ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت987 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۷ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت988
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۸
- گاهی باید معرفت رو از بچه ها یاد گرفت
معلوم نیست تو این اوضاع آشفته چجوری بلیط تهیه کرده ، چجوری خانواده رو راضی کرده
در عجبم چطور پدر بزرگش اجازه داد بیاد ؟!
- چی بگم ؟ امروز .... بیاد می پرسم
سری به تایید تکان داده و شیشه ی آب هویج را روی میز کنار تخت می گذارد
جیره ی هر روزه ام بود که دست های مهربان همسرش تهیه می کرد
- به خدا شرمنده ی شما و خانومتون .... شدم
- خیلی خب
وقت زیاده واسه تعارف تیکه پاره کردن
تازه نفست یه ریزه بهتر میاد و میره
زیاد حرف نزن
پرستار میگه اگر تا فردا همین روند مثبت ادامه داشته باشه شاید مرخص بشی
نگاهم را سمت سقف بالا برده و آمین می گویم
بدترین اجبار زندگی ام همین بود ، اسارت در بیمارستان و روی تخت خوابیدن !
حاج صادق قانون بیمارستان را خوب می داند
الان که نه وقت ملاقات بود و نه این بخش برای ملاقات کنندگان چندان ایمنی داشت به پنج دقیقه نمی رسد که خداحافظی کرده و می رود
هر صبح از آن سر شهر می کوبید و پیش از رفتن دنبال رزق و روزی اش به دیدنم می آمد
به عزیز جان قول داده و مردانه پای قولش ایستاده بود
تنها که می شوم سرم را سمت چپ چرخانده و نگاهم روی تخت بغلی قفل می شود
آه می کشم و بیماری را به یاد می آورم که روز اول بستری شدم روی آن خوابیده بود ، جای او را حالا بیمار دیگری گرفته
به گمانم دیدن سرنوشت تلخ او بیشترین تاثیر را روی تخریب ذهنم در رابطه با بهبودی داشت
پسر جوانی که خیلی از من کوچک تر بود
سال آخر دبیرستان و کنکوری بود
خوش سیما و خوش قد و بالا بود
ولی .... تمام این ها را فقط ، بود !
همان شب اول پیمانه ی عمرش لبریز شد و از دنیا رفت
گمانم شوک وارد از آن اتفاق بیشترین تاثیر را روی من و خرابی حالم داشت
سعی می کنم نفس را کمی عمیق تر به سینه بکشم
گرچه چندان توفیقی حاصل نمی شود ولی همین هم خوبست ، لااقل بهتر از چند روزی که بر من به سختی گذشت
در ذهنم به دنبال دل خوشی های زندگی می گردم
اولین ستاره ی پر نور چشمک می زند و مرا به یاد عزیز جانم می اندازد
دست دراز می کنم و از روی میز کنارم گوشی را بر می دارم
توجهی به پیام ها ندارم
اول عزیز جان را باید که در می یافتم
دو روز است که خودم را از شنیدن صدای زندگی بخش و مهربانش محروم کرده ام
شماره ی خانه را می گیرم و تازه نگاهم به ساعت می افتد
هفت صبح است و به گمانم الان بهترین زمان برای دادن مژده ی سلامتی ام به عزیز جان بود
- الو ...
- سلام .... عزیز جون !
- سلام مادر
الهی شکر که صداتو شنیدم
بمیرم نباشم تو رو اینطور نا خوش احوال ببینم دردت به سرم
- عزیز .... جون !!!
نگو ....اینجوری دیگه
خوبم به .... خدا
چند تک سرفه می زنم ولی این کجا و آن سرفه های نفس گیر کجا ؟!
- باشه مادر
باشه ، الهی که همیشه خوب باشی
الهی که درد و بلاتو ریگ بیابون ببره
حاج صادق همین الان زنگ زد ، خبر خوشی داد رنگ و روت باز شده
- آره ، راست ... میگه
صدای فین فین کردنش را می شنوم و دلم خون می شود
چه کنم تا حال ناخوشش به خوشی پیوند بخورد ؟
- عزیز ....جون !
پسر .... پسر کاظم ... خوبه ؟
- خوبه مادر ، خوبه
سوگلم خوبه ، یعنی عمرم قد میده پسر تو رو ببینم ؟
- یعنی اگه .... اگه دختر باشه .... نمیای دیدنش ؟!
- لوس نکن خودتو
دختر باشه که بیشتر عزیز میشه
حالا تو مادرشو انتخاب کن تا بعد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت988 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت989
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۹
- اونم به چشم
دعا کن از این جا .... بیام بیرون ، میریم .... خواستگاری
- الهی آمین
خدا از دهنت بشنوه !
