May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت982 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت983
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۳
- ولی باور کنید !
چون وقتی خدا بخواد هر غیر ممکنی ممکن میشه
به قول بی بی جون آدمیزاد بال نداره ولی مثل پرنده می مونه
کافیه اراده کنه و اراده ش در راستای خواست خدا باشه اونوقت هر ثانیه می تونه یه نقطه از دنیا باشه
مثل من که دو ساعت پیش تبریز بودم الان اینجام ، کنار شما
کنار ... کنار .... دوست داشتنی ترین آدم زندگیم !
دست خودم نیست
گستاخ شده ام و بی پروا
حرف مرتضی را به خاطر می آورم
نمی خواهم لحظه ای از راه برسد که پشیمان باشم از سکوت کردن
حرف دل را تا بیات نشده باید بر زبان آورد دیگر
- خوش....حالم....اینجایی !
من .... با...ید ... خوب...بشم
تو ....و .... عزیز ....
دوباره سرفه می کند
دوباره از روی صندلی می پرم و بلند می شوم
دوباره دلهره گریبان احساسم را می گیرد
ولی اینبار زودتر آرام می گیرد
حالا می فهمم چرا جواب تماسم را نمی دهد
حتی توان در دست گرفتن گوشی را ندارد
لحظه ای پلک می بندد و باز اشاره می کند که بنشینم
پرستار می آید و از من می خواهد زودتر بروم
اینجا بودن به نفع من نیست !
- میرم
تو رو خدا ، فقط چند دقیقه
- باشه ، زودتر
او می رود و من تازه به یاد می آورم پرسشی که لحظه ی ورود به بخش در ذهنم ایجاد شده بود را بپرسم
- راستی !
این پرستاره گفت صبح یکی اومده گفته ... خواهر شماست
کی بوده ؟
حالا لحنم کمی طلب کار شده و همین باعث می شود ابروهای حاج حیدر آقایم بالا پریده و در سکوت لحظه ای به من خیره شود
می خندد
کم رنگ و بی جان ، ولی می خندد
سری به تاسف تکان داده و بر خلاف انتظارم به جای جواب دادن دست چپش را بلند کرده تا پیش چشمانم بالا می آورد
انگشت انگشترش را تکان تکان می دهد
دلم می لرزد
نکند ...نکند همین روزها که من بی خبر بوده ام کسی را به همسری برگزیده باشد ؟!
نگاه نگرانم تا چشم هایش بالا می آید چشم هایی که حالا حس غالب در آنها شیطنت است
سرش را بالا و پایین می کند و این یعنی انکار ؛ یعنی ملاقات کننده اش هر که بوده همسرش نیست
خجالت می کشم
وای بر من که دستی دستی دارم خودم را لو می دهم
صدایش دوباره با گوش هایم آشنا می شود
صدایی که گویی جان ندارد ولی به من جان می بخشد
- فعلا قلب....من .... مال ....دو نفره !
عزیز ....جون و ..... تو !
با شتاب سر بلند می کنم
اینبار نگاه ناباورم به او دوخته شده که سر کج کرده و معصومیتی کودکانه را در عمق چشمانش به نمایش می گذارد
می خواهم حرفی بزنم ولی او زودتر دست به کار می شود
انگار خودش قبل از من صدای کوس رسوایی که از بام دلش افتاده بود را شنیده !
- بازم .... میای ؟
لبخند می زنم ، از زیر ماسک
ماسکی که نفس کشیدن را سخت کرده
- بلیط برگشتمون برای فردا بعد از ظهره
حتماً میام
اگه چاره داشتم می موندم کنارتون ولی .... نمیشه !
- خو...به !
اون....ملاقاتی هم ....خانوم....صادقی بوده
با شیطنتی مضاعف لبخند می زند و من خجالت زده از حساسیتی که روی او و روابطش نشان داده بودم سکوت می کنم
- به ...عزیزجون ....زنگ بزن
بگو...اومدی پیشم
اندازه ی من.... خوشحال ....میشه
- چشم
- خانوم شما که هنوز هستی !
