ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part5 بالش رو زیر سرش مرتب کردم و پتو رو تا زیر گلوش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part6
صدای در که بلند شد بی حوصله چادر روی سر انداختم و تا جلوی در رفتم
ناچار بودم باز ادای دخترای محجوب و سربه زیر رو در بیارم و همبن کلافه ترم میکرد
کارد میزدی خونم در نمی اومد ولی به روی نوه ی گرامی ماه طلعت خانوم لبخند پاشیدم:
سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید...
شازده هم که به سفتی رفیقش نبود لبخندی مشابهش تحویلم داد:
سلام
خسته نباشید...
وارد شد و اول پاکتهای خریدش رو برد داخل آشپزخونه گذاشت
بعد هم توی ایوون کنار مادربزرگش نشست و مشغول حرف زدن شد
پیرزن مشاعر درستی نداشت ولی دکتر گفته بود باید باهاش حرف بزنن...
توی حیاط کنار حوض نشستم و مشغول بازی با اب شدم
یکمی هم شیطنت به خرج دادم تا ببینم حواس نوه تا چه حد به مادربزرگشه
حدسم درست از اب دراومد
امین بی نوا بند رو به آب داده بود
نگاه ها و بی حواسی هاش برام آشنا بود
نمیدونم قربانی چندمم بود
نسابش از دستم در رفته
فقط میدونم براب به دام انداختن این یکی هیچ تلاشی نکرده بودم!
منتظر بودم دهن شاه ماهی به قلابم گیر کنه و حالا کپور صید کرده بودم!
حالا اینو کجای دلم بگذارم؟!
نشستنش که طولانی شد حتی از نگاه بی حواس پیرزن هم میشد تعجب رو خوند
خودش هم حرفهاش ته کشیده بود و دلیلی برای موندن نداشت پس از جا بلند شد اما موقع رفتن حرفی زد که آه از نهادم بلند شد:
"از این به بعد هر روز بعد کار بهش سر میزنم
اینطوری بهتره آشنا ببینه حافظه ش هم تقویت میشه...
مامان تا قبل شما ازش مراقبت میکرد ولی زانو درد و کمردرد بیشتر از این اجازه نداد و بالاخره راضی شد که پرستار بگیریم
الانم خیالمون راحته که شما اینجایید و مراقبش هستید
فقط لطفا بیش از حد به خودتون فشار نیارید و اگرم چیزی احتیاج داشتید حتما به خودم بگید
هر کاری هر ساعتی از شبانه روز بود به خودم زنگ بزنید
شماره م رو که دارید
لبخندم رو خوردم و خجول سر تکون دادم:
بله...
به هر زحمتی بود از در بیرونش کردم و در رو بستم!
دلم میخواست تمان گلدونهای کنار حوض رو تو سرش خورد کنم که بفهمه با دسته کورا طرف نیست!
پیرزن هشتاد ساله من بعد تقویت حافظه میخواد چکار دیگه باید فکر کفن و دفن و مراسم ختم و هفتم و چهلم باشید براش!
تحمل کردن هر روزه ی امین و نگاه های خریدارش و سوالاتی که هر روز به روزرسانی میشد تا سر از زندگی شخصی من دربیاره که من رو مدام در خلق سناریو های دردناک به زحمت می انداخت، کار راحتی نبود
علی الخصوص وقتی که سوژه اصلی پا نمبداد و هیچ راهی برای وصل شدن بهش پیدا نمیکردم
بالاخره بعد از چند روز شراره بهم قرار ملاقات داد
آقا امین رو که حسابی پخته بود کشوندم خونه و خواهش کردم دو ساعتی پیش مادربزرگش بمونه تا من برای رسیدگی به پاره ای امور شخصی برم بیرون و برگردم!
اونهم با کمال میل پذیرفت...
نیم ساعت بعد من جلوی در آپارتمان بی نام و نشون شراره منتطر بودم که در باز بشه و بالاخرا باز شد
خودم رو با آسانسور به واحدش رسوندم و فوری وارد شدم
مثل همیشه آدم جدیدی روبروم میدیدم
همه چیز اعم از رنگ مو و لنز چشم و مدل آرایشش تغییر کرده بود
به نظر خودش هم وارد ماموریت جدیدی شده بود
کنجکاوی نکردم چون یادگرفته بودم اینجا کنجکاوی معنی نداره
راحت گفتم:
سلام...