حال خوشم با شنیدن صدای عزیز جانم تکمیل می شود گرچه گریه کردنش را دوست ندارم ولی بودنش عالیست
پلک می بندم تا خودم را به استراحتی کوتاه دعوت کنم
این حرف زدن مداوم انرژی از من می گیرد
به چه روزی گرفتار شده ام
به خواب شب هم چنین روزی را نمی دیدم که زندگی نفس کشیدن را بر من حرام کرده و با زجر سخن بگویم
نمی دانم چقدر می خوابم فقط وقتی پلک می گشایم با زیباترین صحنه ای که می توانست پیش چشمم جان بگیرد رو به رو می شوم
قمر که انگار تازه از راه رسیده به تماشایم ایستاده و در سکوت قد و بالایم را برانداز می کند
احساس می کنم خیلی بهتر از ساعتی پیش هستم
شوق دیدار و لطف حضورش همان دم مسیحایی شده که به من جانی دوباره می بخشد
- سلام !
بیدار شدید ؟
- سلام خانوم
از .... کی اینجایی ؟
ساعت چنده ؟
دستش را بالا می آورد و نگاهی به ساعت مچی می اندازد
همان که کاظم و سوگل برایش هدیه آورده بودند
- نه و پنج دقیقه !
تازه اومدم
- خوبه !
یه ساعت .... خوابیدم
دیشب ... کلافه شدم ...
روی صندلی کنار تخت می نشیند و من کمی سرم را می چرخانم برای بهتر دیدنش
سکوت کرده و انگار قصد دارد تنها با چشمانش سخن بگوید
حیف که من توان خواندن حرف ها از نگاهش را نداشتم
دوباره خودم سر صحبت را باز می کنم
همان سوالی را می پرسم که ذهن من و حاج صادق را یک اندازه درگیر کرده بود
- میگم .... سرگرد چجوری ... راضی شد ؟
اصلاً پدر... پدربزرگت ؟
- راستش .... چی بگم ؟
پیش خودتون بمونه ولی .... غیر از من و سادات جان و پسر عمو مرتضی هیچ کس خبر نداره که اومدیم تهران !
با چشم های گشاد شده از تعجب به او خیره می شوم
یعنی چی این حرف ؟
سر خود آمده بود ؟ بی خبر از همه ؟
ای وای !
اگر اتفاقی برای خودش یا مادربزرگش می افتاد چه ؟
چه احمقی بود این پسر که عقلش را داده دست این دو زن
طاقت نمی آورم
کمترین برخوردم با او اعتراض به این تصمیم اشتباه بود
- می فهمی چیکار.... کردی دختر ؟
وای خدا ، چه ....بی عقلیه اون ....پسر !
اصلاً کار .... درستی نکردی
نمی دانم هیجان ناشی از شنیدن حرف هایش بود یا عصبانیت از دست پسر عمویش که مسیر انجام دادن چنین کاری را بر او هموار کرده
ولی هر چه بود بعد از چند ساعت آرامش دوباره سرفه ای نفسگیر برایم به ارمغان می آورد
لیوان آبی که با عجله پر کرده و به سمتم می گیرد را پس می زنم
دوباره دراز می کشم و سعی دارد از زیر ماسک چند نفس عمیق بکشم برای آرام گرفتن
لحظه ای پلک می بندم و در دلم چند صلوات می فرستم
سزای نیکی که این دختر در حقم کرده بود این پرخاش و تندی کردن نبود
- بهترید ؟
سر تکان داده و با دست اشاره می کنم تا بنشیند
همان طور که نگاهم را به سقف دوخته ام حرف دل بر زبان آورده و از در مصالحه وارد می شوم
- با اینکه .... خیلی خوشحالم اومدی ... ولی .... ولی کار اشتباهی کردی
تا برسی .... خونه من ... من میمیرم و ... زنده میشم
- خدا نکنه !
آخه شما که نمی دونید چی شده
پسر عمو ماموریته ، امکان تماس نبود
حاج بابا و عمو حمید رفتن به دام سر بزنن
اونجا هم نمیشه تماس گرفت
الآنم یکی از مردای همین خانواده ما رو راهی تهران کرده دیگه !
پارت بعدی اینجاست😍👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت989 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت990
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۰
لاله الاالله را زیر لب زمزمه می کنم و لحظه ای به این فکر می کنم چقدر این پسر عمو با آن یکی که برادرش هم بود متفاوت است ؟!
