eitaa logo
ضُحی
11.3هزار دنبال‌کننده
536 عکس
458 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت977 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۸ از اینجا به بعد انگار کارها روی دور تند می افتد به محض تیک خوردن پیامی که مرتضی برایم فرستاده بود خودش شماره ی آژانس را هم می فرستد ظاهراً با این یکی هم دوست و آشنا بود ! - یا الله ! خدایا به امید تو خودت عاقبت این داستانو ختم به خیر بکن سادات جان که به زور سعی داشت در برابر من خودش را کنترل کرده و تندی نکند این را می گوید و سوار ماشینی می شود که درست ده دقیقه بعد از تماس گرفتنم پشت در خانه حاضر شده بود آژانس آرمان ! آرمان یعنی آرزو دیگر ! تا رسیدن به فرودگاه هیچ نمی گویم پسر عمو مرتضی هشدار های لازم را داده بود ، به قول خودش هشدارهای ایمنی ! اولین بار است که قدم به فرودگاه می گذارم تا به امروز بزرگترین سفرم رفتن از زنجان به اصفهان بود و خطرناک ترین سفر مربوط میشد به آن شب سرد زمستانی و همراهی به نام وحشی ! وارد سالن پرواز می شویم کارت پرواز می گیریم و منتظر می نشینیم تمام طول مدت پسر عمو مرتضی پیام می دهد آمار لحظه به لحظه می گیرد از همین فاصله هم استرسی که به جانش افتاده را احساس می کنم امروز و این لحظه او تنها مرد ما بود و مسئولیت هر چه پیش می آمد را بر عهده داشت درست یک ربع مانده به زمان پرواز که سمت خروجی سالن می رویم و سادات جان همچنان ساکت است پیش از حرکت خودش قرص فشار خورده بود و حالا می فهمیدم چه شناختی از درون و بیرون بدنش داشته الان حکم انبار باروت را دارد و فقط مهر مادرانه است که در برابر واکنش غیر قابل پیش بینی او مانند ضامن عمل کرده و بحران را مدیریت می کند این هواپیما با آنچه در ذهنم بود خیلی فرق داشت همیشه فکر می کردم هواپیما باید خیلی بزرگ تر از این چیزی باشد که پیش روی من بود و بیشتر برایم اتوبوس را تداعی می کرد ذوق دارم ؛ اشتیاقی کودکانه ؛ اولین بارهای زندگی ام زیادی به هیجان گره خورده اولین بار است که هواپیما را از نزدیک می بینم اولین بار است که سوار ابوطیاره می شوم اولین بار است و از شانس خوبم شماره ی صندلی ام مرا درست کنار شیشه می نشاند - وای عزیز جون قلبم داره میاد تو دهنم یه حالیه ! بالاخره سادات جان زحمتی به لب هایش داده و همین از دو سو کشیده شدن تبدیل می شود به لبخند به سرعت بوسه ای روی گونه اش کاشته و صاف می نشینم این زن اگر می خواست هم نمی توانست نامهربان باشد اصلاً رگ و پی وجودش را با انسانیت و محبت سرشته بودند ؛ درست مثل بی بی جانم ! نگاه از او گرفته و از پنجره ی هواپیما به بیرون خیره می شوم ، یک لحظه از ذهنم می گذرد اگر خدای نکرده سقوط کنیم چه ؟ بی خبر از همه راه افتاده بودیم سادات جان گفته بود هر کدام از بچه ها که تماس گرفتند حرفمان یکی باشد ، بگوییم تا امامزاده رفته و خودمان به خانه باز خواهیم گشت به امید اینکه یک امشب را بی دردسر به آخر برسانیم بی خبر از بازی های روزگار و غافلگیری هایی که اصولاً به دنبال ما بود تا گریبانمان را بگیرد ! - ببند کمربندتو ، نشنیدی دختر ؟ - چشم هیجان از یک طرف ، ترس و نگرانی از سوی دیگر وجودم را گرفته بود خلبان صحبت می کند و من مثل بچه های حرف گوش کن به دنبال تذکراتش تلفن همراهم را کلاً خاموش می کنم شروع به ذکر گفتن کرده و تازه به خاطر می آورم اصلاً از پسر عمو مرتضی نپرسیده بودم با حاج حیدر تماس گرفته یا نه ؟ حتماً تماس گرفته دیگر اگر نه آدرس بیمارستان را از کجا می آورد ؟ پس چرا حرفی نزد ؟ چرا چیزی نگفت تا مرا آرام کند ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت978 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹ زمان به سرعت می گذرد پیش از آنکه بفهمم چه شد و چگونه شد ، به تهران می رسیم دوباره صدای خلبان و فرود هواپیما و رسیدن به مقصد بالاخره می رسم به شهری که بیش از شش ماه از آن دور بوده ام از پله های هواپیما که پایین می آیم سرما مثل شلاقی به صورتم می خورد ، لرز به تنم می افتد ‌هوای تهران هم سرد است این روزها همراه سادات جان قدم به سالن پرواز گذاشته و مرتضی را می بینم که انتظار ما را می کشید تعجب می کنم با دیدن آنچه در دست داشت - سلام سادات جان قربونت برم عزیزم روزت مبارک ! - علیک سلام الان خودت بگو حقت هست با همین دسته گل .... - ای بابا ، ای بابا سادات جان ادامه نده این حرفو تو چطوری عمو زاده ؟ - سلام مرسی ، وای من اصلاً حواسم نبود فردا ولادته ! چشم ها را در کاسه می چرخاند و من با دیدن اطوار نو ظهور پسر عمو جان به خنده می افتم این پسر معرکه بود ، حواسش به همه جا و همه چیز و همه کس بود البته اگر اطرافیان اجازه و مهلت اثبات خودش را به او می دادند - زودتر بریم که وقت کمه و کار زیاد دست سادات جان را می گیرد و سر در گوشش نهاده پچ پچ می کند کم کم چهره ی خنثی و گاهی عصبی سادات جان رو به نگرانی می رود مرتضی ماشینی که از دوستش قرض گرفته بود را در نزدیک ترین نقطه پارک کرده تا سادات جان کمتر به زحمت بیوفتد - ماشین از کجا مرتضی ؟ - نترس قربون اخمت برم که امروز نصیبم شده حلاله به خدا ! از دوستم قرض گرفتم ، امانته دستم واسه راحتی مهمونای عزیزم بفرمایید سوار می شویم در حالی که من هنوز جواب هیچکدام از سوالاتم را نگرفته ام - شما رو برسونم خونه استراحت کنید ما بریم بیمارستان - نه مادر با هم میریم هر جا که رفتیم همین جوری تضمینی نیست حاج بابا از این خودسری بگذره ، زبونم لال یه خار به پای این بچه بره من دیگه روی برگشتن ندارم - می دونم قربونت برم به خدا اگه واجب نبود همچین خودسری نمی کردم که شما دائم بکوبی توی سرم خودمونو که نمی خوایم گول بزنیم من و شما فقط شنیدیم ولی این عموزاده ی عزیز ، نوه ی شما و حاج بابا خوب می‌دونه انسانیتی که این پسر و مادربزرگ و خدابیامرز پدربزرگش از خودشون نشون دادن یک در میلیارد هم اتفاق نمیوفته ! الان وقت جبران نیست ؟ جواب حاج بابا هم با خودم ! خوبه ؟ سادات جان سرش را از روی ناچاری تکان می دهد در طول این مدت فهمیده بودم در خانه ی حاج بابا هم بیشتر از حکمفرما بودن دموکراسی ، مردسالاری حاکم است دیده بودم سادات جان حتی اگر راضی نباشد روی حرف حاج بابا حرف نمی زند ولی .... در عجبم چطور با این حجم از فرمانبرداری و ترس از برخورد همسرش پا به پای من آمده تا اینجا ، تا این لحظه - پسر عمو ! رفتید ... رفتید بیمارستان ؟ - رفتم ! - خب ! سکوت مرتضی خنجر می شود و قلبم را می شکافد سکوتش را به آهی پیوند زده و لب به سخن می گشاید •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | ای ڪاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان تو و سفره احسان تو بودم یڪ پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاسٺ ای ڪاش ڪہ زوار خراسان تو بودم… 🏴 سالروز شهادت هشتمین نور ولایت و امامت، امام الرئوف حضرت (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت979 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰ - ببین ! من از دخترای زرزرو بدم میاد حوصله ی مسخره بازی و اشک و ناله هم ندارم اگه میبینی پیه همه چیو به تنم مالیدم تا تو رو برسونم به اینجا فقط بخاطر اینه که اگه زبونم لال اتفاقی افتاد یه عمر حسرت به دل نمونم که چرا وقتی می تونستم کاری بکنم ، نکردم الان رفتیم اونجا من با سادات جان داخل ماشین می مونیم تو برو داخل ببین اجازه میدن بری ملاقات یا نه ؟ من صبح اونجا بودم اوضاع خیلی خرابه دو تا ماسک بزن اینم روی صورتت بزار مواد ضدعفونی کننده همه جا داخل بیمارستان هست خلاصه حواست باشه با یه قشون ویروس کرونا برنگردی پیش ما فهمیدی ؟ - بله فهمیدم ولی ... ولی نگفتی حالش ...چطور بود ؟ - همه چیز که گفتنی نیست برو خودت می بینی مگه مبتلا نشدی ؟ می‌دونی چه مریضی مزخرفیه دیگه ! آخر سر هم حرفی نمی زند تا بفهمم حال حاج حیدر چگونه است ترجیح می دهم در سکوت باقی راه را طی کنم - برو مادر به امید خدا با خیال آسوده بر می گردی ایشالا که درد و بلاشو باد و بارون ببره برو دختر قشنگم به سر تکان دادنی اکتفا کرده و از ماشین پیاده می شوم نفس عمیقی می کشم که از زیر دو ماسک و محافظ دیگری که مرتضی داده و صورتم را پوشانده هوای چندانی به ریه هایم هدیه نمی دهد انگار از درون دم کرده ام از تعبیری که می کنم به خنده افتادم انگار من حیاط خانه هستم در بعد از ظهر تابستانی که گرمای هوا بیداد می کند و کسی روی موزاییک هایم آب می پاشد حالا حال حیاط خانه که بین گرما و رطوبت گرفتار شده دیدن دارد دو سه قدم از ماشین فاصله گرفته ام که ماسک را پایین آورده و اینبار هوای سرد میانی ترین روز فصل زمستان را عمیق و طولانی نفس می کشم از درون می لرزم ولی لذت این دم و بازدم عمیق غیر قابل انکار است حاج حیدر چطور ؟ او نیز می تواند اینگونه نفس کشیده و لذت زندگی را با تمام وجود حس کند ؟ بی خیال اشکی می شوم که با همین یادآوری پرده ای می شود و نگاهم را می پوشاند وارد بیمارستان شده و سمت ساختمان اصلی می روم درست از لحظه ی ورود لبم زیر ماسک تکان خورده و ذکر می گویم ام یجیب می خوانم برای تمام بیماران ، به خصوص آنها که غریب و بی کس بودند از این فضا هیچ نمی دانم از هر کسی که پیش رویم می بینم می پرسم تا در نهایت خودم را به بخشی می رسانم که بیماران کرونایی بستری هستند اینجا اما راه هموار نیست دیگرانی هم هستند مثل من که برای ملاقات با عزیزی آمده اند خودم را به نگهبانی می رسانم که جلوی در ایستاده و یکی یکی ملاقات کنندگان را ناامید کرده و بر می گرداند .