با لبخند به مبل اشاره کرد: بشین...
چی میخوری؟
راستی چادرت کو هنگامه خانوم؟!
و بعد قهقهه زد:
هنگامه هم بهت میاد
اصلا همه اسمای دنیا بهت میاد
ناچارم اعتراف کنم تو از من خوشگلتری دختر!
الان که بی آرایش میبینمت باز یه سر و گردن از بقیه بچه ها بالاتری!
این ژن تو رو باید به تعداد بی نهایت حفظ کرد
نشستم:
یه نفس بکش
چادرم تو کیفمه
چیزی هم نمیخورم بیا بشین کارت دارم
خوشگلی ام از خودتونه!
زیاد حرف زدنم از عوارض پیریه...
قبلنا عادت نداشتی از دخترا تعریف کنی!
شایدم خودت میدونی چه لقمه گلوگیری واسم گرفتی و داری خرم میکنی؟!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1182 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1183
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۳
- البته که همینطوره !
واقعیت ، دو روزی که گذشت هم من و هم بقیه ی خانواده با دیدن اقدام و عمل جسورانه ی حاج بابا اونقدر متعجب و شوک زده بودیم که هیچ کدوم نتونستیم اونطور که باید از شما و حاج خانوم تشکر کنیم
دیروز هم که اومدیم منزل حاج بابا شما تشریف برده بودید
به هر حال هم از طرف خودم ، هم بابا ممنونم
به قول سادات جان ایشالا عروسیت جبران کنیم پسر !
سکوت می کنم
انگار همین آخرین جمله اش نیشتر می شود و در قلبم فرو می رود
عروسی ؟
عروسی که عروسش قمر نباشد به عزا شبیه تر نیست ؟
- هستید قربان ؟
- بله بله
دیگه بیشتر از این چوب کاری نکنید
به هر حال اینم سعادتی بوده که نصیب من و عزیز جونم شده
می دونید دیگه ؟!
برکت حضور بزرگترا هزار جلوه داره که اینم می تونه یکیش باشه
- درسته !
دید مثبت و قشنگی نسبت به زندگی و اتفاقات دارید
احسنت
من دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشم
اگر امری نیست خداحافظی کنم
- اختیار دارید
عرضی نیست
از شنیدن صداتون خوشحال شدم
سلام برسونید .....
می گویم و احساس می کنم به یک خودزنی مدام مبتلا شده ام
چه خوب میشد اگر همین جا و همین لحظه آنقدر جرات و جسارت داشتم تا حرف دلم را می زدم
واقعاً که حاج آقا ، هم جرات داشت و هم جسارت و هم مرد عمل بود
چه میشد اگر من هم می توانستم بروم
در خانه اش را بزنم
به خواستن قمر لب باز کنم
و اگر ندادند دستش را بگیرم و با خود ببرم
با تصور آنچه از ذهنم می گذرد می خندم
خنده ای تلخ که از هزار بار گریه بدتر است
سری به تاسف تکان می دهم
برای خودم متاسفم
برای دلی که از کف داده بودم و عرضه نداشتم دلدادگی اش را به سامان برسانم
ذهنم حسابی درگیر شده
هیچ از کارم نمی فهمم
دست از کار کشیده ترجیح می دهم این فضا را ترک کنم
از آزمایشگاه بیرون آمده و از ساختمان هم بیرون می زنم
در حال فکر کردن با خودم هستم که پیامی از راه می رسد
با دیدن نام مخاطب و خواندن پیامش احساس می کنم بغضی به سنگینی یک کوه در گلویم می نشیند
* سلام برادر !
چه خبر ؟ چه حال ؟ چه احوال ؟
موفق شدید خواسته ی حاج خانوم ما رو مطرح کنید ؟
به این وصلت امیدوار باشیم ؟
دلم می خواهد گوشی را پرتاب کنم
آنقدر محکم که حتی تکه هایش نیز در تیررس نگاهم نباشد
- سلام مهندس !
