eitaa logo
ضُحی
11.3هزار دنبال‌کننده
536 عکس
458 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت979 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰ - ببین ! من از دخترای زرزرو بدم میاد حوصله ی مسخره بازی و اشک و ناله هم ندارم اگه میبینی پیه همه چیو به تنم مالیدم تا تو رو برسونم به اینجا فقط بخاطر اینه که اگه زبونم لال اتفاقی افتاد یه عمر حسرت به دل نمونم که چرا وقتی می تونستم کاری بکنم ، نکردم الان رفتیم اونجا من با سادات جان داخل ماشین می مونیم تو برو داخل ببین اجازه میدن بری ملاقات یا نه ؟ من صبح اونجا بودم اوضاع خیلی خرابه دو تا ماسک بزن اینم روی صورتت بزار مواد ضدعفونی کننده همه جا داخل بیمارستان هست خلاصه حواست باشه با یه قشون ویروس کرونا برنگردی پیش ما فهمیدی ؟ - بله فهمیدم ولی ... ولی نگفتی حالش ...چطور بود ؟ - همه چیز که گفتنی نیست برو خودت می بینی مگه مبتلا نشدی ؟ می‌دونی چه مریضی مزخرفیه دیگه ! آخر سر هم حرفی نمی زند تا بفهمم حال حاج حیدر چگونه است ترجیح می دهم در سکوت باقی راه را طی کنم - برو مادر به امید خدا با خیال آسوده بر می گردی ایشالا که درد و بلاشو باد و بارون ببره برو دختر قشنگم به سر تکان دادنی اکتفا کرده و از ماشین پیاده می شوم نفس عمیقی می کشم که از زیر دو ماسک و محافظ دیگری که مرتضی داده و صورتم را پوشانده هوای چندانی به ریه هایم هدیه نمی دهد انگار از درون دم کرده ام از تعبیری که می کنم به خنده افتادم انگار من حیاط خانه هستم در بعد از ظهر تابستانی که گرمای هوا بیداد می کند و کسی روی موزاییک هایم آب می پاشد حالا حال حیاط خانه که بین گرما و رطوبت گرفتار شده دیدن دارد دو سه قدم از ماشین فاصله گرفته ام که ماسک را پایین آورده و اینبار هوای سرد میانی ترین روز فصل زمستان را عمیق و طولانی نفس می کشم از درون می لرزم ولی لذت این دم و بازدم عمیق غیر قابل انکار است حاج حیدر چطور ؟ او نیز می تواند اینگونه نفس کشیده و لذت زندگی را با تمام وجود حس کند ؟ بی خیال اشکی می شوم که با همین یادآوری پرده ای می شود و نگاهم را می پوشاند وارد بیمارستان شده و سمت ساختمان اصلی می روم درست از لحظه ی ورود لبم زیر ماسک تکان خورده و ذکر می گویم ام یجیب می خوانم برای تمام بیماران ، به خصوص آنها که غریب و بی کس بودند از این فضا هیچ نمی دانم از هر کسی که پیش رویم می بینم می پرسم تا در نهایت خودم را به بخشی می رسانم که بیماران کرونایی بستری هستند اینجا اما راه هموار نیست دیگرانی هم هستند مثل من که برای ملاقات با عزیزی آمده اند خودم را به نگهبانی می رسانم که جلوی در ایستاده و یکی یکی ملاقات کنندگان را ناامید کرده و بر می گرداند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت980 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱ - آقا سلام - سلام خانوم اگه برای ملاقات اومدید نمیشه خواهرم هم ساعت ملاقات رد شده هم به خاطر سلامتی خودتون نمی تونم اجازه بدم وارد بشید - آقا من برادرم دو روزه که غریب و بی کس اینجاست تو رو خدا من تازه از تبریز رسیدم کمی مکث می کند حق داشت اگر باور نمی کرد ولی من صادقانه گفته بودم - اسم بیمارتون چیه ؟ - آقای کمالی حاج حیدر کمالی چند ثانیه فکر می کند نگاهی به لیست بیماران بستری که درون دستش بود انداخته و اینبار با لحنی خاص جوابم را می دهد - شما مطمئنی برادرت اینجا غریبه ؟ والا برادر شما سه تا برادر دیگه داره که دائم میان و میرن ولی حالش مساعد نیست الآنم بخش مراقبت های ویژه بستریه شما برو ولی زود برگرد خط نارنجی رو بگیر برو تا برسی بیمارا باید استراحت کنن ، یکی برادر خودت ! - خدا خیرتون بده آقا ایشالا که هیچ وقت هیچ کجا غریب و بی کس نباشید سر تکان داده و من با اجازه ی خودش وارد بخش می شوم خط نارنجی رنگ که گفته بود را می گیرم و پیش می روم مرتضی راست می گفت جلوی هر اتاق یک دستگاه فشاری قرار داده بودند که درونش ماده ی ضدعفونی کننده بود حالم از همین جا هم دگرگون می شود بیمارستان را دوست ندارم بوی خاصی می دهد ، حال و هوای خاصی دارد چطور می خواستم پزشک شوم ؟! به انتهای مسیر می رسم خط نارنجی رنگ پشت درهای شیشه ای بخش مراقبت های ویژه تمام می شود سر بلند کرده و نگاهم روی در شیشه ای می نشیند صبر می کنم تا پرستاری که پشت در بود خارج شده از او بپرسم و اذن ورود بگیرم - سلام خانوم خسته نباشید - سلام عزیزم جانم ؟ - ببخشید من برادرم اینجا بستری شده میشه ببینمش ؟ - الان ؟ وقت ملاقات نیست که حالا اسمشون چیه ؟ - حاج حیدر کمالی ! - کمالی ... آهان ، صبحم که خواهرتون اومده بود باشه برید ولی خیلی طول نکشه قبلش باید لباس مخصوص بپوشید بفرمایید از این طرف با پرستار مهربانی که مرا راهنمایی می کرد همراه می شوم و در ذهنم به دنبال کسی می گردم که خودش را جای خواهر حاج حیدر معرفی کرده یعنی که بوده ؟ لباس مخصوص پوشیده و سمتی که اشاره می کند می روم - آخرین تخت سمت راست بفرمایید ! ناگهان با شنیدن صدای پرستار ترس به جانم می نشیند این همان آدرسی نبود که امروز صبح در خواب و رویا به من داده بودند ؟ اینبار حریف قطره اشکی که با سماجت خودش را میهمان چشمانم می کند نمی شوم این شروع اشک بارانی می شود که هر دو دیده ام ترتیبش را می دهند تا مرا پیش خودم و خدا و خلق خدا بیش از این رسوا کنند آرام آرام گام بر می دارم بر خلاف تعجیلی که برای رسیدن به این لحظه و دیدن حاج حیدر آقایم داشتم از کنار پنجمین تخت می گذرم و قل هو الله احد می خوانم چهارمین تخت را در حالی رد می کنم که قل اعوذ به رب ناس زمزمه ی زیر لبم شده قل یا ایها الکافرون را جایی کنار سومین تخت جا گذاشته و با زمزمه ی قل اعوذ برب الفلق خودم را تا کنار دومین تخت می کشانم خیسی گونه هایم را احساس می کنم دستم بالا آمده و روی پرده ی آبی رنگ می نشیند پلک بسته و زیر لب صلوات می فرستم حمد را به آخر رسانده ام که پرده را آرام کنار داده و چشمم به جمال او روشن می شود .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت981 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲ - حاج ... حیدر ... آقا ! حیرت و ناباوری در چشمانش بیداد می کند همان اندازه که باور این دیدار برای من سخت است نمی دانم چند ثانیه طول می کشد تا نگاهم را که با گستاخی به عمق چشمانش دوخته بودم درویش کرده و سر فرو می اندازم - خوا....بم ؟ اینکه می گویند صدای کسی از ته چاه بیرون می آید تازه برایم معنا می شود با شنیدن صدای حاج حیدر دوباره سر بلند می کنم و در حالی که سر سوزنی کنترل اشک هایم را ندارم نگاه نگرانم را وقف چشمان مهربانش می کنم دست دلم رو می شود وقتی اراده ی من ضامن حرف هایی که بر زبان می آورم نیست - کاشکی ... خواب بود الهی من بمیرم .... بمیرم این حال شما رو نبینم چیکار ... کنم ؟ چیکار کنم .... براتون ؟ به زور تلاش می کند انحنای لب هایش را سمت خنده بکشاند لبخندی که برای دلگرمی دادن به من دنبال نقش زدن آن روی صورتش بود ولی نمی شود سرفه می آید و حال خرابم را خراب تر می کند من مثل او نیستم ، به آنی دست و پایم را گم می کنم و با صدای بلند پرستار را صدا می زنم - خانوم چرا داد میزنید ؟ بیا کنار ببینم ! با توپ پر برخورد می کند مرا کنار زده و سمت حاج حیدر آقایم می آید که از شدت سرفه حالا خم شده می خواهم کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آید چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا آرام می گیرد ولی همین چند ثانیه مرا تا عمق نابودی برده و بر می گرداند - آروم باشید خانوم شما اگه اومدی به بیمارت روحیه بدی که داری بر عکس عمل می کنی اینبار پرستار مهربان پلک بر هم نهاده و لبخندی نثارم می کند که از زیر ماسک خیلی محسوس نیست از کنارم رد می شود دوباره من هستم و حاج حیدر آقایم که پای چشمانش گود افتاده صورتش تکیده شده فروغ چشمانش کم سو شده و همه ی اینها تقصیر این بیماری لعنتی بود که رحم و مروت نداشت انگاری دستش را بلند می کند و مرا سمت خودش می خواند حالا درست کنار تخت ایستاده ام دلم بالاتر بودن از او را نمی خواهد کمر خم می کنم تا آنجا که می شود به او نزدیک تر باشم دوباره لب هایش از یکدیگر فاصله گرفته و اینبار تنها یک تمنا دارد - تو ... تو که .... نفس داری .... حرف .... بزن واسم.... دلم می خواهد دل به دلش داده و هر چه می گوید فرمانبردار باشم با چشم و ابرو به صندلی کنار تخت اشاره می کند می نشینم و اول یک دل سیر او را نگاه می کنم بی خجالت ، بی ترس از رسوایی ، بی هراس از رانده شدن - گمونم یادم رفت سلام کنم سلام ! من فقط تونستم خودمو برسونم کنار شما دلم داره می ترکه تو رو خدا ... تو رو خدا زودتر خوب شید من ... من طاقت ندارم شما رو اینجوری اسیر تخت و بیمارستان ببینم دست هایش را بالا می آورد به نشانه ی تسلیم این لحظه من متکلم وحده بودم و او مستمع اشتیاق نگاهش را برای شنیدن شکار می کنم و باز افسار سخن را به دست می گیرم - باور نمی کنید اگه بگم پسر عمو مرتضی اسباب این دیدارو فراهم کرده ! ابروهایش به آنی بالا پریده و اینبار خط لبخندش عمق بیشتری می گیرد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت982 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۳ - ولی باور کنید ! چون وقتی خدا بخواد هر غیر ممکنی ممکن میشه به قول بی بی جون آدمیزاد بال نداره ولی مثل پرنده می مونه کافیه اراده کنه و اراده ش در راستای خواست خدا باشه اونوقت هر ثانیه می تونه یه نقطه از دنیا باشه مثل من که دو ساعت پیش تبریز بودم الان اینجام ، کنار شما کنار ... کنار .... دوست داشتنی ترین آدم زندگیم ! دست خودم نیست گستاخ شده ام و بی پروا حرف مرتضی را به خاطر می آورم نمی خواهم لحظه ای از راه برسد که پشیمان باشم از سکوت کردن حرف دل را تا بیات نشده باید بر زبان آورد دیگر - خوش....