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت980 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱ - آقا سلام - سلام خانوم اگه برای ملاقات اومدید نمیشه خواهرم هم ساعت ملاقات رد شده هم به خاطر سلامتی خودتون نمی تونم اجازه بدم وارد بشید - آقا من برادرم دو روزه که غریب و بی کس اینجاست تو رو خدا من تازه از تبریز رسیدم کمی مکث می کند حق داشت اگر باور نمی کرد ولی من صادقانه گفته بودم - اسم بیمارتون چیه ؟ - آقای کمالی حاج حیدر کمالی چند ثانیه فکر می کند نگاهی به لیست بیماران بستری که درون دستش بود انداخته و اینبار با لحنی خاص جوابم را می دهد - شما مطمئنی برادرت اینجا غریبه ؟ والا برادر شما سه تا برادر دیگه داره که دائم میان و میرن ولی حالش مساعد نیست الآنم بخش مراقبت های ویژه بستریه شما برو ولی زود برگرد خط نارنجی رو بگیر برو تا برسی بیمارا باید استراحت کنن ، یکی برادر خودت ! - خدا خیرتون بده آقا ایشالا که هیچ وقت هیچ کجا غریب و بی کس نباشید سر تکان داده و من با اجازه ی خودش وارد بخش می شوم خط نارنجی رنگ که گفته بود را می گیرم و پیش می روم مرتضی راست می گفت جلوی هر اتاق یک دستگاه فشاری قرار داده بودند که درونش ماده ی ضدعفونی کننده بود حالم از همین جا هم دگرگون می شود بیمارستان را دوست ندارم بوی خاصی می دهد ، حال و هوای خاصی دارد چطور می خواستم پزشک شوم ؟! به انتهای مسیر می رسم خط نارنجی رنگ پشت درهای شیشه ای بخش مراقبت های ویژه تمام می شود سر بلند کرده و نگاهم روی در شیشه ای می نشیند صبر می کنم تا پرستاری که پشت در بود خارج شده از او بپرسم و اذن ورود بگیرم - سلام خانوم خسته نباشید - سلام عزیزم جانم ؟ - ببخشید من برادرم اینجا بستری شده میشه ببینمش ؟ - الان ؟ وقت ملاقات نیست که حالا اسمشون چیه ؟ - حاج حیدر کمالی ! - کمالی ... آهان ، صبحم که خواهرتون اومده بود باشه برید ولی خیلی طول نکشه قبلش باید لباس مخصوص بپوشید بفرمایید از این طرف با پرستار مهربانی که مرا راهنمایی می کرد همراه می شوم و در ذهنم به دنبال کسی می گردم که خودش را جای خواهر حاج حیدر معرفی کرده یعنی که بوده ؟ لباس مخصوص پوشیده و سمتی که اشاره می کند می روم - آخرین تخت سمت راست بفرمایید ! ناگهان با شنیدن صدای پرستار ترس به جانم می نشیند این همان آدرسی نبود که امروز صبح در خواب و رویا به من داده بودند ؟ اینبار حریف قطره اشکی که با سماجت خودش را میهمان چشمانم می کند نمی شوم این شروع اشک بارانی می شود که هر دو دیده ام ترتیبش را می دهند تا مرا پیش خودم و خدا و خلق خدا بیش از این رسوا کنند آرام آرام گام بر می دارم بر خلاف تعجیلی که برای رسیدن به این لحظه و دیدن حاج حیدر آقایم داشتم از کنار پنجمین تخت می گذرم و قل هو الله احد می خوانم چهارمین تخت را در حالی رد می کنم که قل اعوذ به رب ناس زمزمه ی زیر لبم شده قل یا ایها الکافرون را جایی کنار سومین تخت جا گذاشته و با زمزمه ی قل اعوذ برب الفلق خودم را تا کنار دومین تخت می کشانم خیسی گونه هایم را احساس می کنم دستم بالا آمده و روی پرده ی آبی رنگ می نشیند پلک بسته و زیر لب صلوات می فرستم حمد را به آخر رسانده ام که پرده را آرام کنار داده و چشمم به جمال او روشن می شود .