مشتاق دیدار
عیدتون مبارک ؛ خوبید ؟
با شنیدن صدایش سر از گریبان سکوت بیرون آورده و قبل از او نگاهم را به آسمان بالای سر می دوزم
خدایا !
چرا با من این کارها را می کنی ؟
باید سومین ضربه ات از راه رسیدن این دختر سیریش می بود تا حال گیری امروزم را تکمیل می کردی ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1184
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۴
- سلام خانوم
سال نو شما هم مبارک !
بر می خیزم و در برابرش می ایستم
بی احترامی یا بی توجهی کردن نسبت به پرنیان اشراق راه حل مشکلاتم نبود بلکه این کار مشکل جدیدی بنام عذاب وجدان را هم به کلکسیون عذاب های این روزهایم اضافه می کرد !
- شما که مطمئنم نه دلتون واسه محل کار تنگ شده بود ، نه واسه همکارا....
هم زمان با گفتن این حرف ها با انگشت به خودش اشاره کرده و در حالی که لبخند از ته دلی می زند جمله اش را تکمیل می کند
- ولی من یکی هم دلم واسه محل کار تنگ شده بود هم واسه همکارا !
اینبار انگشت اشاره اش سمت من نشانه رفته و اینگونه حرف دلش را بر زبان می آورد
احساس می کنم گونه هایم رنگ گرفته
من جای او خجالت می کشم از این پرده دری !
- اگه کاری ندارید من برم آزمایشگاه
کار دارم !
- کاری که ندارم ولی یه دعای خوب آماده کرده بودم بعنوان عیدی تقدیم کنم
اجازه هست ؟
حالا دست به سینه در برابرش ایستاده ام و مخم را در اختیارش قرار داده ام تا ببینم آخر این جاده به کجا خواهد رسید
- بفرمایید !
- ایهیم ... ایهیم ....
عرض به حضور شما که من دعا می کنم امسال بالاخره شما هم نیمه ی گمشده ی خودتونو پیدا کنید و داماد بشید
آرزومم اینه که من و مامانو دعوت کنید شام عروسی رو بخوریم
می گوید و به چهره ی مبهوتم می خندد
به هر چیزی فکر می کردم جز این !
یک لحظه نفسم را آسوده از سینه بیرون می دهم
خدایا شکرت !
شکر که فکر مرا از سر این دختر بیرون کردی
- خوبه !
آرزو و دعای قشنگی بود
منم همینو برای خودتون از خدا می خوام
- وای مرسی
نگید خجالت کشیدم ....
می خندد ، بی خیال و بی پروا
بالاخره خنده روی لب های من نیز نقش می بندد
انگار خوشی بعد از اندوهم امروز به حضور این دختر گره خورده بود
باید می آمد
باید حرف می زد
باید مرا از حال خرابی که درگیرش بودم رها می کرد
و در نهایت این خنده را او بر چهره ام نمایان می کرد ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part6 صدای در که بلند شد بی حوصله چادر روی سر انداختم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part7
روبروم روی مبل تک نفره نشست:
خر کردن کدومه؟
روز اولی که اومدی گفتی سخت ترین کارتون رو به من بسپرید
اونی که هیچ رقمه راه نمیاد بدید دست من
مگه نگفتی؟
_چرا ولی وقتی نزدیک شدن بهش توجیح داشته باشه
لقمه به این بزرگی گرفتید ولی هیچ سناریو ای هم براش ننوشتید
من بازیگرتونم سناریو نویس که نیستم
باید بهم اطلاعات دقیقتر میدادید ازش..
سر تکون داد:
متاسفانه اطلاعات زیادی ازش نداریم
یه مدت با پیرزنه کنار بیا تا ما یه راه نفوذ برات باز کنیم
_نمیشه کار بیخ پیدا میکنه
_تنبلی نکن دختر یه مدت نگه داشتن یه پیرزن پیزوری شکستن گردن رستم که نیس که اینطوری خالی کردی!
