May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1171 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1172
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۲
- کار شما هم از فردا استارت می خوره مهندس کمالی ؟
با لبخندی که شنیدن این حرف از سوی کاظم به لب هایم هدیه می کند نگاهم را به او دوخته و جوابش را می دهم
- بله آق معلم !
همه که مثل شما نیستن ؛ سیزده روز عید پا به پای طبیعت بهاری تعطیل
سه ماه تابستون پا به پای بچه ها تعطیل
کرونا هم که اومد دیگه تعطیلی الی ماشاالله !
- شما که راست میگی
حتماً همین طوره !
سر تکان می دهد
جوابم را می گیرم در حالی که خوب می دانم آنچه گفتم فقط در حد شوخی بود
در طول همین دوران کرونا دیده بودم با چه ستمی محتوا آماده کرده و به بچه ها درس می دهد
البته گاهی که فشار بیماری کم شده و فرصتی برای نفس کشیدن و تجدید قوا می داد بچه های کلاس را داخل حیاط مدرسه دور یکدیگر جمع کرده و با حفظ فاصله ها برایشان چند ساعتی کلاس حضوری می گذاشت
او هم دنیای جالبی داشت
عاشق شغل و حرفه ات که باشی در سخت ترین شرایط هم برای خودت فضایی برای لذت بردن می سازی
- بعد از ناهار راه میوفتم
دیگه نیستم تا روز مراسم خاله حلیمه !
- مراسم ؟
بنده خدا تا بره سر خونه زندگیش پیر میشه از دست حرف مردم
- بی خیال !
حرف مردم همیشه هست
دیروز نبوده که امروز نباشه ؟
وقت سختی ها کی کنار زن بیچاره بود که حالا ادعای دلسوزی داشته باشه
لااقل اینجوری هم خدا راضیه هم این دو نفر از تنهایی در میان
میگم .... حالا آقا ذبیح میاد اینجا یا خاله حلیمه رو می بره خونه ی خودش ؟
- تو چی فکر کردی پیش خودت حیدر ؟
ندیدی خونه ی آقا ذبیح رو ؟
همین که چوپانی مردم رو می کنه فکر کردی سقف بالا سر نداره ؟
نیمه ی شعبان که حلقه ی غلامی این خونواده رو بندازه دور انگشتش ، دو تا پا داره دو تای دیگه هم قرض می کنه تا خودشو زن و زندگیش و از مش مراد دور کنه
بیکار نیست زندگیشو بیاره کنار لونه زنبور که !
- خدارو شکر
من یکی که خیلی خوشحالم
هم آقا ذبیح مرد خوبیه هم خاله حلیمه حق داره بعد از این همه وقت روی آرامش رو ببینه
راستی میگم کاظم !
پیشنهاد می دادی خاله که رفت خونه ی خودش رضا و خانومش بیان اینجا
هم خونه خالی نمونه ، هم اونا یه چند سانت به استقلال نزدیک بشن !
- خیال می کنی نگفتم ؟
گفتم ولی رضا که می دونی بی اجازه ی باباش قدم از قدم بر نمی داره چه رسد به گرفتن همچین تصمیم کبرایی
مادرشم که این پسر نباشه از بی نفسی هلاک میشه
- جک میگی کاظم ؟
ده فرسخ که فاصله نیست !
یه دیوار و یه حیاط از هم دور میشن
اینبار شانه ای به معنای ندانستن بالا می اندازد
داستانی شده بود زندگی این دختر خاله پسر خاله زیر سلطه ی خانواده !
بالاخره کاظم سیب زمینی ها را از دل خاکستر بیرون کشیده و قبل از همه سهم خانم ها را داخل بشقاب گذاشته می برد
خوشم می آید از این حمایت های ریز ریز ولی با ارزش که در برابر همسر و مادر و زن های دیگر از خودش نشان می دهد
کاظم مرد زندگی بود ، کاش روزی می توانستم با اطمینان این حرف را در مورد رضا هم بزنم ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1172 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1173
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۳
بالاخره شب نشینی خانه ی خاله حلیمه به آخر می رسد
به خانه بر می گردیم در حالی که هم من و هم بی بی در سکوت به اتفاقات و حرف های امشب فکر می کنیم
- یه ظرف آب بیار مادر
نصف شبی راه نیوفتی !
- چشم عزیز جون
به حیاط بر می گردم و از داخل آشپزخانه یک پارچ آب همراه لیوان می آورم
هر دو عادت داشتیم به بیدار شدن های شبانه و آب خوردن
- بفرمایید ! اینم از مایه ی حیات
- پیر شی مادر
رختخواب ها را پهن می کنم
با اینکه پیش از رفتن چند ساعت خوابیده بودم ولی هنوز خستگی راه و سفر از تنم بیرون نرفته بود
روی تشک دراز کشیده و پتو را تا روی سینه ام بالا می آورم
دست ها را زیر سرم قلاب کرده و در تاریکی اتاق به سقف چشم می دوزم
- میگم عزیز جون !
به نظر شما چی میشه ؟
- چی ، چی میشه مادر ؟
- ماجرای همین خانواده دیگه !
ازدواج خاله حلیمه
بچه دار شدن کاظم و سوگل
رفتارهای رضا و خونی که همه می بینم به دل زنش می کنه
مش مراد و مسخره بازی که در آورده ؟
اینا رو میگم
- هیچی مادر
چی می خواد بشه ؟
هر اتفاقی درست لحظه ای که مقرر شده میوفته
تاثیر خوب و بدشم میزاره
خیلی وقتا تقلای ما آدما واسه فهمیدن بی فایده س
به خودش که بسپاری همه ی درهای رحمتشو از غیب به روی بنده ها باز می کنه
- خوش به حال شما
هیچ وقت نگران فردایی که از راه نرسیده نیستید
- فردا ؟
مگه فردایی که نمی دونم هستم یا نیستم نگرانی داره مادر ؟
بخواب پسر جان
بخواب که ایشالا فردا برای همه بهتر از امروز باشه
بخواب مادر ....
