eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 : همراز علی 📝 🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... 🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... 🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... 🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... 🍃توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_هجدهم *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ * ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺍﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ؟ ﺑﮕﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﯾﺴﺖ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﺵ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻢ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ؟ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ؟ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ؛ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺭﺑﺎﺑﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻩ ..…… ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻣﻤﮑﻦ ؛ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ . ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺑﺬﻟﻮ ﻣﻬﺠﻢ ﺩﻭﻥ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ . ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺨﺶ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ﻓﮑﺮﻣﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﻢ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﺍﺯ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺭﺭﺭ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍﯾﯽ؟ _ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺁﺳﻤﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﺖ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﯿﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : خب؟؟؟؟ _ خب ﺑﻪ ﺟﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻟﺖ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻋﻪ . ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ؟ _ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ. ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﻗﺒﻠﻨﺎ؟ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ؟ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ . ﺗﻮﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩ . _ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﺲ ﮐﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻻﻥ ﺩﻭﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺤﺘﺶ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ …… ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺷﺪ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﭼﯽ ؟ ‏( ﻣﻦ ﺳﯿﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۲۱ ﺳﺎﻟﻤﻪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ۴ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﻩ . ﭘﺪﺭﻡ ﭘﯿﻤﺎﻧﮑﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻧﺼﻔﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺻﻠﯿﺶ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻕ ﻣﺸﻐﻮﻟﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺩ … ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ‏) ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺟﺎﻧﻢ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺗﻮﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﯼ؟ _ آﺭﻩ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﯽ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﮐﻼﻓﻢ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ؟ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭﮐﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هجدهم به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سر
📚 📖 📝 یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هجدهم آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود. ... دیگه
📚 📖 📝 حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره. ... تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم. ... دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد. ... در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه.بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی بقیه رو زیر نظر گرفتم ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هجدهم سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز
📚 📖 (بخش دوم) 📝 کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف ارائه می‌شد. برای هرطیف مخاطب، تقریباً ۵ نفر به عنوان زیر شاخه به هر کدام از ما معرفی می شدند که در نوع خود، بسیار متخصص و حرفه ای بودند. ما به عنوان رهبر و ایده پرداز گروه، وظیفه داشتیم از طریق شبکه های اجتماعی، اینستاگرام و حضور میدانی، روی چند گروه کار کنیم. اول: مناطق سنی نشین که دور تا دور مرز ایران رو احاطه کرده و در بسیاری از جاها به لحاظ امنیتی و رفاهی، مناطقی کم برخوردار بودند. دوم زنان مخالف حجاب سوم:رأی اولی ها چهارم: طلبه هایی که با سیاست های نظام مخالف بودند. مسئله ای که توی این آموزش ها بسیار مشهود بود، فاصله ی زیادشون با مسائل دینی بود. چیزی که چند نفر از اعضا و از جمله خود من طاقت نیاورده و پرسیدیم: خیلی از این برنامه ها اعمال خلاف شرعه و مگه قرار نیست ما برای دین رسول الله مبارزه کنیم؟ اساتید دوره که گویا اصلا این سوالات براشون غیر منتظره نبود و پاسخ رو آماده داشتند، گفتند: برای از بین بردن ریشه فساد باید از خوددین کمک بگیریم و تازه توی این کشور این اجرا نمیشه که بخوایم خلاف دین اسلام رفتار کنیم.!!! بعد از سه روز آموزش تخصصی به ما گفته شد که همگی باید با تیم تخصصی خودمون به ایران عزیمت کنیم و اونجا تا یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات مستقر بشیم و از طریق ایمیل ها و شماره هایی که در اختیارمون قرار میدادند با مرکز و با گروههای دیگه مرتبط بشیم. قرار بود شماره تلفنی جز شماره های مرتبط و شماره های ماهواره ای که از سمت مرکز به ما می شد پاسخ ندیم. از لحاظ مالی هم یک حساب بانکی با نام مستعار در بانکهای ایرانی همیشه با هر میزان وجه که لازم داشتیم آماده پرداخت بود. نهایتاً از ما خواستند با توجه به شرایط هر کدوممون که تمایل به همکاری داریم، سه روز دیگه برای آموزش‌های تخصصی تر بمونیم و هرکدوم تمایلی به ادامه نداریم با تعهد رازداری و حفظ اسرار همایش به شهر خودمون برگردیم ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─