برو عزیز من
ما اینجاییم تا هوای برادرتو داشته باشیم
برو این محیط آلودس
- چشم
آخرین نگاه را سمت حاج حیدر حواله می کنم و او که انگار با دیدنم و بودنم در کنارش انرژی از دست رفته را بازیافته چشمک ریزی می زند
کارهای نو از او می بینم
می خواهم چیزی بگویم ولی بی خیال می شوم
من او را دوست دارم ، این تنها واقعیتی بود که این لحظه باید در دلم به آن اعتراف می کردم گرچه شاید تا آخر عمر نمی توانستم بر زبان بیاورم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت983 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت984
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۴
در خیالم نقش عشق می زنم و با انگشتانم واژه های عاشقانه را کنار یکدیگر می چینم
خیلی وقت بود به تدبیر حاج حیدر آقا دل بسته و عادت کرده بودم هر کجا که می روم دفتر یادداشتی همراه خود داشته باشم
حالا این عادت نیکو به یاری ام آمده
تمام آنچه گفتنش را ناپسند می دانستم به سفیدی کاغذ هدیه می دهم
سیاه می کنم سطر سطرش را و بیرون می ریزم هر چه در سینه دارم
- بیداری ؟
نگاهم را در تاریکی شب به او می دوزم که گمان می کردم خوابیده ولی بیدار است
- نخوابیدی !
خانه اش مبل ندارد ، ساده تر از ساده
هم خانه هایش را یک امشب فرستاده پیش دیگر دوستانش تا من و سادات جان سر پناه امنی داشته باشیم
کنارم با کمی فاصله روی فرش می نشیند
جایی نشسته بودم که از داخل کوچه باریکه ای از نور چراغ برق مستقیم روی پاهایم می افتاد
همان جا که دفترچه و قلم را به بازی گرفته بودم برای بیرون ریختن احساساتم
- آخیش !
نه ، گمونم امشب سادات جان هم داخل اتاق بیداره ولی خودشو زده به خواب که ما راحت باشیم
- اسیر شد !
- اسیرش کردی قربونت !
عجب بلایی هستی تو
همچین از آسمون هفتم تقدیر نازل شدی که زندگی همه رو به تدبیر الهی به هم ریختی
با دلخوری نگاهم را به چشمانش می دوزم
گاهی وقت ها این صراحت لهجه و رک بودنش نه تنها ناراحت کننده که دردناک میشد
- چیه ؟
دروغ میگم ؟
بلایی دیگه ، بلا ، مهربون ، سرتق و کله شق ، باهوش و البته دوست داشتنی !
- اینا الان تعریف بود یا تخریب شخصیت ؟
- واقعیت بود عموزاده جان ؛ واقعیت !
میدونی به چی فکر می کنم ؟
- چی ؟
با اشتیاق منتظر نشسته ام تا ببینم در ذهنش چه می گذرد
مرد مهربان و صادقی که بی رو در بایستی حرف دل را بر زبان جاری می ساخت و ترسی از نقد شدن توسط اطرافیان نداشت
- به اینکه سادات جان وقتی برگشت سر خونه و زندگیش مجبوره چند تا ملاقه روغن از روی آشی که تو واسش پختی برداره ؟
- یعنی ... راست راستی حاج بابا دعواش می کنه ؟
ولی من دیدم چقدر دوستش داره
- دوست داشتن یه طرف قضیه س
اون طرفش میشه چیزی که ما مردا بهش میگیم غیرت !
تعصب !
مردونگی !
اونوقت جنابعالی با کاری که کردی درست انگشت گذاشتی رو رگ غیرت و تعصب و مردونگی خاندان نهاوندیان
انتظار نداری حاج بابا مدال افتخار بندازه گردن سادات جان که بی خبر و سر خود پاشده راه افتاده اومده اینجا
اونم واسه چی ؟ واسه کی ؟ به چه نیتی ؟
آخ از دست تو
پیرزنو بیچاره کردی رفت سر پیری ....
- طلاقش نده ؟؟؟!!!
اینبار می خندد ، تلخ و از سر ناچاری
نمی دانم این سوال از کجا پیدا شد و راه پیدا کرد روی زبانم
- دیوونه شدی ؟!