در سکوت نگاهم را به قمر دوخته ام
بر خلاف انتظارم از لحن نسبتاً تندم ناراحت نشد ، اگر هم شده باشد به روی خودش نیاورد
نگاهم که طولانی می شود با حرکت سرش به دو طرف می پرسد ، چیه ؟
من هم به سبک خودش جواب می دهم
سر بالا انداخته و با این حرکت می گویم ، هیچی !
یک مرتبه برقی در چشمانش درخشیدن گرفته و با ذوق سوالی می پرسد که هیچ ربطی به بحث ما نداشت
همان که در اولین پیامک پرسیده و هنوز جوابی نگرفته بود
- راستی !
اسم چی شد ؟ نگفتید پسر سوگلو باید چی صدا بزنیم ؟
- تو چی.... فکر می کنی ؟
- اذیت نکنید دیگه دلم آب شد
من اصلاً خنگ عالم
فکر نمی کنم ؛ خب !
- خانوم خنگ عالم .... یه چیکه از اون آب هویج .... اهدایی از طرف خانوم ....حاج صادق بده گلویی تازه کنم
بابا .... بی انصاف زبونم به .... سقف دهنم چسبید.... بس که منو به حرف .... کشیدی !
بر می خیزد
لیوان را از روی میز کنار تخت برداشته و کمی از نوشیدنی نارنجی رنگ خوش طعم درونش سرازیر می کند
با آرامش و توجهی مادرانه لیوان را تا لبم بالا آورده که خودم دست دراز می کنم و آن را می گیرم
شکر خدا در هر شرایطی که بودم ، چه سالم و چه بیمار این نوشیدنی را دوست داشتم
پیش چشم های منتظرش چند جرعه می نوشم
حالا دست به سینه ایستاده و حرکاتم را دنبال می کند
نمی دانم چرا ؟ ولی انگار بچه شده ام
دلم شیطنت می خواهد
با دیدن حرکات اسلوموشن که بیشتر حرص در آر بود می خواهد به اعتراض چیزی بگوید که ناگهان پرستار سر زده به ما سر می زند !
- خانوم شما که هنوز اینجایی !
شکر خدا حال برادرتون هم خیلی بهتره
بفرمایید خواهش می کنم برای ما مسئولیت داره !
- چشم ، یه دقیقه اجازه بدید لااقل خداحافظی کنم
پرستار سری به تایید تکان داده و سراغ دیگر بیماران می رود
حالا نوبت قمر بود که به استیضاح من لب باز کرده و ....
- من که دیگه نمی پرسم ولی یادتون باشه چه بچه بازی در آوردید
اصلاً نگید !
یکی نیست به من بگه فضولی آخه ؟
- فضولی آخه ؟!
نمی فهمم همین دو واژه که به طنز از دهانم خارج می شود چگونه آبی بر آتش عصبانیتش ریخته و به خنده می افتد
لب های من نیز از دو سو کشیده می شود
لیوان را به طرفش می گیرم و او آن را روی میز می گذارد
دلم رفتنش را نمی خواهد
یکی نبود به پرستار محترم بگوید چه کار به ما داری ؟
مگر این دختر مهربان جای تو را تنگ کرده که دائم به دنبال بیرون کردنش هستی ؟
- خب دیگه
من برم تا کار به جاهای باریک نکشیده
براتون آرزوی سلامتی می کنم
الهی که این مریضی بره و دیگه برنگرده
مراقب خودتون باشید ، بیشتر از همیشه
- علی !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت991
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۱
جواب اظهار محبت قمر هر چه بود این تک واژه نبود
نگاهش رنگ تعجب می گیرد ولی به آنی منظورم را گرفته و با ذوقی کودکانه شادی اش را بروز می دهد
- وای راست میگید ؟
چی بهتر از این ؟ من خیلی اسم علی رو دوست دارم
علی ترابی !
وای خاله قربونش بره الهی
- خدا نکنه دیوونه
پس تایید شد !
حالا که تو هم دوست داری امروز به کاظم میگم
ایشالا که پدر و مادر بچه هم رضایت داشته باشن تا تصویب بشه
- امیدوارم !
حالا .... میگم چرا علی ؟
البته عالیه ها
ولی کلا میگم ...
- اولا که به قول خودت ... عالیه !
در ثانی .. اسم خدابیامرز .... پدر کاظم علی آقا بود !
میدونم هم خودش .... هم مادرش ... از خداشونه اسم ... خدابیامرز با این .... تولد ... زنده بشه
ولی ....
با از راه رسیدن پرستار که اینبار غضبی دوستانه جای مهربانی نگاهش را گرفته بود کلامم نیمه کاره می ماند
قمر زود تر از من دست و پایش را جمع می کند
توبیخ شدن را اصلا دوست نداشت دختر مهربان پیش رویم
- خب من برم دیگه
فقط ... حواستون به گوشی هست ؟
- هست !
