eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
550 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت994 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵ - بگیر ! من نمی فهمم شما جوونا چه لذتی می برید از لجبازی کردن با بزرگترا البته .... شایدم واستون کسر شانه که یه زنو بزرگ تر و عاقل تر از خودتون ببینید ؟! - خانوم مهندس .... - آقای کمالی ! شما یا بخشیدی یا نبخشیدی با خودت رو راست باش اگه واقعاً از ته دلت گفتی اون داستان تلخ رو کنج ذهنت دفن کردی پس دیگه این حرفا باد هواست نهایتا یکی دو روز دیگه وسایلتو ببر همون جا از روزی که کلیدو‌ برگردوندی من یکبارم نرفتم اونجا گمونم یه گردگیری حسابی لازم داشته باشه ... حرف های زورش را به خوردم داده و حالا با دست سمت خانه اشاره می کند مانده ام چه بگویم به هر چه شک می کردم نمی توانستم خیرخواه بودن او را زیر سوال ببرم - چشم ! - حالا شد ! یاد بگیر بعضی وقتا بد نیست آدم به حرف یه بزرگ تر دلسوز گوش بده برو به سلامت مراقب خودت باش زودتر روبه راه بشی کارا توی کارخونه روی هم جمع شده مهندس ! - بازم چشم ! با اجازه .... کلید را می گیرم و آرام پیاده می شوم این بیماری در طول همین چند روز انرژی ام را تحلیل برده بود می ایستم تا حرکت کند دستی برایش تکان داده و زنگ خانه را به صدا در می آورم - بله ؟ تو اینجا چکار می کنی ؟ فراموش کردم تماس گرفته و به علی و مسلم خبر مرخص شدنم را بدهم حالا عجیب نبود این لحن پر سوال و متعجب مسلم زحمت فشار دادن دکمه ی آیفون را به خودش نداده و برای باز کردن در پارکینگ می آید - حیدر ؟ - سلام ! بیام داخل - دیوونه بیا ببینم وارد می شوم ، نه دست می دهیم و نه یکدیگر را لمس می کنیم هر دو ماسک به صورت داریم به نظرم بهتر بود همین امروز می رفتم من تا چند روز آینده همچنان ناقل ویروس بودم - علی کجاست ؟ - رفته خرید چرا خبر ندادی بیام دنبالت ؟ اصلاً با چی اومدی ؟ می نشینم و تکیه ام را به دیوار می دهم - با یه دوست مثل شما دو نفر تازه اومده بود ملاقاتم که دید مرخص شدم زحمت کشید منو رسوند - آهان الان خوبی دیگه ؟ ما در امانیم ؟ او به شوخی و با لحنی خندان می گوید ولی من جدی جدی قصد داشتم همین امروز بخاطر حفظ سلامتی این دو نفر به منزل سابق بروم - در امانی جون عزیز ! یه زحمت بکش زنگ بزن علی زودتر بیاد کمک کنید وسایلمو جمع کنم - کجا به سلامتی ؟ - کلید سوییت مهندسو گرفتم مدیر کارخونه رو میگم اینجوری بهتره ! - یعنی چی ؟ با این حال ؟ تنها بمونی ؟ بچه شدی پسر ؟ - نه والا ، تعارف که نداریم شکر خدا خیلی بهترم ، نگران نباش نهایت دیدم حالم خوب نیست خبر میدم دیگه - چی بگم ؟ انگاری مرغ تو هم مثل علی یه پا داره باشه ، هر جور راحتی حالا کجا هست این سوییت ؟ با شنیدن آدرس تعجب می کند ، ابرو بالا انداخته و با همان چهره ی متعجب سمت آشپزخانه می رود تا چای دم کند به هر حال همه چیز را که نمی توانستم مخفی کنم هر چند بعد ها باید منتظر شنیدن حرف و حدیث هایش نیز می بودم ! 🤍 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