بی احترامی یا بی توجهی کردن نسبت به پرنیان اشراق راه حل مشکلاتم نبود بلکه این کار مشکل جدیدی بنام عذاب وجدان را هم به کلکسیون عذاب های این روزهایم اضافه می کرد ! - شما که مطمئنم نه دلتون واسه محل کار تنگ شده بود ، نه واسه همکارا.... هم زمان با گفتن این حرف ها با انگشت به خودش اشاره کرده و در حالی که لبخند از ته دلی می زند جمله اش را تکمیل می کند - ولی من یکی هم دلم واسه محل کار تنگ شده بود هم واسه همکارا ! اینبار انگشت اشاره اش سمت من نشانه رفته و اینگونه حرف دلش را بر زبان می آورد احساس می کنم گونه هایم رنگ گرفته من جای او خجالت می کشم از این پرده دری ! - اگه کاری ندارید من برم آزمایشگاه کار دارم ! - کاری که ندارم ولی یه دعای خوب آماده کرده بودم بعنوان عیدی تقدیم کنم اجازه هست ؟ حالا دست به سینه در برابرش ایستاده ام و مخم را در اختیارش قرار داده ام تا ببینم آخر این جاده به کجا خواهد رسید - بفرمایید ! - ایهیم ... ایهیم .... عرض به حضور شما که من دعا می کنم امسال بالاخره شما هم نیمه ی گمشده ی خودتونو پیدا کنید و داماد بشید آرزومم اینه که من و مامانو دعوت کنید شام عروسی رو بخوریم می گوید و به چهره ی مبهوتم می خندد به هر چیزی فکر می کردم جز این ! یک لحظه نفسم را آسوده از سینه بیرون می دهم خدایا شکرت ! شکر که فکر مرا از سر این دختر بیرون کردی - خوبه ! آرزو و دعای قشنگی بود منم همینو برای خودتون از خدا می خوام - وای مرسی نگید خجالت کشیدم .... می خندد ، بی خیال و بی پروا بالاخره خنده روی لب های من نیز نقش می بندد انگار خوشی بعد از اندوهم امروز به حضور این دختر گره خورده بود باید می آمد باید حرف می زد باید مرا از حال خرابی که درگیرش بودم رها می کرد و در نهایت این خنده را او بر چهره ام نمایان می کرد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part6 صدای در که بلند شد بی حوصله چادر روی سر انداختم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 روبروم روی مبل تک نفره نشست: خر کردن کدومه؟ روز اولی که اومدی گفتی سخت ترین کارتون رو به من بسپرید اونی که هیچ رقمه راه نمیاد بدید دست من مگه نگفتی؟ _چرا ولی وقتی نزدیک شدن بهش توجیح داشته باشه لقمه به این بزرگی گرفتید ولی هیچ سناریو ای هم براش ننوشتید من بازیگرتونم سناریو نویس که نیستم باید بهم اطلاعات دقیقتر میدادید ازش.. سر تکون داد: متاسفانه اطلاعات زیادی ازش نداریم یه مدت با پیرزنه کنار بیا تا ما یه راه نفوذ برات باز کنیم _نمیشه کار بیخ پیدا میکنه _تنبلی نکن دختر یه مدت نگه داشتن یه پیرزن پیزوری شکستن گردن رستم که نیس که اینطوری خالی کردی! _بحث پیرزنه نیست اصلا بحث نوه شه که اگه نجنبیم گند میزنه به نقشه مون پسره رفیق طعمه ست از منم خوشش اومده همین روزاست که دست مامانش رو بگیره بیاره خواستگاری اونوقت دیگه سخت بشه به رفیقش نزدیک شد! خندید: ای بابا... من نمیدونم چرا هر مردی تو رو میبینه آب از لب و لوچه ش راه میفته پشت چشمی نازک کردم: بجز اونی که باید! شراره هم صورت کج کرد: لابد اصلا مرد نیست نگران نباش راهش رو پیدا میکنم علی الحساب سعی کن از این پسره هرچی میتونی درباره الیاس اطلاعات بگیری _من بهش روی خوش نشون نمیدم اینه بخوام آدم حسابش کنم برنامه داریما! لبخند مرموزی زد: بهتر اصلا شاید راهش همین باشه ننه من غریبم! _چی؟! فکری کرد و بعد راست نشست و تیز گفت: همبن رفت و آمدا و رفتارای این پسره رو بهانه کن و بهش زنگ بزن بگو امنیت نداری بگو اذیتت میکنه ولی نمیخوای کارت رو از دست بدی ازش بخواه طوری که اون نفهمه بهت کمک کنه و مراقبت باشه طوری مظلوم و درمونده شو که نتونه دست رد به سینه ت بزنه باز لبخند زد: نگران نیستم چون اینکارو خوب بلدی به این بهانه بهش نزدیک شو یکم هنر خرج کنی قاپش رو دزدیدی! ما که چیز زیادی ازش نمیخوایم فقط یه بچه! دوست داشتم بپرسم یه بچه از این گرد به چه دردتون میخوره؟! چون تابحال اینکار رو نکرده بودم و نمیدونستم به چه دردی میخوره ولی نپرسیدم بجاش گفتم: همچین چیز کمی هم نیست وقتی طرف مذهبیه یعنی بچه مچه فقط با محرمیت ممکنه محرمیتم که یعنی عروس و عروس کشی! باز خندید!: نه لزوما پس صیغه رو واسه کی گذاشتن _بهش نمیخوره اهل حیاط خلوت پنهونی باشه مثل اون بابا مرندی متاهل نیست که صیغه کنه مجرده اگرم بگیره زن میگیره اونم یه با اصل و نسبش نه منو که از تو جوب پیدا کرده! لبخند از لبش افتاد: انقدر چونه نزن تو وظیفه ت همینه کاری کنی که نتونه ازت بگذره عقد صیغه همینجوری هر کوفتی که هست من یه توله سگ از این پسره میخوام حالا هم پاشو جمع کن برو سر کارت تا گند نزدی به دو سال برنامه ریزیمون! سناریو میخواستی که برات نوشتم یالا خلوت کن... قبل از رفتن حریف حس کنجکاویم نشدم و پرسیدم: بالاخره نمیگی این بابا چکاره ست و بچه ش به چه دردی میخوره؟! میخواید تلکه ش کنید؟ آتوی آبروریزیه یا... بلند شد و در رو برام باز کرد: بار آخرت باشه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی... به سلامت... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