eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت979 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰ - ببین ! من از دخترای زرزرو بدم میاد حوصله ی مسخره بازی و اشک و ناله هم ندارم اگه میبینی پیه همه چیو به تنم مالیدم تا تو رو برسونم به اینجا فقط بخاطر اینه که اگه زبونم لال اتفاقی افتاد یه عمر حسرت به دل نمونم که چرا وقتی می تونستم کاری بکنم ، نکردم الان رفتیم اونجا من با سادات جان داخل ماشین می مونیم تو برو داخل ببین اجازه میدن بری ملاقات یا نه ؟ من صبح اونجا بودم اوضاع خیلی خرابه دو تا ماسک بزن اینم روی صورتت بزار مواد ضدعفونی کننده همه جا داخل بیمارستان هست خلاصه حواست باشه با یه قشون ویروس کرونا برنگردی پیش ما فهمیدی ؟ - بله فهمیدم ولی ... ولی نگفتی حالش ...چطور بود ؟ - همه چیز که گفتنی نیست برو خودت می بینی مگه مبتلا نشدی ؟ می‌دونی چه مریضی مزخرفیه دیگه ! آخر سر هم حرفی نمی زند تا بفهمم حال حاج حیدر چگونه است ترجیح می دهم در سکوت باقی راه را طی کنم - برو مادر به امید خدا با خیال آسوده بر می گردی ایشالا که درد و بلاشو باد و بارون ببره برو دختر قشنگم به سر تکان دادنی اکتفا کرده و از ماشین پیاده می شوم نفس عمیقی می کشم که از زیر دو ماسک و محافظ دیگری که مرتضی داده و صورتم را پوشانده هوای چندانی به ریه هایم هدیه نمی دهد انگار از درون دم کرده ام از تعبیری که می کنم به خنده افتادم انگار من حیاط خانه هستم در بعد از ظهر تابستانی که گرمای هوا بیداد می کند و کسی روی موزاییک هایم آب می پاشد حالا حال حیاط خانه که بین گرما و رطوبت گرفتار شده دیدن دارد دو سه قدم از ماشین فاصله گرفته ام که ماسک را پایین آورده و اینبار هوای سرد میانی ترین روز فصل زمستان را عمیق و طولانی نفس می کشم از درون می لرزم ولی لذت این دم و بازدم عمیق غیر قابل انکار است حاج حیدر چطور ؟ او نیز می تواند اینگونه نفس کشیده و لذت زندگی را با تمام وجود حس کند ؟ بی خیال اشکی می شوم که با همین یادآوری پرده ای می شود و نگاهم را می پوشاند وارد بیمارستان شده و سمت ساختمان اصلی می روم درست از لحظه ی ورود لبم زیر ماسک تکان خورده و ذکر می گویم ام یجیب می خوانم برای تمام بیماران ، به خصوص آنها که غریب و بی کس بودند از این فضا هیچ نمی دانم از هر کسی که پیش رویم می بینم می پرسم تا در نهایت خودم را به بخشی می رسانم که بیماران کرونایی بستری هستند اینجا اما راه هموار نیست دیگرانی هم هستند مثل من که برای ملاقات با عزیزی آمده اند خودم را به نگهبانی می رسانم که جلوی در ایستاده و یکی یکی ملاقات کنندگان را ناامید کرده و بر می گرداند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت980 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱ - آقا سلام - سلام خانوم اگه برای ملاقات اومدید نمیشه خواهرم هم ساعت ملاقات رد شده هم به خاطر سلامتی خودتون نمی تونم اجازه بدم وارد بشید - آقا من برادرم دو روزه که غریب و بی کس اینجاست تو رو خدا من تازه از تبریز رسیدم کمی مکث می کند حق داشت اگر باور نمی کرد ولی من صادقانه گفته بودم - اسم بیمارتون چیه ؟ - آقای کمالی حاج حیدر کمالی چند ثانیه فکر می کند نگاهی به لیست بیماران بستری که درون دستش بود انداخته و اینبار با لحنی خاص جوابم را می دهد - شما مطمئنی برادرت اینجا غریبه ؟ والا برادر شما سه تا برادر دیگه داره که دائم میان و میرن ولی حالش مساعد نیست الآنم بخش مراقبت های ویژه بستریه شما برو ولی زود برگرد خط نارنجی رو بگیر برو تا برسی بیمارا باید استراحت کنن ، یکی برادر خودت ! - خدا خیرتون بده آقا ایشالا که هیچ وقت هیچ کجا غریب و بی کس نباشید سر تکان داده و من با اجازه ی خودش وارد بخش می شوم خط نارنجی رنگ که گفته بود را می گیرم و پیش می روم مرتضی راست می گفت جلوی هر اتاق یک دستگاه فشاری قرار داده بودند که درونش ماده ی ضدعفونی کننده بود حالم از همین جا هم دگرگون می شود بیمارستان را دوست ندارم بوی خاصی می دهد ، حال و هوای خاصی دارد چطور می خواستم پزشک شوم ؟! به انتهای مسیر می رسم خط نارنجی رنگ پشت درهای شیشه ای بخش مراقبت های ویژه تمام می شود سر بلند کرده و نگاهم روی در شیشه ای می نشیند صبر می کنم تا پرستاری که پشت در بود خارج شده از او بپرسم و اذن ورود بگیرم - سلام خانوم خسته نباشید - سلام عزیزم جانم ؟ - ببخشید من برادرم اینجا بستری شده میشه ببینمش ؟ - الان ؟ وقت ملاقات نیست که حالا اسمشون چیه ؟ - حاج حیدر کمالی ! - کمالی ... آهان ، صبحم که خواهرتون اومده بود باشه برید ولی خیلی طول نکشه قبلش باید لباس مخصوص بپوشید بفرمایید از این طرف با پرستار مهربانی که مرا راهنمایی می کرد همراه می شوم و در ذهنم به دنبال کسی می گردم که خودش را جای خواهر حاج حیدر معرفی کرده یعنی که بوده ؟ لباس مخصوص پوشیده و سمتی که اشاره می کند می روم - آخرین تخت سمت راست بفرمایید ! ناگهان با شنیدن صدای پرستار ترس به جانم می نشیند این همان آدرسی نبود که امروز صبح در خواب و رویا به من داده بودند ؟ اینبار حریف قطره اشکی که با سماجت خودش را میهمان چشمانم می کند نمی شوم این شروع اشک بارانی می شود که هر دو دیده ام ترتیبش را می دهند تا مرا پیش خودم و خدا و خلق خدا بیش از این رسوا کنند آرام آرام گام بر می دارم بر خلاف تعجیلی که برای رسیدن به این لحظه و دیدن حاج حیدر آقایم داشتم از کنار پنجمین تخت می گذرم و قل هو الله احد می خوانم چهارمین تخت را در حالی رد می کنم که قل اعوذ به رب ناس زمزمه ی زیر لبم شده قل یا ایها الکافرون را جایی کنار سومین تخت جا گذاشته و با زمزمه ی قل اعوذ برب الفلق خودم را تا کنار دومین تخت می کشانم خیسی گونه هایم را احساس می کنم دستم بالا آمده و روی پرده ی آبی رنگ می نشیند پلک بسته و زیر لب صلوات می فرستم حمد را به آخر رسانده ام که پرده را آرام کنار داده و چشمم به جمال او روشن می شود .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت981 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲ - حاج ... حیدر ... آقا ! حیرت و ناباوری در چشمانش بیداد می کند همان اندازه که باور این دیدار برای من سخت است نمی دانم چند ثانیه طول می کشد تا نگاهم را که با گستاخی به عمق چشمانش دوخته بودم درویش کرده و سر فرو می اندازم - خوا....بم ؟ اینکه می گویند صدای کسی از ته چاه بیرون می آید تازه برایم معنا می شود با شنیدن صدای حاج حیدر دوباره سر بلند می کنم و در حالی که سر سوزنی کنترل اشک هایم را ندارم نگاه نگرانم را وقف چشمان مهربانش می کنم دست دلم رو می شود وقتی اراده ی من ضامن حرف هایی که بر زبان می آورم نیست - کاشکی ... خواب بود الهی من بمیرم .... بمیرم این حال شما رو نبینم چیکار ... کنم ؟ چیکار کنم .... براتون ؟ به زور تلاش می کند انحنای لب هایش را سمت خنده بکشاند لبخندی که برای دلگرمی دادن به من دنبال نقش زدن آن روی صورتش بود ولی نمی شود سرفه می آید و حال خرابم را خراب تر می کند من مثل او نیستم ، به آنی دست و پایم را گم می کنم و با صدای بلند پرستار را صدا می زنم - خانوم چرا داد میزنید ؟ بیا کنار ببینم ! با توپ پر برخورد می کند مرا کنار زده و سمت حاج حیدر آقایم می آید که از شدت سرفه حالا خم شده می خواهم کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آید چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا آرام می گیرد ولی همین چند ثانیه مرا تا عمق نابودی برده و بر می گرداند - آروم باشید خانوم شما اگه اومدی به بیمارت روحیه بدی که داری بر عکس عمل می کنی اینبار پرستار مهربان پلک بر هم نهاده و لبخندی نثارم می کند که از زیر ماسک خیلی محسوس نیست از کنارم رد می شود دوباره من هستم و حاج حیدر آقایم که پای چشمانش گود افتاده صورتش تکیده شده فروغ چشمانش کم سو شده و همه ی اینها تقصیر این بیماری لعنتی بود که رحم و مروت نداشت انگاری دستش را بلند می کند و مرا سمت خودش می خواند حالا درست کنار تخت ایستاده ام دلم بالاتر بودن از او را نمی خواهد کمر خم می کنم تا آنجا که می شود به او نزدیک تر باشم دوباره لب هایش از یکدیگر فاصله گرفته و اینبار تنها یک تمنا دارد - تو ... تو که .... نفس داری .... حرف .... بزن واسم.... دلم می خواهد دل به دلش داده و هر چه می گوید فرمانبردار باشم با چشم و ابرو به صندلی کنار تخت اشاره می کند می نشینم و اول یک دل سیر او را نگاه می کنم بی خجالت ، بی ترس از رسوایی ، بی هراس از رانده شدن - گمونم یادم رفت سلام کنم سلام ! من فقط تونستم خودمو برسونم کنار شما دلم داره می ترکه تو رو خدا ... تو رو خدا زودتر خوب شید من ... من طاقت ندارم شما رو اینجوری اسیر تخت و بیمارستان ببینم دست هایش را بالا می آورد به نشانه ی تسلیم این لحظه من متکلم وحده بودم و او مستمع اشتیاق نگاهش را برای شنیدن شکار می کنم و باز افسار سخن را به دست می گیرم - باور نمی کنید اگه بگم پسر عمو مرتضی اسباب این دیدارو فراهم کرده ! ابروهایش به آنی بالا پریده و اینبار خط لبخندش عمق بیشتری می گیرد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت982 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۳ - ولی باور کنید ! چون وقتی خدا بخواد هر غیر ممکنی ممکن میشه به قول بی بی جون آدمیزاد بال نداره ولی مثل پرنده می مونه کافیه اراده کنه و اراده ش در راستای خواست خدا باشه اونوقت هر ثانیه می تونه یه نقطه از دنیا باشه مثل من که دو ساعت پیش تبریز بودم الان اینجام ، کنار شما کنار ... کنار .... دوست داشتنی ترین آدم زندگیم ! دست خودم نیست گستاخ شده ام و بی پروا حرف مرتضی را به خاطر می آورم نمی خواهم لحظه ای از راه برسد که پشیمان باشم از سکوت کردن حرف دل را تا بیات نشده باید بر زبان آورد دیگر - خوش....