847499463.mp3
4.22M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_هفتم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان :35دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء هفتم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_چهاردهم بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط به
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_پانزدهم
اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میگذاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمی اومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم. ...
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها،دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم. ...
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میگذاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید. ...
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست
برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم. ...
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم. ...
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از مأموریت خودم رو به انجام رسوندم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_پانزدهم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موند
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_شانزدهم
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم
بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با
دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره. ...
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر جشن عمر کشان سال قبلی که در اون مجلس دیده بودم، بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد. ...
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع
گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش. ...
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم. ...سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها. ...
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ...
تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🦋✨🦋✨
✨
🦋
آنچه که باید در #ماه_مبارک_رمضان بدانیم
🚰هوشمندانه آب بخورین!
به خصوص وقتی که روزه میگیرین!
وقتی به آب، تخم شربتی ، خاکشیر یا دانه چیا اضافه کنین این مواد تو خودشون آب جذب میکنن و در واقع انگار شما مقدار بیشتری آب خوردین!
برای همین دیرتر تشنه میشین!
در مورد دانه چیا و تخم شربتی به خاطر فیبر زیادی که دارن حتی دیرتر گرسنه میشین!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🦋
✨
🦋✨🦋✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_هشتم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۳ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء هشتم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
دیدید بعضی ها چقدر دل هاشون بزرگه
و انگار اصلا نگران خیلی چیزها که ما بهشون فکر می کنیم، نیستند ؟!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_شانزدهم دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_هفدهم
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن. ...
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی، فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می
خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد. ...
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم، خوابگاه نرفتم
...تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم. ...
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم. ...
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شأن و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود. ...
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم می اومد دشمن
فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هفدهم فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... تو
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_هجدهم
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود. ...
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی؟ ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و
مقایسه می کردم. ...
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت: ... همزمان مناظره می کنی؟. ...
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم. ...
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه
اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به
جانم افتاده بود آرام نمی شد...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم و با مغز رفتم توی دیوار و سرم چند بخیه ی جانانه خورد
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
854428253.mp3
4.11M
🦋لحظههای ناب همصحبتی باخدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_نهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۴ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء نهم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
یه کم صبر کن عزیزم!
بگذار حرفشو بزنه،... 😉
نوبتت می رسه...☺️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هجدهم آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود. ... دیگه
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_نوزدهم
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره. ...
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم. ...
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد
...شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه
...حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد. ...
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد
...این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه.بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی بقیه رو زیر نظر گرفتم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_نوزدهم حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیستم
موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون
می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود. ...
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...
می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود. ...
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم. ...
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی. ...
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم. ...
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب،
یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا
و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود...فقط شش ماه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🦋آنچه که باید در #ماه_رمضان بدانیم🦋
🌱 بهترین افطار :
ابتدا حلوا و اگر نبود، خرما و اگر خرما نبود، شیرینی(طبیعی) و اگر اینها نبود با آب جوشیده ولرم؛
🌷در روایتی امام صادق (ع) فرمودند:
هرگاه انسان روزه خود را با آب جوشیده وِلَرم شده افطار نماید، کبدش پاک و سالم باقى مىماند و قلبش از گناهان تمیز و نور چشمش قوى و روشن مىگردد.
📚 الكافی، ط-اسلامية، ج ۴ ص ١٥٢
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─