eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم . دعای ندبه شروع شد. ... با حمد و ستایش خدا
📚 📖 📝 کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد. ... چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم. ... از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه ی حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود. ... گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم. ... حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد. ... همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_پنجم کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم
📚 📖 📝 ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم. ... یه کم که نگاهم کرد گفت :حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم. ... هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند. ... بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر... قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم :یابن رسول الله دیر که نرسیدم؟. ... من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود. ... توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
871416233.mp3
3.89M
🦋لحظه‌های ناب هم‌صحبتی باخدا در 🦋 💠 (تندخوانی) 💠 قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : ۳۳ دقیقه              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid             ─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء سیزدهم قرآن💠 📖 ویژه 📖              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid              ─┅─✵🕊✵─┅─
یه کمی🌱 فقط یه کمی بیشتر حواسمون به حرف زدن هامون باشه👌 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_ششم ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط ب
📚 📖 📝 لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود. ... در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله واشهد ان اولاده حجج الله. ... ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن. ... خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید :پسرم اسمت چیه؟. ... سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم :خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام... وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد ودست من کرد و گفت :عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت :افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد
📚 📖 📝 خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم :این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه. ... بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری. ... این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم. ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ...و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من. ... من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود. ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 سلسله نشست های مجازی "مبنا"💠 آنچه یک جوان مومن انقلابی باید بداند... 💎موضوع: انفاق و مواسات در اندیشه آیت‌الله‌العظمی‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی) 💎استاد: دکتر عادل پیغامی 💎زمان: جمعه ۱۰ اردیبهشت ساعت ۱۶ 💎ثبت نام: ارسال عدد ۶ به سامانه ۱۰۰۰۴۰۰۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
875482138.mp3
3.84M
🦋لحظه‌های ناب هم‌صحبتی باخدا در 🦋 💠 (تندخوانی) 💠 قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : ۳۳ دقیقه              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid             ─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء چهاردهم قرآن💠 📖 ویژه 📖              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid              ─┅─✵🕊✵─┅─
فکر کن ببین چه جوری میشه جمله ات رو زیباتر بگی ؟ 😊 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام ا
📚 📖 📝 دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار می شمردم چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ...می شمردم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم. ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره ی امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بگذارم. ... غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ...چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و. ... تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه. ... خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه. ... صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم :پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید :اجازه خروج گرفتی؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_نهم دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن
📚 📖 📝 بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم. ... منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم :من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم. ... با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت :قانونه .دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم. ... من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری. ... اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون. ... دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت : سلام رزمنده! شنیدم ترمز بریدی. ... منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم :نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه .تو رو خدا سر به سرم نگذار. ... دوباره خندید و گفت :پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای، اجازه خروج بی اجازه خروج. ...در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم : حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟. ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
879846851.mp3
4.15M
🦋لحظه‌های ناب هم‌صحبتی باخدا در 🦋 💠 (تندخوانی) 💠 قرآن کریم 🎙با صوت استاد معتز آقایی ⏱زمان : ۳۳ دقیقه              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid             ─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء پانزدهم قرآن💠 📖 ویژه 📖              ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid              ─┅─✵🕊✵─┅─