eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
549 عکس
477 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت40 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• همی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• در دلم پوزخندی می زنم و به این فکر می کنم که یعنی آنقدر ارزش و لیاقت نداشتم تا خانوادهء داماد با ادب و احترام مرا راهیِ آرایشگاه کنند ؟! حتماً آنها نیز مانند مادرم با افکار پوسیده ای دست به گریبان بودند که بد می دانست دختر بعد از اولین اصلاح صورت از میان کوچه و مردم عبور کند ! در باز می شود و مامان با دست به میهمانش تعارف می کند برای وارد شدن هنوز یک لنگه پا وسط اتاق ایستاده ام و امیدوارم معجزه ای روی دهد و دستی از غیب بیرون آمده کاری کند تا بختم از این سیاه تر نشود غافل از اینکه ستارهء بخت و اقبالم از همان روز که پا به این دنیای بی رحم گذاشتم همان یک ذره نور و روشنی را هم نداشت - زبونتو موش خورده دختر ؟ سلامت کو ؟ دوباره مامان و لبی که با شنیدنِ این کنایه از زبان سلطنت به زیر دندان می کشد و چشم غره ای که در این میان نصیبم می شود - سلام - علیک چرا واستادی پس ؟ بیا همین جا بشین مامان قمر ! یه متکا بیار روش بشینم کارمو شروع کنم - باشه صبر کن الان میارم مامان به سرعت از بالای رختخواب هایی که داخل پستو چیده دو تا متکا برداشته و همان جا که او اشاره کرده بود می گذارد - خوبه اینا ؟ - خوبه قربونت این روسریشو شمالی ببند دور سرش مامان دست به کار می شود و من حس گوسفندی را تجربه می کردم که بینِ قصاب و دلال گیر افتاده و چیزی تا قربانی شدنش نمانده نشستم و مامان روسری را از پشت گردنم رد کرد و محکم بالای سرم بست تابحال آرایشگاه نرفته بودم و دیدنِ کارهایی که سلطنت می گفت و انجام می داد برایم زیادی تازگی داشت به قول معروف انگار از پشت کوه آمده و چشم و گوشم به روی تمامِ آنچه اطرافم می گذشت بسته بود هنوز گاهی با خودم فکر می کنم بابا چطور راضی شده بود مرا با توجه به این همه سخت گیری های متعصبانه و متحجرانه به مدرسه فرستاده و اجازه داد تا دوران دبستان را به پایان برسانم ؟! سلطنت نخ را دور گردنش می اندازد و گره می زند چند دور می چرخاند تا بین دو انگشت جاگیر شود - مبارک باشه اولین تماس نخ با پوست نازک پیشانی ام آتش می شود و جوری درد و سوزش را میهمانِ صورتم می کنم که به سرعت کاسهء چشمانم پر آب می گردد - الهی سفید بخت بشی مادر ! خوشبختی ؛ چه واژهء مظلومی بود در دفتر سرنوشتم مامان ! بد کردی با من که تنها دخترت بودم بد کردی به خدا که هیچ وقت از حق مادری که باید برایم از آن بهره می بردی و در حقم روا نداشتی نخواهم گذشت ، هیچ وقت ! 😍 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت713 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۱۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۷۱۴ به خانه که می رسیم عزیز جانم در انتظار دخترکش چشم به در دارد و قمر چه خوب حس مادری کردنش را به سرانجامی نیکو می رساند ! قمر بعد از چند روز پر التهاب و پشت سر گذاشتن لحظاتی نفس گیر بالاخره امروز آزمونی که روزها در انتظارش بودم برگزار شد گرچه هنوز با قطعیت نمی توانم نتیجه را صد در صد ایده آل ارزیابی کنم ولی خودم از تلاشی که کرده بودم راضی ام - بشین مادر ! تعریف کن ببینم چی شد ؟ - چشم با لبخندی از ته دل کنار بی بی جان می نشینم و آنچه امروز بر من گذشته بود برایش شرح می دهم - خب خدا رو شکر همین که خودت میگی بد نبوده یعنی خیلی خوب بوده ! پاشو چادرتو تا کن بزار سر جاش تا بگم حالا که دیگه درس نداری برنامه چیه ؟ سری به تایید تکان داده و از کنارش بر می خیزم هنوز نیم ساعتی تا ناهار مانده ، حاج حیدر آقا هم که امروز را بخاطر من مرخصی گرفته بود به اتاقش رفته تا کمی استراحت کند - تا کردم بی بی جون حالا چیکار کنم ؟ - تو نباید کاری بکنی مادر بیا اینجا بشین تا بگمت ! اینبار که کنارش می نشینم دست دراز کرده و از پشت پشتی که به آن تکیه داده بود نایلونی بیرون می کشد با دیدن کاموای رنگی و میل بافتنی ذوق می کنم و سوالی که تا پشت لب هایم آمده بود بر زبان جاری می سازم - وای بی بی جون ! شما چقدر خوش قولید ، اینا رو کی خریدید ؟ - زحمتشو پری ، عروس حاج خانوم کشید همین امروز صبح که شماها رفتید گفتمش ، طفلک رفت خیابون با سلیقه و عقل خودش اینو برات خرید کاموای خوش رنگی بود ، ترکیبی از خانواده ی آبی و سفید و سرمه ای و خاکستری ! این مدل کاموا را تابحال ندیده بودم - این خیلی خوشگله ! چی ببافیم باهاش ؟ - آره مادر ، این دختر خیلی با سلیقه و خانومه هر چی خودت دوست داری اگه بخوای ژاکت ببافی گمونم یه شیش هفت تا دیگه باید بخره چقدر بافتنی بلدی ؟ بگو تا هر چی بلد نیستی یادت بدم - راستش .... راستش من هیچی بلد نیستم ! خیلی بی هنرم ؛ نه ؟ - تو بی هنری ؟ یه حرفی میزنیا خوبه اون قالیچه رو کنار خودم بافتی دختر دیگه اینجوری در مورد خودت نگو عزیزکم الآنم بیا اول سر انداختن یادت بدم تا بعد ! 🫀 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت994 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵ - بگیر ! من نمی فهمم شما جوونا چه لذتی می برید از لجبازی کردن با بزرگترا البته .... شایدم واستون کسر شانه که یه زنو بزرگ تر و عاقل تر از خودتون ببینید ؟! - خانوم مهندس .... - آقای کمالی ! شما یا بخشیدی یا نبخشیدی با خودت رو راست باش اگه واقعاً از ته دلت گفتی اون داستان تلخ رو کنج ذهنت دفن کردی پس دیگه این حرفا باد هواست نهایتا یکی دو روز دیگه وسایلتو ببر همون جا از روزی که کلیدو‌ برگردوندی من یکبارم نرفتم اونجا گمونم یه گردگیری حسابی لازم داشته باشه ... حرف های زورش را به خوردم داده و حالا با دست سمت خانه اشاره می کند مانده ام چه بگویم به هر چه شک می کردم نمی توانستم خیرخواه بودن او را زیر سوال ببرم - چشم ! - حالا شد ! یاد بگیر بعضی وقتا بد نیست آدم به حرف یه بزرگ تر دلسوز گوش بده برو به سلامت مراقب خودت باش زودتر روبه راه بشی کارا توی کارخونه روی هم جمع شده مهندس ! - بازم چشم ! با اجازه .... کلید را می گیرم و آرام پیاده می شوم این بیماری در طول همین چند روز انرژی ام را تحلیل برده بود می ایستم تا حرکت کند دستی برایش تکان داده و زنگ خانه را به صدا در می آورم - بله ؟ تو اینجا چکار می کنی ؟ فراموش کردم تماس گرفته و به علی و مسلم خبر مرخص شدنم را بدهم حالا عجیب نبود این لحن پر سوال و متعجب مسلم زحمت فشار دادن دکمه ی آیفون را به خودش نداده و برای باز کردن در پارکینگ می آید - حیدر ؟ - سلام ! بیام داخل - دیوونه بیا ببینم وارد می شوم ، نه دست می دهیم و نه یکدیگر را لمس می کنیم هر دو ماسک به صورت داریم به نظرم بهتر بود همین امروز می رفتم من تا چند روز آینده همچنان ناقل ویروس بودم - علی کجاست ؟ - رفته خرید چرا خبر ندادی بیام دنبالت ؟ اصلاً با چی اومدی ؟ می نشینم و تکیه ام را به دیوار می دهم - با یه دوست مثل شما دو نفر تازه اومده بود ملاقاتم که دید مرخص شدم زحمت کشید منو رسوند - آهان الان خوبی دیگه ؟ ما در امانیم ؟ او به شوخی و با لحنی خندان می گوید ولی من جدی جدی قصد داشتم همین امروز بخاطر حفظ سلامتی این دو نفر به منزل سابق بروم - در امانی جون عزیز ! یه زحمت بکش زنگ بزن علی زودتر بیاد کمک کنید وسایلمو جمع کنم - کجا به سلامتی ؟ - کلید سوییت مهندسو گرفتم مدیر کارخونه رو میگم اینجوری بهتره ! - یعنی چی ؟ با این حال ؟ تنها بمونی ؟ بچه شدی پسر ؟ - نه والا ، تعارف که نداریم شکر خدا خیلی بهترم ، نگران نباش نهایت دیدم حالم خوب نیست خبر میدم دیگه - چی بگم ؟ انگاری مرغ تو هم مثل علی یه پا داره باشه ، هر جور راحتی حالا کجا هست این سوییت ؟ با شنیدن آدرس تعجب می کند ، ابرو بالا انداخته و با همان چهره ی متعجب سمت آشپزخانه می رود تا چای دم کند به هر حال همه چیز را که نمی توانستم مخفی کنم هر چند بعد ها باید منتظر شنیدن حرف و حدیث هایش نیز می بودم ! 