حالم....اینجایی ! من .... با...ید ... خوب...بشم تو ....و .... عزیز .... دوباره سرفه می کند دوباره از روی صندلی می پرم و بلند می شوم دوباره دلهره گریبان احساسم را می گیرد ولی اینبار زودتر آرام می گیرد حالا می فهمم چرا جواب تماسم را نمی دهد حتی توان در دست گرفتن گوشی را ندارد لحظه ای پلک می بندد و باز اشاره می کند که بنشینم پرستار می آید و از من می خواهد زودتر بروم اینجا بودن به نفع من نیست ! - میرم تو رو خدا ، فقط چند دقیقه - باشه ، زودتر او می رود و من تازه به یاد می آورم پرسشی که لحظه ی ورود به بخش در ذهنم ایجاد شده بود را بپرسم - راستی ! این پرستاره گفت صبح یکی اومده گفته ... خواهر شماست کی بوده ؟ حالا لحنم کمی طلب کار شده و همین باعث می شود ابروهای حاج حیدر آقایم بالا پریده و در سکوت لحظه ای به من خیره شود می خندد کم رنگ و بی جان ، ولی می خندد سری به تاسف تکان داده و بر خلاف انتظارم به جای جواب دادن دست چپش را بلند کرده تا پیش چشمانم بالا می آورد انگشت انگشترش را تکان تکان می دهد دلم می لرزد نکند ...‌نکند همین روزها که من بی خبر بوده ام کسی را به همسری برگزیده باشد ؟! نگاه نگرانم تا چشم هایش بالا می آید چشم هایی که حالا حس غالب در آنها شیطنت است سرش را بالا و پایین می کند و این یعنی انکار ؛ یعنی ملاقات کننده اش هر که بوده همسرش نیست خجالت می کشم وای بر من که دستی دستی دارم خودم را لو می دهم صدایش دوباره با گوش هایم آشنا می شود صدایی که گویی جان ندارد ولی به من جان می بخشد - فعلا قلب....من .... مال ....دو نفره ! عزیز ....‌جون و ..... تو ! با شتاب سر بلند می کنم اینبار نگاه ناباورم به او دوخته شده که سر کج کرده و معصومیتی کودکانه را در عمق چشمانش به نمایش می گذارد می خواهم حرفی بزنم ولی او زودتر دست به کار می شود انگار خودش قبل از من صدای کوس رسوایی که از بام دلش افتاده بود را شنیده ! - بازم .... میای ؟ لبخند می زنم ، از زیر ماسک ماسکی که نفس کشیدن را سخت کرده - بلیط برگشتمون برای فردا بعد از ظهره حتماً میام اگه چاره داشتم می موندم کنارتون ولی .... نمیشه ! - خو...به ! اون....ملاقاتی هم ....خانوم....صادقی بوده با شیطنتی مضاعف لبخند می زند و من خجالت زده از حساسیتی که روی او و روابطش نشان داده بودم سکوت می کنم - به ...عزیزجون ....زنگ بزن بگو...اومدی پیشم اندازه ی من.... خوشحال ....میشه - چشم - خانوم شما که هنوز هستی ! برو عزیز من ما اینجاییم تا هوای برادرتو داشته باشیم برو این محیط آلودس - چشم آخرین نگاه را سمت حاج حیدر حواله می کنم و او که انگار با دیدنم و بودنم در کنارش انرژی از دست رفته را بازیافته چشمک ریزی می زند کارهای نو از او می بینم می خواهم چیزی بگویم ولی بی خیال می شوم من او را دوست دارم ، این تنها واقعیتی بود که این لحظه باید در دلم به آن اعتراف می کردم گرچه شاید تا آخر عمر نمی توانستم بر زبان بیاورم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