حالم....اینجایی ! من .... با...ید ... خوب...بشم تو ....و .... عزیز .... دوباره سرفه می کند دوباره از روی صندلی می پرم و بلند می شوم دوباره دلهره گریبان احساسم را می گیرد ولی اینبار زودتر آرام می گیرد حالا می فهمم چرا جواب تماسم را نمی دهد حتی توان در دست گرفتن گوشی را ندارد لحظه ای پلک می بندد و باز اشاره می کند که بنشینم پرستار می آید و از من می خواهد زودتر بروم اینجا بودن به نفع من نیست ! - میرم تو رو خدا ، فقط چند دقیقه - باشه ، زودتر او می رود و من تازه به یاد می آورم پرسشی که لحظه ی ورود به بخش در ذهنم ایجاد شده بود را بپرسم - راستی ! این پرستاره گفت صبح یکی اومده گفته ... خواهر شماست کی بوده ؟ حالا لحنم کمی طلب کار شده و همین باعث می شود ابروهای حاج حیدر آقایم بالا پریده و در سکوت لحظه ای به من خیره شود می خندد کم رنگ و بی جان ، ولی می خندد سری به تاسف تکان داده و بر خلاف انتظارم به جای جواب دادن دست چپش را بلند کرده تا پیش چشمانم بالا می آورد انگشت انگشترش را تکان تکان می دهد دلم می لرزد نکند ...‌نکند همین روزها که من بی خبر بوده ام کسی را به همسری برگزیده باشد ؟! نگاه نگرانم تا چشم هایش بالا می آید چشم هایی که حالا حس غالب در آنها شیطنت است سرش را بالا و پایین می کند و این یعنی انکار ؛ یعنی ملاقات کننده اش هر که بوده همسرش نیست خجالت می کشم وای بر من که دستی دستی دارم خودم را لو می دهم صدایش دوباره با گوش هایم آشنا می شود صدایی که گویی جان ندارد ولی به من جان می بخشد - فعلا قلب....من .... مال ....دو نفره ! عزیز ....‌جون و ..... تو ! با شتاب سر بلند می کنم اینبار نگاه ناباورم به او دوخته شده که سر کج کرده و معصومیتی کودکانه را در عمق چشمانش به نمایش می گذارد می خواهم حرفی بزنم ولی او زودتر دست به کار می شود انگار خودش قبل از من صدای کوس رسوایی که از بام دلش افتاده بود را شنیده ! - بازم .... میای ؟ لبخند می زنم ، از زیر ماسک ماسکی که نفس کشیدن را سخت کرده - بلیط برگشتمون برای فردا بعد از ظهره حتماً میام اگه چاره داشتم می موندم کنارتون ولی .... نمیشه ! - خو...به ! اون....ملاقاتی هم ....خانوم....صادقی بوده با شیطنتی مضاعف لبخند می زند و من خجالت زده از حساسیتی که روی او و روابطش نشان داده بودم سکوت می کنم - به ...عزیزجون ....زنگ بزن بگو...اومدی پیشم اندازه ی من.... خوشحال ....میشه - چشم - خانوم شما که هنوز هستی ! برو عزیز من ما اینجاییم تا هوای برادرتو داشته باشیم برو این محیط آلودس - چشم آخرین نگاه را سمت حاج حیدر حواله می کنم و او که انگار با دیدنم و بودنم در کنارش انرژی از دست رفته را بازیافته چشمک ریزی می زند کارهای نو از او می بینم می خواهم چیزی بگویم ولی بی خیال می شوم من او را دوست دارم ، این تنها واقعیتی بود که این لحظه باید در دلم به آن اعتراف می کردم گرچه شاید تا آخر عمر نمی توانستم بر زبان بیاورم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت983 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۴ در خیالم نقش عشق می زنم و با انگشتانم واژه های عاشقانه را کنار یکدیگر می چینم خیلی وقت بود به تدبیر حاج حیدر آقا دل بسته و عادت کرده بودم هر کجا که می روم دفتر یادداشتی همراه خود داشته باشم حالا این عادت نیکو به یاری ام آمده تمام آنچه گفتنش را ناپسند می دانستم به سفیدی کاغذ هدیه می دهم سیاه می کنم سطر سطرش را و بیرون می ریزم هر چه در سینه دارم - بیداری ؟ نگاهم را در تاریکی شب به او می دوزم که گمان می کردم خوابیده ولی بیدار است - نخوابیدی ! خانه اش مبل ندارد ، ساده تر از ساده هم خانه هایش را یک امشب فرستاده پیش دیگر دوستانش تا من و سادات جان سر پناه امنی داشته باشیم کنارم با کمی فاصله روی فرش می نشیند جایی نشسته بودم که از داخل کوچه باریکه ای از نور چراغ برق مستقیم روی پاهایم می افتاد همان جا که دفترچه و قلم را به بازی گرفته بودم برای بیرون ریختن احساساتم - آخیش ! نه ، گمونم امشب سادات جان هم داخل اتاق بیداره ولی خودشو زده به خواب که ما راحت باشیم - اسیر شد ! - اسیرش کردی قربونت ! عجب بلایی هستی تو همچین از آسمون هفتم تقدیر نازل شدی که زندگی همه رو به تدبیر الهی به هم ریختی با دلخوری نگاهم را به چشمانش می دوزم گاهی وقت ها این صراحت لهجه و رک بودنش نه تنها ناراحت کننده که دردناک میشد - چیه ؟ دروغ میگم ؟ بلایی دیگه ، بلا ، مهربون ، سرتق و کله شق ، باهوش و البته دوست داشتنی ! - اینا الان تعریف بود یا تخریب شخصیت ؟ - واقعیت بود عموزاده جان ؛ واقعیت ! می‌دونی به چی فکر می کنم ؟ - چی ؟ با اشتیاق منتظر نشسته ام تا ببینم در ذهنش چه می گذرد مرد مهربان و صادقی که بی رو در بایستی حرف دل را بر زبان جاری می ساخت و ترسی از نقد شدن توسط اطرافیان نداشت - به اینکه سادات جان وقتی برگشت سر خونه و زندگیش مجبوره چند تا ملاقه روغن از روی آشی که تو‌ واسش پختی برداره ؟ - یعنی ... راست راستی حاج بابا دعواش می کنه ؟ ولی من دیدم چقدر دوستش داره - دوست داشتن یه طرف قضیه س اون طرفش میشه چیزی که ما مردا بهش میگیم غیرت ! تعصب ! مردونگی ! اونوقت جنابعالی با کاری که کردی درست انگشت گذاشتی رو رگ غیرت و تعصب و مردونگی خاندان نهاوندیان انتظار نداری حاج بابا مدال افتخار بندازه گردن سادات جان که بی خبر و سر خود پاشده راه افتاده اومده اینجا اونم واسه چی ؟ واسه کی ؟ به چه نیتی ؟ آخ از دست تو پیرزنو بیچاره کردی رفت سر پیری .... - طلاقش نده ؟؟؟!!! اینبار می خندد ، تلخ و از سر ناچاری نمی دانم این سوال از کجا پیدا شد و راه پیدا کرد روی زبانم - دیوونه شدی ؟! اینا یه عمر عاشق و معشوق بودن ، چی میگی واسه خودت ؟ داستان اینه که تو خانواده ی ما هیچ زنی بی خبر از شوهرش آب نمی خوره چه برسه همچین کاری ! می خوام بگم سادات جان خلاصه مجبوره چند روزی پای لرز خربزه ای که از دست تو و دلت خورد بشینه قربونت اینبار از شرم و خجالت آنچه کرده بودم و آنچه اکنون می شنیدم سر بر زانو نهاده و سکوت را بر هر کلامی ترجیح می دهم در دلم لحظه ای می گذرد اگر اینها که گفت مخصوص مردان خانواده است پس چرا خودش با من اینگونه مدارا می کند ؟! سر بلند می کنم و همین را می پرسم مگر او چه فرقی با بقیه می کرد ؟ - خب ... خب شما هم مردی ! غیرت و تعصب و مردونگی داری ! پس چرا اینجوری دل به دل من دیوونه دادی ؟ - من ؟! من ! چی بگم ؟ تو بزار پای اینکه .... رطب خورده کی منع رطب می کنه ؟ وقتی خودم حس و حال تو رو از سر گذروندم .... چطور می توانم بال بال زدنتو ببینم ولی عین خیالم نباشه ؟ اگر نه منم یه مردم هم از دست تو ، هم اون پسره که الان رو تخت بیمارستان افتاده عصبانیم یعنی به جون خودت اگه چاره داشتم یه کشیده ی آبدار مهمونت می کردم ولی حیف حیف که دردی که تو می‌کشی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم ولش کن پاشو بخواب ، صبح واسه نماز خواب نمونی پاشو دیگه ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۵ - خب ... خب شما هم مردی ! غیرت و تعصب و مردونگی داری ! پس چرا اینجوری دل به دل من دیوونه دادی ؟ - من ؟! من ! چی بگم ؟ تو بزار پای اینکه .... رطب خورده کی منع رطب می کنه ؟ وقتی خودم حس و حال تو رو از سر گذروندم .... چطور می توانم بال بال زدنتو ببینم ولی عین خیالم نباشه ؟ اگر نه منم یه مردم هم از دست تو ، هم اون پسره که الان رو تخت بیمارستان افتاده عصبانیم یعنی به جون خودت اگه چاره داشتم یه کشیده ی آبدار مهمونت می کردم ولی حیف حیف که دردی که تو می‌کشی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم ولش کن پاشو بخواب ، صبح واسه نماز خواب نمونی پاشو دیگه ! بر می خیزد ، پتویی که از داخل اتاق آورده بود روی فرش کنار بخاری پهن کرده و دراز می کشد پشت به من کرده و پتو را تا روی سرش کشیده تظاهر به خوابیدن می کند ذهنم با حرف هایی که زد حسابی درگیر می شود یعنی او هم عشق کسی را در سینه داشته و زمانه یا خانواده او را از عشق جانش جدا کرده بودند ؟! به اتاق می روم و کنار سادات جان دراز می کشم اینجا دیگر از آرامش خانه ی حاج بابا خبری نیست صدای رفت و آمد ماشین ها سکوت را بر هم می زند دلم آرامشی از جنس خانه ی بی بی می خواهد و بس ! آه ؛ بی بی جانم نامش را با خودم تکرار می کنم و یاد حرف هایی می افتم که با هم زده بودیم از بیمارستان که به خانه بازگشتیم به تدبیر حاج حیدر آقا شماره اش را گرفته و گوش های حسرت زده ام را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کنم خوشحال می شود خوشحالی آمیخته به حیرت و ناباوری تازه وقتی گوشی را به دست سادات جان می دهم و با یکدیگر هم کلام می شوند باور می کند من الان تهران هستم و تنها به نیت ملاقات با نوه جانش و هم دلی با او این زحمت را بر خود و خانواده ام روا داشته ام پشت تلفن گریه می کند و من که حتی در سوگ سد بابای نازنین او را چون کوهی استوار دیده بودم به عمق دردی که در جانش نشسته پی می برم کاش اینجا بودی کاش با هم بودیم کاش تنها مرد زندگی اش اینقدر غریب و بی کس نبود هیچ سفارشی نمی کند نمی گوید حالا که آنجا هستی چیزی برای حاج حیدرم فراهم کن فقط از سادات جان دعای خیر و از من حرف های دلگرم کننده طلب می کند برای سرپا شدن مهربان پسرش در رختخواب می غلتم و پهلو به پهلو می شوم امشب خواب از من گریزان است انگاری پلک می بندم و پشت پلک های بسته