_بحث پیرزنه نیست اصلا
بحث نوه شه که اگه نجنبیم گند میزنه به نقشه مون
پسره رفیق طعمه ست
از منم خوشش اومده
همین روزاست که دست مامانش رو بگیره بیاره خواستگاری
اونوقت دیگه سخت بشه به رفیقش نزدیک شد!
خندید:
ای بابا...
من نمیدونم چرا هر مردی تو رو میبینه آب از لب و لوچه ش راه میفته
پشت چشمی نازک کردم: بجز اونی که باید!
شراره هم صورت کج کرد: لابد اصلا مرد نیست
نگران نباش راهش رو پیدا میکنم
علی الحساب سعی کن از این پسره هرچی میتونی درباره الیاس اطلاعات بگیری
_من بهش روی خوش نشون نمیدم اینه بخوام آدم حسابش کنم برنامه داریما!
لبخند مرموزی زد:
بهتر
اصلا شاید راهش همین باشه
ننه من غریبم!
_چی؟!
فکری کرد و بعد راست نشست و تیز گفت:
همبن رفت و آمدا و رفتارای این پسره رو بهانه کن و بهش زنگ بزن
بگو امنیت نداری
بگو اذیتت میکنه ولی نمیخوای کارت رو از دست بدی
ازش بخواه طوری که اون نفهمه بهت کمک کنه و مراقبت باشه
طوری مظلوم و درمونده شو که نتونه دست رد به سینه ت بزنه
باز لبخند زد: نگران نیستم چون اینکارو خوب بلدی
به این بهانه بهش نزدیک شو یکم هنر خرج کنی قاپش رو دزدیدی!
ما که چیز زیادی ازش نمیخوایم
فقط یه بچه!
دوست داشتم بپرسم یه بچه از این گرد به چه دردتون میخوره؟!
چون تابحال اینکار رو نکرده بودم و نمیدونستم به چه دردی میخوره
ولی نپرسیدم
بجاش گفتم:
همچین چیز کمی هم نیست
وقتی طرف مذهبیه یعنی بچه مچه فقط با محرمیت ممکنه
محرمیتم که یعنی عروس و عروس کشی!
باز خندید!:
نه لزوما
پس صیغه رو واسه کی گذاشتن
_بهش نمیخوره اهل حیاط خلوت پنهونی باشه
مثل اون بابا مرندی متاهل نیست که صیغه کنه
مجرده اگرم بگیره زن میگیره اونم یه با اصل و نسبش نه منو که از تو جوب پیدا کرده!
لبخند از لبش افتاد:
انقدر چونه نزن تو وظیفه ت همینه کاری کنی که نتونه ازت بگذره
عقد صیغه همینجوری هر کوفتی که هست من یه توله سگ از این پسره میخوام
حالا هم پاشو جمع کن برو سر کارت تا گند نزدی به دو سال برنامه ریزیمون!
سناریو میخواستی که برات نوشتم
یالا خلوت کن...
قبل از رفتن حریف حس کنجکاویم نشدم و پرسیدم:
بالاخره نمیگی این بابا چکاره ست و بچه ش به چه دردی میخوره؟!
میخواید تلکه ش کنید؟
آتوی آبروریزیه یا...
بلند شد و در رو برام باز کرد:
بار آخرت باشه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی...
به سلامت...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳
تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱
https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1184 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۸۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1185
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۵
تا شب با خودم درگیرم
با خودم و روح سرکشی که مرا از این کار باز می دارد
جواب حاج صادق را همان موقع داده بودم
گفته بودم به وقتش !
به وقتش پیغام او را به خانواده ی قمر خواهم رساند
کلید انداخته وارد خانه می شوم
خانه ای که تاریکی اش به من دهن کجی می کند
خانه ای که تنهایی برایم به ارمغان می آورد
خانه ای که خانه نیست ، فقط خوابگاه است
دستم روی کلید برق می نشیند ولی بی خیال می شوم
مگر می خواستم تیغ ماهی جدا کنم که نیاز به نور و روشنایی داشته باشم ؟
در را پشت سرم می بندم تا همان اندک نوری که از داخل راه پله ها می تابید هم خاموش شود
گرمای هوا آزار دهنده نیست
اکسیژن هم به اندازه ی کافی هست
ولی انگار من نفس کم آورده ام
خودم را به آشپزخانه می رسانم و نگاهم را به کوچه می دوزم
کوچه خلوت است ، سوت و کور است
کوچه هم امشب تنهاست ، درست مثل من !
