نوشته های یک طلبه
درجه وجودی انسان (ارزش انسان) از تمامی چیز های دنیا بیشتر است. چطور می تواند یک عمر بدهد و یک مشت طل
عجیبه
۷۰ سال فرصت داریم! برای رشد و حرکت به سوی خدا!
اونوقت چقدرش رو خوابیم!
مدت زیادی رو دنبال بازی و سرگرمی هستیم!
چند سال هم دنبال آرزو های چرت خود هستیم!
اگر هم عبادتی میکنیم از روی عادته!
خدا توی عبادت هایمان گم شده! همینه که فکرمون توی نماز همه جایی میره اما پیش خدا نمیره!
آخرش هم که می میریم!
عمرمان را داده ایم چه در مقابلش گرفته ایم؟
چهار تا بارک الله مردم یا دو دقیقه دست و هورا خلق یا کاغذ هایی که موجب غرور و مادی گرای خودمان شده!
بررسی کنیم یه صبح تا شب چند درصد برای خدا زندگی کردیم!
آن روز که این متن را برایم می نوشتی! نه بلد بودم از رویش بخوانم؛ نه می فهمیدم که یعنی چه!
اما امروز درک میکنم؛
چقدر زود دیر میشود!
هر آنچه که هستی بهترینش باش
باور نمی کنم که ۱۳ سال از این سخن می گذرد!
نه انگار همین دیروز بود! که با گریه وارد پیش دبستانی شدم؛
انگار همین دیروز بود که زنگ های آخر دعای سلامتی امام زمان را میخواندیم
انگار همین دیروز بود که روی صندلی های پلاستیکی می نشستیم!
مدیون لطف و محبت مربی پیش دبستانی ام هستم؛
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیستم نباید از اسلحه استفاده کرد؛ حتی نباید خرس دو پا رو بکشیم این زمزمه هایی بود
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_ویکم
جوان به حرف نمی آمد؛ ژاندارم ناخن های دست راست جوان را کَند؛ بازهم به حرف نیامد؛
از آن طرف صبح خبر رسید که دختر یکی از اهالی دهکده توسط خرس قهوه ای کشته شده است؛
ثامر که خبر را شنید گفت: پس یک خرس نیست ما با گله ای از خرس دو پا طرفیم؛
نامه ای از طرف کدخدا رسید: به دستور کدخدا جوان را آزاد کنید؛
کسی که نامه را آورده بود هم دستگیر کردند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_ویکم جوان به حرف نمی آمد؛ ژاندارم ناخن های دست راست جوان را کَند؛ بازهم به ح
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_دوم
کدخدا در شهر پخش کرد که شکارچی و ژاندارم هم دست خرس قهوه ای اند.
مردم از شکارچی و ژاندارم فاصله گرفتند؛
اما آن دو موفق شدند یکی دیگر از افراد کد خدا را دستگیر شدند؛
کدخدا همه اهالی را در مسجد جمع کرد، رفت بالای منبر و گفت: آی مردم ما نباید به شکارچی اعتماد می کردیم او سه تا از افراد من را که نگهبان شما بودند دستگیر کرده است؛
او نگهبان های شما را شکنجه میکند؛ شکارچی، ژاندارم دهکده را فریب داده است؛
ادامه دارد ...
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_سوم
با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری بمانند؛
مردم شبانه به خانه ژاندارم حمله کردند و زن و دختر چهار ساله اش را گروگان گرفتند؛
دهکده به آشوب کشیده شده بود؛ همه اهالی جلوی در ژاندارمری با چوب و چماق شعار می دادند؛
شکارچی رفت بالای پشت بام و با مردم حرف زد:
ای مردم دهکده نفرین شده! شما همان هایی بودید بدترین رفتار را با ثامر داشتید.
