eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت969 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰ - نه مادر اگه داداشت بود که سراغ تو نمیومدم حاج بابا هم نیست همراه بابای خودت رفتن پیش غلامرضا سرکشی به احشام بکنن خودت که می‌دونی هر سال این موقع میرن - خیر ببینی الهی من دیدم این بچه با تو راحته گفتم چهار کلوم حرف بزنی شاید آروم بگیره به خدا از ظهر هلاک کرد خودشو بس که گریه کرد - باشه ، گوشیو نگه دار مراقب خودتم باش پسر جان این مریضی شوخی نداره با کسی ... سر بر زانو نهاده و با خودم فکر میکنم یعنی الان بی بی از حال نوه اش خبر دارد ؟ جرات ندارم تماس بگیرم با پیرزن - حنانه جان ، دخترم بیا با مرتضی صحبت کن ! با شنیدن صدای نگران سادات جان سر از زانو برداشته و نگاهم را به او می دوزم که گوشی را به سمت من نگه داشته بود دست دراز می کنم و گوشی را از دستش می گیرم پیرزن در طول همین دو ساعت از دستم به ستوه آمده آنقدر که به ناچار دست به دامان مرتضی شده کسی که دیگر حالا می دانستم در این خانواده خیلی روی خودش و حضورش و تدبیرش حساب باز نمی کنند - الو .... - عموزاده ! هیچ معلومه چته تو ؟ چی میگه سادات جان ؟ پیرزن بیچاره رو خون به جیگر کردی که ببین چیکار کردی که دست به دامن من بی عرضه شده - پسر عمو ... دا...داشم ... - اووووف از دست این دل نازک شما دخترا داداشم داداشم چیه راه انداختی ؟ پسره معلوم نیست اونجا شبش با کی روز میشده ، روزش با کی شب ؟ حالا یه باد مریضی همچین نرم اومده از کنارش رد شده اونوقت توی بی عقل اونجا نشستی واسش ماتم گرفتی ؟ ای بابا والا بدونم انسانیت تو واسه منم اینجوری قلمبه میشه همین امشب میرم کرونا رو بغل می گیرم - پسر عمو !!! تو رو خدا ... چرا قضاوتش می کنی ؟ هیچ کسو اونجا نداره ، می فهمی ؟ - به تو چه ! به تو چه ! به تو چه ! چند بار دیگه باید بگم تا تو مخت فرو بره ؟ ها ؟ اون آدم ، اون آقا ، اون مرد گنده خانواده داره تو چیکاره ای که سنگشو به سینه میزنی ؟ بیش از این تاب و توان شنیدن حرف هایش را ندارم او چه می دانست ؟ چه می فهمید ؟ پسری که هنوز دستش در جیب پدرش بود و به اعتبار خوش نامی برادرش جولان میداد چه می دانست حاج حیدر آقا کیست ؟ او چه می دانست همین غریبه روزهایی که بیمار بودم لحظه ای مرا تنها نگذاشت ! او چه می داند این مرد مهربان زندگی را پیش چشمانم معنا کرده بود - کجا رفتی ؟ ندارم صداتو .... عموزاده ! - کاری ... ندارید ؟ - باز چی شد ؟ بهت برخورد ؟ مگه دروغ میگم ؟ خدا وکیلی فکر می کنی اگه الان داداش جای من بود غیر از اینا می گفت ؟ زشته ! بفهم !!! - فهمیدم ممنون که نصیحت کردید خدا حافظ .... صبر نمی کنم ، تماس را قطع کرده و گوشی را روی زمین می گذارم چه خام بودم که گمان می کردم مرتضی با برادرش فرق دارد مطمئنم اگر پسر عمو مصطفی هم الان اینجا بود جز این چیزی نمی گفت ، حتی حاج بابا .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت970 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱ هنوز پنج دقیقه از قطع کردن تماس نگذشته که صدای پیامک گوشی بلند می شود به سرعت صفحه ی تلفن همراهم را باز کرده و نگاه مشتاقم را به واژگانی می دوزم که حاج حیدر آقایم فرستاده بود " حنا جان من خوبم پرستار گفت تماس گرفتی نگران نباش مراقب خودت باش ... " دوباره اشک ها راه خود را روی گونه هایم پیدا می کنند مهربانی اش ؛ مهربانی اش داشت مرا دیوانه می کرد دلم می خواهد الان صدایش را بشنوم ولی پیش از آن حرف های پرستار را شنیده و می دانستم نفسی برای هم کلام شدن با من یا دیگری ندارد ترجیح می دهم به خواسته اش احترام گذاشته و مانند خودش حرف دل را در قالب واژه ها تقدیم نگاه مهربانش کنم " سلام حاج حیدر آقا تو رو قرآن راستشو بگید ! اصلاً بی بی جون خبر داره ؟ کاظم آقا چی ؟ سوگل می‌دونه ؟ من اینجا دارم دیوونه میشم از بی خبری اونجا کسی هست پیش شما ؟ " پیام را ارسال می کنم و در دلم خدا خدا می کنم آنقدر توان داشته باشد تا جوابم را بدهد شاید کمی آرام گیرم قلبم به تپش افتاده ، ثانیه شماری راه انداخته ام برای رسیدن پیامش پیامکی می رسد و من با اشتیاق گوشی را بر می دارم حاج حیدرم نیست ، مرتضی پیام داده پیامش را با دلخوری باز می کنم لااقل از او که ادعای آزادی بیان و مختار بودن آدم ها در تصمیمات زندگی شان را داشت توقع نداشتم اینگونه سرم را به دیوار نا امیدی بکوبد " عموزاده جان ! چرا دلخور میشی قربونت ؟ من اگه چیزی میگم به خاطر خودته دختر جان اگر نه می خوای همین الان پروازتو اوکی کنم بیای تهران ؟ قدمت رو جفت چشام دیگه عرضه دارم دو شب عمو زاده ی عزیزمو زیر یه سقف امن نگه دارم ! ولی این راهش نیست قربونت اون آدم هر چقدر خوب و آقا و انسان بوده باشه هیچ نسبتی با شما نداره خواهش می کنم جای موضع گیری احمقانه و دیوونه بازی و قهر و ناز و ادای دخترونه به حرفام فکر کن .... " پوف کلافه ای می کشم دردم این بود که تمام حرف های مرتضی درست بود حرف حق جواب نداشت او با صمیمیت و به زبان خودش گفته بود حال آنکه اگر پسر عمو مصطفی بود شاید با تندی و لحنی توبیخ گونه همین ها را می گفت " می دونم ! ممنونم پسر عمو به خدا می فهمم منظورتون چیه چشم ، صبر می کنم ولی کاش بین تمام کسایی که ادعا می کنن منو دوست دارن و دلخوشیم واسشون مهمه کسی بود که یه لحظه خودشو جای من میزاشت بی بی جز حاج حیدر آقا هیچ‌ کسو نداره ، هیچ‌ کس .... " پیام را می فرستم و دوباره تکیه به دیوار می دهم نگاهم را به حیاط دوخته ام باغچه ی سرما زده جای آنکه پیش زمینه ای برای از راه رسیدن بهار و زنده شدن طبیعت باشد برایم پیام آور مرگ و نیستی شده آه می کشم و پلک می بندم چه روزها و شب هایی بود پری جون از یک طرف و حاج حیدر از طرف دیگر هوایم را داشتند هر یک ساعت و نیم به من سر می زدند تنفسم را چک می کردند نوشیدنی ، غذای مقوی ، نازکشی کردن ، شوخی های ساده ، سخت گرفتن های برادرانه .... خدایا ! حاج حیدرم را به تو می سپارم هیچ وقت این اندازه احساس بی دست و پا بودن نکرده بودم حتی آن روزها که بین چهار دیواری خانه ی تراب بین عده ای انسان نمای حیوان صفت اسیر و گرفتار بودم باید کاری می کردم حرکتی اقدامی باید کاری می کردم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت971 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲ نرم نرمک به غروب نزدیک می شویم امروز صبح در نبود حاج بابا ، عمه ناهید تا ظهر پیش ما بود و حالا با از راه رسیدن شب نوبت به عمو حامد و خانواده اش رسیده تا کنار سادات جان باشند نه سادات جان و نه من ؛ هیچ کدام حرفی از اتفاقات امروز نمی زنیم بی حالی و خستگی چشمانم که در اثر گریه بود را به سردردی ربط می دهم که یکی دو ساعتی بود مرا درگیر کرده ! دروغ که حناق نبود تا گریبان گیرم شود حال سادات جان را می فهمیدم گرچه با صراحت چیزی نمی گفت و اعتراضی به رفتارم نمی کرد ولی او هم حرف های مرتضی را در دل داشت گرچه بر زبان نمی آورد - حنانه جان ، عمو می خوای بریم دکتر ؟ خدای نکرده نصف شب بد حال نشی کسی نیست پیشتون - نه عمو عصری یه کم به هم ریختم الان خوبم تعارف که نداریم ، اگه حالم خوب نبود زنگ می زنم عمو جان سری به تایید تکان داده و با اهل و عیال در حالی از ما جدا می شوند که دعای خیر سادات جان تا آخرین لحظه بدرقه ی راهشان می شود اینبار که وارد پذیرایی می شوم بالاخره نگاه ناخرسند سادات جان حواله ی چشم های گریزانم می شود از سر شب و حتی از ظهر خیلی خودش را کنترل کرده بود تا با من تندی نکند شاید بهتر بود الان که بعد از چند ساعت با هم تنها شده بودیم خودم پیش قدم می شدم برای عذرخواهی کردن و دلجویی کنارش می نشینم و بی توجه به نگاه گرفتن های از سر دلخوری اش شروع به حرف زدن می کنم - عزیز جونم ! قهرید با من ؟ خب ببخشید من ... من به خدا منظوری نداشتم من دلم داره میترکه ، آخه شما که خودتون اومدید از نزدیک دیدید بی بی چطور واسم مادری می کرد ، حاج حیدر برادری رعشه به جان صدایم می افتد انگار لازم بود دوباره انقلاب روحی ام هویدا شود تا سادات جان دست نوازش بر سرم کشیده و از در مصالحه وارد شود - می دونم مادر می دونم ولی این راهش نیست بسپار به خدا ، مگه نه اینکه بیشتر از هر کسی هوای بنده هاشو داره ؟ خدای اون پسرم بزرگه فدای تو بشم پاشو دو رکعت نماز حاجت بخون هم خودت آروم بگیری هم سلامتیشو از خدا طلب کنی پاشو دختر قشنگم ، پاشو میان اشک هایی که از دو سو روی گونه هایم می ریزند لبم به خنده باز می شود لبخند کم جانی تحویل پیرزن داده و بر می خیزم راست می گفت ، الان و در شرایطی که دستم از همه جا کوتاه بود بهترین کار توکل به خدا و توسل به ائمه بود وضو‌ می گیرم داخل اتاق رو به قبله ایستاده و نیت می کنم بیشتر از خودم نگران دل نگرانی بی بی جان هستم من و او در بی کسی به هم زیادی شبیه بودیم به گمانم هیچ‌کس مثل من به حال دل او آگاه نیست ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت972 