eitaa logo
ضُحی
11.3هزار دنبال‌کننده
532 عکس
457 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت992 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۴ حاج حیدر بی اغراق امروز اگر بهترین روز عمرم نباشد یکی از بهترین روزها ست بعد از دیدن حاج صادق و پشت بندش از راه رسیدن قمر ، دکتر که دستور ترخیص می دهد انگار خدا دنیا را به من داده اینجا زندان نبود ولی حکم قفس داشت برای منی که در این حبس ناشی از بیماری مجبور به تحمل این فضای بسته بودم قبل از همه به عزیز جان خبر می دهم شادمانی اش را از پشت تلفن هم می توانم ببینم و حس کنم تازه می خواهم شماره ی علی را بگیرم تا خودش را برای رفتن به منزل به من برساند که با از راه رسیدن مهندس صادقی گوشی را کنار می گذارم - سلام بر مهندس جوان ! ظاهرت که میگه بهتری ، حرف باطنت چیه ؟ - سلام ! شکر ... بهترم - از پرستار شنیدم مرخص شدید انگار به موقع رسیدم ، هستم تا حاضر شید برسونموتون خونه - نه ! مزاحم ... نمیشم ، بچه ها میان - هستم دیگه ، چه تعارفی می کنه ! برگه ی ترخیصو می گیرم ، بیرون بخش منتظرم - ممنون به ناچار می پذیرم و با لبخندی بدرقه اش می کنم این زن در طول این چند روز خواهری را در حقم تمام کرده بود ، آن هم بی منت ! لباس های بیمارستان را با لباس های خودم تعویض کرده ، ماسک میزنم و بعد از تشکر و خداحافظی با کادر درمانی بخش قدم از این فضای مسموم به ویروس بیرون می گذارم مهندس صادقی طول و عرض راهرو را طی می کرد که با دیدنم برگه ی ترخیص را در دستش تکان داده و لبخند می زند لحظه ای از ذهنم می گذرد که اگر الان قمر اینجا بود در برابر لطف و مهربانی مهندس صادقی چه برخوردی از خودش نشان می داد ؟! بی شک حساسیت و حسادتش را با کنایه ای به من نشان می داد لبخندی که می رفت تا با این تصویر سازی شیرین روی لبم جان بگیرد فرو خورده و همراه مهندس صادقی از ساختمان بیمارستان خارج می شوم با شنیدن آدرسی که باید مرا به آنجا می رساند تعجب می کند زیادی پایین شهر بود برای کسی که به معنای واقعی کلمه بالاشهر نشین بود بالاخره طاقت نمی آورد و حرفی که تا پشت لبش آمده بود بر زبان جاری می کند - نمی فهمم چه اصراری داری با من مخالفت کنی مهندس کمالی ؟! خب اون خونه خالی افتاده ، اونوقت شما اومدی اینجا .... پوف کلافه ای می کشد و من یک لحظه شرمنده می شوم از دیدن حجم انسانیتی که از سوی او نصیبم می شود شاید بهتر بود صادقانه جوابش را می دادم تکیه ام را به در ماشین داده و رو به او شروع به صحبت می کنم - خانوم مهندس ! حسن نیت شما ... نه تنها یکبار که بارها ... به من ثابت شده می فهمم نیت خیری پشت.... رفتارهای شماست ولی .... ولی قبول کنید با توجه به اتفاقاتی که خواسته یا ... ناخواسته بین من و زندگی شما افتاده .... بهتره اجازه بدید این لطف شما رو قبول نکنم ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت994 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۵ - بگیر ! من نمی فهمم شما جوونا چه لذتی می برید از لجبازی کردن با بزرگترا البته .... شایدم واستون کسر شانه که یه زنو بزرگ تر و عاقل تر از خودتون ببینید ؟! - خانوم مهندس .... - آقای کمالی ! شما یا بخشیدی یا نبخشیدی با خودت رو راست باش اگه واقعاً از ته دلت گفتی اون داستان تلخ رو کنج ذهنت دفن کردی پس دیگه این حرفا باد هواست نهایتا یکی دو روز دیگه وسایلتو ببر همون جا از روزی که کلیدو‌ برگردوندی من یکبارم نرفتم اونجا گمونم یه گردگیری حسابی لازم داشته باشه ... حرف های زورش را به خوردم داده و حالا با دست سمت خانه اشاره می کند مانده ام چه بگویم به هر چه شک می کردم نمی توانستم خیرخواه بودن او را زیر سوال ببرم - چشم ! - حالا شد ! یاد بگیر بعضی وقتا بد نیست آدم به حرف یه بزرگ تر دلسوز گوش بده برو به سلامت مراقب خودت باش زودتر روبه راه بشی کارا توی کارخونه روی هم جمع شده مهندس ! - بازم چشم ! با اجازه .... کلید را می گیرم و آرام پیاده می شوم این بیماری در طول همین چند روز انرژی ام را تحلیل برده بود می ایستم تا حرکت کند دستی برایش تکان داده و زنگ خانه را به صدا در می آورم - بله ؟ تو اینجا چکار می کنی ؟ فراموش کردم تماس گرفته و به علی و مسلم خبر مرخص شدنم را بدهم حالا عجیب نبود این لحن پر سوال و متعجب مسلم زحمت فشار دادن دکمه ی آیفون را به خودش نداده و برای باز کردن در پارکینگ می آید - حیدر ؟ - سلام ! بیام داخل - دیوونه بیا ببینم وارد می شوم ، نه دست می دهیم و نه یکدیگر را لمس می کنیم هر دو ماسک به صورت داریم به نظرم بهتر بود همین امروز می رفتم من تا چند روز آینده همچنان ناقل ویروس بودم - علی کجاست ؟ - رفته خرید چرا خبر ندادی بیام دنبالت ؟ اصلاً با چی اومدی ؟ می نشینم و تکیه ام را به دیوار می دهم - با یه دوست مثل شما دو نفر تازه اومده بود ملاقاتم که دید مرخص شدم زحمت کشید منو رسوند - آهان الان خوبی دیگه ؟ ما در امانیم ؟ او به شوخی و با لحنی خندان می گوید ولی من جدی جدی قصد داشتم همین امروز بخاطر حفظ سلامتی این دو نفر به منزل سابق بروم - در امانی جون عزیز ! یه زحمت بکش زنگ بزن علی زودتر بیاد کمک کنید وسایلمو جمع کنم - کجا به سلامتی ؟ - کلید سوییت مهندسو گرفتم مدیر کارخونه رو میگم اینجوری بهتره ! - یعنی چی ؟ با این حال ؟ تنها بمونی ؟ بچه شدی پسر ؟ - نه والا ، تعارف که نداریم شکر خدا خیلی بهترم ، نگران نباش نهایت دیدم حالم خوب نیست خبر میدم دیگه - چی بگم ؟ انگاری مرغ تو هم مثل علی یه پا داره باشه ، هر جور راحتی حالا کجا هست این سوییت ؟ با شنیدن آدرس تعجب می کند ، ابرو بالا انداخته و با همان چهره ی متعجب سمت آشپزخانه می رود تا چای دم کند به هر حال همه چیز را که نمی توانستم مخفی کنم هر چند بعد ها باید منتظر شنیدن حرف و حدیث هایش نیز می بودم ! 🤍 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
عید امامت امام زمانمون مبارکمون😍 کانال vip 50% تخفیف خورد🩷
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین بازمانده‌ی خاندانِ هدایت! به سمت شما فراری ام... از هرآنچه هست...؛ آغوش گشوده‌تان را می‌بینم... ! امامت 🩵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال دوم‌مون امشب هدیه داریم🎁
رمان دوممون