شب بخیر می گویم و در ذهنم شروع به حلاجی آنچه از زبان عزیز جانم شنیده بودم می کنم
راست می گفت ؛
وقتی اطمینانی به یک ثانیه بعد نبود پس خوردن غصه ی فردا و نگرانی برای آنچه اتفاق افتادنش تحت اختیار ما نبود اشتباه ترین کار بود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
به مناسبت این عید💚
از امروز یک رمان دیگه هم در کانال
پارتگذاری میشه😍
رمان خاطرهانگیز و فوق جذاب شعله🔥
که خیلی ازش میپرسیدید
تقدیم نگاهتون👇🏿👇🏿👇🏿
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
بقلم نگار بانو•°
#part1
صدای قدمهام توی سرم میپیچید و تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد
دیگه توان دویدن نداشتم
از دور دیدمش که سوار ماشینش میشد
باید قبل از اینکه حرکت میکرد بهش میرسیدم
به پاهام فشار آوردم تا هر طور شده به موقع منو بهش برسونن
قبل از اینکه در ماشین رو ببنده صداش کردم:
آقا... آقا
نفسم بیش از این کفاف نداد
چندبار عمیق و پشت هم نفس کشیدم بلکه بتونم حرف بزنم
سر برگردوند و با دیدن وضعیت عجیبم از ماشین پیاده شد:
چیزی شده خانوم؟
نفسم بالا نمی اومد که درست توضیح بدم
فقط با دست به پشت سرم اشاره کردم و باز عمیق نفس کشیدم
کمی روی زانو خم شدم بلکه حالم جا بیاد
دوباره پرسید: مشکلی پیش اومده؟
چادر رو با دست آزادم مهار کردم و مقطع گفتم:
بله...
یه ماشین دنبالمه
سه تا کوچه رو یه نفس... دویدم...
هیچ کس نبود
شما...
فقط شما رو دیدم
اینجا خیلی خلوته
میشه خواهش کنم منو تا یه مسیر شلوغ برسونید؟!
کمی عجیب و گنگ نگاهم کرد
تمام عجز و تنهایی و ترسم رو توی نگاه ریختم بلکه از کمک دریغ نکنه
از لحنش پیدا بود ناچار به قبول کردنه:
خواهش میکنم...
بفرمایید
خوشحال و امیدوار گفتم: ممنون خدا خیرتون بده
و سوار شدم...
هوای ماشین گرم و مطبوع بود و نوک بینی یخ زده و دستهای لمس شده م کم کم حس پیدا میکردن
طولی نکشید که مطابق حدسم کنجکاوی کرد:
ببخشید چرا دنبالتون بودن؟
نگاهی به چهره جدی و گیراش انداختم و آهسته و پر از شرم گفتم:
آدم لات و لاابالی تو این شهر شما کم نیست جناب...
_بله البته اینکه خانومی این وقت شب تو کوچه پس کوچه های خلوت این شهر قدم بزنه هم چندان خوشایند نیست!
نگاهی اجمالی به طرفم فرستاد و باز متوجه روبرو شد:
به ظاهرتون نمی آد خیابون گرد باشید
این پوشش یه مفهومی داره
لابد به یه سری اصول معتقدید که چنین لباسی تنتون کردید
ولی این وقت شب تو اون کوچه خلوت...
اخم بین دو ابروش نشست: اگر از خونه فرار کردید باید بدونید هر خونه ای با هر شرایطی از آوارگی و خیابون گردی بهتره
حالا هم آدرس بدید برسونمتون دیروقته ممکنه تاکسی گیرتون نیاد
نگاهم رو از پس شیشه بخار گرفته به خیابونهای خلوت دادم و مظلومانه آه کشیدم:
حق باشماست هر خونه ای از آوارگی بهتره
منم دختر فراری نیستم
فقط تنها و بی کس و کارم
مادرم سر زا رفته پدرمم تازگی از دست دادم
پس اندازم تموم شد نتونستم کار پیدا کنم و اجاره بدم
چند روز پیش صاحب خونه مون جوابم کرد
منم چهار تا تیر و تخته که مونده بود رو دستم رو فروختم از ورامین اومدم تهران که کار پیدا کنم و یه جای خواب
ولی انگار تخمش رو ملخ خورده
تو اون کوچه خلوت هم قدم نمیزدم دنبال کاری رفته بودم که اینطور شد
اصلا من چرا اینا رو به شما میگم!
ببخشید حالم زیاد خوب نیست
ممنون میشم کنار همین خیابون نگه دارید
بی توجه به حرفم به مسیرش ادامه داد و متفکر پرسید: یعنی الان جایی رو ندارید که برید؟
_خیر ندارم
_چه کاری بلدید؟!
_من تخصص خاصی ندارم یه دیپلم فنی حرفه ای دارم فقط
دلم میخواست نقاشی بخونم ولی هزینه ش خیلی بالا بود
الانم دنبال منشی گری یا کار خدماتی و نظافتی میگردم
ولی متاسفانه از کسی توی سن و سال و شرایط من توقعات بیجا دارن
مخصوصا وقتی بدونن بی کس و کار و بی جا و مکانی
اونقد تو این چند روزه رفتارهای عجیب و زننده دیدم که...
با بغض لب برچیدم و باقی حرفم رو خوردم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