برو به .... سلامت
ممنون که .... اومدی ...
حس و حالم در قالب واژه ها نمی گنجد
تلاش می کنم هر چه قدردانی که در وجودم بود به چشمانم منتقل کرده و با نگاهم به او ارزانی دارم که این دو روز نقش فرشته ی نجات را برایم بازی کرده بود
دستم را بلند کرده و به نشانه ی ارادت روی سینه می گذارم
دستش را بالا آورده و برایم تکان می دهد
از تخت فاصله گرفته ، در سکوت پرده ی آبی رنگ را می کشد و من با خودم فکر می کنم چرا این لحظه آبی آرامش بخش برایم هیچ آرامشی به ارمغان نمی آورد ؟
دوباره روی تخت دراز می کشم
پلک می بندم و بی اختیار چهره ی مهربان قمر پشت پلک های بسته ام جان می گیرد
کارش را باید پای چه می گذاشتم ؟
آمدنی که بی شک برایش گران تمام میشد
نه تنها برای او که برای مادربزرگش نیز
و همین طور برای پسرعمویش ، مرتضی !
به او که می رسم پلک می گشایم
اصلاً چرا باید برای این پسر خواسته ی قمر تا این اندازه مهم باشد ؟
نکند .... ای وای
نکند او هم حسی شبیه به من نسبت به این دختر در سینه دارد ؟
نه !
اگر اینچنین بود که برای رسیدن او به رقیبش اینطور دردسر را به جان نمی خرید
ذهنم حسابی درگیر شده
به نتیجه نمی رسم ولی خوب می دانم این کارش جای تقدیر داشت
کمترین کار این بود که تشکری ساده می کردم از این پسر عمو ی ظاهراً سر به هوا ولی در عمل دلسوز و حواس جمع !
گوشی را به دست می گیرم
فرستادن یک پیام تشکر آمیز در حال حاضر کمترین کاری بود که می توانستم برایش انجام دهم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت992
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۲
مرتضی
همراه سادات جان داخل ماشین به انتظار برگشتن عموزاده نشسته ام
از امروز صبح و بعد از شنیدن حرف هایش ولوله به جانم افتاده
راست می گفت !
آنچه او در قالب خاطرات تلخ بر زبان می آورد یعنی گذری به قعر جهنم داشته آن هم در همین دنیای فانی
جهنم چه بود مگر ؟!
همین که در کنار نزدیک ترین ها و عزیز ترین های زندگی ات حس امنیت نداشته باشی دنیا برایت می شود جهنم دیگر
همین که از وجود نزدیک ترین هایت آرامش نگیری دنیا برایت تاریک می شود دیگر
نمی توانم نسبت به او بی تفاوت باشم اگر نه رگ غیرت من خیلی بیشتر از حاج بابا یا داداش یا پدر خودم جنبیده و می دانستم آنچه من کردم و او کرد برای یک دختر پسندیده نیست
ولی چه کنم که دلم مسیر عقل عاقبت اندیش را در پیش نمی گیرد
همان لحظه که با عموزاده حرف زدم و بی قراری کردنش را دیدم فهمیدم افسار دلش را از دست داده !
حالا برای کسی که در چنین نقطه ای ایستاده و به چنین حالی گرفتار است نه عقل کاربرد دارد و نه منطق
شاید این همدلی لازم بود تا به خطا نیفتد !
صدای پیامک گوشی بلند می شود
گوشی را از جیبم بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ابروهایم بالا می پرد
چه عجب بابا !
سلام آقا مرتضی !
ممنون بابت لطفی که در حق بنده روا داشتید
امیدوارم هیچ وقت درگیر بیماری و اسیر تخت بیمارستان نشید
حنانه خانوم خواهری رو در حقم تمام کرد و شما برادری رو در حق ایشون
از طرف من از حاج خانوم هم تشکر کنید که مادری رو در حق هر سه نفر ما به بالاترین حد رسوندن
سلامت و برقرار باشید
به امید دیدار
لبخند روی لبم می نشیند
این هم از حاج حیدر آقا کمالی که با همین چند جمله دست دلش پیش من رو می شود
وقتی مرا برادر عموزاده ام می خواند نه پسر عمویش ، یعنی ....
یعنی خودش را لایق بودن در کنار این دختر می داند ، آن هم تمام عمر و با نزدیک ترین نسبت !