سکوت همه جا را فراگرفت؛
شکارچی ادامه داد: شما همان هایی بودید که خام حرف های کدخدا شدید و شیخ بدبخت را از دهکده بیرون کردید. وقتی کدخدا گفت: خرس قهوه ای ثامر است خزعبلات او را باور کردید؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_سوم با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_چهارم
می دانم که باور نمیکنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینید چه کلاهی به سرتان رفته؛
ثامر برگه ها را به پایین پرتاب کرد؛
روشنگری های ثامر فایده ای نداشت؛ مردم کور و کر شده بودند زبانشان شده بود کدخدا گوششان شده بود کدخدا! فقط حرف های کدخدا را می شنیدند؛
اینبار آشوب ها بیشتر شده بود؛ پشت در ژاندارمری شلوغ شلوغ بود. حتی از دهکده های همسایه هم نیرو آمده بود؛
سرانجام مردم در ژاندارمری را شکستند و وارد شدند و شکارچی و ژاندارم را دستگیر کردند؛ آن سه نفر دستگیر شده را هم با تشریفات به خانه هایشان بردند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_چهارم می دانم که باور نمیکنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینی
#دهکده_گرجی
#قسمت_پایانی
ثامر و ژاندارم هر دو در وسط میدان دهکده به دار آویخته شدند؛ ثامر قبل از اینکه طناب دار را به گردنش بیندازند گفت: به زودی چوب حماقت های خود را خواهید خورد؛
پیکر بیجان آن دو به آتش کشیده شد.
با کشته شدن این دونفر به دستور کدخدا نیرو های مخفی و افرادی که نقش خرس قهوه ای را بازی می کردند؛ همه سهم خود را گرفتند و رفتند؛
کدخدا نیمه شب با تمام اموال و پول هایی که از اهالی گرفته بود فرار کرد؛
صبح روز بعد مردم فهمیدند که ماجرا از چه قرار بوده است.
پایان
✍محمد مهدی پیری
امام جواد عليه السلام :
مَنِ استَحسَنَ قَبيحا كانَ شَريكا فيهِ ؛
هر كه كار زشتى را نيك بشمارد ، در آن كار شريك است .
. بحار الأنوار ، ج 75 ، ص 82 .
میلاد نهم نفری که برای هدایت ما آمده مبارک❤️
من عُمرم را شمع كردهام تا دهشاهىها را پيدا كنم. درست مثل آن بىخبرى كه در شب تاريك براى يافتن پول سياهش كاغذى را آتش زده بود و چراغ كرده بود و صبح فهميده بود كه چك چند هزار تومانى را از دست داده، براى رسيدن به پنج ريال پول سياه.
من هم عُمرم را شمع كرده بودم و چراغ راه كرده بودم كه چيزى را بيابم. همين پولهاى سياه و جلوههاى پوچ و سبزههاى زرد را.
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
_عمرو عاص به ابوموسی اشعری گفت:
تورأی نده و من هم رأی نخواهم داد،
تا با هم پیروز شویم!
ابوموسی در انتخابات رای سفید داد ولی عمرو عاص به معاویه رای داد و پیروز انتخابات شد!
مواظب عمروعاص ها باشیم
#من_رأی_میدهم
#انتخاب_اصلح
نوشته های یک طلبه
عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی شهید دانشگر #دلگویه
ع ش ق
جدای از شعار و حرف های فانتزی
آیا واقعا عاشق خدا هستیم؟!
در این شکی نیست که خدا عاشق ما هست و دوستدار ما!
آیا رابطه عشق ما و عشق خدا دوطرفه هست یا فقط خدا عاشق است ما بی خیال؟
#دلگویه
راه شاد کردن دل امام زمان(عج).mp3
474.3K
❇️به همین سادگی
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_اول
اشک امانش را بریده بود؛ فضا تاریک، ال ای دی های قرمزی دور تا دور غرفه های مسجد چسبیده بودند!
زیر صدا علی فانی فضا را غم بار کرده بود؛
میان گریه ها و اشک ها و ناله ها نعره ای به همراه گریه بلند شد!
_شیخ نگو! شیخ نگو!
باز هم تکرار و شدید تر شد!
_شیییییخ بسه! شیخ ...
همه سر ها برگشت به عقب!
ناگهان بی هوش شد!
