ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت995 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت996
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۶
وسیله ی چندانی که نداشتم ولی به هر حال اثاث کشی داشتیم ، با از راه رسیدن علی همان اندک وسایلم را جمع کرده و هر سه سمت سوییت مهندس صادقی حرکت کردیم
من که حال نداشتم ولی مسلم و علی از خجالت گرد و خاک نشسته روی وسایل خانه در آمدند
غذا را از بیرون سفارش دادم و آخر شب بچه ها را بدرقه کردم
حالا که به زیر سقف این خانه ی عاریتی رسیده ام حال بهتری را تجربه می کنم گرچه نه هیچ پرستاری دارم و نه هیچ همدم مهربانی
انگار اینجا خانه ی خودم بود
وسط پذیرایی کوچک خانه دراز می کشم و هر دو دست را زیر سر می گذارم
گرچه این خانه هم مال خودم نیست ولی حسی درونم متولد شده که بودن در خانه ی دیگری را برایم دشوار می کند
انگار دوباره به بلوغ رسیده ام
بلوغی که مرا مستحق داشتن خانه و زندگی می داند که متعلق به خودم باشد ، خود خود خودم !
به پهلو می چرخم ، تک سرفه ای کرده و نفس نسبتاً عمیقی می کشم
رویای شبانه ام راه خود را سمت حضور قمر باز می کند
آمدنش را باید پای چه می گذاشتم ؟!
حس خواهرانه ؟
حس مدیون بودن و جبران کردن ؟
دلسوزی و ترحم ؟
دوست ندارم ، هیچ کدام از این ها را دوست ندارم
کاش می دانستم او چه حسی به من دارد
اگر او هم مرا همین اندازه می خواست راحت تر حرف دلم را پیش روی عزیز جان برده و طلب اجابت خواسته ام را می کردم
تا صبح هزار بار پهلو به پهلو می شوم
اصلاً نمی فهمم چقدر خوابیده ام و چقدر با کلافگی لحظه ها را برای رسیدن به آرامش به یکدیگر پیوند زده ام فقط می دانم که ظهر روز بعد کسالت این بد خوابی مرا رها نمی کند
انگار که نه ! بی شک بد عادت شده بودم
چند روز در کانون توجه قرار گرفتن به من حس بچه بودن داده
بچه ای که نیاز به دلسوزی دارد
بچه ای که نیاز به مادر دارد
نیاز به خواهر ، نیاز بت همدم
تمام اینها بهانه بود
من نیاز به همسر داشتم !
خودم را که نمی توانستم گول بزنم
دلم در طلب کسی بود که تنهایی ام به عشق حضور تو پر بار شود
از صبح چند نفری تماس گرفته و چند نفری برای احوالپرسی تا پشت در خانه آمده بودند
لیوان را از آب هویج اهدایی همسر حاج صادق که جیره ی هر روزم بود پر می کنم و چند جرعه می نوشم
صبح به عادت چند روز گذشته او بود که قبل از دیگران سر زده به من سر زد
دیشب همه را از تغییر مکانم خبردار کرده بودم جز ... قمر !
حالا حاج صادق و عزیز جان و هم خانه هایم از محل اسکان جدیدم با خبر بودند
علی به اندازه ی دو وعده برایم سوپ آماده کرده و آورده بود
این پسر در کدبانوگری و مهربانی به یک اندازه پیش تازه بود
بیشتر از بیست و چهار ساعت است که خبری از قمر ندارم
دیروز در مسیر فرودگاه به خانه پیام دادن و مرا از رسیدنش با خبر کرده بود
حالا او که سختی راه و حرف و حدیث های اطرافیان و هزار زحمت دیگر را بر خودش هموار کرده بود برای آمدن و ملاقات من چطور نه پیامی داده و نه تماسی گرفته ی ؟
می خواهم زنگ بزنم ولی منصرف می شوم
شاید الان در جمع خانواده باشد و امکان صحبت کردن نداشته باشد
به ناچار پیامکی می فرستم و چه زود حاجت روا می شوم با رسیدن جوابش
سلام بر حنا خانوم گل !
چطوری ؟
منم خوبم ، از احوالپرسی های شما ....
چند استیکر ضمیمه ی پیامک کرده تا احساساتم را نیز همراه این جملات به او منتقل کنم
سلام !
حالتون چطوره ؟
لحن این پیام نشون میده باید بهتر باشید
اینجا تا دلتون بخواد خبر زیاده !
اونجا چه خبر ؟ از بی بی جون خبر دارید ؟
یک آن دلم در سینه می لرزد
لحن پیامش نگرانی ندارد ولی مرا نگران می کند
خیر باشه !
چیزی شده ؟
راستش .... حاج بابا درست وقتی رسید که ما از تاکسی فرودگاه پیاده شده بودیم
دیگه خودتون تصور کنید چی شد ؟!
یا خدا !
یعنی چه در انتظارش بوده بعد از این برخورد تصادفی ؟
قادر به مخفی کردن هیجان و نگرانی ام نیستم
همه را یک جا در آخرین پیام به سویش روانه می کنم
دعوات کردن ؟
نکنه برخورد فیزیکی نشون داده باشه ؟
حرف بزن ببینم چی به سرت اومده ؟
#عیدی🤍
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