چشمم به تاریکی عادت کرده
حالا حضور اشیاء را حس کرده همگی را در دل تاریکی تشخیص می دهم
در یخچال را باز کرده دنبال چیزی می گردم برای شکستن ضعف دلم
ولی چیزی پیدا نمی کنم
بی خیال !
برمی گردم داخل پذیرایی و روی مبل می نشینم
ظرف آجیل از دیشب روی میز بود
دست دراز می کنم و پسته ای بر می دارم
پسته ی خندان ، لبخند می زند
پسته را پرت می کنم داخل ظرف و اینبار گوشی را در دست گرفته به صفحه ی تاریکش چشم می دوزم
لحظه ای پلک بسته و به فکر فرو می روم
اگر قلب قمر بر خلاف من نلرزیده باشد چه ؟
اگر این فرصت را با خودخواهی از او بگیرم چه ؟
وقتی حاج صادق اینقدر پیگیر است یعنی مجتبی پسر بدی نیست
یا لااقل آنقدر خوب هست که حاج صادق و مادرش به سرانجام رسیدن این زندگی را تضمین می کنند
همیشه که قرار نیست زندگی به دلخواه ما پیش رود
شاید این لعل شیرین انگور سهم من نیست !
پلک گشوده و گوشی را روشن می کنم
وارد لیست مخاطبین شده شماره ی قمر را می گیرم
دلم بهانه گیر شده
با اینکه می توانستم با منزل پدربزرگش نیز تماس بگیرم ولی نمی خواهم مدیون بی قراری های دلم باشم
شنیدن صدایش شاید می توانست آبی باشد که آتش درونم را خاموش که نه ، اندکی کمتر کند .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1186
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۸۶
- الو !
سلام حاج حیدر آقا !
جوری با ذوق نامم را صدا می زند که دلم غنج می رود
لعنت به من که به این گوهر دست نیافتنی دل بسته بودم
- سلام بر حنا خانوم عزیز !
خوبی ؟
- خوبم ، الان خیلی خوبم
چه خبر ؟
بی بی جونم چطوره ؟
راستی !
علی کوچولو رو دیدید ؟
- بله که دیدم !
فکر کن ، یه موجود زنده اندازه ی کف دست
حالا یه کم بیشتر
- حاج حیدر آقا !!!
چی میگید شما ؟
سوگل خودش گفت بچه وقتی به دنیا اومده پنجاه و دو سانت قدش بوده ، سی و هشت سانت دور سرش !
این دو تا شاخصه رو بزارید کنار وزن سه و نیم کیلویی بچه ، یعنی عالیه !
- خیلی خب بابا
حالا انگار می خوای واسش بری خواستگاری که همچین تبلیغ می کنی
نترس بابا
جوجه ی رفیقت رو دست پدر و مادر نمی مونه !
- می دونم
حالا از شوخی گذشته !
گمونم دائم این دست اون دست میشه ، نه ؟
نوه ی اول هر دو خانواده
وای چه با حاله
- ایشالا قسمت خودت بشه !
البته از این طرف که میشه نتیجه ی دوم ، تا از اون طرف چه جایگاهی داشته باشه ؟!
سکوتش را باید پای چه می گذاشتم ؟
شرم دخترانه ؟ یا نارضایتی از آنچه گفته بودم ؟
شاید بهتر بود بی خیال جواب گرفتن از او می شدم و با حاج آقا صحبت می کردم
- میگم حاج آقا تشریف دارن ؟
- بله ، هستن
چطور ؟
- لطفاً گوشیو میدی بهشون ؟
یه مطلبی هست که به خاطر گفتنش تماس گرفتم
- متوجه شدم
چشم الان گوشیو میدم بهشون
به بی بی جون سلام برسونید ...