با از راه رسیدن عموزاده جان فرصتی باقی نمی ماند تا حرف این پسر را پیش سادات جان بزنم
پیرزن از صبح با خودش درگیر بود
می دانم نگرانی از برخورد حاج بابا او را به فکر فرو برده و حق می دادم
من حاج بابا را می شناختم
همین طور پدرم را
و بیشتر از آن داداش سخت گیر و غیرتی ام را !
- سلام !
- سلام مادر
چی شد ؟ حالش چطور بود ؟
- خداروشکر
خیلی بهتر بود عزیز جون
حالا دکتر بیاد ببینه ، ایشالا که مرخص بشن
- الهی شکر
خدا به دل مادرش رحم کنه
بین دعا کردن های سادات جان حرکت کرده و سمت فرودگاه می روم
ترجیح می دهم جای رفت و آمد در خیابان و بازگشت دوباره به خانه همین چند ساعت باقی مانده تا پرواز را در کنار این دو نفر باشم
من می دانستم غربت و تنهایی با دل آدم چه می کند !
پارت بعدی اینجاست https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت993
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۳
با هم به فرودگاه می رویم و تا موقع برخاستن هواپیما از روی باند فرودگاه می مانم
چه دو روز قشنگی ساخته شد با آمدنشان
تنهایی را هیچ وقت دوست نداشتم و حالا به جبر روزگار محکوم بودم به تحمل کردن
در مسیر بازگشت به خانه بودم که فکری با ذهنم می رسد
چه ایرادی داشت اگر من کمی از روی دست عموزاده ی تازه از راه رسیده ام می نوشتم ؟!
چطور او می توانست در این آشوب و التهاب ذهنی اینطور با علاقه و پشتکار درس بخواند و پیشرفت قابل تقدیری داشته باشد ؟! چرا من نتوانم ؟
هیچ وقت بچه ی کند ذهن و خنگی نبودم
همیشه سر کلاس درس ها را یاد می گرفتم ، می فهمیدم و به خانه می رفتم
این وسط حسادتی که از همان کودکی نسبت به مصطفی داشتم مرا وادار به لجبازی می کرد
لجبازی با خودم و با مادری که گمان می کردم همیشه او را بر من ترجیح می دهد
در ذهنم تک تک لحظات این بیست و چهار ساعت گذشته را مرور می کنم
چه دختر خوبیست این عموزاده ی نازنین
خوب و محکم و با وقار
بیشتر از هر چیزی اعتماد به نفسش را دوست داشتم چیزی که بی شک کلید اصلی موفقیت هایش بود
درست یک ساعت طول می کشد تا می رسم به منزل شهاب ، داماد علیرضا !
علیرضا و کامران هم خانه هایم بودند
هر دو برای کار به تهران آمده و من زمانی که قصد اجاره کردن خانه را داشتم کاملاً تصادفی با آنها آشنا شدم
حالا نزدیک شش ماه از این آشنایی و هم خانه شدن گذشته بود
بچه های با معرفتی بودند ، آنقدر با معرفت که وقتی علیرضا فهمید قرار است یک شب میزبان مادربزرگم باشم نه تنها دست کامران را گرفت و او را همراه خودش میهمان خانه ی خواهرش کرد بلکه ماشین دامادش را نیز به امانت گرفت و در اختیارم قرار داد تا برای رفت و آمد به زحمت نیفتم
دنیا پر بود از این معجزات !
پشت در خانه ی خواهر علیرضا رسیده ام
زنگ می زنم و خواهرزاده اش متین در را به رویم می گشاید
- سلام !
- سلام آقا !!
پدر یا مادرت هستن ؟
سری به تایید تکان داده و برای صدا زدن بزرگ ترش به داخل می رود
همین اندازه همراهی و هم کلام شدن هم از بچه ی پنج ساله قابل قبول بود
- بفرمایید !
- سلام خانوم !
بنده نهاوندیان هستم ، دوست علیرضا
ماشین آقا شهابو آوردم
این سوئیچ خدمت شما
خیلی خیلی ممنونم
- خواهش می کنم ، ممنون
- با اجازتون
- به سلامت ...
از او جدا می شوم و در حالی که سمت خیابان رفته سوز سرما با صورتم آشنا می شود فکر می کنم چه خوبست ماشین داشتن
مرکبی که آدم را در سرما و گرما محفوظ بدارد
تاکسی می گیرم و سمت خانه می روم
حتماً علیرضا و کامران به خانه رسیده بودند
گوشی را از جیبم بیرون کشیده و شماره ی عموزاده جان را می گیرم
چیزی تا پنج و نیم نمانده و بلیط برای ساعت چهار بود
حتماً پروازشان به زمین نشسته !