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۳ وارد بخش می شوم انتهای راهرویی که با چراغ های مهتابی مثل روز روشن شده به بخش مراقبت های ویژه می رسد قدم های لرزانم مرا به آن سو هدایت می کنند با هر گام که به سوی او بر می دارم نبضم را حس می کنم که روی شقیقه ام می زند ضربان قلبم از آن هم بلند تر و کوبنده تر است حس و حال این لحظه ام به هیچ حالی شبیه نیست ترس ، اضطراب ، نگرانی ، دلتنگی ، دلخوری ، بیچارگی وای خدایا هر چه حس تلخ و ناگوار که هست یکباره به وجودم سرازیر می شود دو سه قدم بیشتر نمانده از بین تخت های کنار هم چیده شده ای که روی هر کدام بیماری دراز کشیده و چند دستگاه به او وصل است برای کنترل نبض ضربان زندگی اش ، عبور می کنم پرده های آبی رنگ حجاب شده برای حراست از کسی که آن سو خوابیده گفته بودند آخرین تخت ، سمت راست سه تا ، دو تا و .... می رسم به آخرین تخت هزار بار این صحنه و این لحظه ی دیدار را در ذهنم به تصویر کشیده ام دستم روی پرده می نشیند ، دلم غافلگیر کردنش را می خواهد من آمده بودم تا امید به زندگی را برایش به ارمغان بیاورم خبر نداشت و بی گمان حالا از دیدنم کلی ذوق می کرد پلک می بندم ، پرده را کنار می زنم و باز کردن چشمانم برابر می شود با دیدن تلخ ترین صحنه ی عمرم - نه !!!!!!!!!! جوری با شتاب بر خاسته و می نشینم که احساس می کنم مغزم تکان می خورد تاریکی اتاق به روشنی پیوند می خورد وقتی سادات جان که شنیدن صدای فریادم او را بیدار کرده و هراسان به اتاق کشیده بود بالای سرم حاضر می شود دست خودم نیست ناله ای که عاجزانه از گلویم خارج شده و مرا بیشتر از قبل پیش این زن مهربان رسوا می کند - عزیز..... جون مرد .... مرده ....بود ! وای خدا پارچه ...سفید کشیده بودن..... وای عزیز جون تو رو قرآن یه کاری کنید دا....دا....شم .... - آروم بگیر مادر خواب بود قربونت برم گریه نکن عزیز دل گریه نکن تو که دل منو خون کردی با این حال و روزت لب باز می کنم تا حرفی بزنم ولی بلند شدن صدای اذان همین کورسوی امیدی که داشتم را به ناامیدی پیوند می زند و آه و ناله ام را اینبار بیشتر بلند می کند - عزیز جون بمیرم الهی واسه غربتش وای خدا مرگم بده ، شاهدش از غیب رسید وای اگه خوابم رویای صادق باشه بی بی جون .... بی بی جون طاقت نمیاره .... نگاه پیرزن سمت پنجره ی اتاق کشیده می شود نور چراغ تیر برق از داخل کوچه حیاط را روشن کرده سایه ها سر به دنبال هم گذاشته و روی دیوار اشکال مبهم ایجاد کرده اند حالا روی دو پا ایستاده ام قلبم مال خودم نیست حالم دست خودم نیست اختیار اعمالم را ندارم انگاری ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت973 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۴ سمت کمد می روم و یکی یکی لباس هایم را بیرون می آورم همین خوبست ، چادری که حاج حیدر با بزرگواری برایم خریده بود در آغوش گرفته و اشک هایم را لابه لای تای چادر جا می گذارم مانتو ، شلوار ، کیفم ، گوشی .... بر می گردم و زیر نور مهتابی نگاه حیران سادات جان را شکار می کنم که به گمانم با خودش فکر می کرد دیوانه شده ام دیوانه شده بودم دیوانگی مگر چیزی جز این بود ؟ آنچه در عالم خواب و رویا دیدم مرا دیوانه وار به جستجوی راهی وادار کرده بود برای رسیدن به او که حالا ایمان داشتم نیمی از قلب و روح و جانم شده - چکار می کنی دختر جان ؟ کجا بری ؟ با کی بری ؟ چرا بری ؟ با کدوم عقل ؟ اصلاً وقت و زمانو می فهمی فدای تو بشم ؟ هر چه برداشته بودم از دستم رها شده وسط اتاق می ریزم همان جا می نشینم و از سر ناچاری شروع به اشک ریختن می کنم راست می گفت من اگر کسی حمایتم نمی کرد عرضه ی هیچ کاری را نداشتم پسر عمو مصطفی نبود ؛ حاج بابا نبود ؛ خدایا من چه غلطی بکنم ؟ - پاشو مادر پاشو دردت به سرم نمازتو بخون ، از خودش بخواه دلتو آروم‌ کنه پاشو دختر قشنگم دستش را که به طرفم دراز شده بود می گیرم لحظه ای احساس سرگیجه بر من غالب می شود ولی زود خودم را کنترل کرده محکم می ایستم از اتاق که به قصد وضو گرفتن بیرون می روم هنوز صدای پچ‌پچ وار ذکر گفتن سادات جان را می شنوم دلم دل آزردنش را نمی خواست ولی من به تنهایی توان تحمل این درد را نداشتم چادر به سر کرده رو به قبله می ایستم سادات جان جلو تر از من ایستاده بر خلاف همیشه که اتاقم به من آرامش می داد الان دلم قرار گرفتن بین آن چهار دیواری را نمی خواهد می ترسم با قرار گرفتن در آن فضا دوباره آنچه در خواب دیده بودم پیش چشمانم جان گرفته و مرا بیش از این