🤍 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت995 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۶ وسیله ی چندانی که نداشتم ولی به هر حال اثاث کشی داشتیم ، با از راه رسیدن علی همان اندک وسایلم را جمع کرده و هر سه سمت سوییت مهندس صادقی حرکت کردیم من که حال نداشتم ولی مسلم و علی از خجالت گرد و خاک نشسته روی وسایل خانه در آمدند غذا را از بیرون سفارش دادم و آخر شب بچه ها را بدرقه کردم حالا که به زیر سقف این خانه ی عاریتی رسیده ام حال بهتری را تجربه می کنم گرچه نه هیچ پرستاری دارم و نه هیچ همدم مهربانی انگار اینجا خانه ی خودم بود وسط پذیرایی کوچک خانه دراز می کشم و هر دو دست را زیر سر می گذارم گرچه این خانه هم مال خودم نیست ولی حسی درونم متولد شده که بودن در خانه ی دیگری را برایم دشوار می کند انگار دوباره به بلوغ رسیده ام بلوغی که مرا مستحق داشتن خانه و زندگی می داند که متعلق به خودم باشد ، خود خود خودم ! به پهلو می چرخم ، تک سرفه ای کرده و نفس نسبتاً عمیقی می کشم رویای شبانه ام راه خود را سمت حضور قمر باز می کند آمدنش را باید پای چه می گذاشتم ؟! حس خواهرانه ؟ حس مدیون بودن و جبران کردن ؟ دلسوزی و ترحم ؟ دوست ندارم ، هیچ کدام از این ها را دوست ندارم کاش می دانستم او چه حسی به من دارد اگر او هم مرا همین اندازه می خواست راحت تر حرف دلم را پیش روی عزیز جان برده و طلب اجابت خواسته ام را می کردم تا صبح هزار بار پهلو به پهلو می شوم اصلاً نمی فهمم چقدر خوابیده ام و چقدر با کلافگی لحظه ها را برای رسیدن به آرامش به یکدیگر پیوند زده ام فقط می دانم که ظهر روز بعد کسالت این بد خوابی مرا رها نمی کند انگار که نه ! بی شک بد عادت شده بودم چند روز در کانون توجه قرار گرفتن به من حس بچه بودن داده بچه ای که نیاز به دلسوزی دارد بچه ای که نیاز به مادر دارد نیاز به خواهر ، نیاز بت همدم تمام اینها بهانه بود من نیاز به همسر داشتم ! خودم را که نمی توانستم گول بزنم دلم در طلب کسی بود که تنهایی ام به عشق حضور تو پر بار شود از صبح چند نفری تماس گرفته و چند نفری برای احوالپرسی تا پشت در خانه آمده بودند لیوان را از آب هویج اهدایی همسر حاج صادق که جیره ی هر روزم بود پر می کنم و چند جرعه می نوشم صبح به عادت چند روز گذشته او بود که قبل از دیگران سر زده به من سر زد دیشب همه را از تغییر مکانم خبردار کرده بودم جز ... قمر ! حالا حاج صادق و عزیز جان و هم خانه هایم از محل اسکان جدیدم با خبر بودند علی به اندازه ی دو وعده برایم سوپ آماده کرده و آورده بود این پسر در کدبانوگری و مهربانی به یک اندازه پیش تازه بود بیشتر از بیست و چهار ساعت است که خبری از قمر ندارم دیروز در مسیر فرودگاه به خانه پیام دادن و مرا از رسیدنش با خبر کرده بود حالا او که سختی راه و حرف و حدیث های اطرافیان و هزار زحمت دیگر را بر خودش هموار کرده بود برای آمدن و ملاقات من چطور نه پیامی داده و نه تماسی گرفته ی ؟ می خواهم زنگ بزنم ولی منصرف می شوم شاید الان در جمع خانواده باشد و امکان صحبت کردن نداشته باشد به ناچار پیامکی می فرستم و چه زود حاجت روا می شوم با رسیدن جوابش سلام بر حنا خانوم گل ! چطوری ؟ منم خوبم ، از احوالپرسی های شما .... چند استیکر ضمیمه ی پیامک کرده تا احساساتم را نیز همراه این جملات به او منتقل کنم سلام ! حالتون چطوره ؟ لحن این پیام نشون میده باید بهتر باشید اینجا تا دلتون بخواد خبر زیاده ! اونجا چه خبر ؟ از بی بی جون خبر دارید ؟ یک آن دلم در سینه می لرزد لحن پیامش نگرانی ندارد ولی مرا نگران می کند خیر باشه ! چیزی شده ؟ راستش .... حاج بابا درست وقتی رسید که ما از تاکسی فرودگاه پیاده شده بودیم دیگه خودتون تصور کنید چی شد ؟! یا خدا ! یعنی چه در انتظارش بوده بعد از این برخورد تصادفی ؟ قادر به مخفی کردن هیجان و نگرانی ام نیستم همه را یک جا در آخرین پیام به سویش روانه می کنم دعوات کردن ؟ نکنه برخورد فیزیکی نشون داده باشه ؟ حرف بزن ببینم چی به سرت اومده ؟ 🤍 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