- الو ... الو سلام
چطوری ؟
- سلام پسر عمو
ممنون خوبیم ، شما چطورید با زحمتای ما ؟
- سادات جان که عین رحمت و برکت بود حالا اگه تو دوست داری خودتو از اون بنده خدا جدا کنی من حرفی ندارم !
رسیدید ؟
- بله
الآنم تازه تاکسی گرفتیم بریم سمت خونه
- تاکسی فرودگاه دیگه ؟
- بله ، رسیدیم خبر میدم بهتون
بازم ممنون بابت همه چیز
- بازم خواهش بابت همه چیز
پس فعلاً خداحافظ!
- خدا به همراهتون ....
تماس قطع می شود و من با احساس رضایت از نتیجه ی تصمیمی که گرفته بودم دست به سینه شده و نگاهم را از شیشه ی ماشین به خیابان های سرمازده ی شهر می دوزم
فردا روز مادر است و حتماً امشب بچه ها همگی به دیدار سادات جان خواهند آمد ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت992 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت994
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۴
حاج حیدر
بی اغراق امروز اگر بهترین روز عمرم نباشد یکی از بهترین روزها ست
بعد از دیدن حاج صادق و پشت بندش از راه رسیدن قمر ، دکتر که دستور ترخیص می دهد انگار خدا دنیا را به من داده
اینجا زندان نبود ولی حکم قفس داشت برای منی که در این حبس ناشی از بیماری مجبور به تحمل این فضای بسته بودم
قبل از همه به عزیز جان خبر می دهم
شادمانی اش را از پشت تلفن هم می توانم ببینم و حس کنم
تازه می خواهم شماره ی علی را بگیرم تا خودش را برای رفتن به منزل به من برساند که با از راه رسیدن مهندس صادقی گوشی را کنار می گذارم
- سلام بر مهندس جوان !
ظاهرت که میگه بهتری ، حرف باطنت چیه ؟
- سلام !
شکر ... بهترم
- از پرستار شنیدم مرخص شدید
انگار به موقع رسیدم ، هستم تا حاضر شید برسونموتون خونه
- نه !
مزاحم ... نمیشم ، بچه ها میان
- هستم دیگه ، چه تعارفی می کنه !
برگه ی ترخیصو می گیرم ، بیرون بخش منتظرم
- ممنون
به ناچار می پذیرم و با لبخندی بدرقه اش می کنم
این زن در طول این چند روز خواهری را در حقم تمام کرده بود ، آن هم بی منت !
لباس های بیمارستان را با لباس های خودم تعویض کرده ، ماسک میزنم و بعد از تشکر و خداحافظی با کادر درمانی بخش قدم از این فضای مسموم به ویروس بیرون می گذارم
مهندس صادقی طول و عرض راهرو را طی می کرد که با دیدنم برگه ی ترخیص را در دستش تکان داده و لبخند می زند
لحظه ای از ذهنم می گذرد که اگر الان قمر اینجا بود در برابر لطف و مهربانی مهندس صادقی چه برخوردی از خودش نشان می داد ؟!
بی شک حساسیت و حسادتش را با کنایه ای به من نشان می داد
لبخندی که می رفت تا با این تصویر سازی شیرین روی لبم جان بگیرد فرو خورده و همراه مهندس صادقی از ساختمان بیمارستان خارج می شوم
با شنیدن آدرسی که باید مرا به آنجا می رساند تعجب می کند
زیادی پایین شهر بود برای کسی که به معنای واقعی کلمه بالاشهر نشین بود
بالاخره طاقت نمی آورد و حرفی که تا پشت لبش آمده بود بر زبان جاری می کند
- نمی فهمم چه اصراری داری با من مخالفت کنی مهندس کمالی ؟!
خب اون خونه خالی افتاده ، اونوقت شما اومدی اینجا ....
پوف کلافه ای می کشد و من یک لحظه شرمنده می شوم از دیدن حجم انسانیتی که از سوی او نصیبم می شود
شاید بهتر بود صادقانه جوابش را می دادم
تکیه ام را به در ماشین داده و رو به او شروع به صحبت می کنم
- خانوم مهندس !
حسن نیت شما ... نه تنها یکبار که بارها ... به من ثابت شده
می فهمم نیت خیری پشت.... رفتارهای شماست ولی ....
ولی قبول کنید با توجه به اتفاقاتی که خواسته یا ... ناخواسته بین من و زندگی شما افتاده .... بهتره اجازه بدید این لطف شما رو قبول نکنم !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت994 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت995
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۵
- بگیر !
من نمی فهمم شما جوونا چه لذتی می برید از لجبازی کردن با بزرگترا
البته .... شایدم واستون کسر شانه که یه زنو بزرگ تر و عاقل تر از خودتون ببینید ؟!