آزار دهد نیت می کنم و پلک می بندم پشت پلک های بسته ام همه چیز هست جز یاد خدا ! مامان هست همراه قاسم کوچولوی دوست داشتنی و نادر بی وجدان ! اصلان و تراب و عمران هستند همراه شوکت و ننه اصلان و زیبای زیباروی مظلوم ؛ یک شب تاریک و سرمای استخوان سوز هست و من و پای پیاده و اشتیاق حیات که مرا در بیابان پیش می راند ؛ سد بابای مهربان هست و سید موسی خدابیامرز که استخوانم را جا می اندازد و باز هم من که از درد بی تاب می شوم ؛ بی بی جان هست و حمایتی که پیش عالم و آدم از من می کند ، مثل کوه پشتم ایستاده و با تدبیر مادرانه اش مرا امانت خدا صدا می زند ، عزیز کرده ؛ حاج حیدر آقا هست و تصویری که من در ذهنم از او ساخته بودم ، مرد جوانی که یک روز چمدان به دست از راه رسید و دنیا را پیش چشمانم رنگ به رنگ کرد ؛ سلام نماز را می دهم و هر چه در ذهنم نقش بسته بود ناپدید می شود لاله الاالله را زیر لب زمزمه می کنم و با نارضایتی خودم را سرزنش می کنم چه حضور قلبی داشتم ، چه ایمانی ، چه خلوص نیتی با این کوله بار پربار حتماً انتظار داشتم خداوند صدای ناله هایم را بشنود و به درخواستم برای شفای حاج حیدر آقا جامه ی عمل بپوشاند ! - قبول باشه ! - قبول حق باشه عزیز جونم البته با این حواس پرتی نفهمیدم چی خوندم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت974 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۵ ساعت هنوز به هفت نرسیده که سادات جان سفره ی صبحانه را پیش رویم پهن کرده و اصرار به خوردن دارد چمباتمه زده ام و نگاهم روی چای خوش رنگی که مادربزرگ جانم ریخته خیره مانده - بخور مادر رنگ به روت نمونده دو روز دیگه بابا جانت بیاد من چی جوابشو بدم ؟! الان شیفت پرستارها در بیمارستان عوض شده یعنی حاج حیدر می تواند صبحانه اش را بخورد ؟ چه کسی جرعه ای آب به دستش خواهد داد ؟ جرات زنگ زدن ندارم می ترسم از شنیدن خبر بد می ترسم از تعبیر رویایم می ترسم ... - حنانه جان ! اینبار صدای هشدار گونه اش با گوش هایم آشنا می شود دیروز تا حالا پیرزن را کلافه کرده ام صاف می نشینم دست دراز کرده و استکان چای را بر می دارم دستش که به سمتم دراز می شود لقمه ی کوچکی را که با مهر مادرانه برایم گرفته بود می گیرم و به دهان می گذارم حالا نوبت چای خوش رنگ درون استکان بود بی شک با کمک جرعه ای از آن می توانستم نان و بغض را با هم قورت داده تا دل پیرزن را خوش کنم " این عسل از دامنه های کوه سبلان اومده مدیون زنبورهای اون منطقه میشی اگه ناز و ادا بیای و نخوری .... " - کرونا گرفته بودم واسم عسل سبلان خریده بود ! لیموی شیراز ! - حنانه ! دست و پای دلم را که دوباره داشت دراز می شد جمع می کنم سر به زیر و خجالت زده از سادات جان که این پرده دری را می دید و با من مدارا می کرد سر به زیر می شوم عذاب یادآوری خاطرات گاهی جان آدم را به لب می آورد و حالا همان گاهی وقت ها بود ! سفره جمع می شود به عادت هر روز مادربزرگ جانم به آشپزخانه می رود برای تهیه ی ناهار این طور که خودش می گفت هنوز دو سه روزی باید تنهایی را تحمل می کردیم به امید بازگشت حاج بابا و عمو جان حمید داخل اتاق نشسته ام و نگاهم را لابه لای گل های قالی جا گذاشته ام که صدای گوشی بلند می شود دست دراز می کنم و آن را بر می دارم مرتضی بود ! - سلام ! - سلام عموزاده جان ! چطوری ؟ چه خبر ؟ - هیچی ! اینجا خبری نیست جز تنهایی و سرما و همینا دیگه - خوبه زمستون بی سرما معنا نداره خودت چطوری ؟ خوبی ؟ - نه ! البته اگه راستشو بخوای ولی دروغش میشه این که .... عالیم ! - دیوونه ! به حرفام فکر کردی ؟ - کدوم حرفا ؟ - اووووف به خدا وقتی تصمیم می گیری خنگ بازی در بیاری عجیب موفق عمل می کنی ! دیروز کلی روضه نخوندم واست ؟ صحبت کنم با سادات جان ؟ - نمیزاره بیام ، می دونم میگم ... میشه .... میشه زنگ بزنی حاج حیدر آقا ؟ میشه بری بیمارستان ؟ من ... من یه خواب تلخی دیدم که داره دیوونه م می کنه پسر عمو سکوت کرده ، سکوتی که هزار حرف در خود دارد به ناچار خودم سکوت را می شکنم تا شاید جوابی بگیرم - دیروز پیام دادم ، هنوز جواب نداده می ترسم پسر عمو تو رو خدا - باشه ، گریه نکن دیگه اعصاب آدمو به هم می ریزی از دست تو خبر میدم ، فعلاً... تماس قطع می شود و من لبم را به نیمچه لبخندی میهمان می کنم می دانستم مرتضی آنقدر مهربان هست که پا روی غرورش گذاشته و به خواسته ام اهمیت بدهد فقط خدا کند باز هم آن پرستار جواب تماسش را بدهد گوشی به دست لابه لای مخاطبین می گردم به دنبال نامی آشنا که مسیر رسیدنم به حاج حیدر و با خبر شدن از حالش را هموار کند بی بی ؛ کاظم آقا براتی ؛ سوگل عزیزم ؛ حاج صادق ؛ هر کدام از این آدم ها می توانستند منبع اطلاعاتی خوبی باشند ولی دلهره داشتم از شنیدن واقعیت شاید بهتر همین بود که صبوری می کردم تا خبری از مرتضی برسد..