اینا یه عمر عاشق و معشوق بودن ، چی میگی واسه خودت ؟
داستان اینه که تو خانواده ی ما هیچ زنی بی خبر از شوهرش آب نمی خوره چه برسه همچین کاری !
می خوام بگم سادات جان خلاصه مجبوره چند روزی پای لرز خربزه ای که از دست تو و دلت خورد بشینه قربونت
اینبار از شرم و خجالت آنچه کرده بودم و آنچه اکنون می شنیدم سر بر زانو نهاده و سکوت را بر هر کلامی ترجیح می دهم
در دلم لحظه ای می گذرد اگر اینها که گفت مخصوص مردان خانواده است پس چرا خودش با من اینگونه مدارا می کند ؟!
سر بلند می کنم و همین را می پرسم
مگر او چه فرقی با بقیه می کرد ؟
- خب ... خب شما هم مردی !
غیرت و تعصب و مردونگی داری !
پس چرا اینجوری دل به دل من دیوونه دادی ؟
- من ؟!
من !
چی بگم ؟ تو بزار پای اینکه .... رطب خورده کی منع رطب می کنه ؟
وقتی خودم حس و حال تو رو از سر گذروندم .... چطور می توانم بال بال زدنتو ببینم ولی عین خیالم نباشه ؟
اگر نه منم یه مردم
هم از دست تو ، هم اون پسره که الان رو تخت بیمارستان افتاده عصبانیم
یعنی به جون خودت اگه چاره داشتم یه کشیده ی آبدار مهمونت می کردم ولی حیف
حیف که دردی که تو میکشی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم
ولش کن
پاشو بخواب ، صبح واسه نماز خواب نمونی
پاشو دیگه !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت985
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۵
- خب ... خب شما هم مردی !
غیرت و تعصب و مردونگی داری !
پس چرا اینجوری دل به دل من دیوونه دادی ؟
- من ؟!
من !
چی بگم ؟ تو بزار پای اینکه .... رطب خورده کی منع رطب می کنه ؟
وقتی خودم حس و حال تو رو از سر گذروندم .... چطور می توانم بال بال زدنتو ببینم ولی عین خیالم نباشه ؟
اگر نه منم یه مردم
هم از دست تو ، هم اون پسره که الان رو تخت بیمارستان افتاده عصبانیم
یعنی به جون خودت اگه چاره داشتم یه کشیده ی آبدار مهمونت می کردم ولی حیف
حیف که دردی که تو میکشی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم
ولش کن
پاشو بخواب ، صبح واسه نماز خواب نمونی
پاشو دیگه !
بر می خیزد ، پتویی که از داخل اتاق آورده بود روی فرش کنار بخاری پهن کرده و دراز می کشد
پشت به من کرده و پتو را تا روی سرش کشیده تظاهر به خوابیدن می کند
ذهنم با حرف هایی که زد حسابی درگیر می شود
یعنی او هم عشق کسی را در سینه داشته و زمانه یا خانواده او را از عشق جانش جدا کرده بودند ؟!
به اتاق می روم و کنار سادات جان دراز می کشم
اینجا دیگر از آرامش خانه ی حاج بابا خبری نیست
صدای رفت و آمد ماشین ها سکوت را بر هم می زند
دلم آرامشی از جنس خانه ی بی بی می خواهد و بس !