ادامه دارد...
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_دوم
بعد از روضه خوانی! همه دورش جمع شدند!
یکی آب ریخت روی صورتش!
یکی از داش مشتی ها لگد محکمی به او زد؛
با صدای کلفتش گفت: زهرمار! حالا که شیخ وسط روضه رسیده همه هم دارن زار میزنن میگی شیخ نگو!
ادامه دارد...
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_سوم
قسمت های جالب رویای سه روزه ام را تعریف میکنم! البته اسامی هم تغییر می دهم تا خدای نکرده کسی ناراحت نشود!
لات؛ همراه با خالکوبی روی دو دست، دندان جلویش شکسته بود! موهای مشکی! اولش ترسیدیم! اسمش سامان بود!
در اعتکاف من و عده ای دیگر را شل و پل کرد. البته به صورت شوخی!
اسمش شوخی بود ولی در عمل جدی!
ادامه دارد..
#انتقاد_در_اعتکاف
بعد از صحبت های رئیس آموزش و پروش در مسجد خاتم الانبیا، بلندگو را از علی گرفتم!
_آقای رئیس سلام. خیلی خیلی خوش آمدید،
صدایم را صاف کردم نزدیک ۲۰۰ جفت چشم روی من قفل شده بود!
ادامه دادم:
آقای رئیس به عنوان یک مربی کوچک می گویم: وضعیت پرورشی مدارس وخیمه! فقط آموزش هست! خبری از پرورش نیست! این نکته اول
از گوشه و کنار صدای احسنت بلند شد؛
اما مسئله دوم؛
چرا باید معلم فاسد سر کلاس بچه ها برود؟! چرا معلم ذهن بچه را شستوشو می دهد! اوضاع دینی و اعتقادی بعضی از آنها اصلا خوب نیست!
نکته سوم چرا معلم کلاس هشتم مسائل جنسی را به صورت کامل بیان می کند اما مسائل و احکام جنابت را نمی گوید؟
نقد چهارم؛ چرا بچه کلاس هفتم و هشتم هنوز نمیدانند مرجع تقلید چیست؟
جوان های ما ظرفیت دینی بالایی دارند باید از آن استفاده شود.
رئیس آموزش و پرورش بلندگو را گرفت و گفت: بخشی از نقد و انتقاد شما وارد است، بخشی از آن را قبول ندارم! در ضمن همان طور که مدرسه مسؤل است بقال سرکوچه و حوزویان هم این انتقاد به آنها وارد است!
کوتاه آمدم چون برای پیدا کردن مقصر انتقاد نکرده بودم برای اصلاح روند حرف زدم!
✍محمد مهدی پیری
اعتکاف رجب ۱۴۰۲
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_سوم قسمت های جالب رویای سه روزه ام را تعریف میکنم! البته اسامی هم تغییر
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_چهارم
با آهنگ جمیل آشنایی داشتم، ولی اینبار فرق میکرد.
ساعت ۴ صبح ناگهان چراغ ها روشن شد سامان با نعره اش می گفت: جمییییل!
از خود خواننده اصلی هم ترسناک تر می خواند؛ ای کاش فقط خواندن بود؛
من که خواب بودم.
حس کردم پایم را کسی گرفته؛ اهمیتی ندادم. دیدم دارم روی زمین کشیده می شوم؛ چشمانم را باز کردم سامان بود! حسابی روی مخم رفته بود؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_چهارم با آهنگ جمیل آشنایی داشتم، ولی اینبار فرق میکرد. ساعت ۴ صبح ناگها
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_پنجم
به سامان گفتم: بچه می گیرم شل و پلت می کنما!
با لبخند گفت:
بهبه دکتر! شما فقط شل و پل کن!
گارد گرفتم، دو دستم را مشت کردم و جلوی صورت گرفتم.
باخودم گفتم: یا کتک میخورم و اعتکاف باطل می شود یا می زنم و اعتکاف باطل میشود!
قرار بود از روی شوخی مبارزه کنیم اما...
ادامه دارد...