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت981 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲ - حاج ... حیدر ... آقا ! حیرت و ناباوری در چشمانش بیداد می کند همان اندازه که باور این دیدار برای من سخت است نمی دانم چند ثانیه طول می کشد تا نگاهم را که با گستاخی به عمق چشمانش دوخته بودم درویش کرده و سر فرو می اندازم - خوا....بم ؟ اینکه می گویند صدای کسی از ته چاه بیرون می آید تازه برایم معنا می شود با شنیدن صدای حاج حیدر دوباره سر بلند می کنم و در حالی که سر سوزنی کنترل اشک هایم را ندارم نگاه نگرانم را وقف چشمان مهربانش می کنم دست دلم رو می شود وقتی اراده ی من ضامن حرف هایی که بر زبان می آورم نیست - کاشکی ... خواب بود الهی من بمیرم .... بمیرم این حال شما رو نبینم چیکار ... کنم ؟ چیکار کنم .... براتون ؟ به زور تلاش می کند انحنای لب هایش را سمت خنده بکشاند لبخندی که برای دلگرمی دادن به من دنبال نقش زدن آن روی صورتش بود ولی نمی شود سرفه می آید و حال خرابم را خراب تر می کند من مثل او نیستم ، به آنی دست و پایم را گم می کنم و با صدای بلند پرستار را صدا می زنم - خانوم چرا داد میزنید ؟ بیا کنار ببینم ! با توپ پر برخورد می کند مرا کنار زده و سمت حاج حیدر آقایم می آید که از شدت سرفه حالا خم شده می خواهم کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آید چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا آرام می گیرد ولی همین چند ثانیه مرا تا عمق نابودی برده و بر می گرداند - آروم باشید خانوم شما اگه اومدی به بیمارت روحیه بدی که داری بر عکس عمل می کنی اینبار پرستار مهربان پلک بر هم نهاده و لبخندی نثارم می کند که از زیر ماسک خیلی محسوس نیست از کنارم رد می شود دوباره من هستم و حاج حیدر آقایم که پای چشمانش گود افتاده صورتش تکیده شده فروغ چشمانش کم سو شده و همه ی اینها تقصیر این بیماری لعنتی بود که رحم و مروت نداشت انگاری دستش را بلند می کند و مرا سمت خودش می خواند حالا درست کنار تخت ایستاده ام دلم بالاتر بودن از او را نمی خواهد کمر خم می کنم تا آنجا که می شود به او نزدیک تر باشم دوباره لب هایش از یکدیگر فاصله گرفته و اینبار تنها یک تمنا دارد - تو ... تو که .... نفس داری .... حرف .... بزن واسم.... دلم می خواهد دل به دلش داده و هر چه می گوید فرمانبردار باشم با چشم و ابرو به صندلی کنار تخت اشاره می کند می نشینم و اول یک دل سیر او را نگاه می کنم بی خجالت ، بی ترس از رسوایی ، بی هراس از رانده شدن - گمونم یادم رفت سلام کنم سلام ! من فقط تونستم خودمو برسونم کنار شما دلم داره می ترکه تو رو خدا ... تو رو خدا زودتر خوب شید من ... من طاقت ندارم شما رو اینجوری اسیر تخت و بیمارستان ببینم دست هایش را بالا می آورد به نشانه ی تسلیم این لحظه من متکلم وحده بودم و او مستمع اشتیاق نگاهش را برای شنیدن شکار می کنم و باز افسار سخن را به دست می گیرم - باور نمی کنید اگه بگم پسر عمو مرتضی اسباب این دیدارو فراهم کرده ! ابروهایش به آنی بالا پریده و اینبار خط لبخندش عمق بیشتری می گیرد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