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوممون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت975 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۶ صدای حرف زدن می آید قبل از آن صدای زنگ تلفن را شنیده بودم سادات جان اول با مهربانی و حالا با نارضایتی با نوه جانش هم کلام شده چند ساعتی گذشته و حالا انتظارم با این تماس به پایان می رسد مرتضی بود مستقیم با سادات جان تماس گرفته و با او صحبت می کند - پسر جان هیچ می فهمی چی میگی آخه ؟ ای بابا ! من دلم خوش بود تو عقلت بیشتر از این بچه می رسه - بگذر مادر ، بگذر سکوت کرده و این یعنی پسر عمو آن سوی خط افسار سخن را به دست گرفته از لای در اتاق نگاهم به سادات جان است که دائم پلک می بندد و باز می کند می فهمم شرایط خوبی ندارد پیرزن مهربان - تو جواب حاج باباتو میدی ؟ تو جواب مصطفی رو میدی ؟ تو جواب بابای خودتو میدی ؟ لاله الاالله !!!!! حالا عصبانیت هم کم‌کم رخ نمایان کرده و در رفتارش ظاهر می شود نگاهش ناگهان بالا آمده و مرا می بیند هنوز نمی دانم مرتضی چه می گوید که پیرزن را اینگونه برآشفته - خودسر بودی ، بدتر شدی ! بی خداحافظی تماس را قطع می کند و این می شود آخرین جمله اش از اتاق بیرون می آیم و همان جا کنار در روی فرش می نشینم نگاه شاکی و کلافه اش تا چشم هایم بالا می آید - این بچه رو انداختی به جون من که چی بشه ؟ چی بگم به تو آخه ؟ گر گرفته از عصبانیت بر می خیزم و تا آشپزخانه می روم لیوان آب به دست کنارش می نشینم گناه داشت - بفرمایید عزیز جونم یه کم آب بخورید من .... من شرمندم به خدا نمی دونم پسرعمو چی گفته ولی .... ببخشید ! سر بر زانویش نهاده و سکوت می کنم اشک هم دیگر همراهی ام نمی کند دلگیرم از این روزگار دلگیرم از این جنسیت که دوباره دست و پا گیرم شده کاش من هم یک پسر بودم ! - خدایا یه صبری به من بده از دست این بچه ها خدایا من چه کنم با خودسری های این پسر ؟ پاشو لباس بپوش ببینم ! با شتاب سر بلند می کنم او چه گفت ؟ لباس پوشیدن به چه کارم می آمد ؟ منتظر نمی ماند تا من حرفی بزنم بر می خیزد و سمت اتاق دیگر می رود با نگاهم او را تعقیب می کنم صدای غر غر کردنش را می شنوم او هم زنی بود هم سن و سال بی بی جان به اندازه ی او داغ دیده و زهر روزگار چشیده هنوز با خودم درگیرم که صدایش از داخل اتاق بلند می شود - پاشو تا دیر نشده !!! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت976 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۷ هنوز گیجم ، نمی دانم چه حرف هایی بین سادات جان و مرتضی رد و بدل شده سمت اتاق می روم ، لباس هایی که وقت اذان ریخته بودم وسط اتاق هنوز همان جاست مانتو را بر می دارم هنوز اولین دکمه را نبسته ام که صدای پیامک گوشی بلند می شود با سرعت گوشی را بر می دارم انتظار از راه رسیدن پیامی از سوی حاج حیدر آقا را می کشیدم که ناکام می ماند مرتضی بود ، بعد از بلند کردن صدای اعتراض سادات جان دیگر با من چکار داشت ؟ " عموزاده ! یه عکس فرستادم داخل تلگرام باز کن ، ذخیره کن سادات جان هر چی گفت تو سکوت کن رگ خوابش دستمه الان سر آرپی جی رو فقط نشونه گرفته سمت من بدو تا دیر نشده ... " چند استیکر دویدن هم فرستاده منظورش را نمی فهمم وارد پیام رسان شده و باز کردن عکسی که فرستاده بود هم زمان می شود با ورود سادات جان به اتاق باورم نمیشد این پسر در اوج ناامیدی قلبم را به حجم عظیمی از امیدواری پیوند زده بود - عزیز جون ! عزیز جون اینو مرتضی فرستاده وای باورم نمیشه گفت به شما ؟ دست به سینه و طلب کار تکیه اش را به در اتاق داده و نگاه خیره اش سمت من کشیده شده که از شدت هیجان و غافلگیری اختیار اعمالم را ندارم دوباره نگاهم سمت عکس کشیده می شود باور کردنش سخت بود به خصوص وقتی عدد و رقم نوشته شده روی بلیط ها را در ذهنم حلاجی می کردم این پسر که از نگاه دیگران دستش تا کتف داخل جیب پدرش بود و خودش عرضه نداشت تا بی حمایت عمو حمید هزینه های زندگی اش را تامین کند حالا این همه پول خرج کرده تا در وانفسای هجوم بیماری بین مردم و مشکلات رفت و آمد بین شهرها برای من و سادات جان بلیط هواپیما تهیه کند بلیط رفت و برگشت از تبریز به تهران و بالعکس درست یک روز برایم امان گرفته بود از سادات جان تا همراه هم به تهران رفته و بازگردیم پیرزن را در برابر عمل انجام شده قرار داده بود این ته تغاری عمو حمید ! پیش از آمدن حاج بابا که مطمئن بودیم محال است موافقت کند بلیط پرواز رفت برای دو ساعت دیگر بود و برگشت برای فردا بعد از ظهر هم حساب و کتاب پسر عمو مرتضی درست بود و هم حساب کارهای خدا ! آنقدر از حال خودم غافل شده ام که نمی فهمم کی سادات جان خودش را به من رسانده و از داخل کمد روسری خوش رنگی را بیرون کشیده و به دستم می دهد - بپوش ، حاضر شو زودتر بریم آخرش این افسار دل تو که انگاری از دستت در رفته با بی فکری و خودسری این پسر که انگاری قرار نیست هیچ وقت بزرگ و عقل رس بشه بعد پنجاه سال منو از چشم حاج بابا نندازه خیلیه !!!! جدی و محکم حرف می زند شوخی در کار نیست یعنی باید باور می کردم سخت گیری های حاج بابا حتی در این شرایط برای همسرش و من یک اندازه و یکسان است ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت977 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۸ از اینجا به بعد انگار کارها روی دور تند می افتد به محض تیک خوردن پیامی که مرتضی برایم فرستاده بود خودش شماره ی آژانس را هم می فرستد ظاهراً با این یکی هم دوست و آشنا بود ! - یا الله ! خدایا به امید تو خودت عاقبت این داستانو ختم به خیر بکن سادات جان که به زور سعی داشت در برابر من خودش را کنترل کرده و تندی نکند این را می گوید و سوار ماشینی می شود که درست ده دقیقه بعد از تماس گرفتنم پشت در خانه حاضر شده بود آژانس آرمان ! آرمان یعنی آرزو دیگر ! تا رسیدن به فرودگاه هیچ نمی گویم پسر عمو مرتضی هشدار های لازم را داده بود ، به قول خودش هشدارهای ایمنی ! اولین بار است که قدم به فرودگاه می گذارم تا به امروز بزرگترین سفرم رفتن از زنجان به اصفهان بود و خطرناک ترین سفر مربوط میشد به آن شب سرد زمستانی و همراهی به نام وحشی ! وارد سالن پرواز می شویم کارت پرواز می گیریم و منتظر می نشینیم تمام طول مدت پسر عمو مرتضی پیام می دهد آمار لحظه به لحظه می گیرد از همین فاصله هم استرسی که به جانش افتاده را احساس می کنم امروز و این لحظه او تنها مرد ما بود و مسئولیت هر چه پیش می آمد را بر عهده داشت درست یک ربع مانده به زمان پرواز که سمت خروجی سالن می رویم و سادات جان همچنان ساکت است پیش از حرکت خودش قرص فشار خورده بود و حالا می فهمیدم چه شناختی از درون و بیرون بدنش داشته الان حکم انبار باروت را دارد و فقط مهر مادرانه است که در برابر واکنش غیر قابل پیش بینی او مانند ضامن عمل کرده و بحران را مدیریت می کند این هواپیما با آنچه در ذهنم بود خیلی فرق داشت همیشه فکر می کردم هواپیما باید خیلی بزرگ تر از این چیزی باشد که پیش روی من بود و بیشتر برایم اتوبوس را تداعی می کرد ذوق دارم ؛ اشتیاقی کودکانه ؛ اولین بارهای زندگی ام زیادی به هیجان گره خورده اولین بار است که هواپیما را از نزدیک می بینم اولین بار است که سوار ابوطیاره می شوم اولین بار است و از شانس خوبم شماره ی صندلی ام مرا درست کنار شیشه می نشاند - وای عزیز جون قلبم داره میاد تو دهنم یه حالیه ! بالاخره سادات جان زحمتی به لب هایش داده و همین از دو سو کشیده شدن تبدیل می شود به لبخند به سرعت بوسه ای روی گونه اش کاشته و صاف می نشینم این زن اگر می خواست هم نمی توانست نامهربان باشد اصلاً رگ و پی وجودش را با انسانیت و محبت سرشته بودند ؛ درست مثل بی بی جانم ! نگاه از او گرفته و از پنجره ی هواپیما به بیرون خیره می شوم ، یک لحظه از ذهنم می گذرد اگر خدای نکرده سقوط کنیم چه ؟ بی خبر از همه راه افتاده بودیم سادات جان گفته بود هر کدام از بچه ها که تماس گرفتند حرفمان یکی باشد ، بگوییم تا امامزاده رفته و خودمان به خانه باز خواهیم گشت به امید اینکه یک امشب را بی دردسر به آخر برسانیم بی خبر از بازی های روزگار و غافلگیری هایی که اصولاً به دنبال ما بود تا گریبانمان را بگیرد ! - ببند کمربندتو ، نشنیدی دختر ؟ - چشم هیجان از یک طرف ، ترس و نگرانی از سوی دیگر وجودم را گرفته بود خلبان صحبت می کند و من مثل بچه های حرف گوش کن به دنبال تذکراتش تلفن همراهم را کلاً خاموش می کنم شروع به ذکر گفتن کرده و تازه به خاطر می آورم اصلاً از پسر عمو مرتضی نپرسیده بودم با حاج حیدر تماس گرفته یا نه ؟ حتماً تماس گرفته دیگر اگر نه آدرس بیمارستان را از کجا می آورد ؟ پس چرا حرفی نزد ؟ چرا چیزی نگفت تا مرا آرام کند ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت978 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹ زمان به سرعت می گذرد پیش از آنکه بفهمم چه شد و چگونه شد ، به تهران می رسیم دوباره صدای خلبان و فرود هواپیما و رسیدن به مقصد بالاخره می رسم به شهری که بیش از شش ماه از آن دور بوده ام از پله های هواپیما که پایین می آیم سرما مثل شلاقی به صورتم می خورد ، لرز به تنم می افتد ‌هوای تهران هم سرد است این روزها همراه سادات جان قدم به سالن پرواز گذاشته و مرتضی را می بینم که انتظار ما را می کشید تعجب می کنم با دیدن آنچه در دست داشت - سلام سادات جان قربونت برم عزیزم روزت مبارک ! - علیک سلام الان خودت بگو حقت هست با همین دسته گل .... - ای بابا ، ای بابا سادات جان ادامه نده این حرفو تو چطوری عمو زاده ؟ - سلام مرسی ، وای من اصلاً حواسم نبود فردا ولادته ! چشم ها را در کاسه می چرخاند و من با دیدن اطوار نو ظهور پسر عمو جان به خنده می افتم این پسر معرکه بود ، حواسش به همه جا و همه چیز و همه کس بود البته اگر اطرافیان اجازه و مهلت اثبات خودش را به او می دادند - زودتر بریم که وقت کمه و کار زیاد دست سادات جان را می گیرد و سر در گوشش نهاده پچ پچ می کند کم کم چهره ی خنثی و گاهی عصبی سادات جان رو به نگرانی می رود مرتضی ماشینی که از دوستش قرض گرفته بود را در نزدیک ترین نقطه پارک کرده تا سادات جان کمتر به زحمت بیوفتد - ماشین از کجا مرتضی ؟ - نترس قربون اخمت برم که امروز نصیبم شده حلاله به خدا ! از دوستم قرض گرفتم ، امانته دستم واسه راحتی مهمونای عزیزم بفرمایید سوار می شویم در حالی که من هنوز جواب هیچکدام از سوالاتم را نگرفته ام - شما رو برسونم خونه استراحت کنید ما بریم بیمارستان - نه مادر با هم میریم هر جا که رفتیم همین جوری تضمینی نیست حاج بابا از این خودسری بگذره ، زبونم لال یه خار به پای این بچه بره من دیگه روی برگشتن ندارم - می دونم قربونت برم به خدا اگه واجب نبود همچین خودسری نمی کردم که شما دائم بکوبی توی سرم خودمونو که نمی خوایم گول بزنیم من و شما فقط شنیدیم ولی این عموزاده ی عزیز ، نوه ی شما و حاج بابا خوب می‌دونه انسانیتی که این پسر و مادربزرگ و خدابیامرز پدربزرگش از خودشون نشون دادن یک در میلیارد هم اتفاق نمیوفته ! الان وقت جبران نیست ؟ جواب حاج بابا هم با خودم ! خوبه ؟ سادات جان سرش را از روی ناچاری تکان می دهد در طول این مدت فهمیده بودم در خانه ی حاج بابا هم بیشتر از حکمفرما بودن دموکراسی ، مردسالاری حاکم است دیده بودم سادات جان حتی اگر راضی نباشد روی حرف حاج بابا حرف نمی زند ولی .... در عجبم چطور با این حجم از فرمانبرداری و ترس از برخورد همسرش پا به پای من آمده تا اینجا ، تا این لحظه - پسر عمو ! رفتید ... رفتید بیمارستان ؟ - رفتم ! - خب ! سکوت مرتضی خنجر می شود و قلبم را می شکافد سکوتش را به آهی پیوند زده و لب به سخن می گشاید •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت979 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰ - ببین ! من از دخترای زرزرو بدم میاد حوصله ی مسخره بازی و اشک و ناله هم ندارم اگه میبینی پیه همه چیو به تنم مالیدم تا تو رو برسونم به اینجا فقط بخاطر اینه که اگه زبونم لال اتفاقی افتاد یه عمر حسرت به دل نمونم که چرا وقتی می تونستم کاری بکنم ، نکردم الان رفتیم اونجا من با سادات جان داخل ماشین می مونیم تو برو داخل ببین اجازه میدن بری ملاقات یا نه ؟ من صبح اونجا بودم اوضاع خیلی خرابه دو تا ماسک بزن اینم روی صورتت بزار مواد ضدعفونی کننده همه جا داخل بیمارستان هست خلاصه حواست باشه با یه قشون ویروس کرونا برنگردی پیش ما فهمیدی ؟ - بله فهمیدم ولی ... ولی نگفتی حالش ...چطور بود ؟ - همه چیز که گفتنی نیست برو خودت می بینی مگه مبتلا نشدی ؟ می‌دونی چه مریضی مزخرفیه دیگه ! آخر سر هم حرفی نمی زند تا بفهمم حال حاج حیدر چگونه است ترجیح می دهم در سکوت باقی راه را طی کنم - برو مادر به امید خدا با خیال آسوده بر می گردی ایشالا که درد و بلاشو باد و بارون ببره برو دختر قشنگم به سر تکان دادنی اکتفا کرده و از ماشین پیاده می شوم نفس عمیقی می کشم که از زیر دو ماسک و محافظ دیگری که مرتضی داده و صورتم را پوشانده هوای چندانی به ریه هایم هدیه نمی دهد انگار از درون دم کرده ام از تعبیری که می کنم به خنده افتادم انگار من حیاط خانه هستم در بعد از ظهر تابستانی که گرمای هوا بیداد می کند و کسی روی موزاییک هایم آب می پاشد حالا حال حیاط خانه که بین گرما و رطوبت گرفتار شده دیدن دارد دو سه قدم از ماشین فاصله گرفته ام که ماسک را پایین آورده و اینبار هوای سرد میانی ترین روز فصل زمستان را عمیق و طولانی نفس می کشم از درون می لرزم ولی لذت این دم و بازدم عمیق غیر قابل انکار است حاج حیدر چطور ؟ او نیز می تواند اینگونه نفس کشیده و لذت زندگی را با تمام وجود حس کند ؟ بی خیال اشکی می شوم که با همین یادآوری پرده ای می شود و نگاهم را می پوشاند وارد بیمارستان شده و سمت ساختمان اصلی می روم درست از لحظه ی ورود لبم زیر ماسک تکان خورده و ذکر می گویم ام یجیب می خوانم برای تمام بیماران ، به خصوص آنها که غریب و بی کس بودند از این فضا هیچ نمی دانم از هر کسی که پیش رویم می بینم می پرسم تا در نهایت خودم را به بخشی می رسانم که بیماران کرونایی بستری هستند اینجا اما راه هموار نیست دیگرانی هم هستند مثل من که برای ملاقات با عزیزی آمده اند خودم را به نگهبانی می رسانم که جلوی در ایستاده و یکی یکی ملاقات کنندگان را ناامید کرده و بر می گرداند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت980 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱ - آقا سلام - سلام خانوم اگه برای ملاقات اومدید نمیشه خواهرم هم ساعت ملاقات رد شده هم به خاطر سلامتی خودتون نمی تونم اجازه بدم وارد بشید - آقا من برادرم دو روزه که غریب و بی کس اینجاست تو رو خدا من تازه از تبریز رسیدم کمی مکث می کند حق داشت اگر باور نمی کرد ولی من صادقانه گفته بودم - اسم بیمارتون چیه ؟ - آقای کمالی حاج حیدر کمالی چند ثانیه فکر می کند نگاهی به لیست بیماران بستری که درون دستش بود انداخته و اینبار با لحنی خاص جوابم را می دهد - شما مطمئنی برادرت اینجا غریبه ؟ والا برادر شما سه تا برادر دیگه داره که دائم میان و میرن ولی حالش مساعد نیست الآنم بخش مراقبت های ویژه بستریه شما برو ولی زود برگرد خط نارنجی رو بگیر برو تا برسی بیمارا باید استراحت کنن ، یکی برادر خودت ! - خدا خیرتون بده آقا ایشالا که هیچ وقت هیچ کجا غریب و بی کس نباشید سر تکان داده و من با اجازه ی خودش وارد بخش می شوم خط نارنجی رنگ که گفته بود را می گیرم و پیش می روم مرتضی راست می گفت جلوی هر اتاق یک دستگاه فشاری قرار داده بودند که درونش ماده ی ضدعفونی کننده بود حالم از همین جا هم دگرگون می شود بیمارستان را دوست ندارم بوی خاصی می دهد ، حال و هوای خاصی دارد چطور می خواستم پزشک شوم ؟! به انتهای مسیر می رسم خط نارنجی رنگ پشت درهای شیشه ای بخش مراقبت های ویژه تمام می شود سر بلند کرده و نگاهم روی در شیشه ای می نشیند صبر می کنم تا پرستاری که پشت در بود خارج شده از او بپرسم و اذن ورود بگیرم - سلام خانوم خسته نباشید - سلام عزیزم جانم ؟ - ببخشید من برادرم اینجا بستری شده میشه ببینمش ؟ - الان ؟ وقت ملاقات نیست که حالا اسمشون چیه ؟ - حاج حیدر کمالی ! - کمالی ... آهان ، صبحم که خواهرتون اومده بود باشه برید ولی خیلی طول نکشه قبلش باید لباس مخصوص بپوشید بفرمایید از این طرف با پرستار مهربانی که مرا راهنمایی می کرد همراه می شوم و در ذهنم به دنبال کسی می گردم که خودش را جای خواهر حاج حیدر معرفی کرده یعنی که بوده ؟ لباس مخصوص پوشیده و سمتی که اشاره می کند می روم - آخرین تخت سمت راست بفرمایید ! ناگهان با شنیدن صدای پرستار ترس به جانم می نشیند این همان آدرسی نبود که امروز صبح در خواب و رویا به من داده بودند ؟ اینبار حریف قطره اشکی که با سماجت خودش را میهمان چشمانم می کند نمی شوم این شروع اشک بارانی می شود که هر دو دیده ام ترتیبش را می دهند تا مرا پیش خودم و خدا و خلق خدا بیش از این رسوا کنند آرام آرام گام بر می دارم بر خلاف تعجیلی که برای رسیدن به این لحظه و دیدن حاج حیدر آقایم داشتم از کنار پنجمین تخت می گذرم و قل هو الله احد می خوانم چهارمین تخت را در حالی رد می کنم که قل اعوذ به رب ناس زمزمه ی زیر لبم شده قل یا ایها الکافرون را جایی کنار سومین تخت جا گذاشته و با زمزمه ی قل اعوذ برب الفلق خودم را تا کنار دومین تخت می کشانم خیسی گونه هایم را احساس می کنم دستم بالا آمده و روی پرده ی آبی رنگ می نشیند پلک بسته و زیر لب صلوات می فرستم حمد را به آخر رسانده ام که پرده را آرام کنار داده و چشمم به جمال او روشن می شود .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