آه ؛ بی بی جانم
نامش را با خودم تکرار می کنم و یاد حرف هایی می افتم که با هم زده بودیم
از بیمارستان که به خانه بازگشتیم به تدبیر حاج حیدر آقا شماره اش را گرفته و گوش های حسرت زده ام را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کنم
خوشحال می شود
خوشحالی آمیخته به حیرت و ناباوری
تازه وقتی گوشی را به دست سادات جان می دهم و با یکدیگر هم کلام می شوند باور می کند من الان تهران هستم و تنها به نیت ملاقات با نوه جانش و هم دلی با او این زحمت را بر خود و خانواده ام روا داشته ام
پشت تلفن گریه می کند و من که حتی در سوگ سد بابای نازنین او را چون کوهی استوار دیده بودم به عمق دردی که در جانش نشسته پی می برم
کاش اینجا بودی
کاش با هم بودیم
کاش تنها مرد زندگی اش اینقدر غریب و بی کس نبود
هیچ سفارشی نمی کند
نمی گوید حالا که آنجا هستی چیزی برای حاج حیدرم فراهم کن
فقط از سادات جان دعای خیر و از من حرف های دلگرم کننده طلب می کند برای سرپا شدن مهربان پسرش
در رختخواب می غلتم و پهلو به پهلو می شوم
امشب خواب از من گریزان است انگاری
پلک می بندم و پشت پلک های بسته ام جشنی به پا می شود
خودم را به میهمانی آخرین نگاه حاج حیدر آقا دعوت کردم
میزبان اوست که مرا ساکن قلبش خواند و به من اجازه داده بود تا این تکه گوشت لبریز از احساس را با بی بی جان شریک شوم
و چه می دانست که من قلبم را تمام و کمال به او باخته ام ؟!
دوباره تغییر موضع داده و در رختخواب جابجا می شوم
حالا درست رو به روی سادات جان خوابیده ام
نگاهم روی صورت ماهش نشسته
دقت که می کنم به شباهت های بین خودم و او بیشتر پی می برم
هلال ابروهایم را انگار از روی او کپی کرده بودند و طرح بینی ام را
معلوم است او هم مانند بی بی جان در جوانی زیبارویی بوده که دل از حاج بابا برده
وای حاج بابا !
حرف های مرتضی را به خاطر آورده و ته دلم می لرزد
ساعت نزدیک پنج عصر بود که عمه ناهید تماس گرفت
به خانه زنگ زده و وقتی کسی جوابش را نداده بود با نگرانی شماره ی مرا گرفته بود
هم من و هم سادات جان با او صحبت کردیم
نام امامزاده ای را برد که در طول این چند ماه به آنجا نرفته بودم
مثلاً آنجا بودیم !
سادات جان ادعا می کند دلش هوای محمد جانش را کرده ، پدرم
رفته بودیم امامزاده تا کمی بار دل سبک کنیم
قرار شد دیرتر برگردیم، با آژانس برگردیم و فردا شب در خانه منتظر بچه ها باشیم که به مناسبت روز مادر میهمان خانه ی پدری می شدند
امروز بنده ی خدا چقدر دروغ گفت ، چقدر آخرتش را به آرامش دنیایی من فروخت !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
✨️ "یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکرُهُ شِفآءٌ."✨️
"سلام و احترام و ارادت خانم میرزامحمدی وقتی تبلیغات درمان دیابت راتوی کانالهای مختلف میدیدم برایم باورکردنی نبود تا اینکه خودم ازطریق ایتا با خانم میرزامحمدی آشناشدم و فقط به مدت پنج روز از داروها و دستورات دارویی ایشان استفاده کردم قندم از۲۵۰ رسیده به ۱۰۰ و باورکردنی نیست واین درمان درحد معجزه می باشد
از خانم میرزامحمدی نهایت تشکروقدردانی وسپاس رادارم ودعاگوی ایشان می باشم."
پیام درمانجوی دیابت 👆🏻👆🏻
اگر تو هم مثل من دنبال چارهای ، بیا اینجا لینک کانالشو برات میذارم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/302645647C50cbcfa67e
برای ویزیت و بهبودی خودت فرم زیر را پر کن و هم خودت و هم خانوادتو نجات بده 👇🏻👇🏻👇🏻
https://formafzar.com/form/djxjf
https://formafzar.com/form/djxjf
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت985 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت986
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۶
صبح از راه می رسد در حالی که خواب شبانه با هجوم افکار مخرب و فرسایشی به کامم زهر شده بود
دائم حاج بابا را می دیدم که رو در روی حاج حیدر آقای ناخوش احوال ایستاده و او را با بی انصافی به کشیده ای میهمان می کند
نه من ، نه مرتضی و نه سادات جان ؛
مظلوم تر از این مرد مهربان و خیرخواه پیدا نکردی حاج بابا جانم ؟!
