ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت971 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت972
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۷۲
نرم نرمک به غروب نزدیک می شویم
امروز صبح در نبود حاج بابا ، عمه ناهید تا ظهر پیش ما بود و حالا با از راه رسیدن شب نوبت به عمو حامد و خانواده اش رسیده تا کنار سادات جان باشند
نه سادات جان و نه من ؛ هیچ کدام حرفی از اتفاقات امروز نمی زنیم
بی حالی و خستگی چشمانم که در اثر گریه بود را به سردردی ربط می دهم که یکی دو ساعتی بود مرا درگیر کرده !
دروغ که حناق نبود تا گریبان گیرم شود
حال سادات جان را می فهمیدم
گرچه با صراحت چیزی نمی گفت و اعتراضی به رفتارم نمی کرد ولی او هم حرف های مرتضی را در دل داشت گرچه بر زبان نمی آورد
- حنانه جان ، عمو
می خوای بریم دکتر ؟
خدای نکرده نصف شب بد حال نشی کسی نیست پیشتون
- نه عمو
عصری یه کم به هم ریختم
الان خوبم
تعارف که نداریم ، اگه حالم خوب نبود زنگ می زنم
عمو جان سری به تایید تکان داده و با اهل و عیال در حالی از ما جدا می شوند که دعای خیر سادات جان تا آخرین لحظه بدرقه ی راهشان می شود
اینبار که وارد پذیرایی می شوم بالاخره نگاه ناخرسند سادات جان حواله ی چشم های گریزانم می شود
از سر شب و حتی از ظهر خیلی خودش را کنترل کرده بود تا با من تندی نکند
شاید بهتر بود الان که بعد از چند ساعت با هم تنها شده بودیم خودم پیش قدم می شدم برای عذرخواهی کردن و دلجویی
کنارش می نشینم و بی توجه به نگاه گرفتن های از سر دلخوری اش شروع به حرف زدن می کنم
- عزیز جونم !
قهرید با من ؟
خب ببخشید
من ... من به خدا منظوری نداشتم
من دلم داره میترکه ، آخه شما که خودتون اومدید از نزدیک دیدید بی بی چطور واسم مادری می کرد ، حاج حیدر برادری
رعشه به جان صدایم می افتد
انگار لازم بود دوباره انقلاب روحی ام هویدا شود تا سادات جان دست نوازش بر سرم کشیده و از در مصالحه وارد شود
- می دونم مادر
می دونم
ولی این راهش نیست
بسپار به خدا ، مگه نه اینکه بیشتر از هر کسی هوای بنده هاشو داره ؟
خدای اون پسرم بزرگه فدای تو بشم
پاشو دو رکعت نماز حاجت بخون
هم خودت آروم بگیری هم سلامتیشو از خدا طلب کنی
پاشو دختر قشنگم ، پاشو
میان اشک هایی که از دو سو روی گونه هایم می ریزند لبم به خنده باز می شود
لبخند کم جانی تحویل پیرزن داده و بر می خیزم
راست می گفت ، الان و در شرایطی که دستم از همه جا کوتاه بود بهترین کار توکل به خدا و توسل به ائمه بود
وضو می گیرم
داخل اتاق رو به قبله ایستاده و نیت می کنم
بیشتر از خودم نگران دل نگرانی بی بی جان هستم
من و او در بی کسی به هم زیادی شبیه بودیم
به گمانم هیچکس مثل من به حال دل او آگاه نیست .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