- خانوم مهندس ....
- آقای کمالی !
شما یا بخشیدی یا نبخشیدی
با خودت رو راست باش
اگه واقعاً از ته دلت گفتی اون داستان تلخ رو کنج ذهنت دفن کردی پس دیگه این حرفا باد هواست
نهایتا یکی دو روز دیگه وسایلتو ببر همون جا
از روزی که کلیدو برگردوندی من یکبارم نرفتم اونجا
گمونم یه گردگیری حسابی لازم داشته باشه ...
حرف های زورش را به خوردم داده و حالا با دست سمت خانه اشاره می کند
مانده ام چه بگویم
به هر چه شک می کردم نمی توانستم خیرخواه بودن او را زیر سوال ببرم
- چشم !
- حالا شد !
یاد بگیر بعضی وقتا بد نیست آدم به حرف یه بزرگ تر دلسوز گوش بده
برو به سلامت
مراقب خودت باش زودتر روبه راه بشی
کارا توی کارخونه روی هم جمع شده مهندس !
- بازم چشم !
با اجازه ....
کلید را می گیرم و آرام پیاده می شوم
این بیماری در طول همین چند روز انرژی ام را تحلیل برده بود
می ایستم تا حرکت کند
دستی برایش تکان داده و زنگ خانه را به صدا در می آورم
- بله ؟ تو اینجا چکار می کنی ؟
فراموش کردم تماس گرفته و به علی و مسلم خبر مرخص شدنم را بدهم
حالا عجیب نبود این لحن پر سوال و متعجب
مسلم زحمت فشار دادن دکمه ی آیفون را به خودش نداده و برای باز کردن در پارکینگ می آید
- حیدر ؟
- سلام !
بیام داخل
- دیوونه
بیا ببینم
وارد می شوم ، نه دست می دهیم و نه یکدیگر را لمس می کنیم
هر دو ماسک به صورت داریم
به نظرم بهتر بود همین امروز می رفتم
من تا چند روز آینده همچنان ناقل ویروس بودم
- علی کجاست ؟
- رفته خرید
چرا خبر ندادی بیام دنبالت ؟
اصلاً با چی اومدی ؟
می نشینم و تکیه ام را به دیوار می دهم
- با یه دوست مثل شما دو نفر
تازه اومده بود ملاقاتم که دید مرخص شدم زحمت کشید منو رسوند
- آهان
الان خوبی دیگه ؟
ما در امانیم ؟
او به شوخی و با لحنی خندان می گوید ولی من جدی جدی قصد داشتم همین امروز بخاطر حفظ سلامتی این دو نفر به منزل سابق بروم
- در امانی جون عزیز !
یه زحمت بکش زنگ بزن علی زودتر بیاد کمک کنید وسایلمو جمع کنم
- کجا به سلامتی ؟
- کلید سوییت مهندسو گرفتم
مدیر کارخونه رو میگم
اینجوری بهتره !
- یعنی چی ؟
با این حال ؟ تنها بمونی ؟
بچه شدی پسر ؟
- نه والا ، تعارف که نداریم
شکر خدا خیلی بهترم ، نگران نباش
نهایت دیدم حالم خوب نیست خبر میدم دیگه
- چی بگم ؟ انگاری مرغ تو هم مثل علی یه پا داره
باشه ، هر جور راحتی
حالا کجا هست این سوییت ؟
با شنیدن آدرس تعجب می کند ، ابرو بالا انداخته و با همان چهره ی متعجب سمت آشپزخانه می رود تا چای دم کند
به هر حال همه چیز را که نمی توانستم مخفی کنم هر چند بعد ها باید منتظر شنیدن حرف و حدیث هایش نیز می بودم !
#عیدی🤍
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین بازماندهی خاندانِ هدایت!
به سمت شما فراری ام...
از هرآنچه هست...؛
آغوش گشودهتان را میبینم... !
#عید_بیعت #عید امامت
#یاصاحب_الزمان 🩵
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت995 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت996
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۶
وسیله ی چندانی که نداشتم ولی به هر حال اثاث کشی داشتیم ، با از راه رسیدن علی همان اندک وسایلم را جمع کرده و هر سه سمت سوییت مهندس صادقی حرکت کردیم
من که حال نداشتم ولی مسلم و علی از خجالت گرد و خاک نشسته روی وسایل خانه در آمدند
غذا را از بیرون سفارش دادم و آخر شب بچه ها را بدرقه کردم
حالا که به زیر سقف این خانه ی عاریتی رسیده ام حال بهتری را تجربه می کنم گرچه نه هیچ پرستاری دارم و نه هیچ همدم مهربانی
انگار اینجا خانه ی خودم بود
وسط پذیرایی کوچک خانه دراز می کشم و هر دو دست را زیر سر می گذارم
گرچه این خانه هم مال خودم نیست ولی حسی درونم متولد شده که بودن در خانه ی دیگری را برایم دشوار می کند
انگار دوباره به بلوغ رسیده ام
بلوغی که مرا مستحق داشتن خانه و زندگی می داند که متعلق به خودم باشد ، خود خود خودم !