- سادات جان بفرمایید
دیگه در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست قربونت برم
ایشالا دفعه ی بعد جای این نون و پنیر و چای شیرین رو واست با خامه عسل و ارده شیره و گردو پر می کنم
- دستت درد نکنه مادر
الهی که خیر از جوونیت ببینی
فقط زودتر بریم که هم از اون بچه یه ملاقاتی بکنیم هم به موقع برسیم فرودگاه
مرتضی در حالی که لقمه می جوید یک دست را روی چشم هایش گذاشته و دست دیگر را به نشانه ی ارادت روی سینه می گذارد و اندکی رو به جلو خم می شود
این پسر مهربانی و انسانیت و فرزندی و برادری ، هر چه بود و نبود در حق ما تمام کرده بود
کاش روزی از راه برسد تا بتوانم جبرانی برای کارهای دیروز و امروزش پیدا کنم
- بخور عموزاده !
بخور که عمرا خونه ی حاج بابا و سر سفره ی سادات جان از این پنیر گچی بی مزه ی بی خاصیت گیرت بیاد
- نگو اینجوری پسر عمو
خیلیا همینم ندارن که بخورن
ناشکر خدا نباش
دوباره همان حرکت چند ثانیه قبل را در برابر من تکرار کرده و اینبار هر دو با هم می خندیم
حرفی که زدم از ته دل بود
مرتضی باید حال و روز مرا در خانه ی نادر میدید
اغراق نبود اگر ادعا می کردم گاهی مامان مجبور بود با یک بند انگشت از همین پنیر به قول او گچی یک نان لواش را کامل مزه دار کرده برای زنگ تفریح مدرسه به دستم میداد
خدایا !
چرا بعضی بندگانت اینقدر خسیس و کم دل می شوند ؟
او حتی رفاه و آسایش را در حق خودش روا نمی داشت چه رسد به ما
حالا این آدم ناخون خشک کجاست ؟
پول هایی که برای روز مبادا جمع می کرد کجاست ؟
اصلاً روز مبادا را دید ؟
روز مبادا اسمش را با خودش به یدک می کشید دیگر
روز مبادا = روزی که خدا نکند که بیاید !
حالا آدم هایی هستند که روزی امروزشان را برای روزی ذخیره می کنند که دائم در دل و ذهن و بر زبان از خدا طلب نیامدن چنین روزی را دارند !
- کجاییییییی ؟
صدای هشدارگونه ی مرتضی مرا از فکر و خیال بیرون می آورد
نمی دانم درست بود یا غلط ولی شاید بهتر این بود که صادقانه پاسخش را می دادم
- راستش ... راستش یه سر رفتم تا خونه ی ... نادر !
نگاهم روی گل های سفره بود ، سکوت هر دو نفر این اجازه را می دهد تا کمی هم من دردهای دلم را بیرون بریزم
- خسیس بود ؛ خیلی زیاد
گمونم کلمه ی خسیس رو از رفتارهای اون گرفته باشن !
خنده داره ، واسه اونی که از بیرون می بینه
گریه داره ، واسه اونایی که با همچین کسی زندگی می کنن
شب ... شب خواستگاری .... هیچ مردی نیومد خونمون
اصلاً خواستگاری نبود که
فقط انگاری زنای خونه اومده بودن جنس رو در مغازه ببینن
چیزی که نداشتیم ولی همون یه لیوان چای هم نخوردن !
به اینجای حرف هایم که می رسم قطره اشکی که با زور سعی در مهار کردنش داشتم با بی ملاحظه گی از چشمم فرو چکیده و حجم درد نشسته روی قلبم را هویدا می کند
نفس پری به سینه کشیده ، پوزخند صدا داری می زنم و رفتارهای مامان را به خاطر می آورم
هر چه در خانه ی نادر به ما گذشته بود درد بود و درد بود و درد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت986 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت987
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۷
- وقتی .... رفتن مامان رفتش آشپزخونه
می خواست قبل از اومدن نادر جمع و جور کنه
یهو .... یهو وقتی دید قوری پر از چای مونده رو دستش هول کرد
باور نمی کنید از برخورد نادر بعد از دیدن تفاله ی چای که بیشتر از وقتای دیگه بود وحشت داشت
چه بدبخت بودیم ما ....