ام جشنی به پا می شود خودم را به میهمانی آخرین نگاه حاج حیدر آقا دعوت کردم میزبان اوست که مرا ساکن قلبش خواند و به من اجازه داده بود تا این تکه گوشت لبریز از احساس را با بی بی جان شریک شوم و چه می دانست که من قلبم را تمام و کمال به او باخته ام ؟! دوباره تغییر موضع داده و در رختخواب جابجا می شوم حالا درست رو به روی سادات جان خوابیده ام نگاهم روی صورت ماهش نشسته دقت که می کنم به شباهت های بین خودم و او بیشتر پی می برم هلال ابروهایم را انگار از روی او کپی کرده بودند و طرح بینی ام را معلوم است او هم مانند بی بی جان در جوانی زیبارویی بوده که دل از حاج بابا برده وای حاج بابا ! حرف های مرتضی را به خاطر آورده و ته دلم می لرزد ساعت نزدیک پنج عصر بود که عمه ناهید تماس گرفت به خانه زنگ زده و وقتی کسی جوابش را نداده بود با نگرانی شماره ی مرا گرفته بود هم من و هم سادات جان با او صحبت کردیم نام امامزاده ای را برد که در طول این چند ماه به آنجا نرفته بودم مثلاً آنجا بودیم ! سادات جان ادعا می کند دلش هوای محمد جانش را کرده ، پدرم رفته بودیم امامزاده تا کمی بار دل سبک کنیم قرار شد دیرتر برگردیم، با آژانس برگردیم و فردا شب در خانه منتظر بچه ها باشیم که به مناسبت روز مادر میهمان خانه ی پدری می شدند امروز بنده ی خدا چقدر دروغ گفت ، چقدر آخرتش را به آرامش دنیایی من فروخت ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
✨️ "یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکرُهُ شِفآءٌ."✨️ "سلام و احترام و ارادت خانم میرزامحمدی وقتی تبلیغات درمان دیابت راتوی کانالهای مختلف میدیدم برایم باورکردنی نبود تا اینکه خودم ازطریق ایتا با خانم میرزامحمدی آشناشدم و فقط به مدت پنج روز از داروها و دستورات دارویی ایشان استفاده کردم قندم از۲۵۰ رسیده به ۱۰۰ و باورکردنی نیست واین درمان درحد معجزه می باشد از خانم میرزامحمدی نهایت تشکروقدردانی وسپاس رادارم ودعاگوی ایشان می باشم." پیام درمانجوی دیابت 👆🏻👆🏻 اگر تو هم مثل من دنبال چاره‌ای ، بیا اینجا لینک کانالشو برات میذارم👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/302645647C50cbcfa67e برای ویزیت و بهبودی خودت فرم زیر را پر کن و هم خودت و هم خانوادتو نجات بده 👇🏻👇🏻👇🏻 https://formafzar.com/form/djxjf https://formafzar.com/form/djxjf
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت985 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۶ صبح از راه می رسد در حالی که خواب شبانه با هجوم افکار مخرب و فرسایشی به کامم زهر شده بود دائم حاج بابا را می دیدم که رو در روی حاج حیدر آقای ناخوش احوال ایستاده و او را با بی انصافی به کشیده ای میهمان می کند نه من ، نه مرتضی و نه سادات جان ؛ مظلوم تر از این مرد مهربان و خیرخواه پیدا نکردی حاج بابا جانم ؟! - سادات جان بفرمایید دیگه در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست قربونت برم ایشالا دفعه ی بعد جای این نون و پنیر و چای شیرین رو‌ واست با خامه عسل و ارده شیره و گردو پر می کنم - دستت درد نکنه مادر الهی که خیر از جوونیت ببینی فقط زودتر بریم که هم از اون بچه یه ملاقاتی بکنیم هم به موقع برسیم فرودگاه مرتضی در حالی که لقمه می جوید یک دست را روی چشم هایش گذاشته و دست دیگر را به نشانه ی ارادت روی سینه می گذارد و اندکی رو به جلو خم می شود این پسر مهربانی و انسانیت و فرزندی و برادری ، هر چه بود و نبود در حق ما تمام کرده بود کاش روزی از راه برسد تا بتوانم جبرانی برای کارهای دیروز و امروزش پیدا کنم - بخور عموزاده ! بخور که عمرا خونه ی حاج بابا و سر سفره ی سادات جان از این پنیر گچی بی مزه ی بی خاصیت گیرت بیاد - نگو اینجوری پسر عمو خیلیا همینم ندارن که بخورن ناشکر خدا نباش دوباره همان حرکت چند ثانیه قبل را در برابر من تکرار کرده و اینبار هر دو با هم می خندیم حرفی که زدم از ته دل بود مرتضی باید حال و روز مرا در خانه ی نادر میدید اغراق نبود اگر ادعا می کردم گاهی مامان مجبور بود با یک بند انگشت از همین پنیر به قول او گچی یک نان لواش را کامل مزه دار کرده برای زنگ تفریح مدرسه به دستم میداد خدایا ! چرا بعضی بندگانت اینقدر خسیس و کم دل می شوند ؟ او حتی رفاه و آسایش را در حق خودش روا نمی داشت چه رسد به ما حالا این آدم ناخون خشک کجاست ؟ پول هایی که برای روز مبادا جمع می کرد کجاست ؟ اصلاً روز مبادا را دید ؟ روز مبادا اسمش را با خودش به یدک می کشید دیگر روز مبادا = روزی که خدا نکند که بیاید ! حالا آدم هایی هستند که روزی امروزشان را برای روزی ذخیره می کنند که دائم در دل و ذهن و بر زبان از خدا طلب نیامدن چنین روزی را دارند ! - کجاییییییی ؟ صدای هشدارگونه ی مرتضی مرا از فکر و خیال بیرون می آورد نمی دانم درست بود یا غلط ولی شاید بهتر این بود که صادقانه پاسخش را می دادم - راستش ... راستش یه سر رفتم تا خونه ی ... نادر ! نگاهم روی گل های سفره بود ، سکوت هر دو نفر این اجازه را می دهد تا کمی هم من دردهای دلم را بیرون بریزم - خسیس بود ؛ خیلی زیاد گمونم کلمه ی خسیس رو از رفتارهای اون گرفته باشن ! خنده داره ، واسه اونی که از بیرون می بینه گریه داره ، واسه اونایی که با همچین کسی زندگی می کنن شب ... شب خواستگاری .... هیچ مردی نیومد خونمون اصلاً خواستگاری نبود که فقط انگاری زنای خونه اومده بودن جنس رو‌ در مغازه ببینن چیزی که نداشتیم ولی همون یه لیوان چای هم نخوردن ! به اینجای حرف هایم که می رسم قطره اشکی که با زور سعی در مهار کردنش داشتم با بی ملاحظه گی از چشمم فرو‌ چکیده و حجم درد نشسته روی قلبم را هویدا می کند نفس پری به سینه کشیده ، پوزخند صدا داری می زنم و رفتارهای مامان را به خاطر می آورم هر چه در خانه ی نادر به ما گذشته بود درد بود و درد بود و درد •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت986 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۷ - وقتی .... رفتن مامان رفتش آشپزخونه می خواست قبل از اومدن نادر جمع و جور کنه یهو .... یهو وقتی دید قوری پر از چای مونده رو دستش هول کرد باور نمی کنید از برخورد نادر بعد از دیدن تفاله ی چای که بیشتر از وقتای دیگه بود وحشت داشت چه بدبخت بودیم ما .... خودم بدو بدو همه رو ریختم ته پلاستیک آشغالا که نبینه ظرفا رو شستم و قبل از اومدنش جمع کردم که جلو چشم نباشه می خواهم سکوت کنم تا بیش از این باعث آزار عزیزانم نشوم ولی دلم نمی آید این آخرین حرف ها را نگویم - پسر عمو ! شما ...شماها خیلی خوشبختید اینکه از بچگی تا حالا چی بهتون گذشته باشه نمی دونم ولی معلومه امروز شما نتیجه ی تصمیمات و رفتار دیروز پدر مادرتونه من باور نمی کنم حاج بابا و سادات جان که امروز این هستن دیروز در حق بچه ها و امروز در حق نوه هاشون کم بزارن من سعی می کنم آدم ناشکری نباشم ولی یه وقتایی فکر می کنم قبل از رسیدن به شماها ، قبل از رسیدن به خانواده ی سد بابا خدابیامرز و بی بی جون ، قبل از این روزای خوب من یه بار جهنم خدا رو توی همین دنیا تجربه کردم ..... حرفی برای گفتن نمانده لااقل من بیشتر از کوپنم حرف زده بودم در سکوت دست دراز می کنم تا استکان ها را جمع کنم که بالاخره صدای مرتضی را می شنوم - من برم ... حاضر شم زودتر بریم بیمارستان ! می فهمم هر دو تحت تاثیر قرار گرفته اند سر صبحی داستان تلخی را برایشان تعریف کرده بودم که باور کردنش چندان سهل و آسان نبود ...... حاج حیدر سومین شبی بود که با بی خوابی و بد حالی دست به گریبان بودم ولی با تمام آزار و اذیتی که این بیماری در وجودم راه انداخته تا مرا از پای در آورد دیشب تا حالا دلم در این میانه پیروز میدان بوده و حس و حال خوشی را تجربه می کند انگار باید نفس مسیحایی این دختر به من می خورد تا خوشی های از یاد رفته را به یاد بیاورم باور کردنش زیادی سخت بود ولی همان که گمان نمی کردم اتفاق افتاد حتی سر سوزنی انتظار آمدنش را نمی کشیدم ولی آمد هنوز نمی دانم چطور حریف سرگرد و پدربزرگش شده اخلاق و منش و عقایدی که در وجود این دو نفر سراغ داشتم سد بزرگی بود پیش روی این دختر برای چنین هنجار شکنی ! - سلام آقای کمالی ! امروز چطورید ؟ نگاهم سمت پرستار مهربانی کشیده می شود که تازه شیفت شب را تحویل گرفته و برای کنترل وضعیتم دست به کار شده بود - الهی .... شکر ! هنوز نفسی.....میاد ! - ایشالا که این نفس صد و بیست سال بیاد و بره بیرون این بیمارستان خیلیا انتظار شما رو می کشن پس بهتره زودتر سر پا بشید خب شکر خدا سطح اکسیژن خونتون رضایت بخشه پیشرفت خوبی داشتید ، مرحبا ! می گوید و با لبخندی که آن را از چین خوردگی گوشه ی چشمانش تشخیص می دادم از من دور می شود این پرستار خیلی خون‌گرم بود لبریز از انرژی مثبت و امید به زندگی اصولاً طولانی ترین مکالمه را با بیماران بستری در این بخش داشت دوباره پرده کنار می رود و اینبار چشمم به جمال حاج صادق روشن می شود که از روز اول برادرانه ، پدرانه و دوستانه هوایم را داشت - سلام ! چطوری پسر ؟ - شکر ! - نه ! انگار واقعاً رنگ و روت بهتره ، گرچه....هنوز نفسو از ته چاه می‌فرستی بیرون می خندد ، به حرفی که زده و تعبیری که داشت تخت را کمی بالا داده و من اندکی به حالت عمودی نزدیک تر می شوم - دیشب با حاج خانوم صحبت کردم یه چیزایی گفت که باور کردنش واسم سخت بود ! - واسه منم ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت987 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۷ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۸ - گاهی باید معرفت رو از بچه ها یاد گرفت معلوم نیست تو این اوضاع آشفته چجوری بلیط تهیه کرده ، چجوری خانواده رو راضی کرده در عجبم چطور پدر بزرگش اجازه داد بیاد ؟! - چی بگم ؟ امروز .... بیاد می پرسم سری به تایید تکان داده و شیشه ی آب هویج را روی میز کنار تخت می گذارد جیره ی هر روزه ام بود که دست های مهربان همسرش تهیه می کرد - به خدا شرمنده ی شما و خانومتون .... شدم - خیلی خب وقت زیاده واسه تعارف تیکه پاره کردن تازه نفست یه ریزه بهتر میاد و می‌ره زیاد حرف نزن پرستار میگه اگر تا فردا همین روند مثبت ادامه داشته باشه شاید مرخص بشی نگاهم را سمت سقف بالا برده و آمین می گویم بدترین اجبار زندگی ام همین بود ، اسارت در بیمارستان و روی تخت خوابیدن ! حاج صادق قانون بیمارستان را خوب می داند الان که نه وقت ملاقات بود و نه این بخش برای ملاقات کنندگان چندان ایمنی داشت به پنج دقیقه نمی رسد که خداحافظی کرده و می رود هر صبح از آن سر شهر می کوبید و پیش از رفتن دنبال رزق و روزی اش به دیدنم می آمد به عزیز جان قول داده و مردانه پای قولش ایستاده بود تنها که می شوم سرم را سمت چپ چرخانده و نگاهم روی تخت بغلی قفل می شود آه می کشم و بیماری را به یاد می آورم که روز اول بستری شدم روی آن خوابیده بود ، جای او را حالا بیمار دیگری گرفته به گمانم دیدن سرنوشت تلخ او بیشترین تاثیر را روی تخریب ذهنم در رابطه با بهبودی داشت پسر جوانی که خیلی از من کوچک تر بود سال آخر دبیرستان و کنکوری بود خوش سیما و خوش قد و بالا بود ولی .... تمام این ها را فقط ، بود ! همان شب اول پیمانه ی عمرش لبریز شد و از دنیا رفت گمانم شوک وارد از آن اتفاق بیشترین تاثیر را روی من و خرابی حالم داشت سعی می کنم نفس را کمی عمیق تر به سینه بکشم گرچه چندان توفیقی حاصل نمی شود ولی همین هم خوبست ، لااقل بهتر از چند روزی که بر من به سختی گذشت در ذهنم به دنبال دل خوشی های زندگی می گردم اولین ستاره ی پر نور چشمک می زند و مرا به یاد عزیز جانم می اندازد دست دراز می کنم و از روی میز کنارم گوشی را بر می دارم توجهی به پیام ها ندارم اول عزیز جان را باید که در می یافتم دو روز است که خودم را از شنیدن صدای زندگی بخش و مهربانش محروم کرده ام شماره ی خانه را می گیرم و تازه نگاهم به ساعت می افتد هفت صبح است و به گمانم الان بهترین زمان برای دادن مژده ی سلامتی ام به عزیز جان بود - الو ... - سلام .... عزیز جون ! - سلام مادر الهی شکر که صداتو شنیدم بمیرم نباشم تو رو اینطور نا خوش احوال ببینم دردت به سرم - عزیز .... جون !!! نگو ....اینجوری دیگه خوبم به .... خدا چند تک سرفه می زنم ولی این کجا و آن سرفه های نفس گیر کجا ؟! - باشه مادر باشه ، الهی که همیشه خوب باشی الهی که درد و بلاتو ریگ بیابون ببره حاج صادق همین الان زنگ زد ، خبر خوشی داد رنگ و روت باز شده - آره ، راست ... میگه صدای فین فین کردنش را می شنوم و دلم خون می شود چه کنم تا حال ناخوشش به خوشی پیوند بخورد ؟ - عزیز ....‌جون ! پسر .... پسر کاظم ... خوبه ؟ - خوبه مادر ، خوبه سوگلم خوبه ، یعنی عمرم قد میده پسر تو رو ببینم ؟ - یعنی اگه .... اگه دختر باشه .... نمیای دیدنش ؟! - لوس نکن خودتو دختر باشه که بیشتر عزیز میشه حالا تو مادرشو انتخاب کن تا بعد •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت988 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۹ - اونم به چشم دعا کن از این جا .... بیام بیرون ، میریم .... خواستگاری - الهی آمین خدا از دهنت بشنوه ! حال خوشم با شنیدن صدای عزیز جانم تکمیل می شود گرچه گریه کردنش را دوست ندارم ولی بودنش عالیست پلک می بندم تا خودم را به استراحتی کوتاه دعوت کنم این حرف زدن مداوم انرژی از من می گیرد به چه روزی گرفتار شده ام به خواب شب هم چنین روزی را نمی دیدم که زندگی نفس کشیدن را بر من حرام کرده و با زجر سخن بگویم نمی دانم چقدر می خوابم فقط وقتی پلک می گشایم با زیباترین صحنه ای که می توانست پیش چشمم جان بگیرد رو به رو می شوم قمر که انگار تازه از راه رسیده به تماشایم ایستاده و در سکوت قد و بالایم را برانداز می کند احساس می کنم خیلی بهتر از ساعتی پیش هستم شوق دیدار و لطف حضورش همان دم مسیحایی شده که به من جانی دوباره می بخشد - سلام ! بیدار شدید ؟ - سلام خانوم از .... کی اینجایی ؟ ساعت چنده ؟ دستش را بالا می آورد و نگاهی به ساعت مچی می اندازد همان که کاظم و سوگل برایش هدیه آورده بودند - نه و پنج دقیقه ! تازه اومدم - خوبه ! یه ساعت .... خوابیدم دیشب ... کلافه شدم ... روی صندلی کنار تخت می نشیند و من کمی سرم را می چرخانم برای بهتر دیدنش سکوت کرده و انگار قصد دارد تنها با چشمانش سخن بگوید حیف که من توان خواندن حرف ها از نگاهش را نداشتم دوباره خودم سر صحبت را باز می کنم همان سوالی را می پرسم که ذهن من و حاج صادق را یک اندازه درگیر کرده بود - میگم .... سرگرد چجوری ... راضی شد ؟ اصلاً پدر... پدربزرگت ؟ - راستش .... چی بگم ؟ پیش خودتون بمونه ولی .... غیر از من و سادات جان و پسر عمو مرتضی هیچ کس خبر نداره که اومدیم تهران ! با چشم های گشاد شده از تعجب به او خیره می شوم یعنی چی این حرف ؟ سر خود آمده بود ؟ بی خبر از همه ؟ ای وای ! اگر اتفاقی برای خودش یا مادربزرگش می افتاد چه ؟ چه احمقی بود این پسر که عقلش را داده دست این دو زن طاقت نمی آورم کمترین برخوردم با او اعتراض به این تصمیم اشتباه بود - می فهمی چیکار.... کردی دختر ؟ وای خدا ، چه ....بی عقلیه اون ....پسر ! اصلاً کار .... درستی نکردی نمی دانم هیجان ناشی از شنیدن حرف هایش بود یا عصبانیت از دست پسر عمویش که مسیر انجام دادن چنین کاری را بر او هموار کرده ولی هر چه بود بعد از چند ساعت آرامش دوباره سرفه ای نفس‌گیر برایم به ارمغان می آورد لیوان آبی که با عجله پر کرده و به سمتم می گیرد را پس می زنم دوباره دراز می کشم و سعی دارد از زیر ماسک چند نفس عمیق بکشم برای آرام گرفتن لحظه ای پلک می بندم و در دلم چند صلوات می فرستم سزای نیکی که این دختر در حقم کرده بود این پرخاش و تندی کردن نبود - بهترید ؟ سر تکان داده و با دست اشاره می کنم تا بنشیند همان طور که نگاهم را به سقف دوخته ام حرف دل بر زبان آورده و از در مصالحه وارد می شوم - با اینکه .... خیلی خوشحالم اومدی ... ولی .... ولی کار اشتباهی کردی تا برسی .... خونه من ... من میمیرم و ... زنده میشم - خدا نکنه ! آخه شما که نمی دونید چی شده پسر عمو ماموریته ، امکان تماس نبود حاج بابا و عمو حمید رفتن به دام سر بزنن اونجا هم نمیشه تماس گرفت الآنم یکی از مردای همین خانواده ما رو راهی تهران کرده دیگه ! پارت بعدی اینجاست😍👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت989 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۰ لاله الاالله را زیر لب زمزمه می کنم و لحظه ای به این فکر می کنم چقدر این پسر عمو با آن یکی که برادرش هم بود متفاوت است ؟! در سکوت نگاهم را به قمر دوخته ام بر خلاف انتظارم از لحن نسبتاً تندم ناراحت نشد ، اگر هم شده باشد به روی خودش نیاورد نگاهم که طولانی می شود با حرکت سرش به دو طرف می پرسد ، چیه ؟ من هم به سبک خودش جواب می دهم سر بالا انداخته و با این حرکت می گویم ، هیچی ! یک مرتبه برقی در چشمانش درخشیدن گرفته و با ذوق سوالی می پرسد که هیچ ربطی به بحث ما نداشت همان که در اولین پیامک پرسیده و هنوز جوابی نگرفته بود - راستی ! اسم چی شد ؟ نگفتید پسر سوگلو باید چی صدا بزنیم ؟ - تو چی.... فکر می کنی ؟ - اذیت نکنید دیگه دلم آب شد من اصلاً خنگ عالم فکر نمی کنم ؛ خب ! - خانوم خنگ عالم .... یه چیکه از اون آب هویج .... اهدایی از طرف خانوم ....حاج صادق بده گلویی تازه کنم بابا .... بی انصاف زبونم به .... سقف دهنم چسبید.... بس که منو به حرف .... کشیدی ! بر می خیزد لیوان را از روی میز کنار تخت برداشته و کمی از نوشیدنی نارنجی رنگ خوش طعم درونش سرازیر می کند با آرامش و توجهی مادرانه لیوان را تا لبم بالا آورده که خودم دست دراز می کنم و آن را می گیرم شکر خدا در هر شرایطی که بودم ، چه سالم و چه بیمار این نوشیدنی را دوست داشتم پیش چشم های منتظرش چند جرعه می نوشم حالا دست به سینه ایستاده و حرکاتم را دنبال می کند نمی دانم چرا ؟ ولی انگار بچه شده ام دلم شیطنت می خواهد با دیدن حرکات اسلوموشن که بیشتر حرص در آر بود می خواهد به اعتراض چیزی بگوید که ناگهان پرستار سر زده به ما سر می زند ! - خانوم شما که هنوز اینجایی ! شکر خدا حال برادرتون هم خیلی بهتره بفرمایید خواهش می کنم برای ما مسئولیت داره ! - چشم ، یه دقیقه اجازه بدید لااقل خداحافظی کنم پرستار سری به تایید تکان داده و سراغ دیگر بیماران می رود حالا نوبت قمر بود که به استیضاح من لب باز کرده و .... - من که دیگه نمی پرسم ولی یادتون باشه چه بچه بازی در آوردید اصلاً نگید ! یکی نیست به من بگه فضولی آخه ؟ - فضولی آخه ؟! نمی فهمم همین دو واژه که به طنز از دهانم خارج می شود چگونه آبی بر آتش عصبانیتش ریخته و به خنده می افتد لب های من نیز از دو سو کشیده می شود لیوان را به طرفش می گیرم و او آن را روی میز می گذارد دلم رفتنش را نمی خواهد یکی نبود به پرستار محترم بگوید چه کار به ما داری ؟ مگر این دختر مهربان جای تو را تنگ کرده که دائم به دنبال بیرون کردنش هستی ؟ - خب دیگه من برم تا کار به جاهای باریک نکشیده براتون آرزوی سلامتی می کنم الهی که این مریضی بره و دیگه برنگرده مراقب خودتون باشید ، بیشتر از همیشه - علی ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