به پهلو می چرخم ، تک سرفه ای کرده و نفس نسبتاً عمیقی می کشم
رویای شبانه ام راه خود را سمت حضور قمر باز می کند
آمدنش را باید پای چه می گذاشتم ؟!
حس خواهرانه ؟
حس مدیون بودن و جبران کردن ؟
دلسوزی و ترحم ؟
دوست ندارم ، هیچ کدام از این ها را دوست ندارم
کاش می دانستم او چه حسی به من دارد
اگر او هم مرا همین اندازه می خواست راحت تر حرف دلم را پیش روی عزیز جان برده و طلب اجابت خواسته ام را می کردم
تا صبح هزار بار پهلو به پهلو می شوم
اصلاً نمی فهمم چقدر خوابیده ام و چقدر با کلافگی لحظه ها را برای رسیدن به آرامش به یکدیگر پیوند زده ام فقط می دانم که ظهر روز بعد کسالت این بد خوابی مرا رها نمی کند
انگار که نه ! بی شک بد عادت شده بودم
چند روز در کانون توجه قرار گرفتن به من حس بچه بودن داده
بچه ای که نیاز به دلسوزی دارد
بچه ای که نیاز به مادر دارد
نیاز به خواهر ، نیاز بت همدم
تمام اینها بهانه بود
من نیاز به همسر داشتم !
خودم را که نمی توانستم گول بزنم
دلم در طلب کسی بود که تنهایی ام به عشق حضور تو پر بار شود
از صبح چند نفری تماس گرفته و چند نفری برای احوالپرسی تا پشت در خانه آمده بودند
لیوان را از آب هویج اهدایی همسر حاج صادق که جیره ی هر روزم بود پر می کنم و چند جرعه می نوشم
صبح به عادت چند روز گذشته او بود که قبل از دیگران سر زده به من سر زد
دیشب همه را از تغییر مکانم خبردار کرده بودم جز ... قمر !
حالا حاج صادق و عزیز جان و هم خانه هایم از محل اسکان جدیدم با خبر بودند
علی به اندازه ی دو وعده برایم سوپ آماده کرده و آورده بود
این پسر در کدبانوگری و مهربانی به یک اندازه پیش تازه بود
بیشتر از بیست و چهار ساعت است که خبری از قمر ندارم
دیروز در مسیر فرودگاه به خانه پیام دادن و مرا از رسیدنش با خبر کرده بود
حالا او که سختی راه و حرف و حدیث های اطرافیان و هزار زحمت دیگر را بر خودش هموار کرده بود برای آمدن و ملاقات من چطور نه پیامی داده و نه تماسی گرفته ی ؟
می خواهم زنگ بزنم ولی منصرف می شوم
شاید الان در جمع خانواده باشد و امکان صحبت کردن نداشته باشد
به ناچار پیامکی می فرستم و چه زود حاجت روا می شوم با رسیدن جوابش
سلام بر حنا خانوم گل !
چطوری ؟
منم خوبم ، از احوالپرسی های شما ....
چند استیکر ضمیمه ی پیامک کرده تا احساساتم را نیز همراه این جملات به او منتقل کنم
سلام !
حالتون چطوره ؟
لحن این پیام نشون میده باید بهتر باشید
اینجا تا دلتون بخواد خبر زیاده !
اونجا چه خبر ؟ از بی بی جون خبر دارید ؟
یک آن دلم در سینه می لرزد
لحن پیامش نگرانی ندارد ولی مرا نگران می کند
خیر باشه !
چیزی شده ؟
راستش .... حاج بابا درست وقتی رسید که ما از تاکسی فرودگاه پیاده شده بودیم
دیگه خودتون تصور کنید چی شد ؟!
یا خدا !
یعنی چه در انتظارش بوده بعد از این برخورد تصادفی ؟
قادر به مخفی کردن هیجان و نگرانی ام نیستم
همه را یک جا در آخرین پیام به سویش روانه می کنم
دعوات کردن ؟
نکنه برخورد فیزیکی نشون داده باشه ؟
حرف بزن ببینم چی به سرت اومده ؟
#عیدی🤍
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6