برایش آرزوی سلامتی کرده و خداحافظی می کنم
چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا گوشی را به دست پدربزرگش داده و صدای او در گوشم می چید .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part7 روبروم روی مبل تک نفره نشست: خر کردن کدومه؟ رو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part8
دو روزی منتظر شدم و بعد توی یک فرصت مناسب به الیاس زنگ زدم
چند بار پشت هم زنگ زدم تا جواب داد
دور و برش شلوغ و پر از سر و صدا بود:
بله؟!
با نهایت عجز و اضطراب و مظلومیت گفتم:
سلام آقای پاک روان
کمیلی هستم
همون کسی که لطف کردید و چند روز پیش معرفیش کردید برای کار
_بله بله
خوبید شما؟
امری هست؟
_راستش یه اتفاقی افتاده که...
چطور بگم...
من نمیخواستم اصلا حرفی بزنم ولی ناچار شدم
اگر میشه یه ملاقات کوتاه داشته باشیم کامل براتون توضیح میدم
_راستش من اصلا شرایط...
_باور کنید اگر کار مهمی نبود اصلا مزاحم وقت شما نمیشدم
اصلا دلم نمیخواد سربار کسی باشم ولی بی کسی و تنهایی چاره ای نمیگذاره در حال حاضر فقط به شما اعتماد دارم و میتونم درخواست کمک کنم
بغض صدام رو به اوج رسوندم:
_تو رو خدا قبل از اینکه دیر بشه بهم کمک کنید
_آخه اصلا موضوع چیه؟
_من ازتون خواهش میکنم تشریف بیارید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم
سیمین خانوم مادر آقا امین گفتن شما با خانواده شون سالهاست دوستید حاج خانومم خیلی دوست دارید
بیاید یه سر به ایشون بزنید فقط چند دقیقه هم به حرفهای من گوش کنید و اگر شد کمکم کنید
صدای نفسهای کش دارش توی تلفن پیچید و بعد از چند دقیقه گفت:
باشه من فردا بعد از ظهر یه سر اونجا میزنم
با امید و نشاط گفتم: خداخیرتون بده ان شاالله
پس من منتظرتونم
فقط... نمیخوام هیچ کس از درخواست من بدونه مخصوصا آقا امین و مادرش
_بسیارخوب
فردا میبینمتون صحبت میکنیم
یاعلی
چیزی از خداحافظیم نگذشته بود که به قرار هر روز سر و کله امین پیدا شد
با خودم گفتم حالا که موفق شدم پسره رو بکشونم اینجا وقت اطلاعات گرفتنه
یه شربت گلاب شیرین درست کردم و براش بردم
اونقدر از شربت تعریف کرد که حوصله م سر رفت
مونده بودم چطور و از کجا شروع کنم که خودش سر صحبت رو باز کرد و هرچی میخواستم گفت:
امروز دوستم الیاس، همونی که شما رو معرفی کرد؛ زنگ زد گفت فردا میخواد یه سری به عزیزم بزنه
یادش بخیر ما اونموقع که کنکوری بودیم اینجا تو حیاط عزیزم درس میخوندیم
اونم موقع حالش خوب بود هر روز ناهار بار میگذاشت الیاس همیشه میگه رتبه کنکورش رو مدیون عزیزه
اهی کشید: دانشگاه که قبول شدیم همش میگفت دامادیتونو ببینم
حالا که دامادی نزدیک شده عزیز دیگه ما رو یادش نمیاد!
فوری گفتم:
پس بسلامتی در شرف ازدواج هستید
خوشبخت باشید
زد زیر خنده و فوری جواب داد:
نه من که نه
الیاس دیگه چیزی نمونده دوماد بشه
هرچند خیلی خوب بود اگر منم تا زمانی که عزیز هست ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم
ارزوی مادرمم همینه
من مشکلی با ازدواج ندارم اما خب پیدا کردن مورد مناسب یکم سخته اونم تو این دوره و زمونه و...
اون همینطور مدام حرف میزد ولی من از جمله دوم به بعدش رو درست درک نمیکردم
چه خبر بدی!
پس نامزد داره
واسه همینه که دم به تله ی من نمیده!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