خودم بدو بدو همه رو ریختم ته پلاستیک آشغالا که نبینه
ظرفا رو شستم و قبل از اومدنش جمع کردم که جلو چشم نباشه
می خواهم سکوت کنم تا بیش از این باعث آزار عزیزانم نشوم ولی دلم نمی آید این آخرین حرف ها را نگویم
- پسر عمو !
شما ...شماها خیلی خوشبختید
اینکه از بچگی تا حالا چی بهتون گذشته باشه نمی دونم ولی معلومه امروز شما نتیجه ی تصمیمات و رفتار دیروز پدر مادرتونه
من باور نمی کنم حاج بابا و سادات جان که امروز این هستن دیروز در حق بچه ها و امروز در حق نوه هاشون کم بزارن
من سعی می کنم آدم ناشکری نباشم ولی یه وقتایی فکر می کنم قبل از رسیدن به شماها ، قبل از رسیدن به خانواده ی سد بابا خدابیامرز و بی بی جون ، قبل از این روزای خوب من یه بار جهنم خدا رو توی همین دنیا تجربه کردم .....
حرفی برای گفتن نمانده
لااقل من بیشتر از کوپنم حرف زده بودم
در سکوت دست دراز می کنم تا استکان ها را جمع کنم که بالاخره صدای مرتضی را می شنوم
- من برم ... حاضر شم
زودتر بریم بیمارستان !
می فهمم هر دو تحت تاثیر قرار گرفته اند
سر صبحی داستان تلخی را برایشان تعریف کرده بودم که باور کردنش چندان سهل و آسان نبود ......
حاج حیدر
سومین شبی بود که با بی خوابی و بد حالی دست به گریبان بودم ولی با تمام آزار و اذیتی که این بیماری در وجودم راه انداخته تا مرا از پای در آورد دیشب تا حالا دلم در این میانه پیروز میدان بوده و حس و حال خوشی را تجربه می کند
انگار باید نفس مسیحایی این دختر به من می خورد تا خوشی های از یاد رفته را به یاد بیاورم
باور کردنش زیادی سخت بود ولی همان که گمان نمی کردم اتفاق افتاد
حتی سر سوزنی انتظار آمدنش را نمی کشیدم ولی آمد
هنوز نمی دانم چطور حریف سرگرد و پدربزرگش شده
اخلاق و منش و عقایدی که در وجود این دو نفر سراغ داشتم سد بزرگی بود پیش روی این دختر برای چنین هنجار شکنی !
- سلام آقای کمالی !
امروز چطورید ؟
نگاهم سمت پرستار مهربانی کشیده می شود که تازه شیفت شب را تحویل گرفته و برای کنترل وضعیتم دست به کار شده بود
- الهی .... شکر !
هنوز نفسی.....میاد !
- ایشالا که این نفس صد و بیست سال بیاد و بره
بیرون این بیمارستان خیلیا انتظار شما رو می کشن پس بهتره زودتر سر پا بشید
خب شکر خدا سطح اکسیژن خونتون رضایت بخشه
پیشرفت خوبی داشتید ، مرحبا !
می گوید و با لبخندی که آن را از چین خوردگی گوشه ی چشمانش تشخیص می دادم از من دور می شود
این پرستار خیلی خونگرم بود
لبریز از انرژی مثبت و امید به زندگی
اصولاً طولانی ترین مکالمه را با بیماران بستری در این بخش داشت
دوباره پرده کنار می رود و اینبار چشمم به جمال حاج صادق روشن می شود که از روز اول برادرانه ، پدرانه و دوستانه هوایم را داشت
- سلام !
چطوری پسر ؟
- شکر !
- نه !
انگار واقعاً رنگ و روت بهتره ، گرچه....هنوز نفسو از ته چاه میفرستی بیرون
می خندد ، به حرفی که زده و تعبیری که داشت
تخت را کمی بالا داده و من اندکی به حالت عمودی نزدیک تر می شوم
- دیشب با حاج خانوم صحبت کردم
یه چیزایی گفت که باور کردنش واسم سخت بود !
- واسه منم !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6